حاتم و لیلا
تایپ این مقاله ناقص است. لطفاً قبل از شروع به تایپ صفحهٔ راهنما را ببینید. |
ناصر زراعتی
حاتم یک دل نه صد دل عاشق لیلا شده بود. خودش هم درست نمی دانست از کی عاشق لیلا شده. حالا دیگر لیلا هم فهمیده بود که حاتم خاطرش را می خواهد، همهی بچهها و کاسبهای محل هم میدانستند که حاتم عاشق لیلاست. یعنی حاتم خودش برای همه گفته بود. برای کاسب های محل تعریف کرده بود برای بیکارهها و بچههای کوچه خیابان درد و دل کرده بود. حالا حتی سکینه سیاه-مادر لیلا-هم فهمیده بود.
حاتم، کوتاه بود و ریزه و لاغر وبیست و چند ساله. موهای سرش چرب و سیاه بود. چشمهای سیاه و درشت مهربانش همیشه میخندید. ابروهای پرپشتش روی پلکهایش سایه انداخته بود. گونههای استخوانیش تبدار مینمود. لب های نازکش سرخِ سرخ بود و دندانهای ریز و سفیدش برق می زد. کوسه بود و فقط یک مشت مو بر چانهی درازش روئیده بود که آنها را هـفتهای یک بار وقتی میرفت حمام با خودتراش میتراشید. گوشهای کوچک و زیبایی داشت که سوراخهایشان مدام از چرک زرد رنگ غلیظی پر بود. گردن باریکش از یقهی پیراهن کهنهی چرکتابش بیرون زده و لق لق میخورد. شلوار کهنهی سربازی خاکی رنگش شش تا جیب داشت: دو جیب عقب؛ چهار جیب جلو، که روی هم دوخته شده بود و هر کدام برای خودش دکمه ای داشت.