گیرنده شناخته نشد...
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
نویسنده: کرسمن تایلور
ترجمه از انگلیسی: ابراهیم یونسیبانه
آقای مارتین شولز
کاخ رانتزنبورگ[۱]
مونیخ - آلمان
مارتین عزیزم!
به وطنت آلمان بازگشتی، چقدر به تو رشک میبرم. گرچه آلمان را از زمان پایان تحصیلاتم به بعد، دیگر ندیدهام اما هنوز اونتردن لیندن[۲] مرا به سوی خود میکشد و آن مباحثههای عمیق، دوستیهای شیرین، و آن آزادی بیحد و مرز معنوی را به یادم میآورد. حالا دیگر روحیهٔ اشرافی، نخوت و فخرفروشی پروسی، و میلیتاریزم از بین رفته و دورهاش سپری شدهاست. اکنون تو به یک آلمان دموکرات و آزادیخواه برگشتهای، به سرزمینی که فرهنگی غنی دارد و سرشار از عناصری است که برای قوام آزادی مورد نیازند. چه زندگی خوشی خواهی داشت. آدرس جدیدت بسیار جالب است و اینکه میبینم سفر دریائی تا این اندازه خوشایند الزا و بچهها بوده است، لذت میبرم.
و اما من، آنقدرها سرخوش و شاد نیستم… صبحهای یکشنبه، خود را مرد بی زن تک و تنهایی مییابم که هدفی در زندگی ندارد. آشیانهام و خوشیهای روز یکشنبهام به آن سوی دریاها انتقال یافته است. آه! آن خانهی بزرگ و آشنای روز تپه- و آن خوشآمدگویی گرمتان، که میگفت تا وقتی با هم نباشیم لذت زندگی کامل نیست! و الزای سرخوش و زندهدل که تبسمکنان بیرون میآمد و دست مرا میفشرد و فریاد برمیآورد: «- ماکس! ماکس![۳]»… و آن کوچولوهای خوشگل، به خصوص هنریخ[۴] کوچولو… لابد وقتیکه مجدداً او را ببینم، دیگر برای خودش مردی شده!
و آنوقت، ناهار!- یعنی میتوانم امیدوار باشم که باز هم چندان غذای مطبوعی بخورم؟… اینجا به رستوران میروم، و همچنان که کباب گوشت گاو را در تنهایی میخورم، رویای ژامبون پخته و سس «برگندی»[۵] مرا به خود مشغول میدارد. رویای کلوچهی گوشتی، آه! کلوچهی گوشتی و مارچوبه. نه، دیگر با خوراک آمریکایی جورم جور نخواهد شد. آن شرابهایی که با آنهمه دقت و احتیاط از کشتیهای آلمانی تخلیه میشد، و آن وعدههایی که با گیلاسهای چهارم و پنجم به هم میدادیم و عهدهایی که میبستیم!
البته کار بسیار بهقاعدهای کردی که رفتی. با وجود موفقیتهایی که در اینجا به دست آورده بودی هیچگاه آمریکایی نشده بودی، و حالا که کار و بارت به خوبی قوام گرفته و وضعت روبهراه شدهبود، لازم بود بر و بچهها را برداری و به سرزمین آباء و اجدادیشان ببری که تحصیل بکنند. الزا هم سالهای سال بود که کس و کارش را ندیده بود و آنها هم از دیدنتان خوشحال میشدند.
من، این نقاش بیچیز هم، حالا ولینعمت خانواده شده… لابد این خبر موجب اندک مسرتت خواهد شد.
کار و بار به خوبی جریان دارد. خانم لیواین[۶] آن تابلو کوچک پیکاسو را با همان قیمتی که رویش گذاشته بدیم خرید؛ و بدیهی است بدین مناسبت به خودم تهنیت میگویم. خانم فلشمن[۷] را کمافیالسابق با همان تابلو حضرت مریم بازی میدهم. کسی به خود زحمت نمیدهد که به او بگوید فلان یا بهمان تابلوش بد است، برای اینکه همهشان بدند!.. به هرحال، موقع فروش تابلو به مشتریان یهودی، جای شماها را خالی میکنم. البته میتوانم آنها را به صحت و درستی معامله متقاعد کنم، اما این کار فقط از تو ساخته بود، چون در ارائه دادن یک اثر هنری، نبض کار را طوری در دست میگرفتی که خلع سلاحشان میکردی. به علاوه، شاید به یهودی دیگری اینطور دربست اعتماد نکنند.
نامهی خوش و مسرتباری دیروز از خواهرم گریزل[۸] رسید. مینویسد که قریباً از موفقیت خود غرق در افتخارم خواهد ساهت. در نمایشی که در وین میدهند، نقش اول را به عهده گرفته و اظهار نظرهای که در مورد بازیش شده عالی است- و این ثمره کوشش سالهای یأسآمیزی است که و با گروههای کوچک هنری را سپری نکردهاست. همانطور که از نعمت زیبایی بهره دارد، از روحیهٔ قوی و خوب هم بیبهره نیست فکر میکنم که استعدادش هم بدک نباشد. به شیوهای بسیار دوستانه جویای حالت شده بود. از کدورت سابق خبری نیست، زیرا-میدانی؟- این کدورتها وقتی که انسان جوان است، خیلی زود میگذرد و چند سال بعد، فقط خاطرهای از درد باقی میماند؛ البته هیچیک از شما دو نفر را نمیتوان مستوجب سرزنش دانست. این چیزها مانند توفانهای سریع و زودگذر است، آدم کمی خیس میشود و باد میخورد، و کاری هم از دستش ساخته نیست؛ اما بعد آفتاب از پس ابر بیرون میآید، و با وجود اینکه انسان هنوز کاملاً فراموش نکرده، تنها ملایمت و لطف آن باقی میماند و دردها و غمها یکسره از میان میرود. تو جز این چیزی نمیخواستی، من هم همینطور. به گریزل ننوشتهام که تو در اروپا هستی، اما اگر مقتضی بدانی شاید بنویسم، زیرا به همین سادگیها آشتی نمیکند. و میدانم خیای خوشوقت خواهد شد اگر بداند که دوستان زیاد از یکدیگر دور نیستند.
چهارده سال پس از جنگ! نمیدانم آیا هیچ به تاریخ توجه کردهای؟ چه راه درازی را با مردمان رنجدیده پیمودهایم! باز هم مارتین عزیز، بگذار در آغوشت بکشم. سلام صمیمانهام را الزا و بچهها برسان.
آدرس من این است:
تالار نقاشی شولز. آیزن شتاین
سانفرانسیسکو، کالیفرنیا،
ایالات متحده آمریکا
***
آقای ماکس آیزن شتاین
تالار نقاشی شولز. آیزن شتاین
سانفرانسیسکو، کالیفرنیا،
ایالات متحده آمریکا
ماکس، رفیق عزیز.
چک و صورت حسابها رسید، و به خاطر آن از شما تشکر میکنم. لازم نیست وضع مؤسسه را با این همه طول و تفصیل برایم بنویسی. میدانی که تا چه اندازه باسلیقه و طرز کارت موافقم. در اینجا، در مونیخ، غرق در کار و فعالیتم. سر و سامان گرفتهایم، اما همهچیز آشفته و درهم و برهم است.
میدانی، خانه را مدتها زیر سر داشتم و آن را مفت خریدهام. سی اتاق و حد حدود سی جریب باغ، هرگز نمیتوانستی باور کنی و اما دربارهی مملکت، تصورش هم برایت مشکل است و نمیدانی که با چه نابهسامانیهایی روبرو هستیم و فقر تا چه اندازه است. محل خدمتکارها، اصطبلها و انبارها تا بخواهی وسیع است، آیا باور میکنی که با همان پولی که در سانفرانسیسکو به دو خدمتکار میدادیم، حالا ده تا خدمتکار استخدام کردهایم؟ فرشها و پردهها و وسایلی که با خودمان آوردهایم جلوه دلانگیزی دارند، و توانستهام وسایل قشنگ دیگری هم تهیه ببینم به نحوی که با این چیزها مورد تحسین و ستایش دیگران قرار گرفتهایم -البته میخواستم بگویم مورد رشک و حسادت-. چهار دست تمام ظروف چینی و مقادیر زیادی ظروف بلوری و همینطور یک دست کامل وسایل تفرهای خریدهایم. الزا از خوشحالی در پوست نمیگنجد.
و اما برای الزا، چه شوخی و مزاحی! میدانم به من خواهی خندید، چون یک تخت بزرگ برایش خریدهام. چنان بزرگ که هرگز تصورش را هم نمیکرد. تقریباُ دو تای یک تخت دونفره؛ با پایههای چوبی که به طرز زیبایی کندهکاری شده. ملافههایش را باید سفارش بدهم، برای این که هیچ ملافهای به آن نمیخورد. الزا میخندد و مادربزرگ پیرش میایستد و سر تکان میدهد و غر میزند که «نه، مارتین، نه. حالا که تخت رو به این بزرگی درست کردی، باید مواظب الزا باشی والا…»
الزا میگوید: «به! پنج تا پسر دیگه هم که بزام، بازم بهش