رنوار کارگردان بزرگ فرانسوی
سینما
ژان رنوار، کارگردان مشهور فرانسوی، مشغول ساختن آخرین فیلم خویش است. رفتار این مرد شصت و هفت ساله با بازیگران فیلمهای خود بسیار مهرآمیز است. مخبران روزنامهها و مجلهها که به محیط فیلمبرداری او رفتهاند، مطالبی نوشتهاند که بسیار جالب است.
گلود براسور، یکی از بازیگران این فیلم میگوید « ـ همهٔ ما، تنها برای خوشآیند او بازی میکنیم. روزی صحنهئی بسیار هیجانبخش را فیلمبرداری میکردیم. صحنهایست که مربوط به پایان فیلم است. همین طور که به ما نگاه میکرد گریهاش گرفت.»
وقتی که یک متخصص فنی از رنوار چیزی میپرسد، او در جوابش میگوید: «این کار مزاحم بازیگران نخواهد شد؟ چون که، میدانید؟ فقط یک چیز است که روی پرده میماند و آن هم بازیگر است...»
رنوار درباره آخرین فیلم خود به یکی از خبرنگاران چنین توضیح میدهد:
ـ البته من نمیخواهم دوباره فیلم «توهم بزرگ»[۱] را از سر بگیرم. میدانم که نزدیکی بسیاری میان موضوعهای این دو فیلم هست. داستان زندانیانی است که تصمیم به فرار از زندان گرفتهاند. اما آیا ـ درست که فکر کنیم ـ رابطهئی میان دوران پس از جنگ ۱۸ـ۱۴ و دوران پس از جنگ ۴۰ـ۳۹ وجود دارد؟ نه. حتی اصلاً محیط هم دیگر آن محیط نیست. میان این دوران، بریدگی کاملی احساس میشود. در دوران اول، دنیائی هست که معتقد به سازمانها و پایداری این سازمانهاست. برای پرسوناژهای فیلم «توهم بزرگ» معنای فرار، پایان دادن به وضع موجود نبود؛ آنان در سرزمینی اطمینانبخش راه میسپردند. اما پرسوناژهای امروز، خود را در جهانی موقتی احساس میکنند. دیگر توهمی در کار نیست. پس چگونه میتوان گفت که موضوع فیلم پیشین خود را از سر گرفتهام؟
ـ چرا در اتریش کار میکنید؟
ـ چون واقعیتر است. آدم احساس میکند «محیطی» هست.
ـ ما گمان میکردیم که شما نگران واقعبینی نیستید.
ـ واقعبینی محض، سینما را نابود میکند. اگر قرار شود که روزی از یک جنگل به طور رنگین و برجسته و دارای رایحه فیلمبرداری شود، مردم فوراً موتورسیکلتهایشان را بر میدارند که به جنگلهای واقعی بروند. امروز دیگر اندیشهٔ نمایش دارد از میان میرود.
مردم طبیعت را بیشتر میپسندند. میخواهند بروند کنار دریا یا به کوه. اگر من به یک حقیقت بیرونی دل میبندم برای آنست که یک ذره از حقیقت درونی را بتوانیم بجویم؛ یعنی آن چیزی که هنر میباید انتقال دهد.
ـ آیا شما با بازیگران متفنن (آماتور) کار میکنید؟
ـ شاید. رفیقم روسلینی در این جور کارها دست دارد. اما او یک بندباز نابغه است. به بازیگر خود میگوید: «هرچه دلت خواست بگو. من موقع پیوند [مونتاژ] چیز دیگری در دهانت میگذارم. من پوزهات را میخواهم نه فکرت را.» اما من بلد نیستم که بعد از فیلمبرداری صدا روی فیلم بگذارم... بروید «زمین میلرزد» اثر ویسکونتی را ببینید: در زبان اصلی که لهجه سیسیلی است عالی شده، اما وقتی به ایتالیائی دوبله شد لطفش را از دست داد. به نظر من واقعبین واقعی، یعنی چاپلین هیچکس تا کنون ملوانی را ندیده که کلاه ملون بهسر داشته باشد. با همه اینها وقتی چاپلین نقش ملوانی را ارائه میدهد، بسیار حقیقی است!
ـ پس از ساختن چهل فیلم، آیا خوشحالید که باز هم دارید فیلمی را میگردانید؟
ـ آری. سرگرمم میکند. فکرش را نمیکردم. اما وقتی موضوع این فیلم را به من پیشنهاد کردند زود پذیرفتم. فقط آنچه آزارم میدهد جنبه سنگین و کند این حرفه است. بازیگران را دوست دارم. در این فیلم یک داستان به معنای واقعی وجود ندارد. و فقط یک سلسله صحنههائی هست که من آنها را بند [سکانس] مینامم. ده بند هست که نوارهای فیلمهای خبری در میان این ده بند جای میگیرد. رابطهٔ این بندها همان گروهبان است. در کشف خلق و خوی اشخاص، چیزهای پیشبینی نشدهئی هست. آدم نمیداند این اشخاص کیستند؟ بزدلند یا دلاور؟ و تا پایان هم کسی نخواهد دانست... بیشتر اوقات، مردمان اینگونه میمیرند؛ یعنی بیآنکه کسی بداند اینان که بودند.
ـ آیا گمان میکنید سینما به اندازهٔ نویسندگی میتواند همهٔ سایه روشنهای زندگی را بیان کند؟
ـ بیگمان آری. به گمان من سینما هنری است بسیار دشوار. البته تعداد کتابهای جالب هر سال، بیشتر از تعداد فیلمهای جالب همان سال است. فیلم خوب بسیار کمیاب است. و در فیلم، موضوع پول همه چیز را ضایع میکند. فراوانی ابزار کار، به بیان زیان میرساند. در آغاز کار سینما، همهٔ فیلمها خوب بود. و اگر سینماگران استعداد نداشتند ناگزیر بودند با ابتکار و دقت و چیزهای دیگر جای کمبودهایشان را بگیرند. از این رو جرقهئی در کارشان دیده میشد. وقتی آدم از نظر وسیله کمبود دارد، ابتکارش بیشتر میشود. کارهای سفالین اتروسک را نگاه کنید. چقدر با گلدانهای سهور Sevres فرق دارد.
ـ برای آماده کردن فیلمتان خیلی کار کردید؟
ـ آری. چهار ماه میشود. اما موقع فیلمبرداری مدام تغییراتی در آن میدهم. مخصوصاً گفتوگوها را. مثلاً صحنهٔ دیروز را در نظر بیاورید که خوب نبود. بعد که فکر کردم فهمیدم. علتش آن بود که بازیگران دراز کشیده بودند. میبایست برپا باشند. این را نمیشد پیشبینی کرد.
ـ باز هم فیلمی میگردانید؟ بعنی بعد از این فیلم؟
ـ نمیدانم. حالا دیگر بیشتر دلم میخواهد بنویسم. کتابی دربارهٔ پدرم [رنوار، نقاش بزرگ] دست گرفتهام که سیصد صفحهٔ آن را نوشتهام و این کاری است بسیار شورانگیز.
ـ نمیخواهید یادبودهای خود را بنویسید؟
ـ نه. یادبود همیشه یک جنبه تجاوزکارانه دارد. باید از دیگران گفتوگو کرد. دیگر آنکه یادبود، آدم را به یک نوع اعتراف میکشاند که من خوش ندارم. من آدم سادهئی هستم و هیچ زرنگ نیستم. عمر من به این گذشت که مدام از دست اروپائیهای زرنگ به ستوه بیایم. اکنون ما در دورانی هستیم که دیگر هنرمندانی چون موتزارت یا پدرم به وجود نمیآورد. و از این جهت احساس آسودگی نمیکنم. این بسیار خطرناک است که دیگر آدم نتواند سادهدل بماند. حال آنکه برای آفرینش، سادهدلی بسیار لازم است.
پاورقی
^ «توهم بزرگ» فیلمی است که «رنوار» بیست و چهار سال پیش از این دربارهٔ جنگ آلمان و فرانسه ساخته است.