اُدیسهئوس الیتیس
![]() | تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
جایزﮤ ادبی نوبل امسال بهاُدیسهئوس الیتیس شاعر و نویسندهٔ یونانی اهدا شد#. در بیاننامهٔ شورای داوران آمده است که «نبردﹺ انسان در راهﹺ آزادی و تلاش در آفرینشگری» جان و جوهر شعر و زندگی الی تیس است و انگیزﮤ اهدای جایزهٔ ادبی نوبل بهمجموعهٔ آثار او. شورای داوران در بیان خصلت شعر الی تیس مینویسد که «شعرش در جهت مخالف زمینه های سنّتی ادب یونانی سروده شده... و تصویرگرﹺ آفاقﹺ بازﹺ بینشهای هوشمندانه است و بیانگرﹺ نیرومندیﹺ حسﹺ انسان امروز، انسانﹺ نو، که جست و جوگرﹺ مداوم آفرینش است و رزمنده ئی خستگیناپذیر در راه تحققﹺ آزادی.»
الی تیس که آدمی است گوشهگیر، در خانوادهئی سرشناس در رفاه کامل بزرگ شد اما از همان سال های نوجوانی برای آنکه نشان دهد دیگر با چنین خانوادهئی وابستگیﹺ طبقاتی و پیوندﹺ خویشاوندی احساس نمیکند، شعرهایش را بهنامهای دیگری منتشر میکردﹺ.
نام اصلی شاعر اودیسه پودهلیس است. وقتی خبر دریافت جایزه را تلفنی بهاو خبر دادند پس از تشکر رسمی گفت که حضراتﹺ اساتید خواستهاند او را در سایه شعر جاودانه یونان افتخار دهند و نیز «توجه جهان را بهآن سنّتﹺ شعر سرائی جلب کنند که از عصر هُُمر تا این زمان بیانکننده راستینﹺ تمدن غرب است...»
الی تیس بهسال ۱۹۱۲ در جزیرﮤ کرت بهدنیا آمد، در دانشگاه آتن حقوق و علوم سیاسی خواند و در پاریس تحصیل زبانشناسی کرد. در ۱۹۴۰ که فاشیسنهای ایتالیائی بهیونان حمله کردند بهنهضت ضد فاشیستی پیوست و در آلبانی جنگید.
منظومهٔ غنائیﹺ چه اوجی دارد (۱۹۵۹) مشهورترین شعر الی تیس است که یازده سال در کارﹺ سرودنش بوده. این منظومه در همان سال انتشار به بیشترﹺ زبانهای اروپائی برگردانده شد و در سال ۱۹۶۰ بهدریافتﹺ جایزه ملی شعر توفیق یافت و میکیس تئودوراکیس برای آن آهنگی ساخت.
شعرهای تازهترﹺ الی تیس را هم خود او – که نقاشی نیز میکند- و هم دوستانﹺ نزدیکش -پیکاسو و ماتیس- مصوﹼر کردهاند؛ از جمله مجموعههای شش و یک دریغ برای آسمان و خورشید شهریار را.
الی تیس در پاریس که بود با آندره برتُون، هانری میشو و پُل اﹺلوآر آشنائی نزدیک داشت. انگیزﮤ این آشنائی، در واقع، گرایش الی تیس بهسورآلیسم بوده است.
وی یکی از چند شاعر برجستهٔ یونانی است که از سالهای سی شعرهاشان در مجله ادبی N AE GRAMMATA منتشر شد و از همان زمان در یونان نامآور شدند.
اولین مجموعههای او -آشنائیها(۱۹۳۹) و آفتاب اول(۱۹۴۳) اشعاری را شامل می شود که عمیقا از سورآلیسم متاثّر است.
شگرد کار الی تیس بیان مفاهیم تجریدی بهوسیله تصویرهای عینی است، از جمله ساختنﹺ اسم معنی از اسم ذات و برهم زدن روابط متعارف کلمات. با این شگردها که مفاهیم مجردی چون مرگ ،عشق و قهرمانی بهشکلی کاملا محسوس بیان میشود.
شعر بلند سرودی حماسی و سوگوارانه برای ستوانی که در آلبانی کشته شد (۱۹۴۵) از لحاظ تصویر پردازی، و وزن زیباست و بیان عاطفی شهر در حد کمال است.
«الی تیس» در سال ۱۹۶۰ دو مجموعه شعر منتشر کرد: شش و یک دریغ برای آسمان و نیایشْ تو راست.
شش و یک دریغ... مجموعهء شعری است با درونمایههای متنوع. بیانﹺ تغزلی شاعر در این مجموعه لحنی اندیشمندانه یافته است. و نیز نسبت بهشعرهای گذشتهاش جنبهء شخصی عمیقتری دارد.
در نیایش تو راست که بزرگتریم شعر الی تیس است کمال آگاهی شاعر را نسبت بهتاریخ، سنّت، طبیعت و زندگی یونان بهروشنی احساس میتوان کرد.
شعر نیایش تو راست از لحاظ حس، اندیشه، زبان و تکنیک،بهترین شعر الی تیس است، این شعر، با هر معیاری که سنجیده شود شعری است بزرگ.
الی تیس می گوید:«شعر، سرچشمهء معصومیت است و سرشار از نیروی انقلابی. تعهدﹺ شاعرانهء من برانگیختن نیروهای انقلابی بر ضدﹺﹺ جهانی است که وجدانم تحملﹺ پذیرفتنش را ندارد. پس تعهدﹺ منﹺ شاعر، دگرگون کردن و آنگاه هماهنگ ساختنﹺ این جهان است با آرمانها و رویاهایم...شعرهای من سیاسی نیست، اما فلسفهء من در سرودن شعر و نوشتن مقاله است: باید همیشه بهخاطر سپرد که زندگی چه باید باشد، و انسان بهضدﹺ هر کس و هر چیز که بهنابودیﹺ او برخاسته است، چگونه باید بجنگد.»
یادبود
من زندگیم را تا بدینجا رساندهام
بدین جایگاه که جاودانه، برکنارﮤ دریا
جوانی بر فراز صخرهها سینه بهسینه باد میجنگد.
به کجا می تواند رفت انسانی
که تنها انسان است، نه بیش؛
که لحظههای سبزش را خُنکا میداند
و چشماندازهای شنوائیش را آب مینامد
و دریغهایش را، بالهای تیزﹺ پرواز...
ای زندگیﹺ کودکی که مردی میشود،
جاودانه بر کنارﮤ دریا،
که خورشید
او را نفس کشیدن میآموزد
هر زمان که سایهء مرغ دریائی ناپدید شود...
من زندگیم را تا بدینجا رساندهام
که هر لحظهاش سپیداست و،حاصل همه سیاه:
چند درخت و
چند دانه دیگﹺ خیس،
انگشتانی نرم بهنوازش پیشانی،
و چه پیشانیی!
چشم انتظاری، شب همه شب گریست
و دیگر نه انتظاری مانده است
و نه کسی
تا مگر پژواک گامی شنیده شود
صدائی خاموش برخیزد
و دنبالهٔ کشتی ها، کنارﹺ بارانداز موجها برانگیزند
مریم و شﹺﹺ صخرهها
طعمﹺ توفان بر لبهای توست – اما روز همه روز در بیهودگیﹺ سختﹺ
صخره و دریا سرگردانﹺ چه بودی؟ بادﹺ شاهینْ پرواز، تلها و تپهها را عریان
کرد عریان کرد انتظار و آرزوی تو را تا استخوان،
و مردمﹺ چشم تو پیامﹺ کیمه را# را دریافت
که خاطره را با کفﹺ موج تیره کرد.
کجاست دامنهء آشنای پائیز زودگذر
بر خاک سرخ، آنجا که گرمﹺ بازی بودی
و بر صفهای درازﹺ دختران دیگر فرو می نگریستی
در آن گوشه کنارها دوسان تو دامنی اکلیلﹺ کوهی بهجا میگذاشتند.
اما شب همه شب
در بیهودگیﹺ سختﹺ صخره و دریا،سرگردانﹺ چه بودی؟
با تو گفتم در زلالﹺ آب بهیاد داشته باشی
هر روزﹺ رخشندهاش را بارنده بر تنت
تا در بامدادانﹺ آفریدهها شادی کنی
یا در دشتهای زرد پرسه زنی
با شبدرﹺ نور بر سینهات ای والاترین بانوی شعر!
طعمﹺ توفان بر لبهای توست
و جامهئی بهسرخی خون
در ژرفای زرّ تابستان
و عطرﹺ سنبلها – امّا سرگردانﹺ چه بودی
که فرود آمدی بهسوی کنارهها و ریگزار خلیجها؟
گوش کن، کلمه، خردﹺ پیران است
و زمان، تندیس رنج مردان
و خورشید ایستاده است بر فرازﹺ جانورﹺ امید
و تو، نزدیکتر بهآن، عشقی را در آغوش میگیری
و طعمﹺ تلخﹺ توفان بر لبهای توست
تنﹺ تابستان
دیرزمانی گذشته است از شنیدن آخرین باران
بر سرﹺ موران و ماران
اکنون خورشید میسوزد بیپایان
میوه، لبهایش را سرخ میکند
و حفرههای زمین بهآرامی گشوده میشوند
و در کنارﹺ باران که هجا بههجا میچکد
درختی عظیم در چشم خورشید خیره مانده است
کیست که بر کنارههای آن سوی
آرمیده بر پشت، برگهای زیتونﹺ نقره سوز
دود میکند
زنجرهها در گوشهایش گرمﹺ رویشند
مورها بر سینهاش گرمﹺ کار
مارها در خزه های زیرﹺ بغلش میخزند
و بر خزههای پاهایش موجی سبک می غلتد
فرستادﮤ یک پری دریائی که می خواند:
«ای تن تابستان، برهنه، سوخته
زیتون و نمک تو را فرسوده
ای تن صخره و تپش قلب
وزش بزرگﹺ ژولندﮤ گیسوانﹺﹺ جگن وش
نغمهٔ خوش ریحانﹺ موهای درهمﹺ اندام زایش زن
سرشار ستارهها و سوزنهای کاج
ای تن، آوند ژرف روز.
بارانها نجواگرانه میبارند، و تگرگ بهفریاد
زمین در پنجههای بادﹺ شمالْ شلاق خوران میگذرد
که با موجهای خشمگین ژرفاهایش تاریک میشود
تپهها در پستانهای سختﹺ ابرها فرو میروند
و با این همه تو همچنان بی خیال می خندی
و لحظه های بیمرگﹺ خویش را باز می یابی
همچنان که خورشید تو را بر شنزارﹺ کناره ها باز مییابد
همچنانکه آسمان
تو را با سرشاری عریانﹺ تنت باز مییابد.»
بادی که درنگ می کند
این باد که در میان درختهای بهْ درنگ می کند
این ساس که رگها را میمکد
این سنگ که عقرب روی پوستش میپوشد
و این تودهها بر خرمنگاه.
شمایل رستاخیز
که درختهای کاج با انگشتهایشان بر دیوارها کندهاند
و این نیمروز را بر پشت می کشد
و زنجره ها، زنجرهها در گوشهای درختان.
تابستان بزرگ گیج
تابستان بزرگ چوبپنبه.
نوشیدن خورشید «کورینْت#»
نوشیدن خورشیدﹺ کورینت
خواندن ویرانههای مرمر
رفت و آمدی شتابْ آهنگ میان دریا و تاکستان
دید زدن با نیزﮤ شکار
ماهیئی پیشکش را
که چابک میگریزد.
من برگهائی یافتهام که نیایش خورشیدشان یادآور است
از سرزمینی زنده که شور و شهوت را مجال بهرهوری است
من آب مینوشم، میوه میچینم
دستم را در انبوه شاخسارﹺﹺ باد فرو میبرم
درختان لیمو، گُلهای بارور تابستان را آبیاری میکند
پرندههای سبز، رویاهای مرا میدرند
من بهنگاهی رهسپار میشوم
به نگاهی چنان گسترنده، که جهان در آن باز آفریده میشود
از آغاز تا تمامیﹺ ابعادﹺ قلب.
کالبد شکافی
و بدینگونه دریافتند که طلای ریشهٔ زیتون
در نهانگاههای قلبش فروچکیده است.
و از آنکه بسیار شبها کنارﹺ نورﹺ شمع
چشم انتظارﹺ بامداد، بیدار میمانْد
گرمائی غریب بهاحشائش چسبیده بود.
و زیرﹺ پوستش خطﹺ آبیﹺ افق بهروشنی نقش شده
گذرگاههای پهناورﹺ آبی، همه در خونش گستره بود.
جیغ پرندگان که در ساعاتﹺ تنهائیﹺ بزرگ ا فرا یاد میآمدش
بهیکباره بیرون زد، چندان که چاقو را بُرّائیﹺ ژرفْ شکافی نبود؛
شاید نیّتﹺ ابلیس همین زخمْکاوی بود و بس؛
همان ابلیس که بهدیدارش آمد، و چنان که باید
در هیأتﹺ هیبتانگیزﹺ معصومان، با چشمهای باز، مغرور،
تمامیﹺ جنگل همچنان بر شبکیّهٔ زلالش در جنبش است.
هیچ چیز در مغزش نبود مگر پژواکﹺ مُردهٔ آسمان.
تنها در سوراخﹺ گوشﹺ چپش چند مرواریدﹺ رخشان پنهان بود
گوئی که در صدفی. و ایننشان آن است که او زمانی دراز
یکّه و تنها کنار دریا قدم میزده است.
ذرّاتﹺ آتش در رانهایش نشانﹺ آن است که هرگاه
زنی را در آغوش میگرفته، ساعتها از زمان پیش میافتاده.
ما را امسال میوههای پیشرس بهره خواهد بود.