ملکوت
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
نوشتهٔ: بهرام صادقی
در ساعت یازده شب چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته، جن در آقای «مودت» حلول کرد.
میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با در نظر گرفتن این نکته که چهرهٔ او بهطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس میتواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سبزهٔ باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه میداد و سایههای وهمانگیز به وجود میآورد و در جوی آب برق میانداخت که گوئی ابدیت در حال تکوین بود. در فضا خنکی و لطافت و جوهر نامرئی نور موج میزد و از دور دور زمزمههای ناشناسی در هوا پراکنده میشد و مثل مه بر زمین مینشست. یکی از دوستان آقای مودت که جوانتر از همه بود و همیشه کارهای عملی را به عهده میگرفت و میخواست تا حد امکان مفید و مؤثر باشد پیشنهاد کرد که هرچه زودتر آقای مودت را به شهر برسانند و در آنجا تا دیر نشده است از رمال، یا جنگیر و یا کسی که در این امور تخصصی داشته باشد یا حداقل از پزشک شهر کمک بگیرند.
او را در جیپ سوار کردند و همان دوست جوان که «منشی» ادارهای بود به راندن پرداخت. جیپ در میان سکوت و خلوت شب باغ را دور زد و به جاده افتاد و راه درازش را به سوی شهر آغاز کرد. آقای مودت را با وضع نزاری تقریباً در عقب ماشین پرت کرده بودند و هیچ یک از سه نفری که خود روی صندلیهای نرم فنردار جلو نشسته بودند طاقت نداشتند که سر برگردانند و کیفیت حال او را تماشا کنند. راه با دستاندازهای بیشمار و پیچهای متعددش به نظر تمامناشدنی میآمد، در حالی که به هنگام غروب، وقتی که با دلی شاد و فارغ از غم و اسبابی آماده برای طرب، از شهر به سوی باغ آقای مودت راه افتاده بودند از اینکه میدانستند سرانجام خواهند رسید و از لذت تفرج و سواری محروم خواهند شد ناراحت بودند.. اکنون هر سه تن در سکوت کامل، خیره به جاده مینگریستند و بازی مهتاب را در پستی و بلندیها و نیز سایههای تند و زودگذر بوتههای خار و پشتههای سنگ و تپههای خاک و زمزمه غافلگیرکنندهٔ حیوانات شبخیز را به حساب عوامل مابعدطبیعه و آنجهانی میگذاشتند - اما نگرانی خاطرشان برای دوست و میزبان مهربانی که اکنون به آن صورت در کنج ماشین افتاده بود، که دل سنگ به حالش کباب میشد و تن هر کس را به لرزه میانداخت بیاندازه بود…
به شهر رسیدند و منشی جوان چراغهای جلو را روشن کرد. از خیابانهای خوابآلود و خلوت که مالامال جلوههای غریبانهای بود که تنها آخر شب، در شهرستانهای دورافتاده ممکن است پدیدار شود، گذشتند. یکی از سه نفر که بیاندازه «چاق» بود و چشمهایش به همین علت در میان صورت گرد و فربهاش پوشیده میماند، گفت:
- خیلی خوب این هم شهر! نصف شب خودمان را آواره کردیم و آمدیم، حالا میخواهم بدانم دنبال چه کسی میگردید؟ فکر میکنید نتیجهای داشته باشد؟
جوابش را دوست دیگری داد که بین او و راننده نشسته بود:
- معلوم است! دنبال جنگیر میگردیم.
مرد چاق با صدای کلفت نکرهاش تقریباً فریاد زد:
- آخر این روزها از اینجور آدمها پیدا نمیشود. شاید اگر تا صبح صبر کنیم و بعد سر فرصت در محلههای قدیمی سراغ بگیریم به مقصود برسیم. حالا غیر از این که خودمان را خسته بکنیم نتیجهای نخواهیم گرفت.
راننده گفت: «این کار خیلی فوری است. میبینید که نمیتوانیم صبر کنیم. تازه آمدیم و خسته شدیم، چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ البته… شاید برای شما که همیشه به فکر خودتان هستید زیاد مهم نباشد ولی ما نمیتوانیم او را همینطور رها کنیم، خندهدار است، شما به همین زودی از میدان رفاقت در رفتید؟»
ماشین را کنار خیابانی نگاه داشتند که بتوانند تصمیم بگیرند. مرد چاق جواب داد:
- در رفتم یا در نرفتم… به کسی مربوط نیست، حالا که چارهای نداریم ببریمش دکتر.
صدایش طنین طبلی را داشت که در دوردست بر آن بکوبند. دوست دیگر گفت: «این بهتر از هیچ است، اما باید زودتر رفت، چون تنها طبیبی که شبها تا صبح کار میکند دکتر «حاتم» است و او هم بعد از ساعت یک میخوابد و دیگر مریض قبول نمیکند.» جیپ تکان خورد و به راه افتاد. راننده پرسید:
- چطور؟ هم تا صبح کار میکند و هم بعد از ساعت یک مریض قبول نمیکند؟ کمی پیچیده است.
دوست دیگر، دوست «ناشناس» که ما هیچ یک از مشخصات او را نمیدانیم و از این پس هم نخواهیم دانست، جواب داد:
- هر کس به نحوی مطالب را تعبیر میکند. شما از پیچیدگی حرف میزنید اما من اصلاً به فکر تعبیر و تفسیر نمیافتم. در این مورد توضیح بدهم: اگر تا به حال به مطب دکتر حاتم رفته بودید به آگهی او توجه میکردید که میگوید فقط تا ساعت یک بعد از نیمهشب آمادهٔ پذیرائی است. از آن گذشته خود او شفاهاً به همه تذکر میدهد که خواب و استراحت برای هر انسانی لازم است و نباید بیهوده مزاحم او بشوند معهذا بارها مریضهای بیشماری را که بین ساعت یک و صبح به در خانهاش رفتهاند پذیرفته و معالجه کرده است.
منشی جوان از سر تفنن بوق زد و گفت: «پس ما با آدم فداکاری روبرو هستیم؛ کسی که به هر حال در برابر وظیفه مغلوب میشود!» ناشناس آهسته پرسید:
- شما معالجهٔ بیماران را وظیفهٔ پزشک میدانید یا حق او؟
- من جواب خودتان را میدهم، «هر کس به نحوی مطالب را تعبیر میکند.»
- اما شما هیچکدام دکتر حاتم را ندیدهاید و نمیشناسید. فکر نمیکنید که همین مسئله قضاوتها و تعبیرات شما را ناقص خواهد کرد؟
رانندهٔ جوان شانههایش را بالا انداخت:
- همه فیلسوف شدهاند! اما چه قضاوتی؟ ما که نمیخواهیم او را محاکمه کنیم یا دخترمان را به عقدش دربیاوریم. اگر بتواند رفیقمان را از این مخمصهٔ خدائی نجات بدهد کارها تمام است. برای اینکه هر کس در این میان به وظیفهٔ خودش عمل کرده است.
ناشناس گفت: «ولی من چیزهای دیگری احساس میکنم. مثل اینکه امشب چیزی میخواهد اتفاق بیفتد؛ حوادثی میخواهد رخ بدهد که از دایرهٔ وظیفه خود و حق و معالجه و این بدبختی تازه که برای مودت پیشآمد کرده بیرون است.» مرد چاق به صدای بلند خندید و با بیتابی گفت: «خیلی خوب! خیلی خوب! امشب شب عجائب است. اگر عرق نخورده بودی میگفتم علم غیب پیدا کردهای، پس حالا که این طور مثل بلبل شیرینزبانی میکنی آیندهٔ مرا پیشگوئی کن! بیا این هم کف دستم!»
ناشناس به نرمی کف دست گرد و سنگین مرد چاق را در دست گرفت و سر پائین آورد و در تاریک و روشن به خطوط فراوان و عمیق آن خیره شد:
- سکته میکنی.
منشی جوان بیاراده پایش را روی ترمز گذاشت و باز برداشت. همه به بالا جستند. مرد چاق خندهٔ خود را فروخورد و دستش را از دست دوستش بیرون کشید:
صد بار گفتهام که از این شوخیها بدم میآید. حالا به کوری چشم تو… درست گوش کن، خیال دارم صد سال عمر کنم، به همین چاقی و سلامتی، بخورم و کیف کنم، باز هم زن بگیرم، صیغه بگیرم و لذت ببرم، انشاءالـله با همین دستهای خودن تو را کفن میکنم!…
منشی جوان با فریادی حرف او را قطع کرد.
- دیگر بس نیست؟ همین طور به فکر او هستید؟ کاش میدانستید که این شوخیها چقدر کثیف و احمقانه است، اگر میخواهید باز هم ادامه بدهید بهتر است بگوئید، من خواهم رفت…
- مرد چاق زیر لب قرقر کرد. ناشناس گفت:
- خودش خواست، با این وجود معذرت میخواهم.
منشی جوان به آن دو نگاه کرد و لبخند زد. ناشناس از این پس تا آخر شب ساکت ماند و دیگر هیچ نگفت، در گفتگوها شرکت نکرد و حتی سؤالهائی را هم که از او میکردند بیجواب میگذاشت…
جیپ اکنون در تنها خیابان آسفالت شهر به سرعت حرکت میکرد. از لامپهای کوچک و کمنور خیابان به فواصل دور لکههائی گرد و زردرنگ روی آسفالت افتاده بود. خانههای کوچک و بالاخانههای تاریک و خاموش از دو طرف جیپ به سوی تاریکی فرار میکردند و با آن درمیآمیختند. سکوت سنگین را فقط صدای موتور جیپ میشکست. یک جا چند سگ لاغر ولگرد به سرعت از جلو ماشین فرار کردند.
روبروی خانه و مطب «دکتر حاتم» رفقای آقای مودت پیاده شدند و او را کشانکشان به آن طرف بردند. چراغ خانه میسوخت. دکتر حاتم که با پیژامه بیرون آمده بود و خستگی و بیخوابی به خمیازه کشیدن وادارش میکرد به سلامشان پاسخ گفت. ظاهراً غیر از «ناشناس» که او را پیش از این دیده بود و میشناخت؛ دوستان دیگر از مشاهدهٔ قیافه و وضع او به حیرت افتادند. دکتر حاتم مرد چهارشانهٔ قدبلندی بود که اندامی متناسب و بانشاط داشت، به همان چالاکی و زیبائی که در یک جوان نوبالغ دیده میشود اما سر و گردنش… پیرترین و فرسودهترین سر و گردنهائی بود که ممکن است در جهان وجود داشته باشد. موهای انبوه فلفل نمکیش به موازات هم و دو دستهٔ مجزا، از دو سوی سر بزرگش به عقب میرفت، در حالی که آن قسمت از سرش که میان این دو دستهٔ مشخص مو قرار داشت طاس، براق و یکدست بود. منشی جوان در همان لحظهٔ اول حس کرد که این مجموعه شباهت به خیابان آسفالت و محدبی دارد که در دو طرفش ردیف اشجار درهم و برهم و تودرتو «تا بینهایت» امتداد داشته باشد. از این خیال و تصور خندهاش گرفت…
همه به اتاق مطب وارد شدند. مرد چاق از مشاهدهٔ پیشانی برآمده و چشمهای سوزان و پرفروغ و بینی عقابی و ریش کوتاه و گردن کلفت و پرچین و چروک دکتر حاتم به وجد آمده بود. دکتر حاتم پرسید:
- خیلی خوب آقایان! چیست؟ مست کرده است؟ تریاک خورده است؟
و در همان حال با منشی جوان کمک کرد که آقای مودت را روی تخت بخوابانند و تکمههای کت و پیراهنش را باز کنند. آقای مودت؛ تسلیم شده و متعجب به همه چیز و همه جا نگاه میکرد. ناشناس روی یک صندلی نشست و مرد چاق که عرق کرده بود و سخت نفس میزد اجازه خواست تا برای استفاده از هوای آزاد به حیاط برود زیرا (او نمیتوانست خستگی و کار زیاد را تحمل بکند و میترسید که اگر تقلا کند از وزنش کاسته شود و اشتهایش نقصان یابد و سرخی گونهاش به نارنجی میل کند و جز آنها…) دکتر حاتم گفت: «خیلی خوب، نگفتید چه شده است؟ لازم است که به دقت و تفصیل برای من شرح بدهید.»
منشی جوان تمجمج کرد. دکتر حاتم نبض آقای مودت را در دست گرفت و رویش را به مخاطبش کرد و با خوشروئی امیدوارکنندهای - شاید برای اینکه شرم و حجب او را از بین ببرد - حرفش را ادامه داد:
- این روزها ناراحتیها خیلی زیاد شده است. مریض و غیرمریض از سر و کولم بالا میرود. اما من هم خسته شدهام، شما فکرش را بکنید، چندین سال در همین شهرستان کوچک با همین اتاق و همین وسائل، همین آدمها و همان حرفها… همین الان بود که زنم خوابید. او از اینکه من روزبهروز افسردهتر میشوم غصه میخورد و باز مثل همیشه پیشنهاد میکرد که دست بکشم و مسافرت کنم، پیش خودمان بماند… این کاری است که حتماً میکنم…
صدای سرفهٔ مرد چاق که از حیاط میآمد به گوش رسید. دکتر حاتم یک دست بر قلب آقای مودت گذاشت و با دست دیگرش به ناشناس اشاره کرد:
- ایشان که هستند؟ به نظرم آشنا میآیند.
مرد جوان جواب داد:
- از اول با ما بودند، ملاحظه نفرمودید؟
ناشناس همان طور که بیحرکت روی صندلی نشسته بود با سماجت در چشمهای ملتهب و عمیق دکتر حاتم خیره شد. دکتر حاتم این بار بیصبرانه سؤال کرد:
- بالاخره چیست؟
مرد جوان، شرمزده و اندیشناک که گوئی بار سنگین همهٔ مسؤولیتها و خرابیها را به دوش میگیرد بریدهبریده و با اشارات سر و دست پاسخ داد:
-جن… ظاهراً جن در بدنشان… جن در بدنشان رفته است.
دکتر حاتم آه بلندی کشید. معلوم بود که اهمیت قضیه را عمیقاً دریافته است. گفت:
- بنابراین کارمان خیلی مشکل است. در چه ساعتی اتفاق افتاد؟
-تقریباً یک ساعت پیش.
دکتر حاتم ریش خود را خاراند. در گرمای اطاق به نظر مرد جوان آمد که دو برجستگی طرفین پیشانی دکتر هر دم بزرگتر میشود.
- ببینید! من مدتها است از این قبیل کارها نداشتهام اما به خاطر شما که راه درازی آمدهاید و بیشتر برای خود بیمار و همچنین از نظر وظیفهای که احساس میکنم هر کار از دستم برآید انجام خواهم داد ولی قول نمیدهم که نتیجه حتماً رضایتبخش باشد.
- آیا خطری دارد؟ ما میخواهیم روز به سراغ جنگیر برویم.
- فکر نمیکنم. اما از کجا گیرشان میآورید؟ آنها نسلشان برافتاده است.
- خیلی خوب، حالا چه کار خواهید کرد؟
- کمی تماشائی است. من اول باید در این قفسههای کهنه به دنبال یک لوله بگردم. لولهٔ درازی است که در «معده» فرو میبرند. مدتها است که از آن بیخبر ماندهام.
- آیا مطمئنید که «او» به معدهاش رفته است؟
- تقریباً، این جور چیزها را طب جدید «کوراتراتژه» یا برایتان ترجمه کنم «جسم خارجی» مینامد. کوراترانژه وقتی به بزرگی یک جن باشد مسلماً جائی بهتر از محیط فراخ معده نخواهد جست.
- آیا لازم است که رفیقتان را از حیاط صدا بزنم؟ کاری که احتیاج به زور داشته باشد ندارید؟
- بیفایده است، او اینجا بیهوده عرق خواهد ریخت وانگهی این کار به ملایمت و احتیاز بیش از هر چیز محتاج است.
دکتر حاتم از درون جعبهٔ چوبی گردآلود که در میان انبوه شیشههای خالی و نیمه پر دوا و پنسهای زنگزده و سرنگهای شکسته گم شده بود لولهٔ لاستیک درازی بیرون کشید. لوله مثل مار کوتاه و بلند میشد و به اطراف میپیچید. بعد یک طشت لعابی و شیشهٔ درازی که محتوی مایعی بنفشرنگ بود و چند سرنگ کوچک و بزرگ آماده کرد و روی میزی که پهلوی تخت قرار داشت گذاشت. آقای مودت با تکمههای باز در حالی که موهای وزکردهٔ سینهاش بیرون زده بود وحشتزده و حیران او را میپائید. دکتر حاتم لولهٔ لاستیکی را بهنرمی و احتیاط به معدهٔ آقای مودت فرو برد. مرد جوان با بلاتکلیفی پرسید:
- بالاخره از دست من کاری بر نمیآید؟ نمیتوانم خدمتی بکنم؟
دکتر حاتم همانطور که بر سینهٔ آقای مودت خم شده بود و میلیمتر به میلیمتر لوله را به پائین میفرستاد جواب داد:
- من شما را تقدیس میکنم. شما برخلاف دوست تنومندتان هستید که گویا همیشه به خودش فکر میکند. شما دلتان میخواهد برای رفیقتان مؤثر باشید و در راهش فداکاری کنید - چند دقیقهٔ دیگر شکم او را ماساژ خواهید داد.
دکتر حاتم تمام مایع بنفشرنگ را با سرنگ از راه لولهٔ لاستیکی به معدهٔ آقای مودت فرو ریخت و پس از آن لوله را بیرون کشید. لوله به روی خود جمع شد. شکم آقای مودت از اطراف نفخ کرد و هر دم برجستهتر میشد.
دکتر حاتم گفت: «حالا نوبت شما است.» منشی جوان با خوشحالی دست به کار شد. با دستهای ورزیدهاش که دکتر حاتم را به شک و تعجب انداخت شکم آقای مودت را از بالا به پائین و از پائین به بالا و از اطراف به مرکز ماساژ میداد. دکتر حاتم گفت:
- این کار باید یک ربع - بیست دقیقه ادامه پیدا کند، تازه برای شما که به فوت و فنش آشنا هستید والا بیش از این طول میکشید.. قبلاً جائی بودهاید؟
- نه، هیچ جا. من خیلی از کارها را، اگر نخندید، بهطور مادرزاد میدانم.
- خندهآور نیست. من سالها پیش دستیاری داشتم که بدون تمرین و تعلیم قبلی همه چیز میدانست، شاید چهل سال پیش. افسوس که خیلی زود مرد.
- شما چند سال دارید؟
- خیلی زیاد، بهتر است بگویم معلوم نیست!
- اما معذرت میخواهم، اجازه میدهید فضولی کنم؟
- آه، میدانم! چرا من او را کشته باشم؟ فکر میکنید نمیدانم مردم پشت سرم چه میگویند؟ اینها سزای خدمتهائی است که به آنها میکنم.
- اما ای کاش به همین جا ختم میشد! شایعات دیگری؛ حتی در آبادیهای اطراف و شهرستانهای دور و و نزدیک دیگر رواج دارد، میگویند شما هر سال شاگرد تازهای استخدام میکنید و چندی بعد او را میکشید… و مضحکتر از همه: از آنها صابون میسازید!
- بله، اما چه کسی باور میکند؟ من قاتل نیستم، قبل از هر چیز طبیبم و حتی اگر روزی به این کار مایل بشوم وجدان پزشکیم اجازه نمیدهد. این شاگردها هر سال با پای خودشان میآیند و به زور خودشان را به من تحمیل میکنند، اغلب از دهات اطراف یا محلات دور شهر آمدهاند، فقیر و بیچارهاند و تصور کار راحت و مزد فراوان چشمهایشان را کور و خیره کرده است. من نمیتوانم مخالفت کنم زیرا دست تنها هستم… ولی آنها! پس از مدتی کار زیاد و خستهکننده، میکربهای گوناگونی که در محیط خانهٔ من پراکندهاند و من خود به آنها عادت کردهام، بیغذائیها و ناتوانیهای قبلی و روبرو شدن با این واقعیت که پول زیادی به دست نمیآید آنها را از پا در میاندازد. چه باید کرد؟ و دربارهٔ صابون… من صابون خود را از پایتخت تهیه میکنم، یکجا و ارزان.
- آیا بهتر نیست شما خودتان تنها کار کنید؟ در این صورت دهان مردم را هم بستهاید.
- مگر شما توانستید تنها به معالجهٔ رفیقتان بپردازید، از این گذشته مردم هیچوقت ساکت نخواهند شد، زیرا دست دیگران در کار است - آن چند طبیب جوانی که تازه به این شهرستان آمدهاند و جویای پول و نامند، آنها از کثرت بیماران من و همچنین از نیروی فراوان و شور و شوقم حسرت میخورند. خودشان در روز بیش از یکی دو مریض ندارند.
- اینها را به خوبی میدانم، هرچند تا کنون با شما آشنا نبودهام - اما دلم میخواهد با من خودمانیتر صحبت کنید، طوری حرف میزنید که انگار از شهر دیگری هستم.
- نه، درد دل میکنم. برای من از شهرهای دیگر، حتی از شهرهای دور هم میهمان مریض میرسد. آنها را بیشتر دوست میدارم چون راه درازتری پیمودهاند. هماکنون در بالاخانهٔ من مردی خوابیده است که احتیاج به یک عمل جراحی دارد، یعنی خودش چنین احتیاجی را احساس میکند. اسمش «م. ل» است اما اینکه از کجا آمده است؟ مجاز نیستم بگویم...
- اینجا وسائل جراحیتان کامل است یا مجبورید احتیاط کنید؟
- احتیاط میکنم. او مرد بسیار متمولی است. با اتومبیلش آمده است. من به شوفر او که در عین حال پیشکار و پیشخدمت او نیز هست جائی در سردابخانه دادهام، اربابش گوئی ارزش پول را نمیداند یا گنجی زیر سر دارد، بیحساب خرج میکند… اما من از او پولی نخواهم گرفت، حتی بابت کرایهٔ اطاق و خورد و خوراکش. میدانید، او به میل خودش میخواهد یکی از اعضای بدنش را قطع کنم.
دستهای منشی جوان بر روی شکم آقای مودت بیحرکت ماند:
- خیلی وحشتناک است! آیا شما این کار را خواهید کرد؟
- چاره چیست، اگر من نکنم به دیگری مراجعه میکند و هیچکس جز من اینگونه عملها را بهخوبی و تمامی انجام نمیدهد. این نکته را هر دو خوب میدانیم. زیرا…
- این «م. ل» دیوانه است؟
- نه دیوانه نیست. یا لااقل اکنون دیوانه نیست. او مرد باذوقی است، سواد دارد، خاطرات مینویسد، کتاب میخواند و گاهی هم مرا مجاب میکند…
منشی جوان باز به کارش مشغول شد. دکتر حاتم گفت:
- زیرا، شما که نگذاشتید حرفم را تمام کنم، گمان نکنید او تازهکار است و راه را از چاه نمیشناسد. در این کار سابقهٔ فراوانی دارد و از دیگران سرخورده است. عملهای پزشکان دیگر برایش با درد و ناراحتیهای بعدی توأم بوده است، این است که به سراغ من آمده است، او اکنون میخواهد «آخرین» عضو ممکنش را قطع کند…
منشی جوان آشکارا لرزید.
- … دیگر بیش از یک دست برایش باقی نمانده است. چهل سال است که خودش را جراحی میکند. شاید بنیهٔ بسیار قوی و ارادهٔ عجیب و زندگی آسوده بیدردسرش به این مقصود کمک میکند. در این سالهای دراز او یکییکی انگشتها و مفصلهای دست و پا و غضروفهای گوش و بینیاش را، دو سه سال یک بار بریده است. اکنون او است و دست راستش…
- میتوان او را دید؟
- نه، نه این حرف را نزنید. گمان نکنید که خانهٔ من باغ وحش است.
- معذرت میخواهم. پس در این مدت پول زیادی خرج کرده است؟
- با وجود این امیدوارم او را ببینید، شاید همین امشب، اما نه در مطب من. از اینها گذشته بهتر است آرامتر ماساژ بدهید و فاصلهدارتر. صحبتمان بیش از اندازه گل انداخته است و نزدیک بود رفیقتان را فراموش کنم.
منشی جوان بهسادگی یک کودک و با لحنی حسرتبار گفت:
- چه پولها که به جراحها داده است!
دکتر حاتم لبخند زد:
- شما مثل اینکه زیاد نسبت به این مسئله حساس و علاقمند هستید!
- من کارمند ساده و زحمتکشی هستم. هر روز جان میکنم که شاید پول بیشتری به دست بیاورم و زندگیم را کمی بهتر کنم. خیلی چیزهاست که برایم مفهومی ندارد - هنوز خانه ندارم، پسانداز ندارم و به آیندهام مطمئن نیستم. معلوم است که در چنین وضعی حساب میکنم با آن پولها چه کارها که میتوانستم انجام بدهم!
- درست است، در آن صورت یک کارمند ساده نبودید. مالک بودید یا تاجر و یا لااقل رئیس ادارهتان.
- نه آنقدرها هم نمیخواهم. همین آقای مودت مالک است ولی به او حسد نمیبرم، زیرا خوشبخت نیست، خودش نمیخواهد خوشبخت باشد و به مفهوم زندگی خیلی پیچوتاب میدهد. معلوم است که آن را نخواهید فهمید! یا آن رفیقمان که در حیاط است و شما به او تنومند لقب دادهاید؛ تاجر معتبری است و پولش از پارو بالا میرود ولی گمان میکنید در چه خیالاتی است؟ همیشه در عذاب است. همهاش همین که مبادا رنگ صورتش بپرد یا تیره شود و زبانش بار پیدا کند و شکمش یبس بماند؛ از این جهت دست به سیاه و سفید نمیزند و همیشه در حال استراحت است و هیچ فکر ناراحتکنندهای را به مغزش راه نمیدهد، به فکر هیچکس نیست، همه چیز غیر از خودش برایش بیمعنی است… اما من درست است که خیلی جوان و بیتجربهام، نه فیلسوفم و نه میخواهم باشم، ولی زندگی را خیلی سهل و ساده میفهمم و میگذرانم و آن را در سادگیش دوست میدارم. اگر فرض کنیم که زندگی کلاف نخی باشد…
- میتوانید کمی استراحت کنید. شما هم کار میکنید و هم حرف میزنید.
- خستهتان کردم؟
- نه، اگر زندگی کلاف نخی باشد…
- … من آن را باز کرده میبینم. کاملاً گسترده و صاف. پیچ و تابش نمیدهم و رشتههایش را به دست و پایم نمیبندم. برای همین است که عدهای را دوست میدارم و عدهای را دوست نمیدارم، اما با کسی کینه ندارم. آمادهام که به دیگران کمک کنم زیرا دلیلی نمیبینم که از این کار سر باز زنم. هوا و آفتاب و عشق و غذا و علم و مرگ و حیات و کوهها را به اندازهٔ کافی میپسندم و به آنها دل میبندم. به هر چیز قانعم، اما قناعتی که نتیجهٔ تصور خاص من از زندگی است.
- تبریک میگویم. مدتها بود ندیده بودم. شما خیلی شبیه آدمهای اولیه هستید که در همه چیز به طبیعت همان چیز نزدیک بودند. حتی اگر غلط نکنم شباهت دوری به حضرت آدم دارید…
- آه! این دیگر شوخی است.
- جدی فرضش کنید زیرا میخواهم باقی حرفهایتان را من به زبان بیاورم: شما حتی حاضرید فداکاریهای کوچک و بزرگ بکنید، به عشق روئی سیب بخورید و آواره بشوید، با همه خوب باشید، بله شما نمیتوانید تصور کنید که بدی وجود داشته باشد و یا در راه ادامهٔ یک زندگی ساده و طبیعی با چاشنی یک عشق لطیف، زندگی شرافتمندانهای که کاری به زندگیهای دیگر نداشته باشد و بیش از حق خود نخواهد و به آفتاب و هوا و کوه و حتی مرگ عادلانه مهر بورزد موانعی پیش بیاید. خیلی خوب، ببینیم! رفیق تنومندتان با دستگاه منظم گوارشش و ایشان با جنشان و دوست دیگرتان با سکوتش و شما هم با کلاف گستردهتان سرگرم باشید…
- سرگرمی شما چیست آقای دکتر؟
- من پیرم. خودم را با زنم و موسیقی و غمها و خاطرات گذشتهام و کتابهایم سرگرم میکنم.
یکی دو دقیقه سکوت جای خود را در اطاق بازیافت. دکتر حاتم از میان قفسه کتابهایش کتاب کوچکی بیرون کشید و نشان داد و سکوت را شکست:
اخیراً این را میخوانم. مطالب جالبی برای من در آن وجود دارد؛ «یکلیا و تنهائی او» دیدهاید؟
منشی جوان قد راست کرد و دستهایش را به هم مالید و عرق از پیشانیاش سترد:
- آه نه، من وقت بسیار کمی دارم. خیلی کم کتاب میخوانم.
- بسیار خوب دیگر ماساژ کافی است. اکنون کوراترانژه با جدار معدهٔ رفیقتان در جدال است شما بهتر است استراحت کنید. شاید نیمساعت دیگر بیرون بیاید.
منشی جوان نشست. صدای سرفهٔ بیخیالانهٔ مرد چاق به گوش رسید. ناشناس روی صندلیش جابهجا شد. آقای مودت که به سختی نفس میزد نیمخیز شد و مثل کسی که لقمه در دهان داشته باشد گفت:
- میخواهد حالم بههم بخورد.
ناشناس به شتاب سر به سوی او برگرداند. منشی با خوشحالی کودکانهای فریاد زد:
- شنیدید؟ به حرف درآمد! آن وقت تا به حال یک کلمه حرف نزده بود. آه آقای دکتر آیا خوب میشود؟
دکتر حاتم جواب داد:
- بله این علامت بهبودی است. اما او نباید حرف بزند، باید ساکت بشود.
آقای مودت خاموش ماند. مرد جوان کوشید که حس احترام و دلجوئی خود را هرچه بیشتر به دکتر حاتم نشان بدهد:
- پس شما خیلی کتاب میخوانید؟
- بله ظاهراً، اما کتابهای بخصوصی را، شما اوقات بیکاریتان را چگونه میگذرانید؟
- من زن دارم.
- حدس میزدم. تازه عروسی کردهاید؟
- شاید شش ماه، اما به اندازهٔ یک دنیا زنم را دوست میدارم.
- چه سعادتی میتوانید داشته باشید، البته اگر بتوانید داشته باشید، هر دو جوانید و در ابتدای زندگی هستید حتماً زنتان خیلی خوشگل است؟
- اوه، چه باید گفت… شما آقای دکتر مرا مسحور کردهاید، مثل بچهای شدهام که دلش میخواهد از اسباببازیهای قشنگ و پر زرق و برق خودش برای کسی که از او خوشش آمده حرف بزنید، اما باور کنید زنم برای من پارهای از زندگی است. او را میپرستم…
- ذوقزده شدید؟ معلوم است که واقعاً عاشقید.
- الآن او را میبینم! موهای بلوطیرنگش مثل آبشار تا روی شانههایش فروریخته است. در لباس چیت گلدارش میخرامد آخر او سادگی را بسیار میپسندد! آیا بازوهای لطیفش را به شاخهٔ یاس تشبیه کنم؟ همیشه، حتی تا سحر منتظر من خواهد نشست...
-عشق شما را شاعر کرده است. اسمش چیست؟
- ملکوت… فراموش نمیکنم که از همان روز اول در گوشم زمزمه میکرد ما باید خوشبخت باشیم، باید با هم باشیم، بچهدار شویم و اسمشان را با هم انتخاب کنیم…
- ملکوت؟ این اسم خیلی به نظرم آشنا میآید.
- من در آغوش او به سادگی و صفای زندگی پی بردم.
ناشناس محیلانه لبخند زد. دکتر حاتم گفت: «این تنها موردی است که به کسی حسد میبرم. بگذارید اعتراف کنم. من در این سن و سال خودم را بیش از هر وقت برای دوست داشتن و عشق ورزیدم آماده میبینم. شاید کسی نفهمد، اما خودتان میبینید. دستها و پاهای من چالاکند، قوی و تازه… اما سرم پیر است، به اندازهٔ سالهای عمرم، من اغلب اندیشیدهام آن دوگانگی که همیشه در حیاتم حس میکردهام نتیجه این وضع بوده است. یک گوشهٔ بدنم مرا به زندگی میخواند و گوشهٔ دیگری به مرگ. این دوگانگی را در روحم کشندهتر و شدیدتر حس میکنم…
- شما به روح عقیده دارید؟
- همین را میخواستم بگویم. بحثمان به کجا رسید؟ من از زن و عشق خیری ندیدهام. هرچند تا کنون چندین زن گرفتهام و اکنون آخرین آنها با من زندگی میکند اما هیچکدام یکدیگر را دوست نمیداشتهایم. آن چیز که امروز به اسم شانس معروف است همیشه از من رمیده است. زنهای من یکی پس از دیگری میمیرند یا دیوانه میشوند یا خیانت میکنند یا طلاق میگیرند.
- آه، پس به شما خیلی بد میگذرد، من افتخار میکنم که در جریان اسرار شما قرار گرفتهام، هرچند اسراری رنجآور است اما با صداقت عرض میکنم: کاری از دستم برنمیآید که برایتان انجام بدهم؟
- نه متشکرم. شما مرا به سر شوق آوردید که حرف بزنم. همین کافی است. مدتها بود برای کسی از ته دل حرف نزده بودم. ولی باید به من قول بدهید که هرچه میشنوید برای خودتان نگاه دارید. من سالهای درازی است که در این شهرستان دورافتاده کار میکنم. همانطور که میبینید با تنگنظریهای مردمش، این طرز زندگی، خیابانهایش، بعدازظهرهای خستهکنندهاش، غروبهای غمانگیزش و این برقش که فقط آخر شب نورانی میشود میسازم. در اینجا بیش از هر محل دیگر پوسیده و فرسوده شدهام. پیش از این در شهرها، دهات، آبادیها و سرزمینهای دیگری بودهام. بسیار دور از اینجا. وقتی دیگر نمیتوانستم بمانم یا مأموریت وجدانیم را انجام یافته میدیدم بیخبر میگذاشتم و میرفتم…
منشی جوان آه کشید.
- آن روز هم گمنام و تنها به این حدود آمدم. اثاثیهٔ مختصر و کیف طبابتم تنها سرمایهام بود. تازه آخرین زن جوان و زیبایم را که بیشتر از دیگران دوستش میداشتم به خاک سپرده بودم. اسمش…
- چه بود؟
- این تصادف است. «ملکوت» بود… او مسموم شده بود. آن روز هم مثل همیشه و همه جا همان دوگانگی سختجان همراهیام میکرد. یا… بگذارید مثل شما شاعر بشوم - در درون من بود، زیرا او همسفر نامرئی و وفادار من است… همه وقت در درون من…
- من افسوس میخورم که چرا درست نمیفهمم. شما تجربههای زیادی دارید. علم زیادی دارید و من فقط در برابرتان به اعجاب دچار میشوم.
- از شما تشکر نمیکنم زیرا مبالغه کردید. ولی به هر حال مسئله برای من باور کردن یا باور نکردن است نه «بودن» یا «نبودن» زیرا من همیشه بودهام. در همهٔ سفرهایم - پای پیاده، در دل کجاوهها، روی اسبها و درون اتومبیلها، وقتی که برف و بوران جاده را مسدود میکرد، یا آن زمان که از میان درختان گل میگذشتم در آن غروبی که به شهری میرسیدیم و به سراغ مهمانخانهاش میرفتیم یا در سحری که باران بر سرمان میریخت و در خانهٔ رعیتی را میکوفتیم که پناهمان بدهد، در صبحی که تک و تنها به میدان دهی میرسیدم و از سر چاه آب برمیداشتم و میخوردم، اگر یکی از زنهایم همراهم بود و یا اگر تنها بودم… همیشه بودهام یا اگر برایتان ثقیل است جور دیگر بیان میکنم - احساس میکنم که همیشه میتوانم باشم. ولی درد من این است، نمیدانم آسمان را قبول کنم یا زمین را، ملکوت کدام یک را؟ (اینجا دیگر کاملاً تصادف است) آنها هر کدام برایم جاذبهٔ بهخصوصی دارند. من مثل خردهآهنی بین این دو قطب نیرومند و متضاد چرخ میخورم و گاهی فکر میکنم که خدا دیگر شورش را درآورده است. بازیچهای بیش نیستم و او هم بیش از حد مرا بازی میدهد…
دکتر حاتم نفس عمیقی کشید. آشکارا به نفس افتاده بود. منشی جوان از لاعلاجی به رفیق ناشناس نگاه کرد. ناشناس چه کمکی میتوانست در فهم این مطالب به او بکند؟ صدای قرقر مرد چاق که نشان بیحوصلگی و عصبانیتش بود از حیاط به درون اطاق میآمد. دکتر حاتم به صحبت ادامه داد:
- خودم را وقف مردم کردهام. هر کار که خودشان خواستهاند برایشان انجام دادهام، بیآنکه عقیدهام را به آنها تحمیل کرده باشم یا از آنها مزد و پاداشی خواسته باشم. من دو نوع آمپول دارم که هر کدام خواص جداگانهای در بر دارند. انبارم از آنها پر است. زنها و مردهای شهر، چه پیر و چه جوان مخفیانه به من مراجعه میکنند و حتی کودکان خود را میآورند تا از این آمپولها به آنها تزریق کنم. تقریباً نودوپنج درصد ساکنان شهر از خواستاران این نوع تزریقات بودهاند. میدانید، من فردا صبح از این شهر کوچ خواهم کرد اما کار مردم را سامان دادهام و به همهٔ آنها یک دورهٔ کامل تزریق کردهام - آمپولها در غیاب من تأثیر خواهند کرد.
رنگ منشی جوان به سرخی گراییده بود.
- مردم این آمپولها را برای طول عمر میزنند یا برای ازدیاد و ادامهٔ میل جنسی که در آن بسیار حریصند. اگر از نظر شرافت این کار من زیاد نجیبانه نباشد که تقریباً نقش دلالان محبت را بازی میکنم؛ در پیشگاه حقیقت که «خود من هستم» مشکور خواهد بود. زیرا نه اراده و میل آنها را عملی ساختهام و نه اراده و میل خودم را آنها جز این چه لذت دیگری چه موضوع جالب دیگری و چه سرگرمی و امیدواری و هدف دیگری میتوانند در زندگی سراسر پوچ و خالی و خستهکننده و یکنواختشان داشته باشند؟ اما کسانی که جور دیگر هستند و طور دیگر میاندیشند به سراغ من نمیآیند، من هم با آنها کاری ندارم…
منشی جوان فقط توانست بگوید: «آه!» دکتر حاتم پرسید:
- شما چیزی میدانستید؟
- خیلی مبهم. از زنم چیزهائی شنیدهام. او از آمپولهائی حرف میزد که اخیراً تزریق کرده بود…
- پس همان است.
- اما او احمق نیست.
- خیلیها احمق نیستند، فقط گاهی انسان خودش را فریب میدهد. اما در مورد این آمپولها… حساب جوانی را هم بکنید. جوانی نیروی عجیبی است که حماقت و فریب را هم مسخره میکند.
- پس به من هم خواهید زد؟
- اگر مایل باشید. هم به شما و هم به دوستانتان. نوعی از آنها هست که احتیاج به تزریق مکرر ندارد و یک بارش کافی است.
- آیا این لطف را میکنید؟ من اگر وقت داشتم زودتر از این به شما مراجعه کرده بودم.
- ذوق شما مرا به شوق میآورد. درست مثل نویسندهای هستم که از کتابش تعریف کند. شما این خودخواهی را به یک پزشک پیر و خرف ببخشید. اینگونه شادیهای حقیر پاداش یک عمر رنجها و شاید خدمتهای من است…
- این موهبتی است که شما بدون تظاهر و چشمداشت پاداش در حالی که خودتان محروم و نؤمید هستید به دیگران خدمت میکنید. شاید امثال من لایق این موهبت نباشند،
- ولی شکستهنفسی میکنید. شما هم لایقید؛ کار میکنید، شرافتمند هستید، در ادارهتان منشی خوبی هستید، وظیفهشناس و مهربانید، راستگو و پاک، برای ملکوت جوان و زیبایتان شوهر نیرومند و محبوبی بهشمار میروید، در مواقع لزوم به دوستانتان کمکهای گرانبها میکنید و به کسی هم کینه ندارید. دیگر چه میخواهید؟ شما هم در حد خود نمونهاید. شاید این تصادف نیکو که در این لحظات آخر گذارتان را به این جا انداخت و توانستید پابهپای زن و همشهریانتان از داروی من استفاده کنید «پاداش» کوچکی باشد، «پاداش» ناقابلی باشد برای در پیش گرفتن و اختیار شیوهٔ خاص زندگیتان و افکارتان و میلتان به…
- به چه چیز؟
آقای مودت در این هنگام حقیقتاً بحران سختی را میگذراند. مرد چاق را صدا زدند تا به کمک بیاید. ناشناس از روی صندلی برخاست و شانهٔ آقای مودت را نگاه داشت. منشی جوان طشت لعابی را زیر دهان آقای مودت گرفت. دکتر حاتم با قیافهای که ناگهان سرد و نامفهوم و بیاعتنا شده بود به آقای مودت خیره شد. آقای مودت به حال سکسکه و تهوع افتاد و فریادهای شدیدی زد. بعد نوار باریک و درخشان و لزجی از دهانش بیرون آمد. دکتر حاتم سر این نوار مهوع و تنفرانگیز را گرفته بود و آهسته دور چوب کبریتی میپیچید. منشی جوان با وحشت گفت:
- نکند رودهٔ نازکش باشد؟
دکتر حاتم آن را زیر دست امتحان کرد: گمان نکنم. روده جور دیگری است. مسلماً قسمتی از تشکیلات همان…
مرد چاق که عرق از سر و رویش میریخت و در غیر این وقت حالتش هر کس را به خنده میانداخت با صدای کلفت خود گفت:
- هرچه هست که پدر همه را درآورد! مرا که از خورد و خوراک و زندگی باز کرد. من از همان روز اول که با این مودت رفیق شدم میدانستم یک همچو سرنوشتی دارد! آدمی که همیشه لودگی و مسخرگی کند بهتر از این نمیشود. حالا را نبین که مثل موش مرده اینجا افتاده است، وقتی سر حال و سالم باشد امان برای کسی باقی نمیگذارد.
دکتر حاتم پرسید:
- راستی چه کارهاند؟ یادم رفته بود بپرسم.
منشی جواب داد:
- آقای مودت؟ یک بار عرض کردم، اهل مطالعهاند و املاک مختصری هم دارند.
آقای مودت با قیافهٔ متعجبش که اینک اندوهگین بود دزدانه به دکتر حاتم نگاه کرد. گوئی میخواست پوزش بطلبد. دکتر حاتم فکر کرد: «مثل بچهای است که از بزرگترش ترسیده باشد.»
بعد از آن جن بیرون آمد. معلوم شد نواری که قبلاً خارج شده بود دم او بوده است. جن به اندازهٔ یک کف دست بود. شبکلاه قرمز و درخشان و دراز و منگولهداری به سر داشت. قبا و ردائی زراندود و ملیلهدوزی شده به بر کرده بود و نعلینهائی ظریف و کوچولو پایش را میپوشاند، مثل منشیان درباری قاجار بود، تمیز و باوقار، قلمدان و طومار کوچکی در دست راست گرفته بود و با دست چپ پسربچهٔ جنی زیبارو و سبزخطی را که چشمهائی بادامی داشت تنگ در بغل میفشرد، لعاب لزجی سر و رویش را پوشانده بود. دکتر حاتم گفت:
- شیرهٔ معدهٔ آقای مودت است. باید با پنبه پاکش کرد.
جن را خشک کردند. او با صدای زیر و دلخراشی خندید.
دکتر حاتم به گوشه دیگر اطاق رفت تا اسباب تزریق آمپولها را فراهم کند. جن چیزی روی ورقه نوشت و سلانهسلانه به طرف دکتر حاتم رفت و آن را به او داد. منشی جوان پرسید:
- چیست آقای دکتر؟ چه نوشته است؟
- رمز است. باید کشف کنم.
دکتر حاتم کتاب قطور و سیاهرنگی از قفسهٔ کتابها درآورد و چند بار ورق زد و دست آخر آن را روی بخاری گذاشت و به مطالعه و نوشتن پرداخت. جن روی ورقه با خطی کج و معوج و عجیب چنین نوشته بود:
تیکا
آقای مودت به دوران نقاهت پا میگذاشت و پسربچهٔ زیبا با ریش حنابستهٔ جن، بازی میکرد. چند دقیقه در سکوت و انتظار گذشت. دکتر حاتم پشت به آنها کرده بود و سر بزرگش به روی کتاب خم شده بود. نگاهش در روی کاغذ بر رمز کشفشده میلغزید:
- برگ انجام کار - من سراسر معده و رودهٔ آقای مودت ۴۲ساله را بهخوبی کاویدم و ایشان به سرطان خطرناک و کشندهٔ معده از نوع «گلکلمی» دچار هستند و آثار و شکوفههای این گیاه در همه جای مخاط بهخوبی دیده میشد. مرگ زودرس و افتضاحآمیز آقای مودت همراه با دردهای طاقتفرسا حتمی است - ارادتمند - مأمور شماره ۹۹۹
مرد چاق در کمال بیحوصلگی پرسید:
- کشف شد یا جان ما به لب میرسد؟
دکتر حاتم با صدای رعبانگیزی جواب داد:
- مطمئن باشید. نوشته است شما بیجهت با من مبارزه کردید و مرا از مأموریتم بازداشتید. همین امشب خود «شیطان»، رئیس مستقیم من، به سراغتان میآید. اگر حرفی دارید با او بزنید و اگر هم توانستید به جنگش بروید.
دوستان به هم نگاه کردند. آقای مودت بهنرمی خندید. جن که اکنون شبیه یک جنگجوی مغولی شده بود به دکتر حاتم تعظیم کرد و صفیرکشان از درز در بیرون رفت و در فضا ناپدید شد. آقای مودت و مرد چاق و منشی جوان باز هم با ناباوری و سرخوشی به هم نگاه کردند و بیقیدانه لبخند زدند. ناشناس از شیشهٔ پنجره به آسمان خیره شد: قوس قرمزی در هوا نقش بسته بود که اندکاندک از اطراف محو میشد.
دکتر حاتم آقای مودت و ناشناس را از معجون خود بینصیب گذاشت و پس از آنکه منشی جوان برای مرد چاق توضیحات لازم و کافی داد و مخصوصاً تأکید کرد که این دارو عمر و میل جنسی را زیاد میکند چهار آمپول از نوع «روتارد» به آن دو تزریق کرد.
خداحافظ گفتند. دکتر حاتم کیفهای پول آقای مودت و مرد چاق را به عقب زد. منشی جوان گفت:
- آیا باز هم میتوانم شما را ببینم؟ این آرزوی من است.
دکتر حاتم جواب داد:
- من فردا خواهم رفت اما شما باز هم مرا خواهید دید.
آنها بیرون رفتند. هنوز به خیابان نرسیده بودند که دکتر حاتم ناشناس را صدا زد. دیگران آن سوی خیابان، کنار جیپ ایستادند. دکتر حاتم ناشناس را به درون خانه کشید و آهسته اما با لحنی قاطع گفت:
برای این با تو حرف میزنم که میدانم امشب صحبت نخواهی کرد. آیا مودت این اواخر ناراحتیهای گوارشی نداشته است؟ دردهائی در شکمش احساس نمیکرده؟ گاهگاهی خون بالا نمیآورده؟
ناشناس با حرکت سر به تصدیق جواب داد. دکتر حاتم نگاه سوزانش را در چشمهای او انداخت:
- به او سوزن نزدم زیرا لزومی نداشت. تو را هم بخشیدم چون به من کمک خواهی کرد. اما این راز را بشنو: من همهٔ زنها و شاگردها و دستیارهایم را کشتهام و از آنها صابون و چیزهای دیگر ساختهام. این آمپولهائی هم که به همهٔ مردم این شهر و به دوستان تو تزریق کردهام چیزی جز یک سم کشنده و خطرناک نیست که در موعد معین، یعنی چند وقتی که من اینجا نیستم، وقتی که فرسنگها از شهر لعنتی شما دور شدهام، و به شهر یا ده یا سرزمین لعنتی دیگری پا گذاشتهام و سوزنها و سرنگهایم را برای تزریق به مردمانش جوشانده و آماده کردهام اثر خواهد کرد. کودکان را خیلی زود خواهد کشت و بزرگترها را با فلجهای تحملناپذیر گوناگون و عوارض وحشتناک سرانجام از بین خواهد برد. من از هماکنون آن روز فرخنده را به چشم میبینم! هفت روز دیگر را! روزی که حتی قویترین و سمجترین افراد از پا درخواهند آمد و شهرتان دیگر قبرستانی بیش نخواهد بود. آن روز نالهها دیگر خاموش شده است، اجساد باد کردهاند و میگندند، در کوچهها…
مرد چاق از آن طرف خیابان فریاد زد:
- آقای دکتر خیلی معطل شدیم. اجازهاش بدهید بیاید، آخر باز باید به باغ برویم.
. . . . . . . . . . . . . .
«… اجساد باد کرده و گندیده در خیابانها و کوچهها و اطاقها روی هم انباشته شده است. لاشخورها فضای شهر را سیاه کردهاند. بو… بو… بوی مرده… بوی زنهای زشت و زیبای مرده و مردان شاد یا ناشاد… بوی بچههای چندروزه و جوانهای تازهبالغ… همه جا. همه جا! آه! افسوس که من همیشه از لذت تماشای این مناظر محروم بودهام. زیرا در هر شهر و هر سرزمین، مجبورم زودتر از موعد کوچ کنم. آن وقت دکترهای شما چه خواهند کرد؟ بدبختها! آن چند جوان بیچاره… دیوانه خواهند شد، بو دیوانهشان خواهد کرد… خودکشی میکنند…
ناشناس تکان خورد. دکتر حاتم زمزمه کرد:
- آخرین زنم را همین امشب خفه خواهم کرد. این کاری است که شبهای آخر اقامتم در شهر و دهی که باید ترکش کنم انجام میدهم. او اکنون با خیال راحت و دلی سرشار از عشق و محبت من خوابیده است. چقدر دلم میخواست عقیم نبودم و میتوانستم بچهدار بشوم، آن وقت تشنجها و جانکندنهای فرزندانم را نیز تماشا میکردم. اما این «م. ل»… اما این «م. ل»… او با همهٔ کسانی که تا کنون در عمرم دیدهام فرق دارد و تنها کسی است که خیالم را ناراحت میکند، او مرا به زانو درخواهد آورد! ذرهای از مرگ نمیترسد، به استقبال آن میرود، مرگ، دهشت، بیماری و رنج برایش مسخرهای بیش نیست، او چهل سال شکنجهها را تحمل کرده است و همین مرا در قبالش ضعیف و متزلزل میکند…
منشی جوان فریاد زد:
- نمیآئی؟
دکتر حاتم همچنان زمزمه میکرد:
- برو… برو… سرانجام برای او هم فکری خواهم کرد، فکر بسیار تازه و زیبائی، اما نه در این ساعات آخر شب، مسلماً پیش از آنکه کوچ کنم، و شاید… شاید وقتی که سپیده میخواهد بزند.
ناشناس لبخند زد و به سوی دوستانش رفت. در پشت سرش بسته شد. صدای گامهای مرتب و شمردهٔ دکتر حاتم که به درون خانهاش میرفت به طنین گنگ و خفهای مبدل شد. در بیرون همه جا مهتاب بود.
فصل دوم
اکنون او سخن میگوید:
سر من از نالهٔ من دور نیست
«مولانا»
روز دوم ورود به شهرستان «…»
با تنها دستم، دست راستم مینویسم. دیگر عادت کردهام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم و هیچ نفهمم (اما ای فراموشی میدانم که نخواهی آمد زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد، همچنان که هیچچیز وجود ندارد… حتی گریستن.)
اکنون سالها است که روزی ده بار یا بیشتر از خودم میپرسم که چرا اشک و فراموشی را از من دریغ داشتند؟ ولی میدانم که هیچکس تا کنون چیزی را از من دریغ نداشته است، جز خودم و این خودم هستم که سرآمد و سرور همهٔ تقصیرکارانم.
اتاق عجیب؟ پیش از این گفتم، و شاید… گاهی تعجب میکنم که چگونه هنوز چیزهای شگفتانگیزی وجود دارد. اما برای من هر اتاقی که سقفش را با آینه پر از ماه و ستاره کرده باشند و دیوارهایش از تداخل و ترکیب هزاران رنگ گوناگون که گوئی هر یک از بطن دیگری سر بیرون میآورد؛ متموج باشد و دریچههای بیضی شکلش با شیشههای ضخیم ملون به جهان خارج باز شود هنوز هم عجیب است، گرچه برای دکتر حاتم شاید یک نوع سرگرمی باشد.
من این حدسها را دیروز، در همان لحظهٔ ورودم، به خیال خود راه دادم. ناگهان تازگی و غرابت اتاقی که ناچار باید مدتی در آن زندگی کنم بر روحم ضربهای زد. اندیشیدم که پیش از این چه سالهای درازی را در اطاقهای یکسان و یکنواخت گذراندهام، روزها و هفتهها در قصر دورافتادهٔ متروکم در همان پنجدری بزرگی که سرتاپا سفید بود… آه، آیا باورکردنی است که من بیست سال، سی سال، چهل سال، فقط در یک اطاق زندگی کرده باشم؟ اطاقی با رنگ کفنها و مریضخانهها؟
«شکو» دیروز اندکی سر حال بود و به شادمانی کمکم میکرد تا روی فنرهای چوبدست مدرنم فشار بیاورم و سرم را خم کنم که قدم کوتاه شود و بتوانم از در وارد شوم. دکتر حاتم از او خوشحالتر بود، شاید از اینکه برای نخستین بار چنین بیماری را در پنجههای خودش دیده بود، و به جلفی و سبکی بچههای ده پانزده ساله تصنیف عامیانهای را با سوت میزد. در همین وقت چشمم به لوحهٔ بالای در افتاد:
- «پانسیون دکتر حاتم
- هرکه میخواهد داخل شود باید هیچچیز نداند»
من برگشتم و گفتم:
- آقای دکتر، این شوخی است؟
او گوئی از سر تفنن با من حرف میزد، بهآرامی جواب داد:
- نه، تقلید مبتذلی است و کمی هم بیمعنی، از یونان قدیم.
من گفتم:
- ولی آنها بر سر مدرسهشان چیز دیگری نوشته بودند، گویا شبیه این؛ که هر کس هندسه نمیداند داخل نشود.
- اما امروز در همه مدرسهها هندسه درس میدهند و بنابراین هر کس چیزی از آن میداند.
من در این هنگام به اطاق پا گذاشته بودم و ناگهان خود را با دنیای تازهای روبهرو دیدم. نخستین چیزی که به چشمم خورد یک آینهٔ بزرگ قدی بود که درست روبهروی تختخوابم در دل دیوار نشسته بود. پرسیدم:
- این تختخواب من است؟
دکتر حاتم به من جواب نداد و به شکو گفت:
- زودتر، زودتر آقا را بخوابانید، پرستاری که الآن میفرستم ترتیب همه کارها را خواهد داد.
من روی تختخواب نشستم، همانطور که اکنون نشستهام. شکو بالشها را دور و برم گذاشت و با اشارهٔ دست پرسید که آیا راحت هستم؟ وقتی بیرون رفت به خودم در آینه خیره شدم، همانطور که اکنون خیره شدهام و اندیشیدم.
خیلی خوب، باید هیچچیز نداند. آیا من چه میدانم؟ من هیچ نمیدانم اما نه… اما نه… این وحشتناک است این ترسآور است، این دروغ است، من خیلی چیزها میدانم… من همهچیز میدانم و بنابراین اکنون که پا به این دخمهٔ رنگارنگ گذاشتهام، لابد حادثهٔ مشؤومی اتفاق خواهد افتاد.
آه، چه اندازه مضحک است! آیا این من هستم که از وقوع حادثهای شوم نگران شدهام؟ برای من دیگر کدام حادثه میتواند شوم باشد؟
«روز سوم…
بعد به مغرب سفر کردیم. وقتی که دیگر حتی یک لحظه برایم ممکن نبود در آن پنجدری سفید قصرم زندگی کنم. چه خوب به یاد میآورم. مرا در کالسگهای گذاشتند که روزنی هم به خارج نداشت، این را خودم خواسته بودم، و خودشان روی اسبها و قاطرها و الاغهای بیشمار نشستند. ردیف جداگانهای از قاطرها و مالها هم اثاث و اسبابها را حمل میکرد - صندوقهای فلزی و چوبی و بستههای بیشمار… مثل اینکه قافلهٔ تاجران ابریشم راه درازش را بهسوی چین آغاز کرده باشد!
یک صبح درخشان بود که سفر آغاز شد و من در مدخل قصر، هنگامی که در کالسگه میگذاشتندم توانستم نگاهی کوتاه و گذرا و سریع به کاروان غمانگیز خانوادهام، «خانوادهٔ م. ل.» بیندازم. همین یک نگاه کافی بود که بتوانم به کمک آن طرحی کلی از هیأت این کاروان در ذهنم تصویر کنم، تصویری که مقدر بود ساعتها و روزها همدم و رفیقم باشد و خاطرم را مشغول سازد… و بعد دیگر همه چیز سیاه شد، گوئی ناگهان روز به پایان رسید - پردههای مخمل شب رنگ کالسگه را آویختند، در را بستند و شکو کمکم کرد تا تکیه بدهم. آن روز هنوز دست چپ و پای راست و گوشها را با خود به همراه میبردم و لابد بسیار سنگینتر از امروز بودم، زیرا به یاد میآوردم که شکو میگفت:
- م. ل! م. ل! شما مرا له کردید.
من او را له کردم؟ نه… نه… او خدمتکار من است، پیشکار من است، راننده و همهکارهٔ من است و حق ندارد اینطور حرف بزند. همه از این قبیل سخنها به من گفته بودند و من گمان میکردم که شکو دیگر دلم را نخواهد شکست، همان شکو که از میان زبالهها و بیغولهها بیرونش کشیدم و آب و نان و زندگی خوب بهش دادم، شکوی بیچاره! اکنون در سردابخانهٔ دکتر حاتم چه میکنی؟ آیا تو هم به یاد آن روزها و شبهای دراز سفر مغرب هستی که روبهروی من در کالسگه نشسته بودی و در فراز و نشیب راه بالا و پائین میپریدی و چرت میزدی و به اطراف میخوردی؟ و یا از اینکه این روزها من سبکتر شدهام و امروز و فردا سبکتر خواهم شد خوشحال هستی؟ شاید هم دفتری فراهم آوردهای که حماقت مرا تکرار کنی، یعنی در آن خاطرات بنویسی و از من و دیگران خوب و بد بگوئی… کاری که با زبانت هرگز نتوانستهای انجام بدهی. چه میدانم… آه، چه میدانم، اما همین میدانم که من ترا له نکردم، هرگز… من ترا لال کردم!
چه نگاه مضطرب و مأیوسی داشتی وقتی که دستهای گرسنه و حریص من زبانت را از کام بیرون میکشید!
«روز چهارم…
هنوز از روز اول حرف میزنم، زیرا این سه روز دیگر در یکنواختی و تنهائی و یکسانی گذشته است. دکتر حاتم تاریخ جراحی مرا مرتباً عقب میاندازد، شاید میخواهد میزان حوصله و استقامت مرا بسنجد یا مقاومتم را درهم بشکند و آنگاه لذت ببرد. اما در این میان مهمترین و جالبترین چیزی که ممکن است وجود داشته باشد روز به روز بهتر و بیشتر به اثبات میرسد. او مرا نشناخته است و نمیداند کیستم و حرفهایم را باور کرده است، اما برای من محقق شده است که او کیست. هیچ چیز، از تغییر نام و شخصیت گرفته تا جراحی پلاستیک صورت و رنگ کردن موهایش نتوانسته مرا گول بزند. همو است. همان مرد ناشناس مرموز است که بیست سال پیش به شهر ما آمد و با پسر من دوست شد. آن روز خود را شاعر و فیلسوف مینامید و یک روز هم بیسروصدا غیبش زد…
اما من از روز اول حرف میزدم. وقتی شکو رفت ناگهان خودم را تنهاتر از همیشه حس کردم و از عرق سردی که مثل باران بر تنم فروریخت لرزیدم و دیگر نفهمیدم چه بر سرم آمد. پس از آن گرمای مطبوعی بود و دکتر حاتم نبضم را در دست گرفته بود:
- به شما یک بحران ناگهانی دست داده بود، حالتی بود شبیه اغماء، اگر بتوان گفت…
چرا به او نگفتم که من با این بحرانها آشنا هستم؟ و تمام عمرم مثل زورق خردشدهای در تلاطم این حالتها و اغماءها نوسان داشته است؟ دکتر حاتم را از میان تب میدیدم که میپرسید:
- او لال مادرزاد است؟
کس دیگری از میان دندانهایم به او جواب داد که من او را خوب میشناختم و میدانستم کیست و یقین داشتم که باز آن حال لعنتی به سراغم آمده است؛ آن تب و غبار لعنتی، آن بحران که مثل آوار بر وجودم فرو میآید و مرا منهدم میکند تا از میان گرد و خاک، از لابهلای گردباد و خرابهها… همو، همو بتواند برخیزد (همو که با لب و زبان من حرف میزند و با لحن و صدای من، و به دکتر حاتم پاسخ میدهد و همو که با دستهای من فرزندم را قطعهقطعه کرده است و زبان شکو را بریده است) و در هیچکدام از آن لحظهها، این خود من نبودهام که آن کارها را میکردهام… آه، به چه کس میتوان گفت که باور کند؟ من میسوختم و عرق میکردم و مغزم میجوشید و یکباره نیست میشدم و او در درونم برمیخاست و حرف میزد و به نوکرها دستور میداد و نعره میکشید و شکو را کتک میزد… پس از آن توفان آرام میگرفت و من از میان دریای خستگی و ظلمت بار دیگر مثل بچهای معصوم متولد میشدم. (اما بچهای که پیشاپیش، جنایتها و بدیها و گناههای محتوم و مقدر خود را بهخوبی انجام داده باشد.)
- او لال مادرزاد است؟ او لال مادرزاد است؟
طنین این سوآل در سرم میپیچید و باز همو با زبان و لبهای من به دکتر حاتم جواب میداد:
- چه میدانم؟ چه کس او را بهخوبی میشناسد که بتواند بگوید؟ کسی تا به حال از او نپرسیده است.
- به او در سرداب خانه جائی دادم، بسیار راضی بود.
- اما پرستار چه شد؟ چرا شما مرا به این اتاق آوردهاید؟
در این لحظه دیگر حتی او نیز در وجودم خاموش ماند و من از میان تب هم دکتر حاتم را نمیدیدم. آن حال غریب، آن نشأة پرقدرت، اکنون مرا کاملاً در بر میگرفت. مثل همان روزی شده بودم که دوازده سال داشتم و با خانوادهام به باع رفته بودیم؛ آن روز که در ایوان باغ نشستیم و من با گلهای سرخ باغچهٔ جلو ایوان بازی میکردم. جوی آب از کنار باغچه میگذشت و پونههای خودرو به میان بچهها خزیدم و آنچه را که دیده بودم و بر وجودم گذشته بود پشت سرم به جست و خیز و بازی مشغول بودند و من باز هم از آنها کناره گرفته بودم. چیزی بود که مثل همیشه مرا به سوی انزوا و تنهائی میکشاند. ناگهان مادرم از قفا صدایم زد و در همین وقت بود که غنچهای در انگشتانم له شد - دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم: میسوزد! و برای اولین بار… برای اولین بار بود که خودم را در کشاکش کابوسی عجیب احساس کردم - همه چیز زرد شد و پردهای نگاهم را کدر کرد و مثل اینکه کمی از زمین بلند شدم. سرم گیج رفت و گرمای کشندهای در سراسر بدنم لول خورد. همه این چیزها چند ثانیه بیشتر طول نکشید، باز بر زمین قرار گرفتم و هر چیز به سرعت رنگ حقیقی خود را باز یافت. من به صدای مادرم برگشتم و خودم را در دامانش انداختم و او خون دستم را با دستمالی پاک کرد. من ترسیدم به او چیزی بگویم، آهسته به میان بچهها خزیدم و آنچه را دیده بودم و بر وجودم گذشته بود برایشان تعریف کردم. همهٔ آنها به خنده افتادند و مسخرهام کردند و من بار دیگر به سوی گلها راه افتادم… امیدوار بودم که آنجا چیزی باشد که حرفهایم را باور کند… و آنجا فقط عطر بود.
دکتر حاتم گفت:
- شما میگوئید که باید فراموش کنید و برای همین است که خودتان را جراحی میکنید. اما چرا «باید» فراموش کنید؟ چه اجباری در کار است؟ در حقیقت به جای اجبار میل و هوس در کار است و بهتر بگویم شما دلتان میخواهد که فراموش کنید، شاید برای اینکه از حقیقت میترسید، و آن وقت به خواست خودتان صورت لزوم و حتمیت میدهید. خیلی معذرت میخواهم. البته با من نیست که فضولی کنم، اما شما با این کارهای بچهگانه چه چیز را میتوانید فراموش کنید؟
همه چیز گرداگرد من میچرخید. در اطاق و در آئینه روبرویم و در ماه و ستارهها توفان و گردباد بود - خاک سبزرنگ به هوا برمیخاست و درهم میپیچید و مثل خون بر زمین میریخت و باد سفید صفیرزنان از راه میرسید و آنگاه همهچیز سیاه میشد و من مادرم را میدیدم که در دوردست صدایم میزد و دستش را به سویم دراز کرده بود. میخواستم جوابش بدهم، میخواستم فریاد بزنم: مادر! مادر! من هنوز دوازدهسالهام! من هنوز معصوم و بیپناهم و پسرم را نکشتهام! و دستم را دراز کرده بودم که به مادرم برسد، شاید که او با دستمال سفیدش خون خشکیدهٔ پسرم را پاک کند. دستم همچنان دراز میشد و فریادم اوج میگرفت.
(اما در این آرزو سوختم، صدایم در گلو شکست و من میدانستم که هر فریاد و هر التماس در این گردباد ملون گم خواهد شد و تنها دهان خشک و تبزدهٔ من مثل دهان ابلهها و تشنهها نیمباز خواهد ماند.)
«روز پنجم…
آنوقت سفر مغرب اندکاندک به پایان خود نزدیک میشد. در طول این سفر من روزها و شبها در کالسگهٔ دربستهام به شکو خیره شده بودم و در خیالم کاروانی را که به دنبالم میآمد همراهی کرده بودم. همان طرحی که روز اول در آستانهٔ قصر در ذهنم درخشیده بود باز، همه جا میدرخشید. اثاث خانوادهام بر پشت مالها… و نوکرها و کلفتهایم بر اسبهای زیبای اصطبلم. چه مضحک بود! من زنم را در گور کهنسالش تنها گذاشته بودم و آن قصر تودرتوی غمانگیز را هم برای همیشه به روح او سپرده بودم. خانوادهٔ من در این هنگام تنها از خود من تشکیل میشد و آن روزهای خوش که همه زنده بودند، سپری شده بود. پدرم ثروت و قصر و املاک خود را برایم باقی گذاشته و روزی خود را در شکارگاه کشته بود. من ناراحت نشدم چون دوستش نمیداشتم و زیاد هم ندیده بودمش، اما مادرم… وقتی او را از دست دادم پانزده سال داشتم و همان وقت بود که دانستم در واقع خودم را برای همیشه از دست دادهام. اما چرا این چیزها را مینویسم و آن هم برای خودم که میدانم چه کشیده و دیدهام؟ نه… باید بنویسم، باید از مادرم یاد کنم و او را به خاطر داشته باشم زیرا تا کنون هیچکس را زیادتر و واقعیتر از او دوست نداشتهام و اکنون که روی تختخواب اطاق دکتر حاتم نشستهام و خودم را در آینهٔ روبرویم میبینم میخواهم فریاد بکشم و مادرم را صدا بزنم و بگویم که هنوز هم بوی دستهای تو را میشنوم و گرمی آنها را حس میکنم، اما اگر او مرا با این صورت پفکرده و چشمان ملتهب و سربی گوش و دماغ بریده ببیند چه خواهد گفت؟ من خود در آینه جز هیولا چیز دیگری نمیبینم؛ هیولائی که دور تا دورش را با بالشها و پتوها پوشاندهاند و تنها دستی از او بیرون آمده و در کنارش مانده است. آه، مادر بیچارهام… تو حق داری، تو حق داری که از این هیولا بگریزی و متنفر باشی…
. . . . . . . . . . . . . .
این چند روز فکر جالبی مرا مشغول کرده است. آیا از پیش میدانستهاند که من به اینجا خواهم آمد و چرا دکتر حاتم چنین اطاقی ساخته است؟ شاید هم ابتکار او فقط در رنگآمیزی دیوارها باشد، زیرا من از این اطاقهای قدیمی که ماه و ستاره و پنجرههای بیضی دارند فراوان دیدهام. اما هرچه باشد، وجود من در این میان لازم بوده است، تا همه چیز را کامل کند و آن شیشههای بزرگ و کوچکی که به ردیف در طاقچهٔ روبروئی چیدهام…
این ابتکار دیگر از خود من است و من آن را از علم طب الهام گرفتهام - اعضاء قطعشدهام را در این شیشهها با الکل نگاهداری میکنم.
«روز ششم…
من در این اطاق از امتیازات جالبی برخوردارم. این را دیروز هم نوشتم. هر لحظه میتوانم به خودم و به اعضای قطعشدهام که در الکل شناورند نگاه کنم و مهم این است که حتی نباید زحمت برگشتن یا چرخاندن سر را به خودم هموار کنم - همهٔ آنها روبهروی من هستند.
پرستاری که بالاخره دکتر حاتم فرستاد در حقیقت زن او است و من بر جوانی و زیبائیش دریغ خوردم، زیرا تلخترین تجربهٔ عمر من در همین نکته است - چرا دکتر حاتم مخصوصاً میخواهد زندگی جوانها را تباه کند؟ این چه شهوت و حرص موحشی است که او را وامیدارد پسرهای جوان را گمراه کند و زنهای جوان را به بدترین بدبختیها و پستیها بکشاند؟
اما باید ساکت بود. چرا پیش از موعد خودم را به دکتر حاتم بشناسانم. او قاتل واقعی پسر من است و باید تلخترین عذابها را به کیفر جنایتش بچشد.
«روز هفتم…
باز به یاد سفر مغرب افتادم. من، تنها و خسته در کالسکهام به عمری که گذرانده بودم میاندیشیدم. حتی در حضور شکو هم تنها بودم. میدانستم که نوکرهای وفادارم به دنبال کالسگه سیاهم راه میپیمایند و اربابی را که نیمهدیوانه است و تصمیم به چنین مسافرت غیرمعقولی گرفته و بدون احتیاج هنوز هم آنها را در خانهٔ خود نگاه داشته است مسخره میکنند اما همیشه در تصوراتم، در خیالم و بر آن طرح سمجی که در مدخل قصر به درون ذهنم خلیده بود یک نقطهٔ سیاه درخشان و متحرک وجود داشت. این نقطهٔ مزاحم که مثل مگسی در روح من دور میزد اندیشهٔ کالسگهای بود بزرگتر و سیاهتر از کالسگهٔ خودم و خالیتر و تنهاتر و غمانگیزتر از آن، که پیشاپیش همهٔ ما میرفت و سورچی پیری آن را میراند. در حقیقت همهٔ ما در همه سفرها به دنبال آن کالسگه بود که حرکت میکردیم و به سوی مقصدمان - همان کالسگهای که نعش مومیائی شده فرزندم در میانش، درون تابوت چوبی خوبی، به اطراف میخورد، بالا و پائین میپرید و لابد مثل شکو چرت میزد.
این مغناطیس بود که مرا بهسوی نامعلوم میکشید.
صدای زنگولهها در فضای بیابان میرقصید و من فکر میکردم و فکر میکردم، آیا همیشه، آیا تا ابد، آیا حتی تا مغرب، در همهٔ مکانها و زمانها، آه! آیا همیشه باید این نعش ساکت و مرموز را تعقیب کنم؟
بعد در مغرب خانهٔ کوچکی خریدم. معصومانه میاندیشیدم که اگر در یک خانهٔ معمولی زندگی کنم و با همسایههایم حشر و نشر داشته باشم و حتی خودم برای خرید به بازار بروم میتوانم فراموش کنم و فراموش کنم و از وسواسها و کابوسهایم رهائی یابم. نعش پسرم را در اتاق دوردستی گذاشتم و خودم در اطاق معمولی و آفتابگیری ساکن شدم. آنجا یک ده زیبا و باطراوت بود که مردم پاکدل و سادهای داشت، آنها به هر ترتیبی که میتوانستند میخواستند این غریبهٔ اعیان را تماشا کنند. بچههای پابرهنه و بیمار از درختها بالا میرفتند و با حیرت به من خیره میشدند، زنها سرک میکشیدند و مردها آهسته از پشتبامها دزدانه به خانه نگاه میکردند. برای آنها من بدبختترین مردم بودم، زیرا پول داشتم و دست و پا نداشتم و خیلی زود شایعات فراوان همهٔ این چیزها را به اضافهٔ جزئیات زندگی من، که معلوم نبود ساختهٔ کیست، در سراسر ده پراکنده کرد.
مردم پاکدل و ساده و بیخبر ده گمان میبردند که نقص من مادرزادی است.
«روز هشتم…
هر روز بعدازظهر دکتر حاتم به دیدارم میآید و با هم ساعتها گفتگو میکنیم. این ساعتهای دراز و سنگین و کسالتآور را به هیچ طریق دیگر نمیتوان گذراند. آفتاب، رنگ باخته به درون اطاق میافتد، من همچنان به بالشها تکیه میدهم و دکتر حاتم در آن صندلی بزرگ راحتی فرو میرود - چه علاقهای به این قبیل صندلیها دارد! آن وقت شروع میکند؛ از مسافرتهایش میگوید، از آدمهائی که دیده است و بیمارانی که معالجه کرده است. من اغلب گوش میکنم و گاهی نیز در دلم به او میخندم، زیرا با همه زرنگی نتوانسته است مرا بشناسد، معهذا هیچوقت از آن زمانی که در شهر ما میزیست سخن نمیگوید و همین مرا اندکی به شک و تردید دچار میسازد.
خیلی چیزها فهمیدهام - بعدازظهرها او را عذاب میدهد، نمیداند چه کار کند و چطور اینهمه لحظههای پوچ و خالی را تحمل کند، شبها خوابش نمیبرد و وقتی هم به خواب میرود کابوسهای وحشتناک به سراغش میآید. آه، عجیب است اما در تمام این چیزها من هم با او شریک هستم. هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم که یک عمر با این دردها و شکنجهها زندگی کردهام و تصور اینکه باز هم باید نفس بکشم و زنده باشم مثل باد زمستان میلرزاندم. صبحها همیشه تا ساعت ده در خواب بودهام. خواب! اما این آرزو را هم به گور خواهم برد که حتی یک شب مثل مردم عادی، مثل کارگران راه، دهقانها و باربرها، بتوانم بخوابم. شبها را با بیدار شدنها، خواب دیدنها و از خواب پریدنها سحر میکنم، دیگر قرصهای خوابآور هم، هرقدر قوی باشند، به فریادم نمیرسند، و آن وقت وقتی سپیده میزند اندکی راحت میشوم و از چنگال خیالها و خاطراتم رهائی مییابم.
ساعت ده صبح بیدار میشوم و تا ظهر همچنان در بستر میمانم. باید رؤیاها و کابوسهای شب پیش را نشخوار کنم - نشخوار میکنم و گاهی اشگ میریزم. ظهر چیزی به اسم ناهار میخورم، شکو مثل سگ مرا دوست میدارد و دوروبرم میپلکد، آهسته به درون میخزد و سینی غذا را روی رختخواب میگذارد. دهانش را باز میکند و میبندد، بعد با چشمان ملتمسش خیره به من نگاه میکند. من در زیر نگاههای محبتآمیزش که برعکس همچون خنجری در دلم کارگر میشود آهسته غذایم را میخورم و با خودم میاندیشم آیا این همان شکو است، همو است که من روزی زبانش را بریدهام؟ همو است که از من مثل کودکی پرستاری میکند؟ و آن وقت عصبانی میشوم، احساس میکنم که شکو مسخرهام میکند و با این کارها دستم میاندازد. اما از دست من دیگر چه برمیآید؟ وقتی که ناسزا و کتک و شلاق زدن و زبان بریدن هم نتوانسته باشد او را، ولو اندکی، اذیت کند و به درد کشیدن و ناله کردن مجبور سازد؟
اینک بعدازظهر میآید! وقتی شکو سینی غذا را برمیدارد و باز دوروبرم میلولد و بو میکشد و همچنان که قوز کرده و سرش را در لاک خود فرو برده است بیرون میرود به خود میآیم و به در نگاه میکنم. مثل اینکه انتظار دارم بعدازظهر مثل دیوی از راه برسد. آنگاه دلهرهها آغاز میشود، دلم میگیرد، اضطراب به هیجانم میآورد، اشگ چشمم را میسوزاند بیآنکه فرو ریزد، میخواهم فریاد بزنم و فرار کنم، به کسی و به جائی پناه ببرم، اما چه کس پناهم میدهد؟ نه دوستی دارم و نه خویشاوندی و به ناچار در خود فرو میروم و بر اعصاب کوفتهام فشار میآورم و در دلم میگریم اضطرابم را فرو میخورم و خاموش و بیحرکت ساعتها و ساعتها به در و پنجره خیره میشوم و اندکاندک چیزی در خیالم شکل میگیرد: قطرههائی غلیظ و کشدار، بهآهستگی و سنگینی درون شیشهای فرو میچکد. آنها را میشمارم و میشمارم زیرا میدانم که این همان بعدازظهر شوم است، همان ساعتهای بلاتکلیفی و دربهدری و بیپناهی و بیکسی و تنهائی بعدازظهرها است که در مقابل چشمان سوزان و ملتهب من، از دنیائی نامرئی به سوی زمین سرازیر میشود.
در یکی از همین بعدازظهرها بود که وسواسی مهیب روحم را درهم فشرد: باید پسرم را بکشم.
«روز نهم…
او در اطاقش نشسته بود. یک ربع از نیمهشب میگذشت. او تازه از پیش فیلسوف و شاعر ناشناسی که مدتها بود با وی دوستی میکرد و مریدش شده بود برگشته بود. در بیرون همه جا برف میبارید و سرما هر چیز را یخ میزد، توفان در دالانها و راهروهای پیچاپیچ قصر میپیچید و هوهو صدا میکرد - ساکنان قصر مدتها بود که به خواب رفته بودند. من فانوس را برداشتم و از اطاقم بیرون آمدم. شکو ناگهان مثل سگی، بیصدا جلو پایم خزید و سایهاش روی زمین پهن شد. به او اشاره کردم که برود بخوابد و او اطاعت کرد، اما نگاه موذی کنجکاوش مثل همیشه به دنبالم روانه شد. سایهوار تعقیبم میکرد. از پلهها پائین آمدم و به طبقهٔ دوم رسیدم. فانوس کریدور بزرگ را که به در مشبک آهنی قصر منتهی میشد اندکی روشن کرد، من آن را بالاتر بردم که شاید از دور گور زنم را ببینم - خطی از نور تاریکی را شکافت و انتهای کریدور، در روشنی ابهامآمیزی جان گرفت. چه فایده داشت؟ میدانستم که گور زنم آنجا است و میدیدم که در نوری غبارآلود به چشم میخورد، گور کسی که سالها دوستش داشته بودم اما از این حالت هیچ احساسی پیدا نکردم و غمی یا رنجی تازه به دلم راه نیافت؛ و گذشته از آن سردم بود، بیش از اندازه سردم بود.
دستم با فانوس به پائین آمد و کریدور در تاریکی فرو مرد. من بهسرعت دویدم و در اتاق پسرم را ناگهان باز کردم. او با کفش و پالتو روی لبهٔ تختخوابش نشسته بود و سرش را در دستها میفشرد و آهسته گریه میکرد. به من نگاه نکرد - من در سکوت به او خیره شدم، همچنانکه شبهای پیش، وقتی که دیرگاه از پیش فیلسوف غریبه بازمیگشت به او خیره میشدم و دیگر نخواستم که حرفها و سرزنشها و التماسهای هرشبهام را تکرار کنم. تنها کسی را که در این زمان، در تمامی دنیا داشتم، کسی را که پس از مادر و زنم بیش از هر چیز و هر کس دوست داشته و به او عشق ورزیده بودم میدیدم که در کنارم، روبهرویم، تنها و بیگانه از من در خود فرو رفته است، آه، چرا درد و غم خود را به پدرش نمیگوید؟ و بهخوبی میدانستم که او دیگر از آن من نیست. این را خودش بارها بهصراحت بیان کرده بود…
موهای باطراوت جوانش از برفی انبوه سفید میزد و بر ابروهایش نیز دو رشتهٔ سفید متبلور نقش بسته بود. فانوس از دست من افتاد و خاموش شد. او باز هم ساکت ماند و حتی سرش را بلند نکرد. من دیگر چه میتوانستم بکنم؟ در درونم غیر از سیاهی چیزی نبود و غیر از خلاء و مطمئن بودم که در این دم خدا هم فرسنگها از من دور است؛ همچنان که او؛ او که عزیزترین کس من بود، تنها امید و یاور من بود، پسر من بود، و میدانستم که به همان اندازهٔ این شب تاریک و سرد زمستانی با من و روح من فاصله دارد.
دست مصمم و بیارادهٔ من دشنهٔ تیزم را از بغلم بیرون کشید. او پسر من بود اما دیگر پسر من نبود. هیچ چیز برایش اهمیت نداشت و به زندگی خودش و من نمیاندیشید. در این لحظه تمام سخنهائی که بهطور مبهم دربارهٔ آن فیلسوف ناشناس شنیده بودم به یادم آمد. او بود که پسرم را تحت تأثیر قرار داده بود و به او فکر پوچی و بیهودگی و خودکشی را تلقین میکرد. در حقیقت فرزند من دیگر ماهها بود که زندگی نمیکرد و در این جهان نمیزیست؛ عبوس و مردمگریز شده بود و همیشه میگریست و به خودش پناه میبرد، خشمناک و پرسوءظن به من خیره میشد و پرسشهایم را بیپاسخ میگذاشت و تنها لبان بیرحم خود را هر دم بیشتر بر هم میفشرد.
من جلوتر رفتم و با فشار دست چانهاش را به بالا بردم که چشمم در چشمهایش بیفتد. لبخند تحقیرآمیزی برای یک ثانیه لبهای بیگناهش را از هم گشود اما نگاهمان حتی لحظهای تلاقی نکرد. آن وقت دشنه را در قلبش فرو بردم و بیرون کشیدم. خون از سوراخی مورب فواره زد. او گفت: «آخ! پدر جان.. » و به زمین افتاد و زلف سیاهش پریشان شد. من ضربهٔ دیگری به پشتش زدم و آنگاه گوشهایش را بریدم. قالی نمناک و لزج شد و او باز گفت: «آخ! پدر جان… » خون به همین زودی بر سبیل قشنگ سیاهش خشگیده بود.
برف در روی سر و ابروهایش آب میشد و همراه قطرههای گرم خون به زمین میچکید. آنگاه رویش نشستم، مثل قصابی که روی قربانیش مینشیند و دشنه را زیر گلویش گذاشتم و از سر تفنن اندکی فشار دادم. او فقط توانست بگوید: «راحتم کردی… متشکرم» و من آخرین تشنج معصومانهاش را، مثل جریانی از برق، در سراسر بدنم احساس کردم. صدایش در دم آخر میلرزید و پژمرده و بیتوان شده بود، اما به همان پاکی و گرمی زمانهائی بود که در آغوشم به خواب میرفت و باز هم میخواست که برایش قصه بگویم. پس از آن لرزیدم و فهمیدم که او دارد سرد میشود و در همین وقت بود که سرش را بریده بودم. ناگهان شکو آرام و بیصدا مثل سگی به درون خزید. بو میکشید و چشمهایش دودو میزد اما با آنکه زبان داشت حتی آهی هم برنیاورد… تنها حدقهٔ چشمش! وای! چه اندازه وحشتناک بود، مطمئن بودم که این حدقهها درشتترین و وحشتزدهترین و گشادهترین و اسرارآمیزترین چشمخانههائی است که ممکن است در این دنیا وجود داشته باشد. من برخاستم و او فرار کرد. به دنبالش همه کریدورها و پلهها و اطاقها را دویدم، نوکرها هنوز هم در خواب بودند، و سرانجام هر دو به حیاط رسیده بودیم. برف مثل کفنی سرتاسر حیاط و باغچهها و استخرها را پوشانده بود، انگار گورستان وسیعی است، پست و بلند… در این دنیای سفید بوران بر سر و رویم کوفت و بر گردهام شلاق زد و من عاقبت شکو را زیر یک بوتهٔ بزرگ گل سرخ که اکنون به مجسمهای میماند، در همان آلاچیق قشنگی که زنم برای فرزندمان ساخته بود گیر آوردم. نور مبهم و بیجانی که از پشت پنجرههای اطاق پسرم به خارج میتراوید آلاچیق را نیمه روشن میکرد. شکو در دستهای نیرومند خونینم به زانو درآمد و نگاه التماسآمیزش را تا اعماق جان سیاهم فرو برد و سرش را چندین بار به علامت استرحام و امتناع تکان داد و اشگ گرمش بر پشت دستم چکید و زبان داغ و قرمز و خونچکانش بر روی برفها، مثل لکهای درشت نقش بست.
روز دهم..
یادداشت دیروزم را امروز صبح بازخواندم. معلوم بود که در التهاب و اضطرابی خاص آن را نوشتهام و نزدیک بود پارهاش کنم یا بسوزانمش. اما بعد بر این خیالات بچهگانه خندیدم. راستی چرا؟ مگر قصد من جملهپردازی است و یا امیدوارم که روزی این نوشتهها را برای کسی بخوانم؟ دیگر حوصلهام از همه چیز سر رفته است، چه فایدهای دارد که بنشینم و گذشتههای سیاهم را به روی کاغذ بیاورم؟ این حالت بیحوصلگی و بیتفاوتی ناگهان به من دست داده است - حالت بیاعتنائی نسبت به همه کس و همه چیز - و تعجب میکنم که دیگر از دکتر حاتم هم کینهای به دل ندارم. حتی به حالش افسوس و دریغ میخورم و برایش متأسفم. علاقهام را به مسافرت و جراحی نیز از دست دادهام و برعکس دلم میخواهد که از این دخمهٔ کثیف آزاد شوم و بیرون بروم و با مردم حرف بزنم و بگویم و بخندم و آسوده و راحت زندگی کنم. اما چه امیدهای عبثی! با کدام پا و با کدام قیافه؟ چگونه میتوانم برگردم در حالیکه پشت سرم همهٔ پلها را خراب کردهام و چطور ممکن است باز سر برآورم در حالیکه با دست خود تیشه بر همهٔ ریشههایم زدهام؟
دیشب خواب زیبائی دیدم که اکنون درست به یاد نمیآورم چه بود اما به دنبال آن بود که دکتر حاتم را بخشیدم. بخشیدم؟ و اگر نمیبخشیدم چه میشد و با او چه میتوانستم بکنم؟ هیچ! تصمیم گرفتم که لااقل آخرین دستم را نگاه دارم و به کمک آن بار دیگر به سوی زندگی و خورشید و فضای باز و هوای تازه بازگردم. خیلی خوب! چه وضع تأثرانگیز و خندهآوری خواهم داشت و چه تکیهگاه سست و حقیری!
به زندگی برگردم… و آن وقت فایدهاش چیست؟ امروز صبح شادمانه به شکو گفتم که بار دیگر امیدوار و نیرومند شدهام و او باید برایم دختری زیبا دست و پا کند. شکوی بینوا خیلی زود فرار کرد، شاید فکر کرده بود که دیگر زنجیری شدهام! خیلی خوب، همینطور به زندگی بازگردم؟ اکنون که دیگر هیچکس حرفهایم را باور نمیکند؟
از این قبیل خیالات شیرین و رؤیاهای دور و دراز خیلی زیاد به کلهام زده است - مثلاً دکتر حاتم را عفو میکنم و با او خداحافظ میگویم و رازمان را تا ابد مکتوم نگاه میدارم، پس از آن با شکوی باوفا به خانه میرویم، نعش پسرم را بعد از این سالهای دربهدری و آوارگی و سرگردانی از تابوت بیرون میآورم و به خاک میسپارم و اعضای قطعشدهام را از درون شیشهها به پیش سگها میاندازم. این خود تفریح مناسبی است، زیرا لابد الکلها کمی مستشان میکند، و پس از آن زن میگیرم، یک زن زیبای دهاتی میگیرم که فقط به پول من بیندیشد و از او بچهدار میشوم؛ بچهدار میشوم و فرزندم را بزرگ میکنم، بزرگ میکنم تا روزی که بتواند دشنهای در دست بگیرد…
آن وقت آن دشنهٔ خونآلود را به او میدهم و سر بر زانویش میگذارم و به همه چیز اعتراف میکنم. آیا چه خواهد کرد؟ آیا مرا خواهد کشت یا خواهد بخشید؟ نمیدانم، هیچ نمیدانم، و به او التماس میکنم - فریاد میزنم که این شیطان را در درون من به قتل برسان، این غبار مزاحم را، این تب و وسوسهٔ لعنتی را، این دلهرهٔ تمامناشدنی را، این رنج و اضطراب سالیان را و این درخت گناه را در من بر خاک بینداز و ریشههایش را برای ابد بسوزان - مرا بکش!، مرا بکش!
آه، چه لحظهٔ خوبی است، چه دم نویدبخشی است… اما چه سالهای درازی از این زمان تا آن لحظههای مبارک کشیده است و چه راه طولانی پرمخافتی که امروز را به آن روز وصل میکند!
و من چگونه با پای لنگ و تن خسته در این راه قدم بردارم و این سالها و روزها و بعدازظهرها را با چه نیروئی بگذرانم؟
«شب روز سیزدهم..
دیروز چیزی ننوشتم. این عادت کثیف خود به خود از سرم میافتد، اما اکنون چند نکته هست که ناگزیرم بنویسم. یکی اینکه امشب اطاق کار دکتر حاتم شلوغ و پرسروصدا است، با آنکه از نیمهشب گذشته است و گویا برایش بیمار تازهای آوردهاند. این را شکو به من گفت وگرنه خودم به صرافت نمیافتادم و متوجه نمیشدم که دکتر حاتم برخلاف شبهای پیش سری به من نزده است. به این بازیها هم کاملاً بیعلاقه شدهام باید تکلیفم را با او معلوم و روشن کنم - پس از اینکه بیمارانش رفتند او را میطلبم و به صراحت میگویم که از قطع و جراحی دستم منصرف شدهام، شاید هم اشارهای به گذشتهها بکنم، ضمناً دربارهٔ مسافرتش هم اطلاعاتی به دست میآورم. واقعاً اگر او میخواهد فردا صبح به سفر برود چرا به من چیزی نگفته است و این چه کتمانی است؟
نمیدانم که شکو اینهمه خبرهای گوناگون را از کجا به دست میآورد اما هرچه هست خیلی زود آنها را به من میرساند - خبرها را بر کاغذی مینویسد و آن را لوله میکند و آهسته به کف دست من میلغزاند. شکو سالها است که به این وسیله حرف میزند…
اما در تمام مدتی که شکو با من زندگی کرده و برایم حرف زده است مطلبی به غرابت و تازگی این آخری از او نشنیدهام - میگفت ظاهراً دکتر حاتم مریضی دارد که جن در بدنش رفته است. آيا شکو راست میگفت یا باز هم مرا دست انداخته بود؟
هرچه باشد برای من بیتفاوت است، اما راستی، خودمانیم، چه جنی آمادهتر و دست به کارتر از خود دکتر حاتم در این جهان ممکن است وجود داشته باشد؟!
فصل سوم
۱۳
«… و عقابی را دیدم و شنیدم که در وسط آسمان میپرد و به آواز بلند میگوید وای وای وای بر ساکنان زمین.»
- انجیل - مکاشفات - باب هشتم ۱۳
آن روز خواهد آمد! آن روز مقدس که فراموشی و شادی همچون عسل غلیظ در کام انسان غمزده آب شود و باد راحت بر بوستانهای سرسبز و خرم بوزد و شکوفههای جوان و رنگارنگ بهار بر تمامی زمین خشک و تشنه بپراکند. و شکوفههای بهارها بر گور تنهای من خواهد ریخت و بر گور معصوم فرزندم و آنها را خواهد پوشاند، زیرا من بندهٔ گناه بودم و این رودخانهٔ شوم در من به بیرحمی جاری بود و من مصب همهٔ ماهیان مردهای بودم که از محیطهای مسموم و تفزده به سویم سرازیر میشدند و پولکهایشان از برقی سیاه میدرخشید و من آنها را بهگرمی میپذیرفتم و شهد زهرشان در خونم مینشست و میدیدم، به چشم خود میدیدم که نهال دیگری از اعماق جانم سر برمیآورد و مثل یادی بر سینهٔ زمان مخلد و جاویدان میکند…
و آن روز را به یاد میآورم که مادرم را از پشت پنجرهای میدیدم و او در سرمای خفیف صبحگاهی میلرزید و من با خود گفتم آیا این او است که این چنین لاغر و نحیف شده است و در این هوای لطیف شانهها خم کرده میلرزد؟ و میدانستم که او سرانجام خواهد مرد و گریزی و چارهای نیست و مرا تنها خواهد گذاشت و این مقدر است و بر خود گریستم، زیرا مادرم را زیادتر از ستارهها و آبها دوست میداشتم. او مایهٔ همهٔ خوبیهای من بود و با رفتنش دیو من آزاد میشد و اژدهای گناه در ظلمت جانم از خواب برمیخاست و من میدانستم، اینها را به نیکی میدانستم...
… و آن روز را که ناگهان از ترس مرگ برخاستم و نمیدانستم چه باید کرد و اضطراب با دندانهای سبعش قلبم را میمکید و من نمیخواستم بمیرم و میاندیشیدم که آیا باید به زیر خاک بروم و چرا؟ و شبی را که با پدرم و دوستانش بر اسبهایمان سوار شدیم تا به شکار برویم و چهرهٔ مردانهٔ او در قرمزی نور سیگارها عبوس و تلخ بود و فرمان داد که آماده باشیم و به من گفت پسرم و من ناگهان رقتی در خود احساس کردم که نزدیک بود فریاد بزنم و خودم را از اسب بر زمین بیندازم و دستهای خشن پدرم را ببوسم و التماس کنم و بگویم که نمیرد و زنده باشد و همیشه زنده باشد و نگذارد که مرگ بر من هم چیره شود و مرا هم زنده نگاه دارد زیرا میدانستم که پدرم سرانجام خواهد مرد و این لحظه را دیگر نخواهم دید و چهرهٔ او هرگز در قرمزی نور سیگارها عبوس نخواهد بود، از این پس، و بلکه در روشنی بیحیای روز و یا در سپیدی خاکسترین سحر و دانستم که همه چیز طعمهٔ مرگ است و به یاد میآورم که باز هم آن صدای خفهٔ پرطنین را در درونم شنیدم که به نام صدایم زد و فرمانم داد که باید این لحظهها را جاویدان کنی که دیگر بازشان نخواهی یافت و این رقتها را منجمدسازی که همیشه به یادگار داشته باشی - و من گوش به فرمان بودم و او گفت باید بسوزانی، بسوزانی و رنج بدهی و بکشی، و به قتل برسانی.
و آن روز را به یاد میآورم که پدرم را به خاک سپرده بودیم و من خاموشوار از گورستان باز میگشتم و بیهیچ رقتی و احساسی بودم و بوی خاک مرده در دهانم بود و زنم و پسر شهیدم که آن زمان خردسال بود پیشاپیش میرفتند و دیگران دور و برم میلولیدند که آنها را نمیدیدم و فقط چیزی مبهم احساس میکردم، مثل اینکه هوا بود که فشارش کم و زیاد میشد و من ناگهان از آنها کناره گرفتم و پنهان به خانه رفتم، تفنگم را برداشتم و تمام مزرعههای خودم و دیگران را با اسب زیر پا گذاشتم تا آنکه هنگام غروب به گندمزاری رسیدم. نوری سنگین و خسته بر من و بر اسبم و بر تفنگ و گندمها افتاده بود و زمین آنچنان فراخ و وسیع بود که باز در خود آن حال رقت و کشنده را احساس کردم و گریستم زیرا دانستم که این لحظه را هم گذراندم و دیگر نخواهم داشت و بهناچار طعمهٔ مرگی بیامان و نابهنگام هستم. آنگاه از اسب پیاده شدم و بر فراز پشتهای رفتم و نگاه کردم. گوشه به گوشه گندمها را انبوه کرده بودند تا درو کنند و تا دوردست، تا آنجا که نگاه منتظرم یارای رفتن داشت، خرمنهای طلائی رنگی بود که یا برق میزد و یا در تیرگی میرفت و یا مثل شبحی هولانگیز بر زمین سایه میانداخت و در همین وقت صدای زمزمهای شنیدم و دانستم کشاورزی است که با خرش به خانه میرود. او را میدیدم که از میان سبزهراهی پیچاپیچ میگذشت و دم به دم کوچکتر میشد و کولبارش بر پشتش آهسته تکان میخورد. آیا در آن چه بود؟ و بچه کوچکی بر روی خر نشسته بود و قوز کرده بود. این را میدانستم، میدانستم که مرد دهقان با بچهاش و الاغش از بازار ده برمیگردد و برای شب و فردایش قند و دود و نفت خریده است و شاید هم پارچهٔ چیت گلدار قرمزی برای زنش و کفش ساغری پولکنشانی برای دختر دمبختش و او مثل نقطهای بود و کوچکتر از نقطه میشد که من از پشته سرازیر شدم و دویدم و گوشهای کمین کردم و تفنگم به سویش نشانه رفت و دستم ماشه را چکاند و صدائی برخاست که مرا اندکی به عقب راند و دیگر نقطهای بر سبزه راه پیچاپیچ نبود، مگر غبار وهمناک غروب که بوی گندم دروشده و علف تازه میداد و صدائی از دور که آهسته آواز میخواند و غمانگیز میخواند و خونی که لابد بر زمین ریخته بود، و من الاغی را میدیدم که در تاریکی فرار میکرد، بیآنکه بچهای رویش باشد.
و همهٔ آن رقتها و ترسها و اضطرابها و احساسها را به یاد میآورم و شبی که خانهام در آتش میسوخت و شب دیگری که خانههای رعیتهایم در آتش میسوخت و روزهائی که شکو در زیر شلاقم به خود میپیچید، اما در رؤیا دیدم و رؤیائی بود که هرگز ندیده بودم و میدانم که دیگر آن روز فرخنده خواهد آمد و رستاخیز من شروع شده است و باید از میان ویرانهها برپاخیزم و باز بسازم و آن روز میآید که هر کس خواهد خندید و از مرگ نخواهد ترسید و در این جهان تنها و بیپناه نخواهد ماند و هیچکس دیگر در آن زمانی که با کودکش آسوده و به راه خود میرود و برای شب و فردایش قند و دود و نفت خریده است و شاید هم پارچهای برای زنش و کفشی برای دخترش؛ هدف گلولههای ناشناس قرار نخواهد گرفت و خونش در تیرگی وسوسهانگیز غروب بر زمین سبز بیگناه نخواهد ریخت و طفلش در میان بوتههای خار جان نخواهد داد… اما این زمین بیگناه نیست و مادر گناهکاران است و گاهوارهٔ همه آتشها و گلولهها و خونها و شلاقها است و من او را نمیبخشم زیرا ریشههای درخت من از خاک سیاه او غذا میگیرند و از چشمههای زهرآلود او آب مینوشند و سرانجام در بستر او خواهند پوسید و من شکایت زمین را به آسمانها و به ملکوتها خواهم برد و آنکس که مرا در رؤیا بوسید و تاج نور بر سرم گذاشت چنین گفت که از این پس باید دل بر آسمان ببندی و او بیشکل و بیصورت بود و تنها دستهای گرمی داشت که بوی مادرم را میداد و زبر بود و او ناگهان بر من ظاهر شد و گرمائی در تمام تنم دوید و من او را، آن دیو درونم را دیدم که میگریزد و میگریزد و آنگاه پاک و طاهر شدم و دیدم که طفلی بیش نیستم و معصوم و بیگناهم و فرزند شهیدم را در آغوش گرفتهام و او بر رویم لبخند میزند و قصری بود پر از دالانها و اطاقها که نقاشی بهار در آن شکوفه کرده بود و در استخرهایش شعله آتش موج میزد و آلاچیقی بود که شمعها و قندیلها در آن میسوخت و مجمرها و عودها و نوائی ملایم از نامعلوم میآمد و آن وجود مرموز مهربان به صدا درآمد و گفت: «اینک با ابرها میآید و هر چشمی او را خواهد دید و آواز او مثل صدای آبهای بسیار است و من گفتم چه کس میآید؟ و او جواب داد همان که باید بیاید و آنگاه بر سر من دست کشید و بر فرزندم نیز بوسه زد و گفت نزدیک است، نزدیک است آن روز پاک مقدس و من گفتم کدام روز؟ و در آن روز چه خواهد شد و او جواب داد روزی است برای هر انسان، که دیگر خوب باشد و دوست بدارد و بدی را فراموش کند و «خدا هر اشکی را از چشمان ایشان پاک خواهد کرد و بعد از آن موت نخواهد بود و ماتم و ناله و درد دیگر رو نخواهد نمود.»[۱]…
و به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رؤیا به سوی مرگ میروم و میخواستم فریاد بزنم اما زبانم بریده بود و از دهانم خون گرم سفید بر زمین میچکید و فقط در درون خودم بود که فریاد میزدم و طنین فریادم در کاسهٔ سرم میپیچید و میدانستم که تنها خود آن را میشنوم و میگفتم کجا است! کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید زیرا که من میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد و من میخواهم به خوبیها رو کنم و بار دیگر هر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم و از همسرم بچهدار شوم و فرزندم را با مهربانی بزرگ کنم و به او، روزی که بتواند، دشنهای بدهم و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه وزید و کسی انگار که در خلاء میخندید و به من اشاره میکرد و پس از آن رؤیا رو به پایان میرفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی، و برای من شکلک درمیآورد و مسخرهام میکرد و همه چیز سیاه شد و من بیدار شدم.
و همین که بیدار شدم شنیدم که کسی به آواز بلند قرائت میکرد و شکو گفت که این قاری پیری است که بیرون کوچه میخواند و برکت میطلبد و گدائی میکند. من از کرخی و سستی رؤیا بیرون آمدم، عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود و شکو را دیدم که نگاهش طعنهزن است و همچنان مسخره میکند و به وضوح تمام شنیدم که در بیرون قاری پیر قرائتش را ادامه میداد. به شکو اشاره کردم و او پنجرههای اطاق پانسیون دکتر حاتم را گشود و من توانستم کلمات را تشخیص بدهم - فیما له من قوة و لا ناصر[۲]
فصل چهارم
آخرین دیدار؛ پیش از صبحدم
دکتر حاتم یک راست از دالان به اطاق همسرش رفت. معالجهٔ آقای مودت خسته اش کرده بود، میخواست کمی استراحت کند و از آن گذشته تدارک سفر فردا را ببیند. زنش پشت به در کرده و بر زمین نشسته بود و بیخیال در گنجه به دنبال چیزی میگشت؛ ناگهان از حضور او یکه خورد - مثل کسی که غافلگیر شده باشد برگشت و دستش را که چیزی در آن پنهان بود به سرعت به درون سینه فروبرد و بیرون آورد. اما همهٔ اینها چند ثانیه بیشتر طول نکشید و چنین وانمود شد که او لباسش را مرتب میکند و از ورود شوهرش ذوقزده شده است، معهذا دکتر حاتم در دل زمزمه کرد: «چیزی را در پستانبندش گذاشت» و پس از آن با لحن همیشگی گفت:
- «ساقی»! فقط خودت را خسته میکنی. آنجا که چیزی نیست… لابد میخواستی چیز مرموزی پیدا کنی و سربهسر من بگذاری؟
ساقی برخاست. دکتر حاتم به گرمی و مهربانی سخن میگفت:
- ما هیچوقت چیزی را از هم مخفی نمیکردهایم، اما بعید نیست که میخواستهای با گنجه وداع کنی، آخر تو به همه چیز انس گرفتهای و امشب هم که شب آخر است…
ساقی آرامش خود را بازیافته بود. قد کشید. زلف شبرنگ دراز و بافتهاش به نرمی و با پیچ و تاب ماری که آهسته آهسته جان بگیرد از شانههای سفید عریانش به پائین خزید در چشمهای سیاهش برقی زد:
- همینطور است، ما به هم وفادار بودهایم، مثل این شکو به اربابش، اما لازم نبود شما به من تذکر بدهید!
دکتر حاتم بر لب تختخواب بزرگ دونفری که اکنون آشفته و بههمریخته بود نشست و از خستگی آه کشید و به تلخی لبخند زد. دردمندانه میکوشید که به ساقی چشم ندوزد، تا نشان بدهد که مشکوک نشده است، اما گاهبهگاه نگاه کدر و بیاحساسش بر سینه و پستانهای او میافتاد و بعد بهتندی مثل پرندهای پر میزد و در فضا ناپدید میشد. ساقی همچنان به زیبائی و طراوت و سرسبزی یک درخت گل، در میان اتاق قد برافراشته بود. هنوز مردد بود و دستهایش بیاختیار به سوی پستانبندش میرفت. دو رشتهٔ گیسویش، از دو سو به آرامی بر کمرگاه و کپلش میلغزید. دکتر حاتم گفت:
- مبارک باشد! به من «شما» میگوئی و خیلی هم رسمی حرف میزنی. آیا اینها را هم نباید تذکر داد؟
ساقی خمیازه کشید و اندام لغزانش را ماهیوار به پیچ و تاب افکند و پس از آن روی کاناپهٔ قرمزرنگی دراز کشید. گوشت بدنش در مخمل آتشی فرو رفت. آهسته زمزمه کرد:
- خستهام! فقط خستهام و دیگر هیچ. آیا این خستگی از تابستان است؟
دکتر حاتم اندیشناک به او که روبهرویش خوابیده بود و برجستگیهای بدنش و خطوط ظریف اندامش اکنون در زیر لباس نازک تموجی نامرئی داشت خیره شد و با صدائی دورگه و بیتفاوت جواب داد:
- خستگی همیشه هست… خستگی جاویدان است و نمیشود گفت از چیست و یا تقصیر کیست… اما تو چه کار میکردی؟ این مدت که من مشغول بودم تو چه کار میکردی؟
- من داشتم تدارک سفر فردا را میدیدم، کتابهایتان را جمع کردم و چیزهای دیگر را، میخواستم چمدانها را ببندم.
- تو در این کارها خیلی دقیق هستی و من باید خوشحال باشم که چنین همسفری دارم.
- آه… من برای شما همسفری بیش نیستم، این را میدانستم؛ و شما خیلی وقت است فراموش کردهاید که من باید همسرتان باشم؛ منتهی دلم میخواست از زبان خودتان بشنوم.
- اوه ساقی، تو زیبا و باهوش هستی و به رنجها و بدبختیهای من بیشتر از هر کس آشنائی، از آن گذشته اغلب فکر میکنی و کتاب میخوانی، از رومانهای مختلف حرف میزنی و گاهی هم چیزهائی از من میپرسی، روی هم رفته یک زن عادی و معمولی نیستی… تازه آن مسئله همیشگی هم در مورد تو وجود دارد؛ همان که بارها گفتهام - در تو چیزی هست، چیز مرموزی هست که من نشناختهام و به آن دست نیافتهام و این مرا عذاب میدهد. آن وقت واقعاً خیال میکنی که تفاوتی بین این چیزها هست؟ مگر تو نمیگفتی که بیهودگی و حماقت را در هر چیز دیدهای و حس کردهای؟
ساقی دستهایش را زیر سر گذاشت، بیحرکت ماند و به سقف خیره شد. دو زلف بافتهٔ درازش که اکنون در نور تند برق پس از نیمهشب مثل رگهای از مرمر سیاه میدرخشید ساکت و بیجان بر قرمزی کاناپه نقش بسته بود. دکتر حاتم زمزمه کرد:
- ساقی! ساقی! چرا نمیتوانم خوب نگاهت کنم؟ زیبائیت سحر و افسونم میکند، خوابم میکند و احساس میکنم که چشمهایم را میسوزاند و من همیشه ترسیدهام که مبادا آنها را از دست بدهم، این است که فقط دورادورت را نگاه میکنم، به طور مبهم و گنگ، مثل کسی که میدان دیدش تغییر کرده باشد، و آن وقت ترا در خیالم تماشا میکنم، دنبالهٔ ترا در خیالم میسازم، آنقدر که بتوانم و بخوام.
ساقی گفت:
- پس شما مرا دوست نمیدارید بلکه با تصورات و خیالهای خودتان خوش هستید…
- ترا دوست نمیدارم؟ نه… نه… این بیانصافی است اما نمیتوانم نشان بدهم و این بزرگترین عذاب من است - من محکوم به تحمل این عقوبت زشت هستم.
- شما همیشه از عقوبت و سرنوشت حرف میزنید، در حالیکه من هیچ چیز از آنها نمیفهمم، از آن گذشته من شما را نمیشناسم و از زندگی گذشتهتان خبر ندارم. شما این کنجکاوی مشروع را همان روزهای اول آشنائی در من سرد کردهاید. این است که نمیتوانم باور کنم. مگر شما کیستید یا چه کردهاید؟
- ساقی میخواهی گذشتهٔ مرا به یادم بیاوری؟ و آن هم در این شب گرم تابستان، شب پیش از سفر که معلوم نیست چه بر سرمان بیاید، و درست وقتی که بیشتر از همیشه ترا دوست میدارم…
- میدانم چه جواب خواهید داد، برای همین است که حرفم را تکرار نمیکنم…
- و آیا حق ندارم؟ من بارها به تو گفتهام که اگر کسی ادعا کند جیبش پر از پول است خیلی ساده میتوان تحقیق کرد و یا به اثبات رساند؛ کافی است که پولها را در جیبش به صدا دربیاورد - اگر سکه باشد - و یا بیرون بکشد و نشان بدهد. اما آیا ممکن است که کسی قلبش را دربیاورد و به محبوبهاش ثابت کند که مالامال از عشق او است؟
- برای محبوب گاهی اشارهای هم کافی است و دیگر لازم نیست که عاشق زیاد قهرمانبازی دربیاورد!
دکتر حاتم دستهایش را به کمک گرفت و چهرهاش را پر چین و شکن کرد تا حرف خود را نظیر مسئله مشکلی برای ساقی اثبات کند اما پیشاپیش میدانست که شکست خواهد خورد و لحنش مثل صدای شاگرد درماندهای که دیگر نمیداند از چه راه به حل مسئله بپردازد گوئی از رطوبت اشگ نمناک شد:
- ساقی! ساقی! آخر تو نقش همه آرزوهای من هستی. زیبائیت به گریهام میاندازد و در جوار آن ناگهان خودم را پاک و معصوم احساس میکنم. اما از این زیبائی من چه سهمی دارم؟ این زیبائی بهشتی، و چه سهمی داشتهام؟ همه و هیچ! با آنکه روبهرویم خوابیدهای فرسنگها با من فاصله داری و درست به اندازهٔ همان آرزوها و همان بهشت خدا دوردست و دیریابی و من فقط بویت را میشنوم… و صدای شیرینت را…
ساقی بلند خندید و برخاست و بر لبهٔ کاناپه نشست و باز خمیازه کشید:
- خسته هستم…. این خستگی چیست؟ از هوا است یا از تنهائی؟ و کمی هم حال تهوع دارم.
دکتر حاتم گفت:
- و این چیست؟ این چیست که در توست؟ در لبها و نگاهت، که من هنوز به آن دست نیافتهام.
ساقی لبخند زد:
- شما همیشه مثل کتابها حرف زدهاید، و امشب مثل کتابهای خوب حرف میزنید، من خوشم میآید، برای اینکه سالها است سرگرمیم همین بوده است و تازه… این باعث میشود که گاهی و شاید هم همیشه خودم را به جای زنها و دخترهای رومانها بگذارم!
- تو از جواب دادن طفره میروی، آیا این هم سرگرمت میکند؟
- نمیدانم از چه حرف میزنید. من در خودم چیز عجیبی سراغ ندارم، بنابراین چه بگویم؟
- ولی این را میدانی که چطور باید مسخره کرد و به بازی گرفت. خیلی خوب، اما دیگر این چیزها برای من مهم نیست، باید خوب درک کرده باشی… و من همیشه آمادهام که اعتراف کنم. - تو زیباتر از همهٔ زنهای من بودهای… پستانها و گردنت… و آن روزها که به خاطر من لباس بنفشرنگ میپوشی… اما من میدانم که به تو بد کردهام و برایت شوهر خوبی نبودهام و تو در کنار من، در این تاریکی و تنهائی روز به روز پژمردهتر میشدی و افسردهتر… تو دستهای جوان لازم داری، دستهائی وحشی که پستانهایت را فشار بدهد و لبهای گرمی که گردنت را ببوسد، ببوید و گاز بگیرد. اما من چه دارم؟
- خیلی خوب، خیلی خوب، باز هم میدانم الان چه خواهید گفت… «اما دستهای من پیر است و لبهایم یخزده» دیگر عادت کردهام ولی بالاخره مقصودتان چیست؟ چرا مخصوصاً امشب این حرفها را پیش کشیدهاید؟
این حرفها همیشه در شبهای آخر به میان میآید، من در این مورد تجربههای زیادی دارم، همیشه همینطور تمام میشده است.
- شب آخر؟ کدام آخر، کدام شب… تمام میشده است؟ مگر بنا است چیزی تمام بشود؟ مگر تنهائی من، خستگی من و این زندگی بیجان من آخری هم میتواند داشته باشد؟ باز هم فردا است و یک مسافرت دراز بیفایده و بدون هدف، ساعتهای کشنده در راه، بیآنکه یک کلمه با هم حرف بزنیم و آن قیافهٔ تلخ و عبوس شما… بعد یک شهر دیگر و یک خانهٔ دیگر و دوباره همان… همان و همان… بی تغییر و بی یک حادثه…
- پس سفر حادثه نیست؟ تغییر نیست؟
- برای شما ممکن است حادثه باشد، چون لابد میدانید چه میکنید، اما من که از کارهایتان سر در نمیآورم و چشمبسته دنبالتان میآیم، مثل کورها… برای من هم حادثه است؟
- حادثه اتفاق خواهد افتاد، حتی برای کورها، برای همین است که باید همین امشب درد دلهایمان را به هم بگوئیم، سرزنشها و گلایههایمان را بکنیم و احیاناً… احیاناً تو مرا به آغوشت راه بدهی، چون من از سرنوشت خودم اطمینان ندارم… هیچ! من بازیچهٔ دست تقدیرم…
ساقی بار دیگر خندید و به تلخی گفت:
- و من بازیچهٔ دست شما… اما شما خیلی زیادهروی میکنید، هر کس بازیچهٔ دست سرنوشت و تقدیر است، از حمالها گرفته تا دکترها، ولی شما میخواهید برای خودتان اهمیت و وضع استثنائی منحصر به فردی قائل بشوید.
- آن هم پیش تو و برای تو؟ از این صحنهسازیها چه سودی خواهم برد؟
- شما میخواهید با حرف دنیای تازهای برای من بسازید، پر از تنوع و هیجان، پر از اسرار و رمزهای ناگشودنی، میخواهید مرا گیج و حیران کنید، اما من دیگر خستهام، خستهام و افسرده و نومید، تنم فرسوده است و خودم را تحقیرشده حس میکنم. زن شما بودهام اما یک بار هم در جریان کارهایتان قرار نگرفتهام، از تصمیمات ناگهانیتان سر در نمیآورم، حرفم را گوش نمیکنید و هیچوقت با من مشورت نکردهاید و نظرم را نخواستهاید. آیا واقعاً کنیز شما هستم؟
- مگر تفاوتی هست؟ تو مایهٔ زندگی من بودهای، همین برایت کافی است اما من چه گناهی دارم؟ من خود بندهٔ زرخرید شغلم هستم و سرنوشتم، یا اگر بدت میآید و تکراری و مبتذل شده است طور دیگر میگویم؛ بندهٔ شغلم و مأموریتم…
ساقی بار دیگر خمیازه کشید:
- در این سالهای طولانی، تنهای تنها، در این خانهٔ شوم لعنتی، بدون آنکه اجازه داشته باشم با همسایهها رفتوآمد کنم و یا خودتان روزی مرا به گردش ببرید زندگی کردهام، نه بچه داشتهام و نه امید داشتنش را و گاهی چیزهای وحشتناکی از این و آن میشنیدهام، دربارهٔ شما و کارهایتان، که مو بر تنم راست میشده است. با خود میگفتهام آیا درست است؟ و آن وقت شبها را با چه کابوسهای سیاه و دهشتناکی گذراندهام، آه، چرا به این بلا گرفتار شدهام؟ تقصیر من در این میان چیست؟
دکتر حاتم به تلخی خندید:
- هیچ هیچ، تو بیگناه و معصومی، با این وجود تاوان گذشته و رفتارت را پس میدهی، و من از تو بیگناهترم، معصومتر و بیپناهتر، اگر تو شبها عذاب میکشیدهای من تمام عمرم را در کابوس و ظلمت و بدبختی به سر بردهام.
- پس برای چه مرا گول زدید؟ برای چه مرا شریک سرنوشت خودتان کردید؟
- گول زدم؟ گول زدم؟ ساقی! این تو هستی که مرا متهم میکنی؟ آه، خوب بود یک لحظه فکر میکردی… پس گوش کن: همان است که گفتم، این کفارهٔ رفتار تو است و عذابهائی که به پدر و مادرت دادهای، این تو بودی که دیوانهٔ من شدی و عشق من آوارهات کرده بود، از خانه و کاشانه بریدی و پدر و مادرت را ترک کردی و به من پیوستی. آن روزها یک کولی عاشق بودی، از نفرینشان نترسیدی و آنها طردت کردند. آن وقت پدرت زهر خورد و در کاغذی نوشت که ساقی مرا کشته است، ساقی مرا زجرکش کرده است… و فراموش کردهای که سالها پس از مرگ فجیع پدرت، یک شب نامهای از سرزمینت رسیده بود، آن شبی که توفان و باران بیداد میکرد و شب تاریکتر از همیشه بود، در اطاق کاهگلیمان، زیر آن طاق ضربی… در آن ده دورافتاده… بله ساقی، بگذار مثل کتابها حرف بزنم، لااقل سرگرم میشوی، آن وقت کاغذ را باز کردیم و در نور چراغ نفتی که دود میزد بازش کردیم. تو آن را از دست من ربودی و گفتی دکتر نگاه کن، نگاه کن، هر کس آن را نوشته گریه میکرده است و من دیدم که اشگ رویش خشگیده و لکه انداخته است… وای! چه هوائی بود، چه مهی و چه سرمائی… خیلی خوب، تو حتی به بالین مادرت هم نرفتی و او یک هفته تمام دور از تو جان میکند و فقط اسم تو را بر زبان میآورد. اینها را فراموش کردهای؟ آن اشگهای خشگیده هنوز هم بر کاغذ نقش بستهاند و آن التماسها و تضرعها هنوز هم در قالب بیجان خطوط به چشم میخورند - ساقی جان بیا… بیا… بیا… و تو رفتی؟ تو مینشستی و ساعتها به من نگاه میکردی، حرف نمیزدی و راه نمیرفتی و مثل قفل غم ساکت و خاموش بودی. من به پایت میافتادم و التماس میکردم و مینالیدم و میگریستم که چیزی بخوری و استراحت کنی، آن وقت دهانت باز میشد و میگفتی من ترا دوست میدارم، من فقط ترا دوست میدارم، بگذار آن پیرزن لهیده در تنهائی خودش بپوسد و فریاد بزند، بگذار بمیرد… آه ساقی! ما هر دو بیگناهیم، این نفس شومی و روح بدبختی و آن مایهٔ غم و بیچارگی است که سرنوشت من و ترا به هم قفل کرده است… و این قفل غم گشوده میشود… باید گشوده شود… و من چارهای ندارم زیرا مأموریتم همین است…
ساقی بر خود پیچید و پاهای عریانش را دراز کرد و با مشت به سینه کوفت و خمیازهای طولانی کشید. دکتر حاتم سرش را در دستها گرفته بود و به کفشهایش نگاه میکرد. ساقی گفت:
خسته نمیشوید؟ چطور ممکن است کسی اینقدر حرف بزند، و آن هم بدون وقفه اما من نزدیک است استفراغ کنم… هیچ احساسی ندارم و هیچ خاطرهای… مادر و پدرم؟ آنها خیلی دور شدهاند، خیلی از من دور شدهاند و من فقط خستهام… راستی این خستگی چیست؟ خلاصه همان است و دیگر هیچ… من هم این تجربه را دارم، تجربهای به قیمت جوانیم…
دکتر حاتم گفت:
- جوانی… جوانی، اصل قضیه همین جاست، حالا فهمیدی که این بدن توست که وادارت میکند به من بد بگوئی، سرزنشم کنی و فحشم بدهی؟ این بدن سیرابنشدهٔ توست که تشنهٔ مرد است، تشنهٔ بوس و کنار است، و من چه بودهام؟ یک سراب باطل! اما قلبت هنوز هم به من حق میدهد و آن چشمهای قشنگ اندوهگینت، آن سیاهی عمیق… و باز هم ممکن است اشگهایت به خاطر من بر زمین بریزد؛ به خاطر من که وقتی بعدازظهر فرا میرسد نمیدانم چه بکنم. اضطراب و دلهره آتشم میزند. تو زن هستی و باید دل نازکت بسوزد، همانطور که همه آن آدمهای سالم که آسوده به خواب میروند و برنامههایشان به خوبی اجرا میشود، آن تاجرها و حمالها و مردم کوچه و بازار، و همه آن انسانهای خوشبخت که به دام بعدازظهرها نیفتادهاند و هر ساعت روز برایشان خوشآیند زیبا و مغتنم است دلشان به حال آن کس میسوزد که نمیداند بعدازظهرها را چگونه بگذراند و به حال او ترحم میکنند که سرگردان است و نمیداند با این گرفتگی و سنگینی و اندهی که ناگهان مثل آواری از سرب و آهن، در این لحظههای شوم پیش از غروب آفتاب بر قلبش فرو میافتد چه کند. چنین کسی شوهر توست، او دیگر نمیتوانست با تو همآغوش بشود.
ساقی گفت:
- یا «نمیخواست» چون هر دو یکی است، همانطور که همسفر و همسر یکی بودند.
- پس تو میخواهی مرا محاکمه کنی؟ آن هم در شبی که نباید محاکمه کرد؟
- نباید؟ چرا؟ برای اینکه میخواهیم از اینجا برویم، فقط برای همین؟
- شاید، اما حالا علتش را بدان. - من نمیخواستم احساسم را کثیف کنم. اگر با تو همآغوش میشدم پس با حیوان چه فرقی داشتیم؟ این زیبائی درخشان تو، این زلف بافته که از سر گرد قشنگت روئیده است و صورت کشیدهٔ رنگپریدهات را مثل اینکه به بینهایت وصل میکند و تا ابدیت میکشاند… میخندی؟ خوشت نمیآید؟ و همهٔ این چیزها در آن صورت دیگر مفهوم خود را به تمامی از دست میداد و مبتذل و زشت میشد.
ساقی ناگهان گفتگو را تغییر داد:
- با م. ل. چه کردید؟ من این سوآل را به عنوان یک پرستار میکنم - هرچند که حالا روپوش در بر ندارم.
دکتر حاتم گفت:
- به عقیدهٔ من م. ل. باید خیلی خوشوقت باشد که چنین پرستاری داشته است.
- اما او از جراحی منصرف شده است و به عقیدهٔ من شما باید خیلی متأثر باشید که چنین بیماری را از دست میدهید.
- من هیچوقت متأثر نمیشوم، آن هم برای واقعیتها؛ هم اکنون مسجل شد که او میخواهد یگانه دستش را داشته باشد. به نظر تو این نشانه و علامت بسیار خوبی نیست؟ و نباید آن را در این دم آخر به فال نیک بگیریم؟
- او میخواهد زندگی را از سر بگیرد، باز از سر بگیرد، باز ازدواج کند و آدم تازهای بشود، میگفت میخواهد همه اعتیاداتش را ترک کند، سیگار و مشروب و چیزهای دیگر را و به مرحله برسد که یک فنجان چایی، همان تئین مختصری که در چایی هست، در عوض «تئین»های دیگر به او کیف بدهد. خیال میکنید چه چیز باعث تغییر عقیدهاش شده باشد؟
دکتر حاتم از روی تختخواب برخاست و به سوی چمدانهای بسته و اسبابها رفت.
- من به چشمهای سیاه و لبخند مرموزت و این پیراهن سبزرنگ، که وسوسه میکند مشکوکم! همینها کافی است که هر احمقی را به همه چیز امیدوار کند.
ساقی وحشیانه خندید.
- برای شما همه چیز احمقانه است، اما حق ندارید به م. ل. توهین کنید، او از فراز همه این حرفها گذشته است.
- در برابر دفاع تو سپر میاندازم! ولی راستی او به چیزی معتاد است؟
- این طبیعی است، کسی که مسئله زندگیش فراموش کردن باشد مسلماً به این چیزها پناه میبرد.
- فراموش کردن! خیلی مضحک است. م. ل. خیال میکنید که من او را نشناختهام و نمیدانم کیست، همیشه حرفهایش پر از طعنه و کنایه است، بیچاره… چه کینهای از من در دل دارد!
- شما؟ شما با او آشنا بودهاید؟ پس چرا به من چیزی نگفتید؟ چه رمزی در این کار هست؟
- هیچ رمزی در کار نیست و من هم تا کنون او را ندیده بودم، دورادور میشناختمش؛ به وسیلهٔ… به وسیلهٔ…
دکتر حاتم ناگهان روی صندوقی نشست و چشمهای نمناکش را با دست پوشاند:
- اما او دوست من بود! من در کنارش آرامش و یقین داشتم، و پاکی و محبت را برای اولین و آخرین بار احساس کرده بودم…
- از چه کس حرف میزنی؟
- از همان کس که با بیرحمی و سنگدلی از من جدایش کردند. من در مقابل آن فاجعهٔ دهشتناک هیچ چاره و پناهی نداشتم جز آنکه بار دیگر به قعر سیاهیها و به آتش دوزخم پناه ببرم. در واقع من هم به فکر فراموش کردن افتادم، و فرار کردم… از آن شهر خونین فرار کردم… سالها، سالها و در دشتها و کوهسارها گریختم، آرامش و یقین با من وداع کرده بود و پاکی و محبت جلوهٔ بیهوده و ابلهانهای داشت… پس نمیتوان در این دنیا به چیزی دل بست، نمیتوان به کسی امید داشت، پس جز دوزخ و سیاهی کسی با تو دوستی نمیکند، همان چیزهائی که هیچکس نمیتواند از تو بگیرد، از تو دور کند، آنها را بکشد و یا خفه کند…؟ اینها را به خود میگفتم و کالسکهها، اتومبیلها، و اسبها بدن خسته و هیکل محنتزدهٔ مرا جابهجا میکرد…؟
ساقی در سکوت به دکتر حاتم خیره شده بود و چشمهای سیاهش گوئی در حیرت و شگفتی غوطه میخورد. دکتر حاتم زمزمه کرد:
- … م. ل. نتوانست دوستی ما را بپذیرد و در پاکی آن تردید کرد، و مهمتر از آن حسد و حسرت ناگهان مثل طاعون بر جانش افتاد و مثل خوره بر دلش نشست. زندگیش در وحشتی بزرگ میگذشت: «آیا با وجود دکتر حاتم او دیگر به من تعلق دارد؟» آه، چه شئامتی! چه فاجعهای! اما من به م. ل. حق میدادم، او تنها بود، تنهاتر از من و به اندازهٔ یک دنیا رنج کشیده بود و تنها امیدش و آن چیز که به زندگی دلبستهاش میکرد او بود… ولی چه باید کرد، باز هم نحوست بر همهٔ ما شبیخون زد - م. ل. در اشتباه بود، در اشتباهی بزرگ و سرنوشت نیز چنین میخواست که من نتوانم با او ملاقات کنم و حقیقت را برایش فاش سازم و او نفهمد که من هرگز نخواستهام امید زندگیش را از دستش بگیرم و خود او هم نخواسته است دست از م. ل. بشوید و فراموشش کند… اما افسوس.. همهاش تاریکی و سکوت بود، هیچکدام حرف نمیزدیم و پا پیش نمیگذاشتیم که حقیقت را بگوئیم و سرانجام روزی اتفاق افتاد…
ساقی گفت:
- چه چیز اتفاق افتاد؟ او که بود؟ پس حضور م. ل. در این خانه به همین سادگی نیست؟
- شاید نباشد، ممکن است او برای انتقام کشیدن آمده باشد.
- و شما همه چیز را برای من نخواهید گفت؟
- چرا، ساقی، چرا… بگذار که م. ل. انتقامش را بکشد، آن وقت همه چیز را خواهی دانست…
ساقی با بیاعتمادی و گلهمندی خندید:
- همیشه به من وعده دادهاید! و میترسم نتوانید از عهدهٔ بیان آن همه مطلب برآئید!
دکتر حاتم سردی و بیتفاوتی و چهرهٔ متبسم خود را بازیافته. ساقی گفت:
- اما از انتقام خبری نیست، شما بیهوده منتظرید. همان طور که از آن جراحی قشنگ ممنوعتان کردهاند، و لابد خیلی ناراحت شدهاید؟ دست کسی را قطع بکنید و لذت ببرید و بعد حرفهای شیرین بزنید… اما م. ل. به خود آمده است، این را هم خودش میگفت و هم شکو، این روزها پشیمان است و حتی گریه میکند که چرا بیهوده اعضای دیگرش را از دست داده است. میگفت در من چیزی شروع شده است… الآن فراموش کردهام، نوک زبانم بود، یک چیزی شروع شده است…
دکتر حاتم به میان حرف او دوید:
- حتماً رستاخیز بوده است! برای اینکه در این مواقع، وقتی که کسی امیدوار بشود و بخواهد به زندگی برگردد رستاخیز در او شروع میشود. منتهی یک نکته هست؛ آیا واقعاً رستاخیزی در کار است؟
ساقی گفت:
- شکو مطمئن است، او اربابش را خیلی خوب میشناسد.
دکتر حاتم با ناباوری به ساقی نگاه کرد، مثل اینکه انتظار نداشته است از او چنین حرفی بشنود، و گفت:
- شکو؟ تو خیلی از شکو حرف میزنی، چه رمزی در کار است؟
قرمزی زودگذری از صورت ساقی گذشت. ساقی خندید:
- مسخرهام میکنید؟ حرفهائی را که به خودتان گفتهام حالا تکرار میکنید؟ چه رمزی میتواند در کار باشد… فقط تنهائی است… تنهائی و خستگی وادارم میکند که گاهی با او حرف بزنم...
دکتر حاتم مثل کسی که قانع شده است لبخند پرمهری بر ساقی زد و به شوخی گفت:
- مصاحبت با یک آدم لال؟… فکر نمیکنی خیلی جالب باشد؟ راستی مردم چه خواهند گفت؟
ساقی به گوشه اطاق رفت و خودش را در آئینهٔ قدی بزرگ که اکنون ورقهای از غبار بر رویش نشسته بود دید و ناگهانی به سوی دکتر حاتم برگشت:
- فردا کجا خواهیم رفت؟ به چه شهری و با چه وسیلهای؟ این را هم من نباید بدانم؟
- تو خیلی زود م. ل. را فراموش کردی، او توسط شکوی پاکتی پر از پول برایم فرستاده است.
- پس فرستادی؟ «تو» همیشه برای این فداکاریهای بیسبب آمادهای!
دکتر حاتم ناگهان با هیجان پیش آمد و ساقی را در آغوش گرفت و بر سرش دست کشید و مثل بچهای به شادمانی گفت:
- آه، ساقی، باز به من «تو» گفتی، آیا اشتباه کردی یا واقعاً مرا بخشیدی؟
ساقی شکم و پستانهایش را سخت به شوهرش فشرد و بعد خواست که خود را به عقب بکشد؛ هر دو به روی تختخواب درغلطیدند.
دکتر حاتم گفت:
- باور میکنی؟ باور میکنی؟
ساقی نگاه کرد و دید که شوهرش چگونه مثل کودکی میگرید.
- باور میکنی که تنها همین لحظه است که در آرامش فرو رفتهام؟ چیزی که عمرها و سالها از آن محروم بودهام.
ساقی، با لحنی گرم و خوابآلود، در گوش او زمزمه کرد:
- عمرها؟ عمرها؟ مگر تو بیش از یک عمر داشتهای؟
اکنون در آغوش هم فرو رفته بودند و دکتر حاتم قلب ساقی را که مثل گنجشگی بر سینهاش میخورد احساس میکرد. ساقی آه کشید و دکتر حاتم گفت:
- همهٔ این چیزها را فراموش کن… فردا به یک شهر بزرگ میرویم… آنجا تو دیگر خسته و تنها نخواهی بود…
- یک شهر بزرگ؟
- و پرجمعیت. آنجا که زندگی شبها شروع میشود. دست هم را میگیریم و به سینماها و تآترها میرویم… چه سرگرمیها و تفریحاتی خواهیم داشت!
دکتر حاتم چشمهایش را بسته بود و دستش با زلف ساقی بازی میکرد اما بوی عرق تن او را میشنید و تمامی طرح بدن عریان و سفیدش را در خیال میدید. هر دو به آرامی و آهستگی حرف میزدند و در گوش هم زمزمه میکردند؛ گوئی برای کودکی لالائی می گویند.
- آنجا برای تو خانهٔ بزرگی میخرم که آفتاب داشته باشد…
- من همیشه آفتاب را دوست میداشتهام، با باغچههای پرگل، اما از این نارنجستان بدم میآید؛ هرچند که دیگر آن را ترک میکنیم.
- چرا؟ از نارنجستان این خانه؟
- از همین، مرا به یاد گناه و پستی میاندازد… گناهی بیاراده و پستی و شومی لذتبخش!
- ساقی اسرارآمیز من! … یک خانه پر از گل و درخت میخرین و بی نارنجستان. آن وقت تو با همسایهها رفت و آمد میکنی و روزهای تعطیل همه به گردش و پیکنیک میرویم. آنجا تو دوباره گل خواهی کرد و شاداب خواهی شد…
- آه… طلا؟ پس طلا و لباسهای قشنگ؟ من آنها را میخواهم… دیگر همه این کتابها و لباسهای زشت شهرستانی را میسوزانم و تو باید برایم دستبند و سینهریز و گلوبند طلا بخری…
- با یک انگشتری الماس…
- و لباس و کفش و جوراب، من باید دل تمام زنها را بسوزانم!
- و یک الماس دیگر، درشت و درخشان، آن را کمی بالای پیشانیت، لای موها جا میدهی. باور کن، ساقی باور کن چه زندگی خوبی خواهیم داشت. چه سعادتی و چه آرامشی… تو تلافی همه این سالهای دربهدری و دهنشینی و تنهائی و دوری از پایتخت را در میآوری، شاید بچهدار شدیم، گاهی هم یک مسافرت بزرگ میکنیم و ممکن است به اروپا برویم… آن وقت شبها من از کار برمیگردم، خسته و کوفته…
- … من لباسهای بنفشرنگم را میپوشم، به خاطر تو، با آن الماس درخشان…
- و به من بوسه میدهی، من پستانهایت را فشار میدهم و خستگی از بدنم، مثل بخار از روی دریا برمیخیزد…
- آه، اما حالا دستهایت را از روی آنها بردار… تو میگفتی سراب باطل هستی… این تصور را باطل کن، زیرا من تو را دوست میدارم، هنوز هم مثل همان سالهای اول، و آمادهام که صدها پدر و مادر را فدای تو کنم… من تو را میپرستم… بگذار در نارنجستان گلی شکوفه نکند!
- ساقی! میدانی که فکر این چیزها هم مرا عذاب میدهد؟ اگر تو روزی حتی به فکر گناه بیفتی من تمام میشوم… تو این را میدانی و حالا داری اذیتم میکنی.
- تو را دوست میدارم… خواهی گفت…
- بگذار بگویم؛ راست میگوئی؟ ساقی راست میگوئی؟
- مرا ببوس تا بفهمی، و تو راست میگوئی؟ مرا خوشبخت خواهی کرد؟ مرا از این خستگی و بیحوصلگی و پوسیدگی و این خانه و کتابها و این نارنجستان بزرگ تاریک تودرتو نجات میدهی؟ باز هم شهد عشقت را به من میچشانی و همه چیز را برایم میگوئی؟ از م. ل. و دیگران… و به من میگوئی که همه حرفهای مردم دروغ است و تو پاکتر و خوبتر از گلها هستی؟
- اینها را میگویم، به شرط آنکه همهکس را فراموش کنی، م. ل. و دیگران را… این پسر م. ل. بود و نه کس دیگر، تو چرا نگران میشوی و حسادت میکنی؟ و من قول میدهم، قول میدهم که خوشبختت کنم و نجاتت بدهم و همهٔ آن چیزهائی را که وعده دادهام انجام بدهم.
لرزهای شادیبخش و گرم و شهوتناک سراسر بدن ساقی را لرزاند. دکتر حاتم خودش را به او فشرد و در گوشت گرم و عرقکردهٔ بدن او فرو رفت، پس از آن دستهایش را به گرد گردن او حلقه کرد و آهستهتر از پیش گفت:
- همیشه میخواستهام بدن تو را در دستهایم بگیرم و در موهایت چنگ بزنم و در چشمهایت خیره بشوم شاید راز زیبائی مرموزت را کشف کنم اما تو همیشه آرام بودهای و به من مدد نمیرساندهای و نگاهت سیاهتر از شب بوده است…
- مرا ببوس، ببوس و بگو که خوشبختم میکنی…
- بگذار برایت لالائی بگویم، تو باید امشب در آغوش من به خواب بروی، به خوابی راحت و لذتبخش، زیرا فردا راه درازی در پیش داریم و خسته خواهیم شد… من گردنت را مثل سینهٔ گرم و سفید کبوتری با دستهایم نوازش میکنم… نوازش میکنم تا خون در رگهایت گرمتر بگردد و خواب چشمت را بگیرد، ببین چه شب دمکردهٔ دیروقتی است، ببین چه تنهائی و سکوتی است. ساقی! ساقی! مرا ببخش و یقین داشته باش که بیچارهترین و بیگناهترین و بیارادهترین فرزند آدم هستم و مرا به آن رنجهائی که در بعدازظهرها کشیدهام و از این پس هم خواهم کشید ببخش، مرا به این شب گرم تابستان و به این شهر دورافتاده و به این خانهٔ خلوت با نارنجستان گناهآلودش ببخش و بگو که دوستم میداری… همین برایم کافی است، اگر صمیمانه گفته شود، بگوبگو و مطمئن باش که تو را به شهری بزرگ میبرم که پر از باغ باشد و برایت طلا و لباس میخرم و شبها به تآتر و سینما میروم و تو پس از آن تا سپیدهدم در آغوش من خواهی بود و لذت حتی از مژههایت خواهد چکید و این دستهای مرا ببخش که اکنون گردن پاک بلوریت را نوازش میدهد و میخواهد روح تو را به ملکوت برساند…
ساقی چشم بسته بود و لبخندی از روی رضایت بر صورتش میدرخشید. تصور لذت نزدیک از خوشی سرشارش کرده بود. دکتر حاتم دستهایش را به هم نزدیک کرد و گلوی ساقی در میان خشونت و نیروی ناگهانی این دستها که هر دم به هم نزدیکتر میشد رو به انسداد و خاموشی رفت. نگاه دکتر حاتم سرد و خاموش بود، ساقی از میان لبهایش که اکنون کبود شده بود زمزمه میکرد:
- تو را… دوست میدارم… تو را… دوست… میدارم، و تو آیا… به عهد خودت وفا… خواهی کرد؟
دکتر حاتم لب بر لبان ساقی گذاشت و آهسته و مقطع گفت:
- اکنون… میدانم که در مغزت… چیزی میجوشد و فریادی… از دلت برخاسته و گرمائی عجیب در کاسهٔ سرت هست و اینها همه از بیهوائی است، هوا… هوا… تو حالا نه به خانه و نه باغ و نه طلا و لباس و نه حتی به عشق… بلکه به یک قطره هوا احتیاج داری یک قطره هوا که مغزت را از جوشیدن باز دارد…
ساقی دیگر نمیشنید. دکتر حاتم از روی تختخواب برخاست و گفت:
- وفا کردم! به عهد خود وفا کردم!
سر گرد و قشنگ ساقی به یک سو غلطید و چشمهایش که از کاسه بیرون دویده بود به قالی خیره شد و سیاهی و زردی در چهرهاش به هم آمیخت. صورتش اکنون بنفشرنگ بود.
دکتر حاتم ناگهان چیزی را به یاد آورد؛ دست برد و کاغذ مچالهای را از درون پستانبند ساقی بیرون کشید و به سوی در رفت - صدائی از پشت آن شنیده بود.
در میان اطاق، زیر لامپ برق، کاغذ را گشود و غفلة دستهایش به لرزه افتاد؛ آیا ممکن بود؟ آیا ممکن بود که ساقی به شکو رو کرده باشد و در این مدت، دور از چشم شوهرش و در خفا با مهارت تمام هر روز و هر شب ساعتهای دراز آن مرد لال را از زلالی سیراب کرده باشد که جان تشنهٔ دکتر حاتم سالها در آرزوی آن، مثل عربی در حسرت برکهها، سوخته است؟ دکتر حاتم به زانو درآمد - سرانجام چیزی او را شکست داده و روحش را درهم شکسته بود. احساس کرد که مثل بنائی کهنه در مقابل زلزلهای مهیب و غیرمنتظر فرو میریزد و همهٔ آن ستونها و عمارات و اطاقهائی که پیش از این مستحکم مینمود به سرعت در کام زمین فرو میرود، زمین که دهان باز کرده است و فریاد میکشد و همچون دیوی قاهقاه میخندد و او را به مسخره میگیرد.
دکتر حاتم کاغذ را بار دیگر خواند. اما از پشت در صدائی به گوش رسید. در کاغذ؛ ساقی برای آخرین بار به شکو وعدهٔ دیدار داده بود، در همان محل معهود - گوشهای از نارنجستان خانه و در ساعتی نزدیک به سحر و شکو هم در همان نامه از او تشکر کرده بود و گفته بود که میآید و خاطرات همآغوشیهای این چند مدت را باز بیان کرده و به ساقی وعدهٔ تکرار آن لذتها را داده بود.
دکتر حاتم به سوی در رفت و ناگهان آن را گشود. شکو با چشمهائی وحشتزده و فروزان، با صورت تراشیده و گونههای فرورفته، سر در لاک خود فرو برده بود و به او مثل سگی هار و زنجیرشده مینگریست. دکتر حاتم برگشت و شکو به آرامی و نرمی از کنار دیوار خزید و در تاریکی گریخت؛ مثل برقی زد و ناپدید شد. دکتر حاتم در را بست و کاغذ را پاره کرد و به سوی ساقی رفت، اندکی ایستاد و اندیشید، آنگاه آستینهایش را بالا زد و به خشونت گفت:
- حالا یک بار دیگر باید تو را خفه کنم و این بار دیگر خودم هستم. میشنوی؟ این خود دکتر حاتم است که تو را خفه میکند و نه شیطان! و میخواهد روح تو را در نارنجستان به خاک بسپارد و نه آنکه به ملکوت برساند...
فصل پنجم
- آخرین گفتگو پیش از صبحدم -
م. ل. از سر شب در انتظار دکتر حاتم بود. او هم آماده شده بود که فردا راهی دراز در پیش بگیرد و به خانهاش برود - همهٔ این چیزها و آنچه در این چند روز اتفاق افتاده بود برایش حکم رؤیائی بیسروته را داشت، مثل اینکه در عالم خواب و بیداری چیزهائی به نظرش آمده است و اکنون از خودش خجالت میکشید و بدش میآمد. چقدر بچگانه رفتار کرده بود و چه ضعفی نشان داده بود و دکتر حاتم حق داشت که او را در دل، مثل همان سالهای گذشته، تحقیر کند و لایق و قابل چنان رفتار و سرگذشتی بداند. م. ل. در این میان فقط از تغییری که در احوال شکو پدیدار شده بود تعجب میکرد و نمیدانست علتش چیست - اما به او چه مربوط بود؟ شکو هم آدمی بود برای خودش؛ فردی از افراد انسانها و میتوانست و حق داشت که تغییر کند، خوشحال شود و یا نؤمید باشد و م. ل. مگر انسان بود و مگر میتوانست که خودش را با این حال لابهلای بشرها جا بزند و با مقیاسهای خود آنها را بسنجد.
م. ل. گفت:
- بفرمائید!
ضربهای بر در خورده بود؛ دکتر حاتم به درون آمد. نگاه آن دو برای مدتی کوتاه به هم افتاد و شک و سوءظن لحظهای در فضای اطاق موج زد. م. ل. گفت:
- خیلی خوب جن را درآوردید؟
دکتر حاتم به همین زودی در صندلی راحتی فرو رفته بود.
جواب داد:
- شما از کجا فهمیدید؟
- شکو برایم خبر آورد.
- شکو؟ راستی این شکو کیست؟ شما تا به حال به من نگفتهاید، با وجود آنکه زیاد اصرار کردهام.
- شما خیلی خستهاید دکتر! مثل اینکه چند سال پیر شدهاید… واقعاً کار مشکلی بود؟
- شما هم گرمتان شده است! در این هوای داغ چطور زیر لحاف و پتو فرو رفتهاید؟
- چارهای غیر از این ندارم، من که نمیتوانم مثل شما روی صندلی بنشینم.
- من هم چارهای جز آن نداشتم، نه بار اول و نه بار دوم…
- از چه حرف میزنید؟ شما علاوه بر خسته و فرسوده شدن کمی هم اسرارآمیز شدهاید!
- از شکو حرف میزنم. ممکن است او را صدا کنید بیاید اینجا؟ من از تماشایش لذت میبرم.
- لذت نامشروعی نیست، اما کمی عجیب است.
- آخر فردا از هم جدا میشویم، من نمیخواهم این سعادت را به آسانی از دست بدهم!
- خیلی خوب، این کار مشکل نیست - شما خودتان قبلاً پیشبینی کردهاید؛ زنگ اخبار را فشار بدهید خواهد آمد.
دکتر برخاست و کنار تختخواب م. ل. رفت و زنگ را فشرد. م. ل. گفت:
- خانمتان کجاست؟
دکتر حاتم وقتی میخواست بنشیند جواب داد:
- همان بالا است، چمدانها را میبندد.
در آهسته باز شد و شکو به سبکی روحی به درون لغزید. از کنار دیوار خزید و همانطور که دستهایش را به دیوار میمالید در کنجی جا گرفت. نگاهش متناوباً از دکتر حاتم به م. ل. میافتاد. م. ل. گفت:
- آقای دکتر میخواستند با تو بیشتر آشنا بشوند، به ایشان سلام کردی؟
شکو لرزید و به دکتر حاتم تعظیم کرد و پوزهاش را مثل سگی تکان داد. م. ل. گفت:
- خیلی خوب آقای دکتر! شکو در خدمتگزاری آماده است…
شکو شانههایش را جلو آورده بود و دو دستش مثل اینکه از جائی آویزان باشد به لختی جلو هیکلش تکان میخورد. م. ل. به حرف خود ادامه داد:
- … او در خانهٔ ما به دنیا آمده است. مادرش یک کنیز دورگه بود که در قصر پدرم کار میکرد، و کسی نمیدانست از کجا آمده است، به زبان عجیبی حرف میزد و هیچوقت هم زبان ما را یاد نگرفت. روزی او را در زیرزمین بزرگ قصر، پشت خمرههای شراب، گیر آوردند که در بغل باغبان فرو رفته بود. باغبان ما هم آدم عجیبی بود، گذشتهٔ تاریکی داشت و کسی از رازش سر در نمیآورد، اما به زبان ما حرف میزد و در عین حال همه کاری میکرد - درختهای جنگل قصر را با تبر میانداخت و به جایشان درختهای دیگری میکاشت، گاهی هم در باغ آلاچیقهای بزرگ زیبا میساخت. همیشه او را میدیدند که تبر بزرگش را بر دوش گذاشته است و راه میرود یا کار میکند و بعض وقتها من او را میدیدم که گوشهای، در آفتاب لم داده و سیگار میکشد. خدا همین یک شکو را برای آنها باقی گذاشت. بچههای دیگرشان میمردند و گاهی هم ناپدید میشدند، اما آشپز ما عقیده داشت که پدرشان آنها را با تبر راحت میکند و میگفت با چشم خود بارها این منظرهٔ خوشمزه را دیده است؛ در نظر او این منظرهها خوشمزه آمده بود، به هر حال قصر ما از بس شلوغ و بههمریخته بود کسی فرصت تحقیق و بررسی نداشت و خود آنها هم زیاد پاپی نمیشدند، بعید نیست چند تا از بچههایشان الان در گوشه و کنار مملکت پراکنده باشند و بالاخره… بالاخره یک روز کنیز پیر سکته کرد و مرد. فردایش ما باغبان خودمان را هم از دست دادیم، او قصر را گذاشت و رفت و تا به حال کسی از حالش خبر ندارد… این سرگذشت شکو و خانوادهاش بود، شکو بزرگ شد و من او را برای خودم انتخاب کردم چون وفادارتر و فداکارتر از او سراغ نداشتم…
دکتر حاتم در این مدت دراز با نگاهی سوزان و نافذ به شکو خیره شده بود. شکو از وقتی که سخن به مرگ مادر و فرار پدرش کشیده بود آهسته میگریست و لبهایش تکان میخورد و بدنش میلرزید. دکتر حاتم گفت:
- میتواند برود. او سزای خود را پیش از این دیده است.
م. ل. به شکو رو کرد و گفت:
- چیست؟ موضوع چیست؟
اما چنان رنج و غمی در صورت او دید و نگاهش را چنان ملتمس یافت که ساکت شد. شکو اشگهایش را با آستین پاک کرد و همانطور که خودش را به دیوار میکشاند، نرمنرمک به در نزدیک شد، دزدانه نگاهی به دکتر حاتم انداخت و ناگهان مثل تازی شکاری که رها شود در تاریکی گریخت. در؛ پشت سرش به هم خورد و نیمهباز ماند. دکتر حاتم آه کشید و عرقی را که بر پیشانیش نشسته بود پاک کرد:
- معذرت میخواهم؛ شما را بیهوده زحمت دادم.
م. ل. گفت:
- خیلی خوب فراموش کنیم. از خودمان حرف بزنیم… من دیگر نمیخواهم دستم را قطع کنم.
- میدانستم. چند دقیقه پیش فهمیدم، به شما تبریک میگویم!
- تبریک؟ تبریک میگوئید؟ واقعاً خوشحال هستید؟
- تقریباً، زیرا من طبیب هستم و وظیفهٔ طبیب قطع اعضای فاسد است و نه سالم.
- از آن گذشته فردا این شهر را ترک خواهم کرد، البته نه برای اینکه شما هم از اینجا میروید - زیرا به هر حال مهمانخانهای میتوان پیدا کرد - بلکه برای زودتر رسیدن…
- به کجا؟ به خانه و زندگی؟
- بله به زندگی. چرا من حق نداشته باشم مثل دیگران لذت ببرم؟ از آفتاب و مهتاب استفاده کنم، سحرخیز شوم، غذا بخورم، زن بگیرم و لباسهای خوب بپوشم؟
- آه، هیچکس این حقوق را از شما سلب نمیکند؛ خودتان دست و پای خود را بریدید و سالها در دخمهها به سر بردید و غذا و لباس و آفتاب را بر خود حرام کردید…
- برای اینکه نمیتوانستم، پیشتر از این نمیتوانستم. دکتر، شما باید مفهوم واقعی نتوانستن را درک کرده باشید؛ چون ما به هر حال در چند نکته با هم اشتراک داریم و این بسیار جالب است - لااقل در جاهائی میتوانیم به هم نزدیک بشویم… شما هم مثل من از بعدازظهرها وحشت دارید و نمیدانید چگونه آن ساعات شوم و دلهرهانگیز را بگذرانید، شما هم گرفتار کابوس و بیخوابی و حالات متضاد هستید، شما هم همیشه با خودتان در جنگید و همانطور که بارها گفتهاید نمیدانید که زمین را باید قبول داشت و یا آسمان را و پناهی و رفیقی هم ندارید، کسی نبوده است که روزی حتی به حرفتان گوش بدهد؛ چه رسد به اینکه گرهای از کارتان باز کند و جوابی به مشکلتان بگوید...
- و حالا میتوانید؟ آیا واقعاً میتوانید؟
- بله دکتر، باید بتوانم، زیرا فرصت بسیار کوتاه است و به زودی خواهم مرد، آمدن من به اینجا و دیدار شما اگر هیچ فایدهای نداشت دست کم توانست در بروز رستاخیز روح من مؤثر واقع بشود، رستاخیزی که به ناچار روزی باید پیش میآمد، چون من از خودم اطمینان داشتم، خودم را میشناختم و میدانستم که محال است غرور و مناعت و ایمانم یکسره از دست برود...