تپلی
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
گیدو موپاسان
نویسندهٔ فرانسوی
ترجمهٔ
محمد قاضی
چندین روز بود که دستههای پراکندهٔ قشون فراری از شهر میگذشتند. این عده نهبصورت واحدهای منظم بلکه بشکل گلههای رمیده بودند. مردان، ریش بلند و کثیف و لباس سربازی پارهپاره داشتند و با قدمهای شل و ول، بیبیرق و بیفوج، پیش میرفتند. همه خسته و فرسوده بنظر میرسیدند و قادر بههیچ فکر و تصمیمی نبودند، فقط برحسب عادت طی طریق میکردند، و همین که میایستادند از فرط خستگی بر زمین میافتادند. در میان ایشان، بخصوص نفرات مسلح، مردمی آرام و صلحجو با درآمدی بیدردسر، که اینک در زیر بار تفنگ خمیده بودند و گروههای کوچک سیار آماده بخدمت که زودترس و سریعالهیجان و در فرار نیز مانند حمله چابک بودند دیده میشدند. سپس، گروه «شلوار قرمزها»، از بقایای لشکری که در نبردی بزرگ منکوب شده بودند و توپچیان مغموم، مخلوط با این پیادههای مختلف، و اغلب نیز کلاههای براق سواره نظامی که بزحمت و با قدمهای سنگین بدنبال پیادگان سبکرو میرفتند و بچشم میخورد.
واحدهای چریک نیز با نامهای قهرمانانهٔ «انتقامجویان» و «کفنپوشان» و «جانبازان» بهنوبهٔ خود بهصورت راهزنان میگذشتند.
فرماندهان ایشان که سوداگران سابق پارچه یا دانه و بازرگانان اسبق پیه و صابون بودند و بمقتضای احوال جنگجو از آب درآمده بودند و درجهٔ افسری ایشان نیز مرهون تعداد اشرفیها یا درازی سبیلشان بود، سرتاپا مسلح، با لباس فلانل و با یراق و نشان به صدای بلند صحبت میکردند و در باب نقشههای جنگی جروبحث داشتند مدعی بودند که به تنهائی فرانسه محتضر را برسرشانههای لرزان از ترس خود نگاه خواهند داشت؛ لیکن ایشان، اغلب اوقات حتی از نفرات خود که مردمی از جان گذشته و بیاندازه شجاع و سربازانی غارتگر و هرزه و فاسد بودند بیم داشتند.
میگفتند پروسیها عنقریب وارد روان Rouen خواهند شد.
افراد گارد ملی که در دوماه بود در بیشههای اطراف به اکتشافات بسیار احتیاط آمیزی مشغول بودند و اغلب پاسداران خود را تیرباران میکردند و هروقت هم خرگوشی از زیر بوتههای خار و گون تکان میخورد آمادهٔ نبرد میشدند اکنون به خانههای خود بازگشته بودند. سلاحها و لباسهای نظامی و ساز و برگ و دشمنکش ایشان که روزی بر سر جادههای ملی تا شعاع سه فرسخ ترس و وحشت میپراکند ناگهان نیست و نابود شده بود.
بالاخره، آخرین بقایای سربازان فرانسوی تازه از رود سن گذشته بودند تا از راه «سن سور» «بورگ آشار» خود را به «پنتودومر» برسانند؛ و از پس همهٔ این عده، سردار مأیوس، که با این افراد پراکنده جرأت اقدام به هیچ کاری نداشت، و خود نیز از اختلال عظیم ملتی که همیشه عادت به غلبه داشته و با وجود شجاعت افسانهای خویش شکستی مفتضحانه خورده است سخت مات و مبهوت بود، در میان دن تن از افسران امر بر خود پیاده راه میپیمود.
سپس آرامش سنگین و انتظار وحشتآلود و خاموش بگرد سرشهر میگدشت. بسیاری از اعیان و اشراف شکمگندهٔ شهر که از فرط سوداگری اخته شده بودند با اضطراب و تشویش تمام انتظار فاتحین را میکشیدند و برخود میلرزیدند که مبادا سیخ کباب و یا کارد بزرگ آشپزخانهشان را بجای اسلحه بگیرند.
گفتی زندگی از جریان باز ایستاده است. دکانها بستهو کوی و برزن ساکت و خاموش بود. گاهی رهگذری که از این سکوت بههراس میافتاد از پای دیوارها بسرعت باریک میشذ.
تشویش انتظار موجب شده بود که رسیدن دشمن را به آرزو بخواهند.
در بعدازظهر روز پس از عزیمت سربازان فرانسوی چند تن از نیزهداران، که معلوم نبود از کجا پیدا شدند، بشتاب از شهر گذشتند. سپس، کمی دیرتر، سواد لشکر انبوهی از دامنهٔ «سنت کاترین» فرود آمد، و در همان حین دو موج دیگر از اشغالگران از جادههای «دارنتال» و «بواگیوم» نمودار شدند. درست در همان لحظه، جلوداران سه لشکر در میدان «هتل دوویل» بهم پیوستند. سربازان آلمانی از تمام خیابانهای مجاور فرا میرسیدند و در حالیکه آرایش جنگی ایشان از هم باز میشد سنگفرشها را در زیر قدمهای محک و موزون خود بهلرزه در آورده بودند.
فرمانهای نظامی که بصورت فریاد و با صدائی ناآشنا از بیخ حلق ادا میشد در امتداد خانههائی که مرده و متروک بنظر میرسیدند بهآسمان میرفت، و در همان اوان، از پشت پنجرههای بسته، چشمان مضطرب، نگران این مردان فاتح بودند که اینک بموجب «قانون جنگ» صاحب تمام شهر و مالک مال و جان مردم شده بودند. سکنهٔ شهر در اطاقهای تاریک کردهٔ خود به سرسامی مبتلا شده بودند که معمولاً از طوفانهای عظیم و از زمینلرزههای دهشتناک و خانه برانداز بهآدمی دست میدهد و در قبال آن هر عقل و تدبیر و هر قدرت و نیروئی بیثمر است؛ چون هروقت که نظم موجودی بهم میخورد و امنیت رخت میبندد و آنچه در پناه قوانین بشری و طبیعی است دستخوش بربریتی وحشیانه و عاری از شعور و وجدان میشود عین همنی احساس بهمردم دست میدهد. زمین لرزهای که افراد ملتی را در زیر آوارخانههای ریزنده له میکند، شط لجام گسیختهای که جسد دهقانان مغروق را با لاشهٔ گاوان و با تیرهای کنده از سقف خانهها همراه خود میبرد، یا لشکر فاتحی که مدافعین را قتلعام میکند و اسیران را با خود میبرد و بنام شمشیر دست بغارت و چپاول میگشاید و با غرش توپ شکر خدا میگذازدهمه بلاهای وحشتانگیزی هستند که هرگونه ایمان و اعتقاد به عدالت ازلی و هرنوع اعتماد بهحمایت خداوند و بهعقل و خود بشری را که بما میآموزند سست و متزلزل سازد.
باری، در جلو هر خانهای، جوخههای کوچک در میزدند و سپس سر در خانهها فرود میبردند. اکنون پس از ابلغار نوبت اشغال بود. وظیفهٔ مغلوبین آغاز شده بود که در برابر غالبین خویشتن را نجیب و مهربان نشادن دهند.
پس از مدتی، همین که وحشت نخستین زایل شد آرامشی جدید حکمفرا گردید. در بسیاری از خانوادهها افسر پروسی بسر سفره غذاد میخورد. گاهی این افسر ترتبیت دیده بود و برسم ادب بحال فرانسه دلسوزی میکرد و نفرت خود را از اینکه در جنگ شرکت جسته است بزبان میآورد. مردم از این تأثر او اظهار تشکر میکردند؛ و سپس چه بسا که آن روز یا فردا بهحمایت او نیازمند میشدند. شاید با رعایت جانب او مشمول این عنایت میشدند که چند مرد کمتر بر سر سفرهٔ خود بپذیرند، و اصلاً چرا بایستی کسی را برنجانند که همه چیزشان بستگی کامل بهوجود او داشت؟ چنین رفتاری بیشتر از بیپروائی ناشی میشد نه از شجاعت. ـ چون دیگر اعیان شهر «روان» مانند ایامی که آن شهر با دفاعهای قهرمانانه خود بلندآواز شده بود عیب بیپروائی را نداشتند. ـ بالاخره به اقوی دلیل مأخوذ از آداب شهرنشیی فرانسوی، معتقد بودند که هنوز مؤدب بودن نسبت بهسربازان بیگانه در درون خانه مجاز است مشروط بر اینکه انظار مردم بهایشان اظهار یگانگی نکنند. در بیرون بهیکدیگر آشنائی نمیدادند ولی در اندرون باکمال رغبت با هم صحبت میکردند، و سرباز آلمانی هرشب بیشتر از وقت را به گردم شدن در کنار آتش مشترک خانواده میگذرانید.
خود شهر هم کمکم وضع عادی سابق را باز مییافت. فرانسویان هنوز هیچ ز خانه بیرون نمیرفتند ولی سربازان پروسی در کوی و برزن میلولیدند. از این گذشته، افسران سوارهنظام آبیپوش(آلمانی) که آلت قتالهٔ بزرگ خود را با بیشرمی تمام بر سنگفرش خیابانها میکشیدند، بظاهر، نسبت بهمردم عادی شهر، از افسران تیرانداز(فرانسوی) که سال قبل در همین کافهها میگساری میکردند بیشتر تحقیر و توهین روا نمیداشتند.
با این وصف، گفتی چیزی در فضا وجود داشت، چیزی سهلالاحساس و ناآشنا، هوائی بیگانه و تحملناپذیر، همچون بوئی که پراکنده باشد، بوی هجوم وایلغار. این بو تمام منازل و میدانهای عمومی را آکنده و طعم غذاها را تغییر داده و این احساس را در مردم بوجود آورده بود که گفتی همه در سفری دراز، در میان قبایلی وحشی و خطرناک بسر میبردند.
فاتحین پول میخواستند و زیاد هم میخواستند، و سکنه نیز همیشه میپرداختند، چون بالاخره ثروتمند بودند. لیکن تاجر نرماندی هرچه داراتر میشود از گذشت و فداکاری، بهرنوع که باشد، و از دیدن اینکه لو اندکی از مال و ثروتش بدست دیگران میافتد بیشتر رنج میبرد.
در خلال این اوقات، در دو سه فرسخی پائین شهر، در طول رودخانه، بطرف آبادیهای «کرواسه» و «دییپدال» و «بیهسار»، قایقرانان و ماهیگیران اغلب نعش یک آلمانی آماس کرده در لباس نظامی را که بضرب دشنه یا لگد کشته و سرش را بسنگ کوبیده بودند و یا از بالای پل بضرب تنه بهآبش انداخته بودند از ته آب میگرفتند. گل و لای ته رودخانه این انتقامهای بیسر و صدا و بیرحمانه و عادلانه یعنی این قهرمانیهای ناشناخته و این حملههای گنگ و خاموش را که خطرناکتر از جنگهای آشکار و عاری از آوازهٔ افتخار بود در خود مدفون میساخت.
چون از نفرت اجنبی همیشه عدهای بیباک و از جان گذشته را که حاضرند در راه فکر و عقیدهٔ خود بمیرند مسلح میکند.
بالاخره، چون اشغالگران، با آنکه شهر را مطیع انضباط خشک و انعطافناپذیر خویش ساخته بودند، هیچ یک از اعمال وحشیانهای را که شایع بود در طول راهپیمائی مظفرانهٔ خویش میکنند مرتکب نمیشدند مردم جری شدند، و نیاز بهتجارت و معامله بار دیگر دل سوداگران ولایت را بهوسوسه انداخت. تنی چند از آنان منافع سرشاری در بندر هاور(Havre) که تحت اشغال قشون فرانسه بود داشتند و تصمیم گرفتند که بهروسیله شده از راه خشکی خود را به دییپ(Dieppe) برسانند و از آنجا بهمقصد «هاور» بهکشتی بنشینند.
اینان از نفوذ افسران آلمانی که با ایشان آشنا شده بودند استفاده کردند و از فرماندهٔ کل اجازهٔ حرکت گرفتند.
این بود که یک دلیجان بزرگ چهار اسبه برای این سفر درنظر گرفتند و بعد از آنکه ده نفر نزد رانندهٔ دلیجان ثبتنام کردند مصمم شدند که برای اجتناب از تجمع مردم یک روز سهشنبه، صبح، قبل از طلوع آفتاب، حرکت کنند.
از چندی پیش، یخبندان زمین را سفت کرده بود و عصر دوشنبه، نزدیک بساعت سهبعدازظهر، ابرهای انبوه و سیاهی که از جانب شمال آمدند برفی با خود همراه آوردند که در تمام مدت آن عصر و آن شب بارید.
ساعت چهار و نیم صبح، مسافران در حیاط «هتل نرماندی» که میبایستی از آنجا بهدلیجان سوار شوند گرد آمدند.
همهٔ ایشان هنوز خوابآلود بودند و در زیر بالاپوش خود از سرما میلرزیدند. در تاریکی یکدیگر را خوب نمیدیدند و با آن لباسهای سنگین زمستانی که روی هم پوشیده بودند به کشیشان فربی میماندند که ردای بلند بهتن داشته باشند. لیکن دونفر از ایشان یکدیگر را شناختند و نفر سومی هم بهآنان نزدیک شد و هر سه بهصحبت پرداختند. یکی گفت:من زنم را همراه میآورم؛ دیگری گفت من هم میآوردم و سومی گفن:من هم. اولی افزود:
ما دیگر به «روان» باز نخواهیم گشت، و اگر پروسیها به هاور نزدیک شوند بهانگلستان خواهیم رفت.
و چون همه دارای سرشت و وضع مشابهی بودند همه همین نقشه را داشتند.
با اینن وصف، از بستن دلیجان خبری نبود. فانوس کوچکی در دست مهتری، گاهگاه از در تاریکی بیرون میآمد و فوراً از در دیگری ناپدید میشد. اسبها که از بوی تخته پهن بهنشاط آمده بودند سم بر زمین میکوبیدند، و صدای مردی که با مالها حرف میزد و فحش میداد از ته ساختمان شنیده میشد. ارتعاش خفیف زنگولهها اعلام کرد که مشغول بستن جل و برگ اسبان و بند و تسمهٔ دلیجان هستند، و این ارتعاشها بتدریج بر اثر تکانهای متناوب مالها تبدیل به زمزمههای واضح و مداوم و موزون میگردید. گاهی این زمزمهها قطع میشد ولی لحظهای بعد همراه با تکانی ناگاهنی که توأم با صدای خفهٔ برخورد نعل اسب با زمین بود از تو آغاز مییافت.
ناگهان در دوباره بسته شد. هرگونه صدائی قطع گردید. اعیانهای یخزده لب از صحبت فروبستند. همه خشک و بیحرکت مانده بودند.
پردهٔ یک دستی از دانههای سفید برف در حین فرو افتادن به زمین دائم میدرخشید. این پرده شکلها را محو میکرد و گرد نرمی از برفک بر اشیاء میپاشید. دیگر در آن سکوت عمیق شهر آرام که در زیر برف مدفون میشد بجز سایش نامعلوم و بینشان و امواج دانههای ریز برف که احساس میشد ولی صدا نداشت و بجز اختلاط ذرات سبکی که گفتی فضا را میآکند و جهان را میپوانید صدائی بگوش نمیرسید.
مرد با فانوسش بازگشت و افسار اسب ماتمزدهای را که مقابل مالبند نگاهداشت و تسمهها را بست و مدتی مدید بدور آن گشت تا از محمو بودن بندها و ساز و برگها مطمئن شود، چون با یکدست بیشتر کار نمیکرد و بدت دیگرش چراغ گرفته بود. وقتی خواست پی اسب دوم برود تا چشمش بههمهٔ مسافران افتاد که بیحرکت ایستاده و از برف سفید شدهاند بهایشان گفت:
«چرا سوار نمیشوید؟ لااقل آنجا در پناه خواهید بود.» قطعاً ایشان بهاین فکر نیفتاده بودند، لذا شتابان بداخل دلیجان ریختند. سه تن از آنان زنان خود را در ه دلیجان جا دادند و سپس خود نیز سوار شدند. بعد، هیکلهای بیاراده دیگری که سر خود را پوشانده بودند، بنوبهٔ خویش، بیآنکه یک کلمه با حرف بزنند سوار شدند. کف دلیجان پوشیده از کاه بود و پاها در آن فرو میرفت. منقلها را آتش کردند، و چند لحظه بعد آهسته به شمارش محسنات منقل پرداختند و چیزهائی را که از مدتها پیش میدانستند مکرر برای هم گفتند.
بالاخره وقتی دلیجان را بجای چهار اسب، بعلت سنگینی بار، به شش اسب بستند و صدائی از بیرون پرسید:«همه سوار شدهاند؟» از داخل جواب دادند:«ـ بلی» و براه افتادند.
دلیجان آهسته آهسته با قدمهای ریز پیش میرفت. چرخها در برف فرو میرفتند. اطاق دلیجان، سرتاسر، با تراق تراق خشکی صدا میکرد. مالها لیز میخوردند و نفس نفس میزدند و از بینی و دهانشان بخار بیرون میآمد. شلاق بزرگ سورچی بیامان سوت میزد و از هرطرف در پرواز بود و مثل مار باریکی چنبره میزد و باز میشد و ناگهان ضربتی جانانه مینواخت و باز با نیروی شدیدتری کش میآمد.
لیکن روز بطرز نامحسوسی بالا میآمد. آن دانههای سبک که یک مسافر «روانی»الاصل بهباران پنبه تشبیه کرده بود دیگر نمیبارید. روشنی چرکینی از ورای ابرهای دشت و تیره و پربار نفوذ میکرد و سفیدی صحرا را، که گاه صفی از درختان خشک پوشیده از قندیلهای یخی و گاه کلبهای با کلاهکی از برف در آن نمودار میشد، شفافتر نشان میداد.
در درون دلیجان، مسافران با کنجکاوی تمام، یکدیگر را در روشنی غمانگیز آن سپیده مینگریستند.
در آن ته، در بهترین جاهای دلیجان، آقا و خانم لوازو(Loiseau) که تاجر عمدهٔ شراب در کوی «گران پون» بودند روروی هم نشسته بودند.
«لوازو» منشی قدیم یکی از اربابان ورشکسته در تجارت بود که دارائی او را خریده و ثروتی بهم زده بود. این مرد شرابهای بسیار بد را بقیمت ارزان بخورده فروشان دهات میفروخت و بین آشنایان و دوستان خود به شیادی هفتخط و به «نرماندی» پرمکر و حیله و خوش اخلاقی معروف شده بود.
از این گذشته، آقای لوازو بهسبب لودگیه و مسخرگیهای متنوع و شوخیهای زشت و زیبایش شهرت داشت و کسی نبود تا ذکری از او بمیان آمد بیاختیار نگوید که واقعاً این لوازو قیمت ندارد!»
با قد ریز و نارسا شکمی چون بادکنک داشت، و روی آن شکم صورت سرخی بیان دو کناره ریش بلند(فاوری) خاکستری خودنمائی میکرد.
همسرش، زنی درشت و قوی هیکل و با ارده بود و صدائی رسا و تصمیمی سریع داشت و نظم و حساب تجارتخانه محسوب میشد و آن مؤسسه را با فعالیت توأم با نشاطی رونق داده بود.
در کنار ایشان، مردی محترمتر و از طبقهای والاتر موسوم به«کاره لامادون»(Carre Lamadon) که شخصیتی برجسته داشت و وارد بهامور تجارت پنسبه و صاحب سه کارخانهٔ ریسندگی و افسر «لژیون دونور» و عضو شورای عمومی بود قرار داشت. این شخص در تمام دوران امپراطوری رئیس دستهای از مخالفین امپراطور بود که مخالفت خود را با روشی مسالمتآمیز و بانزاکت ابراز میکرد، آنهم صرفاً بطمع اینکه در صورت آشتی با رژیمی که بقول خود با سلاح نزاکت با آن میجنگید وجه المصالحهٔ بیشتری دریافت دارد. بانو«کاره لامادون» که بسیار جوانتر از شوهرش بود مایهٔ دلخوشی افسرانی از خانودههای اعیان بود که بهپادگان «روان» منتقل میشدند.
او در برابر شوهرش هیکلی بسیار ریز و ظریف داشت و بسیار خوشگل بود، و در لای پالتوی پوست خود گلوله شده بود و با نگاهی محزون بدرون اسفناک دلیجان مینگریست.
همسایگانش، آقای کنت و خانم کنتس هوبر دوبره ویل(Hubert de Breville) یکی از قدیمیترین و نجیبترین خانوادههای نرماندی بودند. کنت که نجیبزادهٔ پیر بسیار آراستهای بود با تصنعی که در طرز لباس و آرایش بکار میبست اصرار داشت که شباهت طبیعی خود را به هانری چهارم پادشاه فرانسه، آشکار سازد؛ بنابر یم افسانهٔ تاریخی که جزو افتخارات خانوادگی محسوب میشد هانری چهارم بانوئی از خانوادهٔ «برهویل» را آبستن کرده بود و شوهرش بپاس این افتخار کنت و فرماندار آن ولایت شده بود.
(کنت هوبر) همکار آقای کارهلامادون در شورای عمومی و نمایندهٔ حزب «اورلئانیست» در آن شورا بود. تاریخچهٔ ازدواج او با دختر یک نفر جهازگیر کشتی از اخالی «نانت» همچنان جز اسرار مگو بود؛ لیکن چون کنتس بظاهر بزرگزاد مینمود و بهتر از هرکس مهمانداری میکرد و حتی معروف بود که روزگاری طرف عشق و علاقهٔ یکی از پسران لوئیفیلیپ(پادشاه فرانسه) بوده است تمام نجبا او را گرامیداشتند و سالن او جز سالنهای طراز اول کشور و تنها جائی بود که هنوز آداب عشق و عشوهگری برسم قدیم حفظ شده بود و ورود بهآنجا اشکالات فراوان داشت.
ثروت خانواده برهویل که کلا از اموال غیرمنقول تشکیل میشد بنابرآنچه میگفتند در سال عوایدی بالغ بر صدهزار لیور داشت.
این شش نفر مسافر ته دلیجان تشکیل اجتماع علیحدهای داده بودند که همه از افراد پردرآمد و آرامشطلب و مقتدر و شریف و محترم و بانفوذ، از آنها که پابند بهمذهب و اصول هستند، محسوب میشدند.
ازقضا تمام زنان روی یک نیمکت نشسته بودند و در کنار کنتس دو خواهر مقدس کلیسا نیز جا داشتند که تسبیحهای درازی در دست میگرداندند و دعائی زیرلب زمزمه میکردند. یکی از ایشان پیرزنی بود که صورتش را آبله چال چال کرده بود، گفتی یک تفنگ ساچمهزنی توی صورتش خالی کردهاند. خواهر مقدس دیگر زنی بود بسیار لاغراندام که سر خوشریخت و بیمارگونهای برسینهٔ بظاهر مسلولش قرار داشت ـ سینهای شرحهشرحه از ایمانی خورهمانند که مؤمن را بمقام شهدیان و ملهمان خدا میرساند.
روبروی آن دو خواهر مقدس مردی و زنی نگاه همه را بخود جلب کرده بودند.
مرد، که بسیار سرشناس بود آقای کرنوده(Cornudet) آزادیخواه معروف و کسی بود که مایهٔ وحشت مردمان محترم شهر بشمار میرفت. بیست سال میشد که این مرد ریش قرمز و بلند خود را در گیلاسهای آبجوخوری تمام کافههای دموکراتیک خیس میکرد. ثروت سرشاری از پدر خود که یمی از شیرینیفروشهای قدیمی بود بهارث برده و همه را با رفیقان و دوستان خود خورده بود و اینک با کمالب بیصبری انتظار جمهوری را میکشید تا بالاخره مقامی را که بهجبران آن همه خرجهای انقلابی حق مشروع خود میدانست اشغال کند. در چهارم سپتامبر، شاید بدنبال شوخی مسخرهای که با او کرده بودند، خود را فرماندار شهر تصور کرده و وقتی خواسته بود که کارش را تحویل بگیرد چون از اعضای اداره بجز پیشخدمتها کسی برجا نمانده بود و ایشان نیز از شناسائی عنوان او امتناع میورزیدند ناچار شد جا خالی کند. با این وصف پسر بسیار خوب و بیآزار و خدمتگزاری بود و در کار تدارک دفاع از شهر کوشش و. تقلای بسیار کرده بود. دستور داده بود خندقهائی در صحرا بکنند و درختان جنگلهای اطراق را بیندازند و برسر راهها دامهائی تعبیه کنند، و همین که دشمن نزدیک شده بود بهاطمینان تدارک دفاعی خود بسرعت بسوی شهر عطف عنان کرده بود. اکنون گمان میکرد که وجودش در هاور مفیدتر خواهد بود و در آنجا باز ممکن است احتیاج به سنگربندیها و خندقکنیهای مجددی پیدا شود.
زن، یکی از آنها بود که به «نشمه» معروفند و بعلت چاقی زودرسش او را تپلی(Boule de suif) لقب داده بودند. زنی بود کوتاه و گرد و غلنبه، و از بس چاق بود که بدنش پیه آورده بود. انگشتان بادکردهاش چنان بود که گفتی آنها را در سربندها خفه کردهاند و شباهت بسیار به سوسیونهای کوتاه نخ کشیده داشتند. پوست بدنش صاف و براق بود و غبغب چاق و برآمدهاش از زیر پیراهن برجسته مینمود. با این وصف از بس طراوت و شادابی صورتش چشم را محظوظ میکرد که او را مشهی و مطلوب جلوه میداد. صورتش سیب سرخ یا غنچهٔ شقایق پرپر بود که میخواست بشکفد. در چهرهٔ او، در بالا، دو چشم سیاه شهلا در پناه صفی از مژگان بلند و انبوه، که بر آت سایه انداخته بود، میدرخشید و در پائین دهان تنگ و دلفریبی بطلی بوسه نمناک و مزین به دندانهای ریز و براق؛ بعلاوه چنانکه میگفتند این زن صفات و محسنات گرنبهائی داشت.
بمحض اینکه حاضران او را شناختند پچپچ بمیان زنهای نجیب افتاد و کلمات «فاحشه» و «ننگ اجتماع» چنان بلند در گوش هم ادا شد که او سربلند کرد.