در دفاع از کلمه
تایپ این مقاله ناقص است. لطفاً قبل از شروع به تایپ صفحهٔ راهنما را ببینید. |
ادواردو گالیانو*
بهنویسندگان دلاور آیندگان و روزنامهنگاران مبارز و پیشرو
طی شبهای بلند بیقراری و روزهای پر از ملال و دلتنگی، مگسی دور سرم وزوز میکند: «نوشتن، ارزش دارد؟»
در میان خداحافظیها و جنایتها، آیا کلمهها خواهند ماند؟
آیا این حرفه، که انسان خود برگزیده یا برای او گزیده شده است، اهمیت و معنائی هم دارد؟
من از آمریکای جنوبیم. در زادگاهم مونته ویدهئو[۱] روزنامهها و مجلاتی منتشر میکردم. دولت یا طلبکاران آنها را یکی پس از دیگری تعطیل کردند. چند کتاب نوشتم: همهٔ آنها ممنوع اعلام شد. در آغاز سال ۱۹۷۳ تبعید من آغاز شد. در بوئنوس آیرس[۲] «بحران» را بنیان گذاشتیم که یک مجلهٔ فرهنگی بود بابالاترین تعداد چاپ در تاریخ زبان اسپانیولی، در ماه اوت سال گذشته[۳] آخرین شمارهٔ آن منتشر شد. ادامهٔ انتشار آن امکانپذیر نبود. آنگاه که کلمهها نمیتوانند بیش از سکوت ارزشی داشته باشند، بهتر است انسان چیزی نگوید و امیدوار بماند.
نویسندگان و روزنامهنگارانی که مجله را تهیه و آماده میکردند کجا هستند؟ تقریباً همه آرژانتین را ترک گفتهاند. دیگران یا بهزندان افتاده یا ناپدید شدهاند.
هارولد کونتی[۴] داستاننویس – یا بهتر بگویم آنچه از او باقیمانده بود – آخرین بار در اواسط ماه مه ۱۹۷۶ دیده شد. شکنجهها او را درهم شکسته بود. از او دیگر خبری شنیده نشده است. وی «رسماً» بازداشت نشده بود. دولت گفته است که دستش آلودهٔ این کار نبوده. میگل آنخل بوستوس[۵] شاعر از خانهاش ربوده شده و ناپدید گشته است. پاکو اوروندوئی[۶] شاعر، در مندوزا[۷] بهقتل رسیده. پائولتی[۸] و دیبنهدتو[۹] که هر دو نویسندهاند، در زندانند. همچنین لویس سابینی[۱۰] مدیر تولید مجله: او بهداشتن اسلحه متهم شده، زیرا گلولهئی داشته که از آن برای خودش حلقهٔ کلید ساخته بوده. مدیر مجله، - کارلوس ویلار آرائوخا[۱۱] – نخستین کسی بود که رفت. او در ماه ژوئیهٔ ۱۹۷۵ مجبور شد کشور را ترک بگوید. او مقالهئی شجاعانه، با مدارک لازم، دربارهٔ نفت در آرژانتین چاپ کرده بود. آن شمارهٔ بحران لازم در دکههای روزنامهفروشی بهفروش گذاشته شد و شش شب بعد، کارلوس برای خواب بهخانه نرفت. با چشمان بسته ازو بازجوئی کرده بودند. پلیس انکار کرد که او را بهزندان انداخته است. دو روز بعد او را که بهطرز معجرهآسائی زنده مانده بود در جنگل عزیزه[۱۲] پیدا کردند. پلیس گفت او را اشتباهی بازداشت کرده بودند. فهرست نام کسانی را که بهمرگ محکوم شده بودند بین مردم پخش کردند. خوان گلمان[۱۳] شاعر، سردبیر مجله، مجبور شد با هواپیما فرار کند. چندی نگذشت که در خانهاش در بوئنوس آیرس بهدنبال او رفتند. و چون آنجا نبود فرزندانش را دستگیر کردند. دخترش زنده پیدا شد اما از پسر و عروسش – که هفت ماهه باردار بود – هنوز خبری نشده است. اطلاعات غیررسمی دولت حاکی از این بود که آنها زندانی بودهاند و آزاد شدهاند. اما انگاری زمین آنها را بلعیده است.
در چنین روزگاران توفانی، حرفهٔ نویسندگی خطرخیز است. در چنین شرایط و اوضاعی انسان، یا در کلمهها غرور و شادی مییابد یا احترام بهکلمهها را برای همیشه از دست میدهد.
*
(۱)
انسان از روی نیازِ بهارتباط و آمیزشِ با دیگران دست بهنوشتن میزند که رنج را محکوم کند و در شادی شرکت جوید. انسان برای انکارِ تنهائی خود و تنهائی دیگران مینویسد. انسان میپندارد که ادبیات دانش را انتقال میدهد و در گفتار و رفتار کسانی که آن را دریافت میکنند اثر میگذارد. و این ما را یاری میدهد که خود را بهتر بشناسیم تا بتوانیم بهرستگاری جمعی نایل آییم. اما اصطلاح «دیگران» بسیار مبهم است، و بههنگام بحران و معنی کردن آن، این ابهام ممکن است بهدروغ نزدیکتر شود. انسان در واقع برای مردمی مینویسد که احساس میکند وضعشان همانند کسانی است که خورد و خوراک ندارند و نمیتوانند بخوابند. انسان برای طغیانگران و ستمدیدگان این دنیا مینویسد، که اکثریتشان خواندن نیز نمیدانند. و مگر چه تعداد از آنها که خواندن میدانند قدرت خرید کتاب دارند؟ آیا با اعلام این که انسان برای آن مفهوم مجرّد آسانی که «تودهها» نام گرفته است مینویسد، این تناقض برطرف میشود؟
(۲)
ما در کرهٔ ماه بهدنیا نیامدهایم. ما در آسمان هفتم زندگی نمیکنیم. ما این نیکبختی یا شوربختی را داریم که بهپارهٔ شکنجهدیدهئی از دنیا – بهآمریکای لاتین – تعلق داشته باشیم و در یک دورهٔ تاریخی زندگی میکنیم که ما را سخت درهم کوبیده است. تناقضات جامعهٔ طبقاتی درین جا شدیدتر از کشورهای داراست. فقر همگانی بهائی است که کشورهای ندار میپردازند تا شش درصد جمعیت دنیا بتوانند بدون معارض نیمی از ثروت دنیا را مصرف کنند. شکاف ژرفی که میان آسایش گروهی اندک و بدبختی اکثریت مردم وجود دارد در آمریکای لاتین خیلی بیشتر است، و روشهای حفظ این شکاف بسی وحشیانهتر.
رشد یک نوع صنعت محدود و وابسته بر روی ساختارهای کشاورزی و معدنیِ کهنه و منسوخ، کژیهای اساسی آنها را دگرگون نکرده و بهجای آن که تضادهای اجتماعی را سبکتر کند آن را تیزتر ساخته است. مهارتهای سیاستبازان سنتی، خبرگانِ هنرِ فریب و تقلب، اکنون نارسا، کهنه و بیفایده شده است؛ بازیِ مردمینمایِ امتیاز دادن بهمنظور زیر نفوذ آوردن دیگر امکانپذیر نیست، و یا هر دو لبهٔ تیز خطرناک آن آشکار میشود. طبقات و کشورهای سلطهجو بهوسایل و ابزار فشار و خفقان روی میآورند. در غیراین صورت بقای نظامی اجتماعی که هر روز بیشتر بهاردوگاه زندانیان شباهت پیدا میکند، بدون تغییر و دگرگونی چهگونه میتواند قابل تأمین باشد؟ چگونه بدون سیم خاردار میتوان گروه عظیم و فزایندهٔ نکبتزدگان را بر سر جای خود نگه داشت؟ هر چه نظام حاکم بیشتر با رشد مداوم فقر و بیکاری و کششهای اجتماعی و خوشرفتاری باقی میماند: در گوشه و کنار دنیا نظام حاکم سیمای راستین خود را نشان میدهد.
چرا دربارهٔ دیکتاتوریهائی کهامروزه بیشتر کشورهای جهان لاتین را زیر ستم نگاه داشتهاند تا اندازهئی بیپرده سخن نگوئیم؟ آزادی کسب و کار، در زمانهای بحران، مفهومش زندانش کردن مردم است.
دانشمندان آمریکای لاتین جلای وطن میکنند، دانشگاهها و آزمایشگاهها منابعی در اختیار ندارند، دانش فنی در صنایع همیشه بیگانه و بسیار گران است، اما چرا درجاتی از آفرینندگی را در رشد و توسعهٔ جهانی روشهای شکنجه، به فنون انهدام مردم و اندیشهها، بهشیوهٔ کاشتن بذر خاموشی و افزایش ناتوانی مردم، و بهفن پاشیدن تخم هراس خدماتی الهامبخش انجام داده است.
در میان ما، برای آنان که خواستار خدمت بهادبیاتی هستند که کمک میکند تا صدای کسانی که صدائی ندارند شنیده شود، این سؤال مطرح است که: در محدودهٔ چنین واقعیتی چهگونه میتوان دست به اقدام زد؟ - آیا ما، در فضای فرهنگی لال و کر، میتوانیم صدای خود را بهگوش مردم برسانیم؟ کشورهای ما جمهوریهای سکوتند. آیا آزادی ناچیز نویسنده گاهی نشانهٔ شکست او نیست؟ تا کجا و بهچه کسانی ما امکان دسترسی داریم؟
وظیفهٔ تحسینانگیزی است باز نمودن دنیای عدالت و آزادی، و نقش پرارزشی است نفی کردن نظام گرسنگی و قفسهای آشکار و ناآشکار، اما حد و مرز کارها کجاست؟ خداوندان قدرت تا کجا اجازه میدهند؟
(۳)
دربارهٔ شکلهای سانسور مستقیمی که در رژیمهای گوناگون اعمال میشود، از قبیل ممنوع کردن کتابها یا نشریههای «خطرناک» یا «نامناسب»، و مجازات تبعید یا زندان یا مرگ که پارهئی از نویسندگان و روزنامهنگاران بدان گرفتار آمدهاند سخن بسیار گفته شده است.
اما سانسور غیرمستقیم با ظرافت بیشتری انجام میگیرد. و اگر شهرتش کمتر است، باری واقعیتش کمتر نیست. اما دربارهٔ آن چندان سخن نرفته است، هرچند که ماهیت ستمگر و محدودساز نظامی را که غالب کشورهای ما از آن رنج میبرند عمیقتر و دقیقتر از هر چیزی باز مینماید. این سانسور که یارای بازگو کردن نام خود را ندارد دارای چه گونه محتوائی است؟ مفهوم آن این است که چون آب در دریا نیست کشتی هم حرکت نمیکند: اگر پنج درصد جمعیت آمریکای لاتین بتوانند یخچال بخرند، چند درصد میتوانند کتاب بخرند؟ و چند درصد میتوانند این کتابها را بخوانند، به آنها احساس نیاز کنند و تأثیرات و نفوذ آنها را پذیرا شوند.
نویسندگان آمریکای لاتین – که در واقع کارگران یک صنعت فرهنگی هستند که در خدمت مصرفیِ نخبگان آموزش دیده است – تعلق بهاقلیتی دارند و برای همان اقلیت نیز هست که مینویسند. این وضع عینی نویسندگانی است که آثار آنان تأییدکنندهٔ نابرابریهای اجتماعی و جهانبینی حاکم است؛ همچنین وضع عینی کسانی از ماست که در تکاپوی گسستن ازین چیزها هستند. ما محکومضوابط واقعیتی هستیم که در محدودهٔ آن عمل میکنیم.
نظام اجتماعی کنونی استعداد آفرینندگی اکثریت عظیم انسانها را منحرف یا نابود میکند و امکان آفرینش را – در حساسیت بهرنج انسان و محتوم بودن مرگ – بهکوششهای حرفهئیِ مشتی خبره محدود میکند. چه تعدادی ازین «خبرگان» در آمریکای لاتین وجود دارند؟ ما برای چه کسانی مینویسیم، با چه کسانی ارتباط پیدا میکنیم؟ مردمی که نوشتههای ما را میخوانند کیانند؟
بیائید در برابر تحسینها احتیاط کنیم. گاه تبریک از سوی کسانی است که ما را بیضرر و بیخطر میپندارند.
(۴)
انسان برای آن مینویسد که مرگ را بفریبد و اشباحی را که انسان را در درونش دنبال میکنند خفه کند؛ اما آن چه انسان مینویسد تنها هنگامی از دیدگاه تاریخی سودمند میافتد که بهطریقی با نیاز مشترک بازشناسیِ هویّت منطبق شود. بهگمان من خواست انسان این است که نویسنده، با روشن ساختن هویت خود و فدا کردن خویش بتواند بسیاری کسان را بهآگاهی یافتن از هویت خویش یاری دهد. هنر، بهمثابه وسیلهئی برای روشن کردن هویت مشترک، میباید ضرورتی اساسی تلقی شود نه چیزی تجملی. امّا در آمریکای لاتین دسترسی بهفرآوردههای هنر و فرهنگ برای اکثریت عظیم مردم ممنوع شده است.
برای مردمی که هویتشان را فرهنگهای چیرهشونده یکی پس از دیگری نابود کرده و استثمار بیرحمانهشان جزئی از اسباب و ابزار سرمایهداری جهانی شده است، نظام حاکم «فرهنگ توده» ایجاد میکند. مناسبترین عبارت برای «هنر»ی چنین پست که رواجی وسیع در میان مردم دارد، آگاهی بهبیراهه میبرد، نقاب بر واقعیتها میزند و تخیل خلّاق را لگدمال میکند، «فرهنگ برای تودهها» است. چنین فرهنگی بدون آن که در امر شناساندن هویت سودی داشته باشد، وسیلهئی است برای از میان بردن و زشت کردن آن، و روشهای زندگی و الگوهای مصرفی را که از طریق رسانههای همگانی بهطور گسترده بهمردم ارائه میشود تحمیل میکند. آن چه «فرهنگ ملی» نام گرفته است فرهنگ طبقهٔ حاکم است که بهیک نوع زندگی وارداتی میپردازد و خود را بهتقلید ناقص و بیسلیقهٔ بهاصطلاح «فرهنگ جهانی» محدود میکند. در زمان ما که دوران بازارهای چندگانه و شرکتهای چندملیتی است، بهلطف توسعهٔ شتابان و سخنپراکنی بیوقفهٔ رسانهها، بینالمللیگرائی تنها در اقتصاد کاربرد ندارد بلکه بهفرهنگ، - فرهنگ توده - نیز رسیده است. مراکز قدرت برای ما نه تنها ماشینآلات و اختراعات ثبتشده بل جهانبینی هم صادر میکنند. در آمریکای لاتین اگر لذت بردن از موهبتها و چیزهای خوب روی زمین تنها بهگروهی اندک اختصاص یافته است، اکثریت مردم بایستی فقط بهمصرف خواب و خیال رضا دهند. خیال فریبای ثروت و آزادی بهبینوایان و ستمدیدگان، و رؤیای پیروزی و قدرت بهشکستخوردگان و بیقدرتان فروخته میشود. تا هنگامی که سازمان نابرابر دنیا در رادیو و تلویزیون و بر پردهٔ سینما توجیه میشود چه نیازی هست بهاین که خلائق خواندن بتوانند؟
برای تضمینِ پایدار و برقرار ماندن اوضاع کنونی سرزمینهائی که در آن هر دقیقه یک بچه از بیماری یا گرسنگی میمیرد، ما مردم باید یاد بگیریم که خودمان را از دریچهٔ چشم ستمگر ببینیم. مردم آموزش دیدهاند که «این» نظام را چونان نظام «طبیعی» و در نتیجه همچون نظامی ابدی بپذیرند. آنان نظام حاکم را با میهنپرستی یکی میدانند؛ چنان که مخالف رژیم، خیانتکار یا عامل بیگانه شمرده میشود. قانون جنگل که قانون نظام حاکم است، مقدس شناخته میشود؛ چندان که ملتهای شکستخورده باید وضعیت خود را چون سرنوشتی مقدر بپذیرند. تحریف گذشته، علل واقعیِ شکست تاریخی آمریکای لاتین را - که فقر و تیرهبختی آن بهقیمت کامکاری دیگران تمام شده است - از دید پنهان میکند: در روی پردهٔ بزرگ یا کوچک نمایش، بهترین شخص برنده میشود. و بهترین، همیشه قویترین است. ولخرجی و اسراف، خودنمائی و بیباکی تنفر نه بل تحسین ایجاد میکند. هر چیزی را میتوان خرید، فروخت، کرایه کرد، مصرف کرد - حتی روح انسان را. خاصیتهائی جادوئی بهسیگار، اتومبیل، بطری ویسکی یا ساعت داده میشود: اینها شخصیت میدهند، سبب کامیابی انسان در زندگی میشوند، برای انسان خوشبختی میآورند. زیادی الگوها و قهرمانان بیگانه متناسب با پرستش بُتوار فرآوردهها و آداب و رسوم کشورهای دارا است. داستانهای عشقی مصور و سریالهای تلویزیونی تهیه شده در کشورهای ما، در برزخ خیال فریبایِ بیارزش، در حاشیهٔ مسایل واقعی سیاسی و اجتماعی هر کشور اتفاق میافتد، و سریالهائی که وارد میکنیم دموکراسی مسیحی غربی را همراه با خشونت و رب گوجهفرنگی عرضه میدارد.
(۵)
درین سرزمینهای پر از افراد جوان که تعدادشان پیوسته افزایش مییابد و معمولاً کاری پیدا نمیکنند، صدای تِکتِک بمب ساعتی، صاحبان قدرت را وامیدارد که با چشمی باز بخوابند. روشهای گوناگون بیگانهسازی فرهنگی، دستگاههای اخته کردن و تخدیر، هر روز اهمیتی بیشتر پیدا میکند. روشهای سترونسازی آگاهی پیروزمندانهتر از طرحهای جلوگیری از بارداری بهاجرا گذاشته میشود.
بهترین راه بهخدمت گرفتن آگاهی، ریشهکن کردن آن است. برای نیل بهاین هدف، اقدامی که دانسته یا نادانسته صورت میگیرد وارد کردن یک ضدِ فرهنگِ ساختگی است که هواخواهانی فزاینده در میان نسلهای جوان کشورهای آمریکای لاتین پیدا کرده است. در این کشورها که، از طریق ساختارهای انعطافناپذیر یا مکانیسمهای خفقانآور زور و فشار، جوانان از مشارکت سیاسی بازداشته میشوند بارورترین زمینه برای رشد یک «فرهنگ اعتراضِ» فرضی ایجاد میشود که، بهصورت فرآوردههای فرعی جامعهٔ بیکارگی و اتلاف از خارج میآید و با ریشههائی که در مخالفتِ دروغینِ طبقات انگل، با آئین و رسوم قراردادی دارد، متوجه تمام طبقات اجتماعی میشود.
عادات و نمادهای طغیان جوانان در دههٔ شصت در ایالات متحده آمریکا و اروپا از واکنشی برضد یکنواختی مصرفگرائی پدیدار شد، اما اکنون خود آنها نیز بهنوبهٔ خود هدف تولیدِ در مقیاسهای وسیع قرار گرفتهاند. لباسهائی با طرحهای رنگارنگ و خیالانگیز دنیای داروهای مخدر و بهنام «آزادی» بهمعرض فروش گذاشته شده است. موسیقی، پوسترها، مدلهای اصلاح سر و لباسهائی که الگوهای زیبائیِ وهمانگیز داروهای مخدر را در همه جا میپراکنند جزئی است از صنعت بزرگی که تولیدات خود را بهبازارهای جهان سوم میریزد. بهجوانانی که میخواهند از دوزخ بگریزند، همراه با این علایم و نمادهای خوشرنگ، بلیتهائی هم برای برزخ فروخته میشود. نسلهای جدید دعوت میشوند که برای رسیدن بهنیروانا[۱۴] رنج تاریخ را از خود دور کنند. پارهئی از گروههای جوانان آمریکای لاتین، هنگامی که خود را درین فرهنگ داروهای مخدرغرق میکنند، خیال فریبایِ بازسازیِ روش زندگی جوانان کشورهای استعمارگر را جامهی عمل میپوشانند.
این ضدِ فرهنگِ دروغین که خاستگاهش در ناسازشکاری گروههای حاشیهئیِ جامعهٔ صنعتیِ از خود بیگانه است با نیازهای واقعی ما برای بازشناسی هویت و سرنوشت خویش هیج مناسبتی ندارد: وسمه بر ابروی کور است؛ عزلت و خودخواهی و عدم ارتباط پدید میآورد؛ بهواقعیت کاری ندارد اما سیمای آن را دگرگون میکند و وعدهٔ عشق بیرنج و صلح بیجنگ میدهد. گذشته از این، با تبدیل شور و احساس بهمواد مصرفی، با «جهانبینی سوپرمارکتی» که رسانههای همگانی تبلیغ میکنند کاملاً تناسب دارد. و هرگاه پرستش اتومبیل و یخچال برای رفع ناراحتی و آرامش بخشیدن بهاضطراب و نگرانی بسنده نباشد، انسان میتواند خوشی و هیجان را در سوپرمارکتهای زیرزمینی بهدست آورد.
(۶)
آیا ادبیات، برای برانگیختن آگاهی و آشکار کردن واقعیت، میتواند در این روزگاران و در کشورهای ما خواستار نقشی بهتر باشد؟ فرهنگ نظام حاکم—فرهنگ چیزهای جانشین بهجای زندگی—نقاب بر چهرهی واقعیت میزند و آگاهی را از میان میبرد. اما یک نویسنده، هر قدر هم که آتش درونش شعلهور باشد، در برابر این همه اسباب و ابزار ایدهئولوژیکیِ دروغ و سازشکاری چه میتواند بکند؟
اگر جامعه بخواهد خود را بهشیوهئی سازمان دهد که هیچ کس دیگری را نبیند، و روابط انسانی را بهحد عملکرد شوم رقابت و مصرف پائین آورد—که انسانهای تنها یکدیگر را مورد استفاده قرار دهند و یک دیگر را تارومار کنند—ادبیاتی که ریشههایش علایق برادری و همبستگی مشارکتی است چه میتواند بکند؟
ما بهجائی رسیدهایم که نام بردن از هر چیز، عملاً، محکوم کردن آن است: در برابر چه کسانی؟ برای که؟
(۷)
سرنوشت ما نویسندگان آمریکای لاتین با ضرورت دگرگونی عمیق
حواشی
- * ^ Eduardo Galeano، نویسندهٔ نامدار اوروگوئه و مدیر مجلهٔ هفتگی Marcha (۱۹۶۱-۶۴)، که در حال حاضر در بارسلون زندگی میکند.
- ^ Montevideo پایتخت اوروگوئه
- ^ Buenos Aires پایتخت آرژانتین
- ^ منظور ماه اوت سال ۱۹۷۶ است. این مقاله در تابستان سال ۱۹۷۷ نوشته شده.
- ^ Haroldo Conti
- ^ Miguel Angel Bustos
- ^ Paco Urondo
- ^ Mendoza، شهری در غرب آرژانتین
- ^ Paoletti
- ^ Di Benedetto
- ^ Luis Sabini
- ^ Carlos Villar Arauja
- ^ Ezeiza
- ^ Juan Gelman
- Nirvana، یک حالت روحی شادمانه که با سرکوبی تمنای درون امکانپذیر است (درمذاهب بودائی و هندو).