تا عشق

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ مارس ۲۰۱۱، ساعت ۰۸:۲۹ توسط Farzaneh (بحث | مشارکت‌ها) (بازنگری شد. احتمالاً مطابق متن است.)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۲


تا عشق

چشمانِ عشق، آبی‌ست می‌دانم:

رنگِ حریرِ نرمِ نوازش

رنگ نیازمندی و ایثار

رنگِ پناهِ امن

رنگِ شمایِ بالِ پرستو به‌رویِ آب

رنگ‌ِ سرودِ آبيِِ باران

رنگِ روانِ رود.


چشمانِ عشق آبی‌ست، باری

اما حكایتی‌ست ازینگونه زیستن

زین سان كه نسلِ ما

این نسلِ خشم و خاطره و خون

این نسلِ تیر خورده

نیمش درونِ آتش و نیمش درونِ آب.


ما عشق را شناخته بودیم

ما عشق را به‌موهبتِ عشقمان به‌خلق از آن‌سان

[شناختیم كزان پیش ناشناخته می‌بود

ما عشق را غریب و به تبعید یافتیم

زیبايِ سوکوارِ سیه پوش را به‌حسرتِ انسان شناخیتم.


كز قرن‌ها جدائيِ نادلبخواه، عقیم و ملول بود.

ما

اینگونه خواستیم كه انسان مجال و راه به‌سوی حریمِ عشق بیابد

انسان طلسمِ دیوِ ستم بشكند

انسان

تصویرِ وهن و حلقه و زنجیر و قفل را

از لوحِ سرنوشتِ خود بزداید

تا این خدای مانده به‌زنجیر

آزادیِ سرشتیِ خود را دوباره باز بیابد،

تا راه را،

تا آستانِ عشق بپوید.


باری عزیز!

انسان و عشق را

این‌گونه یافتیم

هم نیز در تلاشِ شب و روزمان به‌خاطرِ انسان و عشق

شیرازه‌ی كتابِ جوانیمان

بیش از هزاربرگ، برگِ شقایق

با رشته‌های سیمی شلاق‌ها و سوزنِ داغ و درفش، دوخته شد.

چشمانِ عشق، آبی‌ست، می‌دانم

اما عزیز!

بر من چنین مبین

من نسلِ زخمی‌ام

نسلِ شهید، نسلِ شكنجه

در هركرانِ سینه‌ی من، لاله زارهاست

و باغِ ارغوانِ شقایق كه باد می‌بَرَدَش

دركوچه‌های درهمِ قلبم

هر شام حجله‌های پر از چلچراغ‌های سیه پوش، می‌برند

در كوچه‌های آبی رگ‌هایم

طبل، عزا شكفته به‌هرنبض

در سینه كینه مانده و بانوی سوگوار كه می‌موید

می‌موید و به‌زمزمه می‌گوید:

قلبم به‌مهر می‌تپد و نبضِ من به‌خشم.


چشمانِ عشق، آبی‌ست، باری

درخواب‌های خستگی و خون،‌ هرشب

سر می‌نهم به‌دامنِ ابری آبی:

گهوارِ نرمتابِ رها زیر طاقِ طاقیِ رنگین كمانه‌های فضاهای كودكی

و آنگاه

بارانی از ستارهٔ آبی

گلزخمهای گرمِ تنم را به‌مهر می‌نوازد و می‌روبد

روحِ روانِ رود، مرا می‌بَرَد.


تاکور، ۲۶ شهریور ۱۳۵۷
نعمت میرزازاده
(م.آزرم)