خونخواهی! ۳
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهٔ ضمیر
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانهٔ خود مورد سوء قصد دو ناشناس قرار میگیرند کتی کشته میشود و میکی به طرزی معجزهآسا از مرگ خلاصی مییابد و شخصا بهجستوجوی قاتل میپردازد..
میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جانیان سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو - رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است ... میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو - مارین» در محلهئی که پیش از آن محل اقامت «لو» بوده است در یک خانه عمومی که غیر از او کسان دیگری از جمله زن ولگردی بهنام «ایرن» در آن مسکن دارند ساکن میشود... صاحب این خانه زنی است نسبتا مسن بهنام مادام «بلیک» که به میکی تعلق خاطری پیدا کرده و اکنون با او بهگفت و گو مشغول است.
سروان آندریوز در بیمارستان به دیدار میکی فیلیپس میآید و به او اطلاع میدهد که تا کنون اداره پلیس نتوانسته است رد پای جانیان را بیابد.
- -فردا روز «شکر گزاری» است؛ شما برای خودتان برنامهئی دارید؟
- - فکر نمیکنم ... نه ...
- - آدم نباید یک چنین روزی تنها بماند! چرا نمیخواهید اتاق من شام بخورید؟ چند نفر از دوستان... از همین مستاجرین، در منزل من خواهند بود ... بوقلمون خواهیم داشت و ... همه آن چیزهای دیگری که از لوازم کار است!
- - بسیار خوب ... خواهم آمد مادام... خیلی متشکرم.
- - پس، زود بیائید که چند تا گیلاس مشروب هم پیش از شام بخوریم...
- - اطاعت ...
میکی خودش هم متعجب بود که چرا این دعوت را پذیرفته است. آپارتمان این زن ذرهای او را بسوی خود جلب نمیکرد. با وجود این تصمیم گرفت که بهآنجا برود... گذشته از آنکه پس از مدتها غذاهای چرب و گرم مفتی میخورد احتمالا میتوانست در آنجا با اشخاصی هم آشنا بشود که آشنائیشان برای او خالی از فایده نباشد.
فردای آنروز، برای اینکه سهم خودش را از بابت این شبنشینی بپردازد، از مهمانخانه بیرون رفت و یک شیشه ویسکی خرید. وقتی که در اتاق صاحبخانه را زد و خانم بلیک شخصاً در را باز کرد،میکی از همان نظر اول پی برد که قبول این دعوت از طرف او اشتباه بزرگی بوده است.
زن صاحبخانه،مثل زن سی و یکسالهای لباس پوشیده بود. پیراهن یقه بازی که بمناسبت این ضیافت بتن کرده بود ظاهراً ده بیست سال پیش شکوه و جلالی داشت اما حالا بیش از حد تنگ شده بود و خانم بلیک برای اینکه سینه افسرده و آویزانش دیده نشود ناگزیر بود که دمبدم آن را بالا بکشد. از بوی دهانش معلوم بود که هنوز هیچ نشده چندین گیلاس بالا انداخته است و وقتی هم که باستقبال میکی میرفت گیلاسی در دست داشت.
- -زود باش،عزیزم،اگر میخوای بپای من برسی،برای خودت مشروب بریز...
میکی گفت:
- - اما من نمیتوانم زیاد مشروب بخورم.
- - دست بردار، عزیزم... همیشه که چنین موقعیتهائی پیش نمیآید.
بوی خوش بوقلمون،آشپزخانه را معطر ساخته بود... روی قفسهای شیشههای جین و ویسکی دیده میشد.
میکی برای خود مشروب مختصری ریخت و آن وقت متوجه شد که میز شام در گوشه اتاق برای دو نفر آماده شده است...
با تعجب پرسید:
- - دیگران کجا هستند؟
- - دیگران؟
سپس چشمهایش را گرد کرد و گفت: