علی گرگه
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
مسابقهٔ داستاننویسی و ترجمهٔ دورهٔ اول - ۴
نویسنده: قاسم لاربن
علی گرگه سالها وسیله تفریح و تمسخر بچههای شیطان محله بود - معمولاً طبیعت حادثهجوی اطفال بیبندوبار درصدد یافتن کسانی است که برای آزار و تمسخر مناسب باشند و در محله ما قیافه هیچکس بهتر از علیگرگه به این کار نمیخورد - مثل اینکه اصولاً برای مضحکه شدن حلق شده بود - بچهها هر وقت که شیطنتشان گل میکرد و عده را برای محاصره کافی میدیدند دور او حلقه میزدند و هر کدام با تیپا و اردنگ و توسری و پرتاب لنگه کفش و گاهی قلوهسنگ سربهسرش میگذاشتند و بعد با صدای بلند میخندیدند - این موجود بدبخت که میان همسالانش چوب بینوائی و ریخت مضحک خودش را میخورد در حالیکه تلاش میکرد کمتر صدمه ببیند با بردباری و حوصله همراه آنها میخندید و صدای خندهاش که به سرفههای پشت سر هم گوسالهٔ سرماخوردهئی شبیهتر بود بچهها را بیشتر به لودگی و آزار تشویق میکرد.
اما حالا او دیگر بزرگ شده بود و تقریباً بیست سال از سنش میگذشت و از آن عده هم جز یکی دو سه نفر بقیه یا از محله کوچ کردند و یا زن گرفته پی کسب و کار خود رفتند - سه چهار تائی هم در خلال این مدت نفله شدند - ولی او علیرغم سختیهای زندگی به رشد خود ادامه داد و هر سال که از سنش میگذشت زشتیش را کاملتر میکرد. گوئی فقط برای تکمیل زشتی دلهرهآور خود زندگی میکرد - سر بزرگ و ناهموارش که به شانههای بالاآمده چسبیده بود درست او را به شکل مترسک جالیزها درآورده بود - در طرفین این سر نامطبوع یک جفت گوش آویزان شده بود که دنبالهٔ یکی از آنها جر خورده بود - پائین پیشانی کوتاهش دو چشم لوچ و ریز مثل چشمهای میمون در گودی حدقه زیر ابروان پرپشت قرار گرفته بود و بینی پهن و کوفتهاش در کنار برآمدگی چندشآور گونهها و همچنین شکل خاص دهان با آن لبهای کلفت آویزان و چانه کوتاه که شباهت زیادی به پوزه بچه گرگ داشت ترکیب و حالتی به صورتش میداد که بیننده را دربارهٔ انسان بودنش به تردید میانداخت - علی گرگه به غیر از پای شل بقیه زشتیها و ناموزونیهای ظاهر را به ضمیمه یک بدبختی مستمر از شکم مادر با خود داشت و در این مدت بیست سال، تنها آسیبی که از ناحیه خودش به جسمش رسیده بود، صدمهای بود که حس ترحم و خوشقلبی او به پایش وارد کرد - و به همین علت دیگر نتوانست درست و حسابی راه برود و از آن تاریخ عدهای او را علیشله صدا میزدند.
حالا شما او را به هر اسمی که میخواهید بشناسید - من از این به بعد نام اصلیاش را میبرم - علی اصلاً پدر خودش را ندیده بود - چون کودک چهارسالهای بود که پدرش در یک زمستان سخت سینهپهلو کرد و مرد - ناخوشی و مرگ پیشبینی نشدهٔ پدر بههیچوجه روحیه مادرش را که از این غم بزرگ و ناگهانی رنج میبرد متزلزل نکرد - او زنی بود که از ابتدای زناشوئی به مدد شوهرش برخاسته بود و با کار مداومی که در حمام زنانه محله انجام میداد در اداره زندگی به شوهرش کمک میکرد.
علی طفل سوم این زن و شوهر بود - آن دو تای قبلی که هر دو دختر بودند یکی را سرخک و دیگری را آبله برد و تنها علی برایشان مانده بود.
آن روزها حمام دوش تازه باب شده بود ولی کسی چندان رغبتی به رفتن حمام خصوصی و زیر دوش از خود نشان نمیداد - همه سعی میکردند سنت کهن و دیرینه را اگرچه احمقانه و زیانبخش بود حفظ کنند و به همین دلیل حمامهای ما مانند سایر خصوصیات زندگی اجتماعیمان قیافه فرتوت و مضحک خود را از دست نداده بود.
علی توی صحن حمام لخت و عور به دنبال مادرش میدوید و هر وقت مادرش مشغول شستن بدن عریان زن جوانی میشد او کنارش مینشست و با چشمهای وقزده همه جای زن را ورانداز میکرد - اینطور به نظرش میآمد که از این کار لذت میبرد - مخصوصاً وقتی که بدن خوشریخت و براق زن در انبوه حبابهای ریز و خوشرنگ کف صابون فرو میرفت و شکل و حالت محو و رؤیائی به خود میگرفت او تحت تأثیر یک نوع نشئه خاصی از جای خودش بلند میشد و به بهانه اینکه مقداری از کف صابون را در دستهای کوچک خود جا دهد احیاناً روی پاهای لیز زن خم میشد و از این برخورد و تماس اتفاقی حس میکرد تمام بدنش داغ شده است - از دگرگونی حالتی که با لمس کردن بدن لخت زنان به او دست میداد جز خودش هیچکس خبر نداشت - ولی این مطلب برای خودش هم گنگ و نامفهوم بود - فقط بهوضوح حس میکرد که این قبیل برخوردها خوشآیند طبع او میباشد.
مادر علی کمکم حس کرد که بازیگوشی و شیطنت بچهاش اسباب رنجش مشتریان اوست لذا هر وقت علی به قصد بازی با کف صابون خودش را به زنان نزدیک میکرد به او تشر میزد و از کنار خود دور میساخت - ولی طفل حاضر نبود به این سادگی از سرگرمی مطبوع و بازی لذتبخشی که به آن عادت کرده بود چشم بپوشد - اما هر روز که مرمر، دختر کوچولوی حاجی محله همراه مادرش به حمام میآمد او دیگر مزاحم کسی نمیشد و فقط با دخترک به بازی میپرداخت - رفتهرفته علی به مرمر خو گرفت - آنچنان که حاضر نبود یک لحظه از کنارش دور شود - هرگاه بدن گوشتالو و شفاف این کوچولوی قشنگ در کف صابون پنهان میشد علی با ولع عجیبی به او خیره میشد و سپس به تقلید مادر خود بدن دخترک را که نرم و لطیف شده بود دستمالی میکرد.
علی کمکم به آن سن و سالی رسیده بود که نمیشد او را میان زنان لخت ول کرد - مادرش خیلی زود به این نکته پی برده بود و از شش سالگی به بعد به او اجازه نمیداد همراهش داخل حمام شود.
علی که اصولاً به تنهائی عادت نکرده بود با لجبازی و گریه در برابر تصمیم مادرش مقاومت میکرد ولی زن برای اینکه بچه لجوجش را قانع کند با لحن جدی میگفت:
- تو حالا دیگه بزرگ شدی. نباد تن و بدن لخت زنارو ببینی. خدارو خوش نمیاد که یه مرد همه جای زن و تماشا کنه. تو دیگه مردی و حالا باس بری سر کوچه با بچههای همسال خودت بازی کنی.
اما علی گوشش بدهکار حرف مادرش نبود و همچنان با صدای دورگه جیغ میکشید.
او در طول این مدت به چیزی عادت کرده بود که ترک آن برایش مشکل بود مگر میتوانست چهره زیبای مرمر را با آن تبسم دلانگیز و آن بدن کوچک نازنینش که غالباً در تودهای از حبابهای بلوری کف صابون فرو میرفت و حالت دلپذیر اثری به خود میگرفت فراموش کند؟ - زیبائی مرمر و جاذبه بچگانهاش گوئی در ضمیر این طفل نقش بسته بود و هر روز که میگذشت این نقش برجستهتر و روشنتر مینمود.
علی هنوز ده سالش تمام نشده بودکه مادرش هم مرد و او پس از مرگ مادر حس کرد مثل یک شیئی رهاشده و معلق به هیچکس و هیچچیز اتکاء ندارد. این واقعیت تلخ او را گیج و گمراه کرده بود. نمیدانست چه باید بکند. زندگی که تا آن روز مثل نگاه معصومش گرم و آرام بود یکباره ترسآور شده بود. مدتی با لرز و دلهره مانند کسی که از دخمه تاریکی عبور کند کورمال کورمال در سنگلاخ زندگی قدم برمیداشت ولی کمی بعد مثل همه بچههای یتیم و بیپناه که به طرف سرنوشت خود میروند راه خودش را یافت. راه او مثل راه مسافر نیمهشب تاریک و ناپیدا بود و نمیشد حدس زد به کجا منتهی میشود. به مرگ زودرس یا به باتلاقی مهیبتر از مرگ.
او زندگی را خوب نمیشناخت، چون سنش اقتضا نداشت درباره چیزی که ماهیتش برای وی مبهم بود فکر کند - فقط میدانست موجودی گرامیتر از هر چیز دیگر در سر راهش قرار گرفته که زندگی را برایش معنی میکند - به زندگیاش رنگ و بو میدهد. تنهائی - تمسخر مردم - زشتی خودش و بسیاری از ناملایمات دیگر را تحملپذیر میسازد. خلاصه با قوه کهربائی خود تمام حواس و هستی او را به سوی خودش میکشد. این موجود گرامی همان دختر کوچولوی حاجی محله بود که توی حمام بدن لختش در کف صابون قایم میشد. علی در همان عوالم بچهگانه مرمر را معنی زندگی خودش میدانست و به همین دلیل هرچه بزرگتر و نیرومندتر میشد در خود احساس مسئولیتی میکرد. چون مرمر هم پابهپای او بزرگ میشد و برای رفتن به مدرسه ناچار بود از کوچه و پسکوچه عبور کند. علی از همان کودکی مواظب رفت و آمد مرمر بود و بدون اینکه دختر بفهمد یک لحظه از او غافل نمیشد.
این مراقبت سالها ادامه داشت. در طول این مدت مرمر کمکم دختر رعنائی شده بود. دختری که زیبائی و جلوه پرشکوهی داشت و نگاهها را بهسوی خود جلب میکرد و همین نگاههای مردم بود که علی را در مراقبتش سختگیرتر و مصممتر میساخت.
علی نه تنها از دختر دلخواه خودش اینطور صمیمانه مواظبت میکرد، بلکه به هیچ جوان هرزه و عیاشی فرصت نمیداد که به دختران محلهاش نگاه چپ بکنند و به همین جهت در دل اهل محل خودش را جا کرده بود و همه او را دوست میداشتند. اما مرمر که با او از کودکی آشنا بود و در ضمیرش خاطره دور و مبهم از او حفظ شده بود گاهی فقط با یک نگاه آشنا از او تشکر میکرد.
مراقبت علی از مرمر به این احتمال نبود که روزی او را تصاحب کند. اساساً این فکر در مغز او مطرح نبود چون حس تصاحب از اولین روز زندگی در او مرده بود. مثل اینکه اصلاً مجرد از علائق خلق شده بود ولی در طبیعت مسئله دوست داشتن نکته برجسته و روشنی بود که او را از دیگران متمایز میکرد. زیرا او هیچگاه این حس قوی و سالم را در ازاء دریافت و یا تصاحب چیزی به کار نمیبرد. فقط دلش میخواست کسی و یا چیزی را دوست بدارد و این موضوع درباره مرمر به سرحد طغیان رسیده بود.
افراط در دوستی و محبت تند و سرکشی که از خود نشان میداد گاهی اسباب دردسرش میشد. مثلاً یک روز غروب بهار در حدود ساعت پنج بعدازظهر آهنگ صدای کمانچهای از دور در فضای محله پیچید. علی که معمولاً موقع بیکاری کنار جرز دکان بقالی مینشست دید چند تا از بچههای ولگرد دور دو نفر لوطی را که در حال زدن ضرب و کمانچه آهسته آهسته نزدیک میشوند گرفتند و طولی نکشید که این عده جلوی میدان محله رسیدند و در همان جا که یک سمت آن ردیف مغازهها و سمت دیگر راه عبور مردم بود ایستادند. مردی که کمانچه میکشید ریخت آدمهای تریاکی را داشت. قد بلند و باریک. چهره سوخته و گونههای فرورفتهاش زیر سایبان شاپوی سیاه و گشاد که روی سرش لق میخورد حالت خندهآوری به او داده بود. سنش در حدود سیودوسه سال بود. از سر و رویش نکبت و رسوائی میبارید. وقتی که کمانچه میزد تمام اعضاء بدنش همراه سیمهای کمانچه میلرزید. دیگری که بیش از بیست سال نداشت مرد استخوان درشت و تنومندی بود. قد متوسطی داشت و برعکس رفیقش که آدم نکبتزدهئی به نظر میآمد سرزنده و بانشاط بیش از اندازه پررو و وقیح بود. دنبک خود را در حلقه بازو سفت گرفته بود و با پنجههایش به پای کمانچه ضرب میگرفت و در همان حال تصنیف مبتذل کوچههای پائین شهر را میخواند. یک عنتر فسقلی هم روی شانه مرد کمانچهزن در حالیکه یک دستش روی شاپوی صاحبش و دست دیگر زیر کشاله رانش قرار داشت نشسته بود. بچههای بیکاره و ولگرد جلوی چشمهای گرد و خیره عنتر که زلزل به همه نگاه میکرد شکلک درمیآوردند و بعد به قهقهه میخندیدند. صدای کمانچه و ضرب توی فضای محله اوج گرفت. کمکم مردم ولنگار محله دورشان جمع شدند. لوطیها وقتی که جمعیت را کافی دیدند برنامه را شروع کردند. در این موقع علی هم خودش را به داخل مردم انداخت و در صف اول قرار گرفت. عنتر در حال بازی همین که چشمش به قیافه ترسناک او افتاد از وحشت سرش را برگرداند و سعی کرد هرگز به او نزدیک نشود. عدهای که اطراف علی ایستاده بودند متوجه قضیه شدند و به قصد اینکه حیوان را بیشتر بترسانند علی را از پشت سر هول میدادند و وسط معرکه میانداختند. هنوز بساط عنتریها خوب گرم نشده بود که مرمر از راه مدرسه رسید و برای رفتن به منزل ناچار بود از کنار جمعیت عبور کند. علی همین که نگاهش به دختر افتاد تمام حواسش متوجه او شد. مرمر با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود آرام پیش میآمد. لوطیها طوری قرار گرفته بودند که مرمر مجبور بود به فاصله کمی از کنار آنان عبور کند. عنتر در آن موقع از ترس علی روی شانه لوطیاش نشسته بود و با نگاه حریص و شیطنتباری قیافه مرمر را ورانداز میکرد. معرکهگیرها برای مشغول کردن جمعیت سرگرم کار خودشان بودند. یکی با دستهای لاغر و مردنی کمانچه میکشید و دیگری که نقش دلقک را خوب ایفا میکرد ضمن دنبک زدن با مسخرگیهای خودش سر مردم را گرم میکرد. میان جمعیت تنها علی بود که تمام فکر و حواسش متوجه مرمر بود. حالت و طرز نگاه علی شبیه آدمی بود که گرفتار برقزدگی و یا جاذبه شدید مغناطیسی شده و به همین نظر آن چند نفری که دور و برش ایستاده بودند خیال کردند او برای اینکه به اصطلاح حیوان را شیر کند آن طور در بهت و سکوت احمقانه فرو رفته است. مرمر کاملاً به جمعیت نزدیک شده بود و داشت از کنار لوطیها میگذشت که یک وقت عنتر به چالاکی جستی زد و خود را روی شانه دختر انداخت. مرمر که به هیچ وجه انتظار چنین پیشآمد وحشتناکی را نداشت بلافاصله جیغ کشید. علی که زودتر از همه متوجه این حادثه شده بود مانند درنده چابکی که به طرف طعمه خود خیز برمیدارد با یک جست سریع و برقآسا خود را به مرمر رساند و بیدرنگ با پنجههای قوی خود گلوی عنتر را محکم فشرد. آنقدر که حیوان بدبخت زیر پنجههای او بهکلی سرد شد.
این واقعه بساط معرکه عنتری و همکارش را به هم زد و آن دو نفر مطرب دورهگرد که با مرگ عنتر نانشان آجر شده بود نگاه محزونی به قیافه وارفته حیوان بینوا که زبانش از لای دهان نیمهباز به طرز دلخراشی بیرون افتاده بود انداخته و کمی بعد با خشم و هیجان شدیدی به سمت علی که با خنده به چهره ترسیده دختر خیره شده بود حملهور شدند. مرد ضربگیر از پشت دنبک خود را بر سر علی کوفت. شدت ضربه آنچنان بود که بلافاصله از سرش خون بیرون زد و در صورتش که پر از چینهای خنده بود پخش شد. مرمر از باریکههای خونی که به صورت علی دویده بود سخت ناراحت شد و به منظور دلجوئی از او همراه نگاهی که توام با مهربانی بود لبخند شیرینی زد و آناً دور شد.
علی مثل آدمی که خستگی و همه غمش به طور معجزآسائی فروکش کرده باشد از خنده غیرمنتظره مرمر یک جور سبکی و کیف ملایمی به او دست داد. در حالیکه با نگاه، رد پایش را تعقیب میکرد از ورای آن لبخند کوتاه دوران کودکی خودش را تماشا میکرد. همه حالات مخصوص آن دوره خاصه منظره حمام و زنان لخت. قیافه مادرش که با عشق و علاقه زحمت میکشید. حالت مرمر و خودش که با وارستگی و نشاط کودکانه با هم بازی میکردند از مقابل نظرش گذشت.
علی غرق در گذشته شیرین خود بود که صدای محکم و طنیندار پاسبان او را به خود آورد. پاسبان بازویش را گرفت و او را به جلو راند. علی در آن لحظه که میخواست از محل حادثه دور شود نگاهی زودگذر به اطراف خود انداخت. لاشه عنتر که به وضع رقتآوری زیر دست و پای جمعیت افتاده بود. قیافه خونسرد و بیحالت مردم تماشاگر - جنجال و سروصدای بچههای محل که دور او را گرفته بودند - چهرههای عبوس و اخموی لوطیها به شکل درهم و مخلوطی جلوی چشمانش چرخ میخورد.
او و پاسبان و دو مرد عنتری بهسرعت از خم کوچه گذشتند و ناپدید شدند اما از بقایای ماجرا دو سه مرد بیکاره و چند تا بچه مزاحم که با ترکه و گاهی با نک پا به لاشه عنتر ور میرفتند هنوز دیده میشدند.
***