Kinaxixi
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
دو شعر از اگوستینونِتو - شاعر و رهبر آنگولا:
- Kinaxixi
خوش داشتم بنشینم
روی نیمکتی در کیناکسیکسی
- در ساعت شش بعدازظهری داغ
و فقط بنشینم و...
کسی میآمد
شاید
- که در کنارم بنشیند.
و من چهرههای سیاه مردم را
- میدیدم
که بیهیچ شتابی
رو بهبالای شهر
- میرفتند
در آن حال که حضوری نداشتند
در زبان کیمبوندوی* دست و پا شکسته و شلوغی
که بدان
- سخن میراندند.
میدیدم
گامهای خستهٔ پیشخدمتانی را
که پدرانشان نیز پیشخدمت بودند،
و عشق را
- اینجا میجستند و
- افتخار را
- آنجا،
و در الکل
خواهان چیزی وَرایِ مستی
- بودند
- - نه سرخوشی و
- نه نفرتی!
بعد که خورشید فرو مینشست
چراغها روشن میشد و
- من
- آواره میشدم
و فکر میکردم
که با اینهمه،
- زندگی ما، ساده است،
و بسیار ساده است
برای کسی که خسته است و
- هنوز
- ناگزیر
- راه میرود.
* Kimbundu نوعی زبان بومی آنگولائی.