ملکوت
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
نوشتهٔ: بهرام صادقی
در ساعت یازده شب چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته، جن در آقای «مودت» حلول کرد.
میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با در نظر گرفتن این نکته که چهرهٔ او بهطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس میتواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سبزهٔ باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه میداد و سایههای وهمانگیز به وجود میآورد و در جوی آب برق میانداخت که گوئی ابدیت در حال تکوین بود. در فضا خنکی و لطافت و جوهر نامرئی نور موج میزد و از دور دور زمزمههای ناشناسی در هوا پراکنده میشد و مثل مه بر زمین مینشست. یکی از دوستان آقای مودت که جوانتر از همه بود و همیشه کارهای عملی را به عهده میگرفت و میخواست تا حد امکان مفید و مؤثر باشد پیشنهاد کرد که هرچه زودتر آقای مودت را به شهر برسانند و در آنجا تا دیر نشده است از رمال، یا جنگیر و یا کسی که در این امور تخصصی داشته باشد یا حداقل از پزشک شهر کمک بگیرند.
او را در جیپ سوار کردند و همان دوست جوان که «منشی» ادارهای بود به راندن پرداخت. جیپ در میان سکوت و خلوت شب باغ را دور زد و به جاده افتاد و راه درازش را به سوی شهر آغاز کرد. آقای مودت را با وضع نزاری تقریباً در عقب ماشین پرت کرده بودند و هیچ یک از سه نفری که خود روی صندلیهای نرم فنردار جلو نشسته بودند طاقت نداشتند که سر برگردانند و کیفیت حال او را تماشا کنند. راه با دستاندازهای بیشمار و پیچهای متعددش به نظر تمامناشدنی میآمد، در حالی که به هنگام غروب، وقتی که با دلی شاد و فارغ از غم و اسبابی آماده برای طرب، از شهر به سوی باغ آقای مودت راه افتاده بودند از اینکه میدانستند سرانجام خواهند رسید و از لذت تفرج و سواری محروم خواهند شد ناراحت بودند.. اکنون هر سه تن در سکوت کامل، خیره به جاده مینگریستند و بازی مهتاب را در پستی و بلندیها و نیز سایههای تند و زودگذر بوتههای خار و پشتههای سنگ و تپههای خاک و زمزمه غافلگیرکنندهٔ حیوانات شبخیز را به حساب عوامل مابعدطبیعه و آنجهانی میگذاشتند - اما نگرانی خاطرشان برای دوست و میزبان مهربانی که اکنون به آن صورت در کنج ماشین افتاده بود، که دل سنگ به حالش کباب میشد و تن هر کس را به لرزه میانداخت بیاندازه بود…
به شهر رسیدند و منشی جوان چراغهای جلو را روشن کرد. از خیابانهای خوابآلود و خلوت که مالامال جلوههای غریبانهای بود که تنها آخر شب، در شهرستانهای دورافتاده ممکن است پدیدار شود، گذشتند. یکی از سه نفر که بیاندازه «چاق» بود و چشمهایش به همین علت در میان صورت گرد و فربهاش پوشیده میماند، گفت:
- خیلی خوب این هم شهر! نصف شب خودمان را آواره کردیم و آمدیم، حالا میخواهم بدانم دنبال چه کسی میگردید؟ فکر میکنید نتیجهای داشته باشد؟
جوابش را دوست دیگری داد که بین او و راننده نشسته بود:
- معلوم است! دنبال جنگیر میگردیم.
مرد چاق با صدای کلفت نکرهاش تقریباً فریاد زد:
- آخر این روزها از اینجور آدمها پیدا نمیشود. شاید اگر تا صبح صبر کنیم و بعد سر فرصت در محلههای قدیمی سراغ بگیریم به مقصود برسیم. حالا غیر از این که خودمان را خسته بکنیم نتیجهای نخواهیم گرفت.
راننده گفت: «این کار خیلی فوری است. میبینید که نمیتوانیم صبر کنیم. تازه آمدیم و خسته شدیم، چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ البته… شاید برای شما که همیشه به فکر خودتان هستید زیاد مهم نباشد ولی ما نمیتوانیم او را همینطور رها کنیم، خندهدار است، شما به همین زودی از میدان رفاقت در رفتید؟»
ماشین را کنار خیابانی نگاه داشتند که بتوانند تصمیم بگیرند. مرد چاق جواب داد:
- در رفتم یا در نرفتم… به کسی مربوط نیست، حالا که چارهای نداریم ببریمش دکتر.
صدایش طنین طبلی را داشت که در دوردست بر آن بکوبند. دوست دیگر گفت: «این بهتر از هیچ است، اما باید زودتر رفت، چون تنها طبیبی که شبها تا صبح کار میکند دکتر «حاتم» است و او هم بعد از ساعت یک میخوابد و دیگر مریض قبول نمیکند.» جیپ تکان خورد و به راه افتاد. راننده پرسید:
- چطور؟ هم تا صبح کار میکند و هم بعد از ساعت یک مریض قبول نمیکند؟ کمی پیچیده است.
دوست دیگر، دوست «ناشناس» که ما هیچ یک از مشخصات او را نمیدانیم و از این پس هم نخواهیم دانست، جواب داد:
- هر کس به نحوی مطالب را تعبیر میکند. شما از پیچیدگی حرف میزنید اما من اصلاً به فکر تعبیر و تفسیر نمیافتم. در این مورد توضیح بدهم: اگر تا به حال به مطب دکتر حاتم رفته بودید به آگهی او توجه میکردید که میگوید فقط تا ساعت یک بعد از نیمهشب آمادهٔ پذیرائی است. از آن گذشته خود او شفاهاً به همه تذکر میدهد که خواب و استراحت برای هر انسانی لازم است و نباید بیهوده مزاحم او بشوند معهذا بارها مریضهای بیشماری را که بین ساعت یک و صبح به در خانهاش رفتهاند پذیرفته و معالجه کرده است.
منشی جوان از سر تفنن بوق زد و گفت: «پس ما با آدم فداکاری روبرو هستیم؛ کسی که به هر حال در برابر وظیفه مغلوب میشود!» ناشناس آهسته پرسید:
- شما معالجهٔ بیماران را وظیفهٔ پزشک میدانید یا حق او؟
- من جواب خودتان را میدهم، «هر کس به نحوی مطالب را تعبیر میکند.»
- اما شما هیچکدام دکتر حاتم را ندیدهاید و نمیشناسید. فکر نمیکنید که همین مسئله قضاوتها و تعبیرات شما را ناقص خواهد کرد؟
رانندهٔ جوان شانههایش را بالا انداخت:
- همه فیلسوف شدهاند! اما چه قضاوتی؟ ما که نمیخواهیم او را محاکمه کنیم یا دخترمان را به عقدش دربیاوریم. اگر بتواند رفیقمان را از این مخمصهٔ خدائی نجات بدهد کارها تمام است. برای اینکه هر کس در این میان به وظیفهٔ خودش عمل کرده است.
ناشناس گفت: «ولی من چیزهای دیگری احساس میکنم. مثل اینکه امشب چیزی میخواهد اتفاق بیفتد؛ حوادثی میخواهد رخ بدهد که از دایرهٔ وظیفه خود و حق و معالجه و این بدبختی تازه که برای مودت پیشآمد کرده بیرون است.» مرد چاق به صدای بلند خندید و با بیتابی گفت: «خیلی خوب! خیلی خوب! امشب شب عجائب است. اگر عرق نخورده بودی میگفتم علم غیب پیدا کردهای، پس حالا که این طور مثل بلبل شیرینزبانی میکنی آیندهٔ مرا پیشگوئی کن! بیا این هم کف دستم!»
ناشناس به نرمی کف دست گرد و سنگین مرد چاق را در دست گرفت و سر پائین آورد و در تاریک و روشن به خطوط فراوان و عمیق آن خیره شد:
- سکته میکنی.
منشی جوان بیاراده پایش را روی ترمز گذاشت و باز برداشت. همه به بالا جستند. مرد چاق خندهٔ خود را فروخورد و دستش را از دست دوستش بیرون کشید:
صد بار گفتهام که از این شوخیها بدم میآید. حالا به کوری چشم تو… درست گوش کن، خیال دارم صد سال عمر کنم، به همین چاقی و سلامتی، بخورم و کیف کنم، باز هم زن بگیرم، صیغه بگیرم و لذت ببرم، انشاءالـله با همین دستهای خودن تو را کفن میکنم!…
منشی جوان با فریادی حرف او را قطع کرد.
- دیگر بس نیست؟ همین طور به فکر او هستید؟ کاش میدانستید که این شوخیها چقدر کثیف و احمقانه است، اگر میخواهید باز هم ادامه بدهید بهتر است بگوئید، من خواهم رفت…
- مرد چاق زیر لب قرقر کرد. ناشناس گفت:
- خودش خواست، با این وجود معذرت میخواهم.
منشی جوان به آن دو نگاه کرد و لبخند زد. ناشناس از این پس تا آخر شب ساکت ماند و دیگر هیچ نگفت، در گفتگوها شرکت نکرد و حتی سؤالهائی را هم که از او میکردند بیجواب میگذاشت…
جیپ اکنون در تنها خیابان آسفالت شهر به سرعت حرکت میکرد. از لامپهای کوچک و کمنور خیابان به فواصل دور لکههائی گرد و زردرنگ روی آسفالت افتاده بود. خانههای کوچک و بالاخانههای تاریک و خاموش از دو طرف جیپ به سوی تاریکی فرار میکردند و با آن درمیآمیختند. سکوت سنگین را فقط صدای موتور جیپ میشکست. یک جا چند سگ لاغر ولگرد به سرعت از جلو ماشین فرار کردند.
روبروی خانه و مطب «دکتر حاتم» رفقای آقای مودت پیاده شدند و او را کشانکشان به آن طرف بردند. چراغ خانه میسوخت. دکتر حاتم که با پیژامه بیرون آمده بود و خستگی و بیخوابی به خمیازه کشیدن وادارش میکرد به سلامشان پاسخ گفت. ظاهراً غیر از «ناشناس» که او را پیش از این دیده بود و میشناخت؛ دوستان دیگر از مشاهدهٔ قیافه و وضع او به حیرت افتادند. دکتر حاتم مرد چهارشانهٔ قدبلندی بود که اندامی متناسب و بانشاط داشت، به همان چالاکی و زیبائی که در یک جوان نوبالغ دیده میشود اما سر و گردنش… پیرترین و فرسودهترین سر و گردنهائی بود که ممکن است در جهان وجود داشته باشد. موهای انبوه فلفل نمکیش به موازات هم و دو دستهٔ مجزا، از دو سوی سر بزرگش به عقب میرفت، در حالی که آن قسمت از سرش که میان این دو دستهٔ مشخص مو قرار داشت طاس، براق و یکدست بود. منشی جوان در همان لحظهٔ اول حس کرد که این مجموعه شباهت به خیابان آسفالت و محدبی دارد که در دو طرفش ردیف اشجار درهم و برهم و تودرتو «تا بینهایت» امتداد داشته باشد. از این خیال و تصور خندهاش گرفت…
همه به اتاق مطب وارد شدند. مرد چاق از مشاهدهٔ پیشانی برآمده و چشمهای سوزان و پرفروغ و بینی عقابی و ریش کوتاه و گردن کلفت و پرچین و چروک دکتر حاتم به وجد آمده بود. دکتر حاتم پرسید:
- خیلی خوب آقایان! چیست؟ مست کرده است؟ تریاک خورده است؟
و در همان حال با منشی جوان کمک کرد که آقای مودت را روی تخت بخوابانند و تکمههای کت و پیراهنش را باز کنند. آقای مودت؛ تسلیم شده و متعجب به همه چیز و همه جا نگاه میکرد. ناشناس روی یک صندلی نشست و مرد چاق که عرق کرده بود و سخت نفس میزد اجازه خواست تا برای استفاده از هوای آزاد به حیاط برود زیرا (او نمیتوانست خستگی و کار زیاد را تحمل بکند و میترسید که اگر تقلا کند از وزنش کاسته شود و اشتهایش نقصان یابد و سرخی گونهاش به نارنجی میل کند و جز آنها…) دکتر حاتم گفت: «خیلی خوب، نگفتید چه شده است؟ لازم است که به دقت و تفصیل برای من شرح بدهید.»
منشی جوان تمجمج کرد. دکتر حاتم نبض آقای مودت را در دست گرفت و رویش را به مخاطبش کرد و با خوشروئی امیدوارکنندهای - شاید برای اینکه شرم و حجب او را از بین ببرد - حرفش را ادامه داد:
- این روزها ناراحتیها خیلی زیاد شده است. مریض و غیرمریض از سر و کولم بالا میرود. اما من هم خسته شدهام، شما فکرش را بکنید، چندین سال در همین شهرستان کوچک با همین اتاق و همین وسائل، همین آدمها و همان حرفها… همین الان بود که زنم خوابید. او از اینکه من روزبهروز افسردهتر میشوم غصه میخورد و باز مثل همیشه پیشنهاد میکرد که دست بکشم و مسافرت کنم، پیش خودمان بماند… این کاری است که حتماً میکنم…
صدای سرفهٔ مرد چاق که از حیاط میآمد به گوش رسید. دکتر حاتم یک دست بر قلب آقای مودت گذاشت و با دست دیگرش به ناشناس اشاره کرد:
- ایشان که هستند؟ به نظرم آشنا میآیند.
مرد جوان جواب داد:
- از اول با ما بودند، ملاحظه نفرمودید؟
ناشناس همان طور که بیحرکت روی صندلی نشسته بود با سماجت در چشمهای ملتهب و عمیق دکتر حاتم خیره شد. دکتر حاتم این بار بیصبرانه سؤال کرد:
- بالاخره چیست؟
مرد جوان، شرمزده و اندیشناک که گوئی بار سنگین همهٔ مسؤولیتها و خرابیها را به دوش میگیرد بریدهبریده و با اشارات سر و دست پاسخ داد:
-جن… ظاهراً جن در بدنشان… جن در بدنشان رفته است.
دکتر حاتم آه بلندی کشید. معلوم بود که اهمیت قضیه را عمیقاً دریافته است. گفت:
- بنابراین کارمان خیلی مشکل است. در چه ساعتی اتفاق افتاد؟
-تقریباً یک ساعت پیش.
دکتر حاتم ریش خود را خاراند. در گرمای اطاق به نظر مرد جوان آمد که دو برجستگی طرفین پیشانی دکتر هر دم بزرگتر میشود.
- ببینید! من مدتها است از این قبیل کارها نداشتهام اما به خاطر شما که راه درازی آمدهاید و بیشتر برای خود بیمار و همچنین از نظر وظیفهای که احساس میکنم هر کار از دستم برآید انجام خواهم داد ولی قول نمیدهم که نتیجه حتماً رضایتبخش باشد.
- آیا خطری دارد؟ ما میخواهیم روز به سراغ جنگیر برویم.
- فکر نمیکنم. اما از کجا گیرشان میآورید؟ آنها نسلشان برافتاده است.
- خیلی خوب، حالا چه کار خواهید کرد؟
- کمی تماشائی است. من اول باید در این قفسههای کهنه به دنبال یک لوله بگردم. لولهٔ درازی است که در «معده» فرو میبرند. مدتها است که از آن بیخبر ماندهام.
- آیا مطمئنید که «او» به معدهاش رفته است؟
- تقریباً، این جور چیزها را طب جدید «کوراتراتژه» یا برایتان ترجمه کنم «جسم خارجی» مینامد. کوراترانژه وقتی به بزرگی یک جن باشد مسلماً جائی بهتر از محیط فراخ معده نخواهد جست.
- آیا لازم است که رفیقتان را از حیاط صدا بزنم؟ کاری که احتیاج به زور داشته باشد ندارید؟
- بیفایده است، او اینجا بیهوده عرق خواهد ریخت وانگهی این کار به ملایمت و احتیاز بیش از هر چیز محتاج است.
دکتر حاتم از درون جعبهٔ چوبی گردآلود که در میان انبوه شیشههای خالی و نیمه پر دوا و پنسهای زنگزده و سرنگهای شکسته گم شده بود لولهٔ لاستیک درازی بیرون کشید. لوله مثل مار کوتاه و بلند میشد و به اطراف میپیچید. بعد یک طشت لعابی و شیشهٔ درازی که محتوی مایعی بنفشرنگ بود و چند سرنگ کوچک و بزرگ آماده کرد و روی میزی که پهلوی تخت قرار داشت گذاشت. آقای مودت با تکمههای باز در حالی که موهای وزکردهٔ سینهاش بیرون زده بود وحشتزده و حیران او را میپائید. دکتر حاتم لولهٔ لاستیکی را بهنرمی و احتیاط به معدهٔ آقای مودت فرو برد. مرد جوان با بلاتکلیفی پرسید:
- بالاخره از دست من کاری بر نمیآید؟ نمیتوانم خدمتی بکنم؟
دکتر حاتم همانطور که بر سینهٔ آقای مودت خم شده بود و میلیمتر به میلیمتر لوله را به پائین میفرستاد جواب داد:
- من شما را تقدیس میکنم. شما برخلاف دوست تنومندتان هستید که گویا همیشه به خودش فکر میکند. شما دلتان میخواهد برای رفیقتان مؤثر باشید و در راهش فداکاری کنید - چند دقیقهٔ دیگر شکم او را ماساژ خواهید داد.
دکتر حاتم تمام مایع بنفشرنگ را با سرنگ از راه لولهٔ لاستیکی به معدهٔ آقای مودت فرو ریخت و پس از آن لوله را بیرون کشید. لوله به روی خود جمع شد. شکم آقای مودت از اطراف نفخ کرد و هر دم برجستهتر میشد.
دکتر حاتم گفت: «حالا نوبت شما است.» منشی جوان با خوشحالی دست به کار شد. با دستهای ورزیدهاش که دکتر حاتم را به شک و تعجب انداخت شکم آقای مودت را از بالا به پائین و از پائین به بالا و از اطراف به مرکز ماساژ میداد. دکتر حاتم گفت:
- این کار باید یک ربع - بیست دقیقه ادامه پیدا کند، تازه برای شما که به فوت و فنش آشنا هستید والا بیش از این طول میکشید.. قبلاً جائی بودهاید؟
- نه، هیچ جا. من خیلی از کارها را، اگر نخندید، بهطور مادرزاد میدانم.
- خندهآور نیست. من سالها پیش دستیاری داشتم که بدون تمرین و تعلیم قبلی همه چیز میدانست، شاید چهل سال پیش. افسوس که خیلی زود مرد.
- شما چند سال دارید؟
- خیلی زیاد، بهتر است بگویم معلوم نیست!
- اما معذرت میخواهم، اجازه میدهید فضولی کنم؟
- آه، میدانم! چرا من او را کشته باشم؟ فکر میکنید نمیدانم مردم پشت سرم چه میگویند؟ اینها سزای خدمتهائی است که به آنها میکنم.
- اما ای کاش به همین جا ختم میشد! شایعات دیگری؛ حتی در آبادیهای اطراف و شهرستانهای دور و و نزدیک دیگر رواج دارد، میگویند شما هر سال شاگرد تازهای استخدام میکنید و چندی بعد او را میکشید… و مضحکتر از همه: از آنها صابون میسازید!
- بله، اما چه کسی باور میکند؟ من قاتل نیستم، قبل از هر چیز طبیبم و حتی اگر روزی به این کار مایل بشوم وجدان پزشکیم اجازه نمیدهد. این شاگردها هر سال با پای خودشان میآیند و به زور خودشان را به من تحمیل میکنند، اغلب از دهات اطراف یا محلات دور شهر آمدهاند، فقیر و بیچارهاند و تصور کار راحت و مزد فراوان چشمهایشان را کور و خیره کرده است. من نمیتوانم مخالفت کنم زیرا دست تنها هستم… ولی آنها! پس از مدتی کار زیاد و خستهکننده، میکربهای گوناگونی که در محیط خانهٔ من پراکندهاند و من خود به آنها عادت کردهام، بیغذائیها و ناتوانیهای قبلی و روبرو شدن با این واقعیت که پول زیادی به دست نمیآید آنها را از پا در میاندازد. چه باید کرد؟ و دربارهٔ صابون… من صابون خود را از پایتخت تهیه میکنم، یکجا و ارزان.
- آیا بهتر نیست شما خودتان تنها کار کنید؟ در این صورت دهان مردم را هم بستهاید.
- مگر شما توانستید تنها به معالجهٔ رفیقتان بپردازید، از این گذشته مردم هیچوقت ساکت نخواهند شد، زیرا دست دیگران در کار است - آن چند طبیب جوانی که تازه به این شهرستان آمدهاند و جویای پول و نامند، آنها از کثرت بیماران من و همچنین از نیروی فراوان و شور و شوقم حسرت میخورند. خودشان در روز بیش از یکی دو مریض ندارند.
- اینها را به خوبی میدانم، هرچند تا کنون با شما آشنا نبودهام - اما دلم میخواهد با من خودمانیتر صحبت کنید، طوری حرف میزنید که انگار از شهر دیگری هستم.
- نه، درد دل میکنم. برای من از شهرهای دیگر، حتی از شهرهای دور هم میهمان مریض میرسد. آنها را بیشتر دوست میدارم چون راه درازتری پیمودهاند. هماکنون در بالاخانهٔ من مردی خوابیده است که احتیاج به یک عمل جراحی دارد، یعنی خودش چنین احتیاجی را احساس میکند. اسمش «م. ل» است اما اینکه از کجا آمده است؟ مجاز نیستم بگویم...