شهادت
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
ع. الف. احسانی
فنجان چای را که برداشتم در اطاق با فشار باز شد و زنی بلندقد با حالتی عصبانی آمد تو. کج شانهئی موهای بلوطیش را پشت گوش بند میکرد و یک لنگه جورابش زیر زانو لوله شده بود. تهبزک روز قبل کم و بیش رو لبهایش باقی بود. بیآنکه به دادستان نگاه کند رو به بیرون با تشدد گفت:
- بیا تو دیگه!
دادستان متحیر زن را نگاه کرد. از بیرون صدای مردی میآمد تودماغی کشیده و خسته:
- اقلاً در بزن، بده...
مرد هم وارد شد. با عینک ته استکانی و یک قبضه ریش و موهای شانه نخورده. پایش که از چارچوب در گذشت، دستهایش را به هم قفل کرد و پوزشخواهانه گفت:
- سلام عرض میکنم قربان. میبخشین.
پشت سر مرد، دو بچهٔ ده دوازده ساله هم، یک پسر و یک دختر، سریدند تو. مرد در را بست و دست به سینه ایستاد. آقای چوبکی – کارمند آموزش و پرورش – و زنش بیشتر وقتها آنها را با همین بچهها در خیابان میدیدم که کوتاه و بلند، از مغازهئی به مغازهئی و از ادارهئی به ادارهئی میرفتند. ولُنگ و واز.
دادستان میخواست چیزی بپرسد، ولی زن مهلت نداد:
- آقای دادستان! ببینین این مردیکه چی میگه! میخواد بذاره بره... نه دعواش کردهم نه یکی به دو. همین جور یک دفعه زده به سرش...
دادستان هم آنها را بهجا آورد:
- حالا بفرمائین بشینین.
و با دست به مرد و زن اشاره کرد. زن رو مبلی افتاد و مرد همچنان ایستاده ماند، دستها به هم بسته و مؤدب. زن به بچهها علامت داد و آنها رو صندلیهائی پشت سرش نشستند. آقای چوبکی یک قدم آمد جلو:
- قربان، شما منو میشناسین، من یه هنرمندم، سالها با دستگاه مبارزه کردم. حالا کشورم به من احتیاج داره، به همهٔ ما احتیاج داره. باید...
زن میان حرفش دوید که:
- آقا، به خدا دروغ میگه، هیچ کاری نکرده. اصلاً شعرهاشم مال خودش نیست، از مجلهها درمیآره. اگه من ضبط و ربطش نکنم دو روزه از گشنگی میره اون دنیا.
مرد یک دستش را از حلقهی بازو درآورد:
- قربان، این زن مانع میشه. نمیذاره، استعداد منو کشته، سوهان روحم شده. تا حالا صبر کردم اما دیگه مملکت عوض شده، دیگه استبداد داره به زانو درمیاد. اگه من تو خونهام بنشینم کی باید پرچم مبارزه رو... زن عصبانیتر شد. بیآنکه نگاهش کند با دستش اشاره کرد که خاک بر سرت! گفت:
- خوبه خوبه... چه حرفا! آقا بخّدا من بودم که آدمش کردم. از کارخونهٔ آرد بردمش فرهنگ، سرشناسش کردم، بردمش حزب، بردمش پیش فرماندار، بردمش پیشاهنگی...
آقای چوبکی عاجز و شکستخورده دستهایش را دوباره به هم بست:
- میبینین قربان؟ نه برام آبرو گذاشته نه حیثیت. بخدا اون منو مجبور میکرد تو مراسم بیستوهشت مرداد و شیش بهمن و چار آبان برم سخنرانی بکنم. اگه نه، خودم با همهٔ اینها مخالف بودم. حالا خودش میره عصمتیه و فاطمیه. خودشو انداخته جلو...
- البته! البته! هر روزی یه اقتضائی داره...
دادستان دستش را بلند کرد:
- خانم، اجازه بدین. حالا اختلافتون سر چیه؟ دعواتون سر چیه؟
زن از لبهٔ مبل عقب نشست و خشمگین و خروشان گفت:
- از خودش بپرسین... از خودش بپرسین.
مرد، مظلوموار سرش را به یک طرف خواباند و وقتی دادستان نگاهش کرد گفت:
- قربان من میخوام برم مجاهد بشم، شهید بشم... در راه کشور، در راه دین...
زن پاشنه دهنش را کشید که:
- بلانسبت این آقایون، تو غلط میکنی! مگه مملکت شهر هرته؟ مگه الکیه؟
دادستان صدایش را بلند کرد:
- خانم! با همدیگه بگومگو نکنین...
زن ساکت شد و باز عقب نشست. با دست موهایش را از جلو چشم عقب زد و به دندانههای شانه گیر داد. آقای چوبکی با گردن کج به حرف آمد که:
- میبینین قربان چه جور به من بیحرمتی میکنه؟ منو به انحطاط کشیده. پاک نابودم کرده...
زن دوباره جوشی شد:
- خفه شو... چه خودشو به موشمردگی زده!... به من چه؟
دادستان وسط را گرفت که:
- خیلی خوب خانم، ساکت بشین. این کار که شوهر شما میخواد بره مجاهد بشه به ما ارتباطی نداره. کار ما اینه که اگه کسی جرمی کرد رسیدگی کنیم.
زن به دادستان براق شد:
- چی؟ پس تکلیف این دو تا بچه چی میشه؟ آقا بره مجاهد بشه، گلوله بخوره شهید بشه، بچههام یتیم بمونن؟ خرجشونو کی میده؟ این بیهمهچیز کلکش اینه که از زیر خرج خونه دربره. مگه این جرم نیست؟
آقای چوبکی یک قدم جلو گذاشت:
- قربان. من شوق شهادت تو دلم افتاده. عشق مبارزه وجودمو یک پارچه آتیش کرده. این زن اصلاً نمیفهمه. اصلاً دشمن منه...
زن بلند شد و رو کرد به من:
- آقا، میبینین؟ این مردیکه فقط میخواد از زیر خرج خونه و بدهکاریها در بره. میخواد به این بهونه بزنه به چاک و بره دنبال عشقش... آقای چوبکی به علامت درماندگی حرکتی کرد و از من شهادت طلبید. بچهها با لباس چروکیده و سر و روی نشسته گاهی به پدر و گاهی به مادرشان خیره میشدند. زن ادامه داد:
- اصلاً آقا، این کلاهبرداره... اگه این بره ناسلامتی شهید بشه قسط خونه رو، قسط قالی رو کی بده؟ من که حقوقم از خرج خودم زیاد نمیاد. تکلیف اینها چی میشه؟ این حقهبازی نیست؟
آقای چوبکی دوباره به تحسر سر تکان داد و به آسمان ملتجی شد و آهی بلند کشید. دادستان با دو دست به زن اشاره کرد:
- خانوم! آقا که هنوز نرفته و شهیدم نشده. بلکه اصلاً شهیدم نشه...
- شما این جونورو نمیشناسین! مرغش یه پا داره: اگه کاری که به سرش زد بکنه حتماً میکنه.
- به فرض که همچه کاری شد... ما که نمیتونیم جلوشو بگیریم. ما فقط وقتی کسی عمل خلافی بکنه تعقیب و مجازاتش میکنیم.
- چی؟ این بره کشته شه، من و بچهها آواره شیم، قسطهامون عقب بیفته، آبرومون بره، بعد شما مجازاتش کنین؟... آقا ببین چی میگن!
به من نگاه کرد و انصاف طلبید. من شانه بالا انداختم و آقای چوبکی بلندتر درآمد که:
- زن ناقصعقل! اگه من شهید بشم برای شماها افتخاره! اسم من تو تاریخ ثبت میشه، بچههام تا آخر عمرشون سربلند میشن. حتماً قسط خونهمونو دولت یک کاری میکنه، مگه تو روزنومهها نخوندی؟
زن بیتوجه به سخنان آقای چوبکی رو به دادستان کرد:
- شما نمیتونین جلشو بگیرین؟ شما نمیخواین به عرض من برسین؟
- آقا که هنوز کاری نکرده. اصلاً بلکی هیچ کاری هم نکنه.
- به! من بهش میگم حالا صبر کنه وقتی اوضاع خوب روشن شد بره مجاهد بشه، میگه تا اون وخ دیر میشه... حالا دیدین؟ اون میخواد یک کاری دست خودش بده...
بعد رو به شوهره کرد با تهدید انگشت داد زد:
- خیال کردی! پدرتو درمیارم! میرم میگم ساواکی هستی، میندازنت بیرون. حیف گلوله که به تو بخوره! تو اسمت در بیاد مشهور بشی من مثلاً بشم زن قهرمان؟ کور خوندی! آقای چوبکی به خونسردی گفت:
- من تصمیم خودمو گرفتم، هیچکی هم نمیتونه مانعم بشه. میگم تو منو بردی ساواک، اما من زیر بار نرفتم. فکرشو کردهم. من سالهاست روزشماری میکنم. قلباً انقلابی بودهم. اگر تو میگذاشتی، الان برای خودم یک پا زندانی سیاسی بودم.
زن بلند شد رفت طرف در. با دستش آقای چوبکی را که بیخیال ایستاده بود به کناری زد، دستگیرهٔ در را گرفت و گفت:
- ارواح عمهات! خیال کردی... میخواهی بری مجاهد بشی خرجا رو گردن من بندازی؟ نه... من خودم میرم مجاهد میشم، از تو هم بهتر بلدم چکار کنم...
و خروشان در را باز کرد و بیخداحافظی زد بیرون. مرد وارفت، و به ما و بچهها نگاه کرد:
- میبخشین قربان. گرفتار این زن عقبمانده شدهم. هیچ حالیش نیست که امروزه روز چه وظیفهٔ خطیری به دوش منه. افتاده وسط و نمیخواد بذاره به ندای قلبم گوش بدم. میبخشین قربان...
با دست به بچهها اشاره کرد که از رو صندلیها پائین سریدند. جلو در که رسید ایستاد و گفت:
- آقا... پشت خونهمون یه مرد و زن یکلاقبا زندگی میکنن. اگه بدونین چه زنیه! جونش برا شوهرش درمیره. اما وقتی شوهره میره تظاهرات زنش با افتخار برای در و همسایه تعریف میکنه. همهاش میگه «خدا نکنه یک مو از سر شوهرم کم بشه، اما اگه در راه آزادی شهید بشه من خودم جنازهشو میشورم!» باور کنید قربان. سر یک مرد و زن عمله که تازه از دهات اومدهن اونجور، یک زن فرهنگی باسواد، اونم زن من، این جور!
با نگاهی که به سقف کرد سرش را تکان داد و آهی سرد از ته دل کشید. در را باز کرد. به تعظیمی دولا شد، پسپسکس در را بست و رفت. دادستان نفسی کشید و من چای سرد را هورت کردم و یادم رفت برای چه کاری به دادسرا آمده بودم.
- ***
چهقدر خوب است که آدمیزاد به آرزوهایش برسد! موفقیت بهراستی که شیرین است!
چند روز پیش آقای چوبکی را دیدم که با لباس آلاپلنگی یک مسلسل یوزی سر دست گرفته جلو صف پا میکوبید و زنش کت سبز گشادی پوشیده چارقدی مشکی را تنگ زیر گلو سنجاق زده بچهها را جلو انداخته بود، برای شوهرش کف میزد و به شعارها جواب میداد.