سرنوشت

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۱۲

دو شعر از: قلندر دادْشا

شاعِر بلوچ

هوای شما دیوانه‌ام می‌کند

اگر می‌توانستم مرغکِ مهاجرت‌های دلْ‌کَنده باشم،

آه، آنجا که شما زندگی می‌کنید!...

درین معدنِ بی‌پایانِ رنج و کندوکاوِ بی‌حاصل

تراشکارانِ انسان، باکینه‌ئی بی‌شرف

به‌جای فیروزه و الماس

زیبائی و زندگی را می‌تراشند.

و کارگرانِ میهنِ من که سختیِ کوه و استقامتِ پولاد را

خُرد و نرم می‌کردند

زیرِ دماوندِ اندوهِ تو

خم می‌شوند و

چون پیرانِ آرزو

در دشت‌های داغ و بی‌طاقتِ خاکسترت

اخگرهای نو
نِشا می‌کنند،

و افقِ شعله را که به‌آسمان قد می‌کِشد و می‌شوید

با نگاه‌شان نشان می‌دهند.


تو را یک‌ بار، دوبار، ده بار سر بریدند

و یک بار، دوبار، ده بارِ دیگر اگر بتوانند.

امّا، عاقبت؟...


آی، آزادیِ خونین!

آی، آفتابِ تکه‌تکه!

از سینهٔ کدام سپیدهٔ منفجر، از برجِ روشنِ کدام نگاهْ‌فرمانِ منتظر

آسمانِ لرزانِ بلوچستان و درخت‌های شعله‌ورِ آذربایجان

و کوه‌های نارنجکِ کردستان را

در آغوش خواهی کشید؟

محبوبِ سربریدهٔ من، آه، انقلاب!...


و مرگِ دادگستر،

مرگ،

به شوقِ تو میانِ ما زندگی می‌کند

ای خودکامه!

آسیا می‌گردد و، نوبت‌ها

یک یک

پیش می‌آیند و از چرخ می‌گذرند.


و آدمیان و حادثه‌ها

پشتِ دیواره‌های مه‌آلودِ خاطره

میانِ اشباحی که محو می‌شوند

نفس می‌کشد...