پنجمین سفر «گالی‌وِر»*

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۰:۳۹ توسط MIM (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۷۰

آندْرِیْ آنیکین Andrey Anikin (نویسندۀ معاصر شوروی)

از سوی ناشر

بیخود نیست که می‌گویند: کسی را از سرنوشت خود خبر نباشد.

لموئل گالیور Lemuel Gulliver بعد از پایان دادن به‌کارِ یادداشت‌های مربوط به چهار سفر پرمخاطرۀ دریائیش به‌کشورهای ماورای بحار چنین پنداشته بود که باقی ایام عمرش را میان افراد خانواده‌اش در صلح و صفا سپری خواهد کرد. ولیکن به‌حکم شرایطی که پیش آمده بود ناچار شد به‌زودی راه سفری دیگر را در پیش بگیرد و گزارش آن را٬ وقتی در آیندۀ دور٬ به‌رشتۀ تحریر درآورد. مرحوم دکتر جاناتان سویفت که از قرار معلوم ناشر اصلی یادداشت‌های گالی‌وِر بود فرصت آن را نیافت که این گزارش را نیز انتشار دهد٬و اکنون این وظیفه بر عهدۀ تعهد ماست.

گالی‌وِر در جریان پنجمین سفر خود از دو سرزمین بازدید کرد. سرزمین‌هائی که فاقد لی‌لی‌پوت و غول و جزایر پرنده یا اسب‌های سخنگو بود [۱]. با اینهمه داستان بی‌پیرایه‌اش عاری از لطف و آموزندگی نیست. سیاح ما می‌نویسد: « شیوۀ زندگی مردم این دو سرزمین چنان متفاوت و حتی متضاد است که مشکل بتواند در تخیل کسی بگنجد. امّا من روی تجربۀ شخصی خود متقاعد شدم که ابنای بشر ازلحاظ نارسائی‌های سرشت خود شباهت‌های عجیبی با یکدیگر دارند. اکنون که فاصلۀ من و خط پایان عمرم دم به‌دم کم و کمتر می‌شود٬بار دیگر دست به‌قلم برده‌ام تا انسان‌ها را از مخاطراتی که در پس استحالۀ اهالی پکونیارنیا pekuniaria (یعنی این مردم سودجو و نفع‌پرست) و یا اهالی اکْویگومیا (یعنی این مردمی٬ که روحاً و جسماً فقیرند) نهان است برحذر دارم».

وی ریشۀ نام نخستین سرزمین را٬ به‌حق٬از کلمۀ لاتینی پکونیا (به‌معنی پول) مشتق می‌داند. و البته در همین جا با حجب و فروتنی مخصوص به‌خود قید می‌کند که موضوع کشف نحوۀ راه یافتن زبان لاتین را به جزیرۀ پرتی که در مناطق جنوبی اقیانوس هند واقع شده است به‌عهدۀ اشخاص عالم‌تری وا می‌گذارد. اکویگْومیا نیز کلمه‌ای است با ریشۀ لاتین و می‌تواند به‌معنی «سرزمین انسان‌های برابر» باشد.

امیدواریم در آینده بتوانیم آن قسمت از گزارش گالی‌وِر از رویدادهای سرزمین پکونیاریا و آداب و رسوم اهل آن حکایت می‌کند منتشر کنیم. لیکن در حال حاضر ناچاریم به‌معلومات مختصری بسنده کنیم؛ معلوماتی که باید روشنگر رویدادهای بعدی باشد.

پول٬مالکیت و رقابت ـ این سه خدای والای پرستشگاه پکونیاریائی ـ بی‌رحمانه بر همه چیز مردم حکومت می‌کند. سرزمینی است که در آن هیچ کاری به‌رایگان صورت نمی‌گیرد. هیچ گامی برداشته نمی‌شود مگر اینکه نفعی از آن متصور باشد.

گالی‌وِر موفق شد با روش ادارۀ کشور نیز آشنا شود. نام پارلمان آن کاخ مالکان است و از کسانی تشکیل می‌شود که بتوانند و بخواهند ثابت کنند که ثروت‌شان از حدَ معینی بر گذشته است.

تا مدتی دراز موفق نمی‌شد به اصالتِ بازی‌های احمقانه٬ و اعمال عجیب و بی‌معنی٬ اسراف و گشادبازی مردم در امر پوشاک و تزئین خانه‌هایشان خو بگیرد. لیکن سرانجام پی برد که سرّ رفاه و رونق اقتصادی مملکت در همین امر نهفته است و مالکان با تمام امکاناتی که در اختیار خود دارند این سودای عجیب را تشویق می‌کنند.

در سرزمین پکونیاریا هنر بردۀ تجارت شده است. نقاشانش دیرزمانی است که دست از نقاشی شسته به طراحی لباس‌های جدید زنانه و آرایش موی سر روی آورده‌اند. نویسندگانش نیز دیگر قلم بر کاغذ نمی‌گذارند مگر به‌مدح و تمجید فریب‌کارانۀ کالاهائی که روز‌به‌روز بی‌خاصیّت‌تر و بیهوده تر می‌شوند. همچنین سال‌هاست که از علم خالص و اصیل نیز خبری نیست. چرا که این کالا نیز از دیرباز بی‌خریدار مانده است.

گالی‌وِر از نوعی حسابداری عجیب و غریب هم که در خانواده‌های پکونیاریائی میان والدین و فرزندان‌شان برقرار است حکایت‌ها دارد: والدین از نخستین روز تولد هر فرزند خود هر دینار پولی را که صرف هزینه‌های او می‌شود در دفتری ثبت می‌کنند. نیز از سنّت حیرت‌انگیزی سخن می‌گوید که «مزایدۀ معصومیت» خوانده می‌شود و برطبق آن٬دخترانی از خانواده‌های آبرومند امّا نه متمول٬ بکارت خود را علناً برای فروش عرضه می‌کنند و طبعاُ نصیب کسی می‌شوند که بهای بیش‌تری بپردازد. گالی‌وِر می‌نویسد که یک بار در جریانِ یکی از همین حراج‌ها دختری بر سکوی مزایده نمایان شد که با نانسی Nancy دختر خودِ او به‌دوپارۀ یک سیب می‌مانست٬ و از مشاهدۀ این شباهت حیرت‌انگیز چیزی نمانده بود که از هوش برود.

سرنوشت تلخ٬ گالی‌وِر را برای مدتی نسبتاً طولانی به‌پشت میله‌های زندان می‌فرستد و بجا است گفته شود این زندان به یک شرکت خصوصی تجارتی تعلق دارد. و در همین زندان است که با مزدی درست و حسابی و بی‌غرض آشنائی به‌هم می‌رساند و با استفاده از تجربیات او آزادی خود را باز می‌یابد. ماجرا از این قرار است که یک شرکت بازرگانی که نیازمندِ معلومات دریانوردی و جغرافیایی گالی‌وِر شده بود با صرف مقداری پول موفق می‌شود او را از پشت میله‌های زندان بیرون آورد. گالی‌وِر در شهر تونواش Tonwash پایتخت کشور پکونیاریا ـ سکونت اختیار می‌کند٬ نفوذی به‌دست می‌آورد و مورد توجه دو مرد متنفّذ ـ یعنی ناگیر Nagir رئیس دولت٬ و افّور Offur ارباب سندیکای آدم‌کشان حرفه‌ئی واقع می‌شود. به‌رغم میل باطنی خود٬ در مرکز یک بازی بزرگ سیاسی و مالی به‌دام می‌افتد و وضعش روز‌به‌روز خطرناک‌تر می‌شود. هر دو گروه ـ یعنی هم یک شرکت بازرگانی که از حمایت مستقیم رئیس دولت برخوردار است و هم رقبای این شرکت که در شمار دوستان افّور هستند به تجریبات گالی‌وِر احتیاج پیدا می‌کنند و بر سر تصاحب او دست به ماجراجوئی می‌زنند...

بگذارید دنبالۀ ماجرا را از زبان خود او بشنویم:

فصل اوّل

ماجرای ربوده‌شدن گالی‌ور. وی از کشتی می‌گریزد، به سرزمین «اک ویگومیا» می‌افتد و باپذیرائی ناخوشایندی مواجه می‌شود.


...ازهمان روز دو سه جوان بزن بهادر همیشه وهمه جا _حه پتیتد در ادتدتو ۰ ‏) اءم، می‌ه:. بر منزار ~ئ پم، هیه. ءر هلسکد تتنکپ _ مراقنبد» ن بون: ند. آنت <۰ ‏ته به قرارأ معروف: (. ند!. ن~عن ت ق مسر~ بودنأ» ~ لحظه تن چتسر ` <ژ نمن بر نمی‌۹ ‏مزنسز: ادز ظزف ناسر: ی. ثمر تن ~فظت من کماثنته شده بوداد.

‏ا> «یجیزی اگذتنبت~ ثه بترجه تدم) ربژ مسا~ دیکرعن ~. پرا رزیرنظ أادر، و ۰ ‏بی دزگ دریافتم) په ادفر ادد (نحرر محتند.!. کنون درهمه حاان أردبیته ~ف _» و کروی عتندحممم ثه یت. ا~ <ن ممکن <بود برا. عن یکدیگر دسبتد به!: سلحه ببن- ~ عژ> هسرادهی می‌ثرذ. همه ا. دثی -ی می‌کزد • که بینن آدن‌ها کا_ به اسلحه امکننبد، زیژ. «: طمت ن دا: تسم ثه»، ر ا~ <<ن مرن_ می‌ز، ~ <ه؟. «. که پل. آدن» -. آب آمنت.

‏در این گیرودار، بقدمات سفر دریائی من از هر لحاظ فراهم شداه پود و بدین ترتیب می‌تو انستم از قلمرو دست می‌ای دراز. افور خارج بثوم إیبتب بن،‌ای فزار از چنگ مراقبان. او مم نقشه پیچیده ئی طراحی بئید». بود، اقا افسؤس که حکم سرنوثیت چیز أیکری بود... ‏دژ اینجا باید به خاطر نقل باره ئی جزئیات (که برای رونئن کردن ~ئل ´و ژویداأهای بعدی نمی‌توانم ۰ ‏از آن‌ها بکذرم) از خوانندکإن پوزش بخواهم. قضه از. این قرار است که بر ا~نر خوردن غذا‌های ناآشنا و غیر عادی دچار چنان یبومبتی شدم که اجبارأ مقدار زیادی از اوقات مرا مرف موفرعی کرد که معمولا رسم نیت دربار» ائنی به مدای بلبد حرف زد «. شود. در خانه زیبائی که در یکی از مدون تزین محلات شهر. تونواش اجاره کرده بودم، به حکم سلیقه ایا هوس معناو بائی، محل قضای حائجت در فاملأ نسبتأ زیاذی از اتاق خواب، در انتهای یک ´راهرو کوپجک قرار ذائنت! و هنگامی که دژ آن محل کوثنه نشینی اختیار می‌کردم یکی از محا فظانم روی کانا په کوچکی که توی راهرو قرار داشت متقر می‌ئند و با یحالتی آکنده از شکیبائی عارفا نه

  • صفحه 18

‏بازگنئت مرا یتم به راه می‌ماند. ‏دو ئنب پیتی از تاریخی که قرار بود نقته فرار عملی توت، دیر وقت تمب به گوشت دنج مورد بخت (که به سفارمق من فتیمن نرمی هم بر ایتی تهیه شده بود) پناه بردم. هنوز تمدید بانزده دقیقه ئی فکذتته أ بود که فمفمه و هیاهوی متکوکی به کوتم رسید و در‌‌ همان لحظه، یفت ببتت زر آبریزگاه ۰ ‏از جا درآمد، آرنئی ایار تاق باز تد و دست ختنی دهانم را فترد. در دم متاهاه کردم´که اولآ عده مهاجمان از دو تن تجام ز نمی‌کند و فانیأ جوان محافظ من که کویا روی کانا په به خواب رفته بود بر کف راهرو افتاده و در میان برکه تی از خون غوظه ور است. یک فرته فاکهانی خنجر به زندکیتی خاتمه داده بود. یکی از آن دو نابکار پوزخندی زد و پا استفاده از‌‌ همان خنجر بندهای تلو ار مرا یاره کرد، به طوری که فاپعار ئندم با دست ئنلوارم را. بچسبم تا از پاپم نیفتد. مهاجم دوم پنجره کوچکی را که مئنرف به کوجه تنکی بود کتوأ و مپوت أصبت شبی کنئیید. اریفاح پنجره از کف کویه، کم و بیتی دوازده فوت بود اما آن‌ها بیشاپینئی نردبانی زیر پنجره آماده کرده بودنب. کهنه ئی به دهان من فرو بردنأ، سر دیپت بلندم کردنأ و به رذل سومی که زیر پنجره بالای نردبان منتظر بود تحویلم دادند. من که دست‌هایم به ئنلوارم بند بود، داشتم محتاطانه إز نردبان پایین می‌رفتم که، ابتدا مدای یک تک تیر و بلافاصله مدای تک تیری أیکر و آنکاه فریاد‌های أپنام و ناسزا و هیاهو به کوئنم رسید. اما در فمین لحظه مرا. به درون کالسکه ئی که با پرده‌های فرو افتاده در آنجإ متوقف بود هل دادند. دو تن از اوباش در طرفین من مست‌تر ئندند، سورپجی تازیانه ائنی را به گرده اسب‌ها نواخت. کالسکه بإ تمام سرعت به حرکت درآمد و دمی بعد یکی از دو محافظ کهنه را ازدهانم بیرون آورد. کوئبنیدم با آدم وبایإن وارد سامله شنوم. حق و حساب کلانی به آن‌ها بیتنهاد کردم اما یخم فکرفت: ناکس‌ها عین مجسمه سنگ می‌نشسته بودنأ و حتی میان خودئنان هم حرفی رد و بدل نمی‌کردنأ. بیجهت نیست که می‌گویند افراد أفور را نمی‌شنود تطمیع کرد، زیرا از یک سو دستمزد‌های کلان دریافت می‌کنند و از سوی أیکر سزای خیانت فمان مرگی است فجین و کریزنا پذیر. ‏نمی دانستم کچا می‌رویم، اما ساعتی بعد روئنن شد: می‌وفتیم به بندرگاه تونواش. پس فردای آن شب در نقشنی ناخدای یک کنشتی این بندرگا» را ‏به قصد دریا‌ها ترک کنم، اما اکنون فاچارم کرده بودنأ با وفع اسفناکی که بر عرشه یک کشتی نا‌شناس قدم بگذارم. خلاصه آنکه در کابین آبرومندی جاپم. وم

  • صفحه 19

‏دا «~» لإهی آدا~ئی تنم کردنأ، و فی‌ای انئتهاآوری جلوم گذاشتنأ. ~عتی بشر هم صدای جمع شدن زنجیر لنکر و برافراشته شدن بادبان‌ها به گرئنم رسر؟ از قرار معلوم داشتیم به طر~ مصب رودخانه حرکت ص کر دیم. ددداح ~ • تو~ به فربه‌های امواج بر بدنه کنشتی، جیزی نکذئنت که احساس کردم رودخانه را پشت سر گذاشته‌ایم و وارد آب مای د «یا شده‌ایم. ظواهر امر جنین حکم می‌کرد که أفورودوستاننئی_ و منهایأ هم مشترط ننئی ~ تصمیم کرفته بودنأ با توسل به زور به مقصود خود برسنأ. آن‌ها قصد دائنتند مرا نخست به لاه ۶ ‏دا و آنکاه با استفاده ازکشتی‌های خو «به هلند ‏انتقال دهنأ. ‏صبح روز بعد، هنگامی که بیشخدمت صبحانه را به کابینم آو د پیغام ‏دادم که می‌خواهم با ناخدا حرف بزنم. نیم ساعتی نکذئته بود که به کابینم آمد رفتارش آمیخته با ادب و خوشروئی بود. گفت فباید خودم را یک ««اسیر» د تصرر کنم: دلیلش هم اینکه می‌توانم آزادانه و به میل خود همه جای کشتی را بازدید کنم هم چنین گفت دوست نمی‌دارد در کاردیکران دخالت کند، و از فمین ووست که به آکاص از هویت من یا دانستن ألایل تبعید سریع و مخفیانه‌ام به لا «علاقه ئی نشان نمی‌دهد وهمه تلاشش بر این استوار است که وظیفه ائنی را که برای اجر ایش پول کلانی گرفته _ شرا فتمندانه انجام بدهد و مرا صحیح و سالم در لاه به دست اشخاص معینی بسپا د. ‏به او گفتم لطف و ادبش را ارج می‌نهم، و از انجائی که خودم هم کهنه دریانی دی ازقماش خود اوهستم دلم می‌خواهأ مرا ازمسیر کشتی آگاه کند. توضیح داد که در امتداد سوا حل اک ویکرمی یا جلو می‌رویم و پس از آن، کمربند مخره‌های زیر آبی را در منطقه سوا حل ئنرقی جزیره دور می‌زنیم، ‏کیرم در هیچ بندری توقف نخواهیم کرد. ‏اقا در ففتمین روز سفرمان به دنبال تندباد غیر منتظری که برخاست ‏دکل کشتی به علت موریانه خوراکی از پایه شکست و درحال سقوط بست‌های دکل فرعی را هم خرد و طناب مایش را پاره کرد. با این لطمات، أیکر امکان ندائنت بتوا نیم خودمان را به لاه برسا نیم و بازکنتمان به بندر تونواش نیز رفتن به دهان اژد‌ها بود. ناخدا تصمیم کرفت راه یکی از بنادر کشور اک ویکرمی یا را که در فاصلأ پنجا» میلی آن قرارداشتیم پیننی بکیرد ‏و کشتی را در آنجا تعمیر کند. ‏. م درست است که بین این دو کشور جنگی اعلام نشده بود معهذا

  • صفحه 20

‏روابطشان سخت تیر» و خصمانه بود. به کنشتی‌های پکونیاریاثی تویأ توصیه ‏- > ‏شد» بود که جز در موارأ اضطراری در بنادر إک ویکرمی یا پهلو فکیرند. ااما ‏برای ناخدای ما چاره أیکری باقی فمانده بود. ‏کشتی، هنگامی که داشت به بندر نزدیک می‌ئند پرچمش را بر افرائنت و با به مدا درآوردن سوت مغصرص که بیان کننده فیات دوستانه‌اش بود اجاز» خواست به بندرکا» م ارد شود اقا دوئنبانه روز کزشت بی‌آنکه برج مراقبت بندر به سوت دوستانه ما پاسخی بدهد. چیزی نمانا» بود که به کلی امیدمان را از دست بدهپم، که بالاخره اجاز» ورود به بندر را دریافت کر دیم. ‏ناخدا از من خواهش کرد به کابین خود بروم و در عین حال یکی از ملوانان خود را به مراقبت ازمن گماشت. ملوان مزبور که کلید أرکابین را هم به کمربندش بسته بود همانجا کف کابین من. می‌خوا بید. ‏درست است که مدتی در شک و تردید بودم اقا سرانجام تصمیم کرفتم که در اولین فرمت از کشتی بکرپزم. جزو جیره روزانه‌ام نوعی ودکای دریائی محصول بکونیا بود که مرا به یاد چین خودمان می‌‌اند اخت. جیره چند روزم را جمع کردم و روز آخر، آفتاب که برید، به محافظم گفتم بیا با هم

  • صفحه 21

‏کلوثی‌تر کنیم. سعی کردم خودم تنها لبی به جام أئنمنا کنم و بیش شر به ملوان بخورانم که <البته جوانک هم ظاهرأ اعتراضی به این شیر: ~ن نوازی ندائنت. سرانجام، منکامی که به خواب سنگین ستان فرو رفت کلید را از کمربندش باز کردم، در کابین را بی‌سر و صدا کشودم و خود را به عرشه کشتی رسانام. خوئنبختانه شبی چنان ظلمانی بود که پنداری اندرون بنئکه ئی قیر! و من موفق شدم به مدد تکه طنابی عرنئه را ترک کنم و تا سطح آب دریا پائین بروم. تا ساحل دویست یارای فاصله بود که شنا کنان طی کردم و موقعی که لباس‌های خیسم را می‌چلاندم نور فانوسی را دیدم که به طرفم می‌آید. لحظه ئی بعد، در تاریک و روئنیدشبانه سیاهی‌های أیکری را هم مشاهد ۰ ‏کر «م که به سوی من می‌دویدنأ. یکی از آن‌ها به زبانی که مفهومم نبوت فریاد زد. به زبان پکونیاویائی بانک زدم که مسلح نیستم، و همانجا به انتظار ماندم.: کهان صفیر تک تیری برخاست. سوزشی در کتفم احساس کردم و بر ماسه‌ها درعلتیدم.

فصل دوّم

گالی‌ور در بیمارستاژ. وی درباره «ثرآن دء~ (امپراتورکپیر) اطلاعاثی کسب هی کند. «پرابر»‌ها و ‏» لدت ~ا~ه‌ها. ‏خوئبختانه مردی که به طرف من شلیک ک د تیرانداز ماهری نبوت: ~ثلرله فقط گوشت نرم کتفم را سوراخ کرد» بود، اثا از توار معلوم خون زیادی از من می‌رفت. از اینرو منکامی که مرا» خیس و خونین. کشان کشان به موشی ‏می بردنأ بیهوش شام. ‏وقتی به خود آمدم احد ماس کردم نشانه‌ام زخمبندو شده خونریزی آن ‏بند آمد» بود. لعنت و عور روی جیزی شبیه تحت دراز کشید» بودم م بتوی فرسوددئرم •• یپ کشیده شده بود. مردی به درون آمد و با حصرل، اطمینان از اینکه به هونئی أمده‌ام فرمان داد بلند شوم و بیراهنی داد که به تن کنم. در اجرای فرمان حرکت حاب نثددئی کردم که بر ا ۰ ‏نر آن درد شدیدی در شانه‌ام بیچید و بجیزی نمانا که بأر أیکر از هوش بروم. نوار زخمبنهٔ ازخون تاز» خیس شد. مرد تازه وارد بیرون رفت و لحظاتی بعد به اتفاق مرد أیکری که ازحرکات سنجیا» و لحن آمرانه‌اش پیدا بود که پزشک است بازکشت. دو تن

  • صفحه 22

‏ «یگر هم پشت سر آن‌ها آمدنأ و کنار در ایستادنا. ‏پزشک، نوار‌ها را با حرکاتی ماهر انه باز کرد و با مایعی که همراه آورد» بود به شست و شوی زخم پرداخت. ‏ناگهان فریاد‌ها و مدای ضربه هائی که نه از ناقوس و نه از سنج بود از ورای پنجره برخاست. پزشک مرا به امان خدا‌‌ رها کرد، هر چهار تن به سوی بارجه‌های طومار شکلی که به دیوار‌ها آویخته با حروفی ناآشنا عبارتی بر آن‌ها نوئنت شد» بود چرخیدنأ و چیرهای نامفهومی ادا کردنأ که بی‌شباهت به اذکار و اوراد نبوت: شبیه‌‌ همان اصواتی که از پشت بنجر» و از لای دری که باز بود، و از نقاط أیکر به گوش می‌رسید. آنکاه این اموات به نجوای یکنواختی مبدل شد و رفته رفته به فاموشی گرائیأ. من در تمام این مدت با زخمی که به خود‌‌ رها ئنده بود (و خوئنبختانه خونریزی نگران کننده ئی ندائنت) روی تخت دراز کشیده بودم. مدتی که پزشک سرگرم بستن زخم بود من به تمانئمای این ‏ه ‏نمایندگان مردم اک ویکرمی یا مشغول بودم: هر چهار تا لباس‌های ‏متحدالنئکلی به تن داشتنأ: پیراهن‌های بلند از پارچه ئئ شبیه چتائی، ئنلوارهای کوتاه تا زانو، و کفش‌های زمخت تخت چوبی. به زودی پی بردم که همه مردم این دیار_ مرد و زن _ لباس‌های یکجوری می‌پوشنا. از هدف هائی که أدامل برابری»» در اینجا دب ال می‌کرد یکی این بود که وجوه تمایز ظاهری زن و مرد به حداقل ممکن رسانأ» شنود. ‏هنگامی که پزشک کاوش را تمام کرد یکی ازمردهائی که دم در ایستاده بود چیزی از او برسید. بزئنک نگاه استفهام آمیزنئی را به من درخت و جوابی داد و به اتفاق آن دو از اتاق خارج شد. اکنون فقط در اتاق من ماندم و مردی که پیراهنی به من داده بود تا بپونئم. از قرار معلوم، ئنب‌های گذئنته را روی تختی که در چند قدمی تخت من قرار دائنت می‌خوابیده است. به سفتی احاس خستکی می‌کردم و جیزی نگذئنت که به خواب رفتم. ‏از خواب که بیدار شدم بنئقابی میوه پخته برایم آوردنا که بااشتهای تمام تهنئی را بالا آوردم. احتمالا بیش از بیست و چهار ساعت بود لب به غذا نزده بودم. در این موقع هم اتا قیم چیزی از من برسید که چون زبانئنی را نمی‌دانستم منظورش را نفهمیدم، اما لحظه ئی بعد نطقش باز ئند و به پکونیاریاثی درآمد که زبان پکونیاریاثی خالیم می‌شنود یا نه: و چون پاسخ مثبت مرا شنید. برسید:

  • صفحه 23

‏_ حأت جور أست؟ می‌توانی به سؤال هأی مأ جواب بدص؟ ‏گفتم با کمال میل به همه سئوالاتشان پاسخ فواهم داد، چون احاس می‌کنم که حالم بهتر شده است. ‏بی أرنک بیرون رفت و دقیقه ئی بعد به اتفاق دو مردی که در جریان ‏تجدید پانسمان و آن مراسم عجیب نیایشنی حضور داشتنأ بازگشت. از آن دو، یکی سؤال می‌کرد و أیکری یاددائنت برمی داشت. هم اتاقی من که نقنئی مترجم را بر عهده کرفته بود نخستین سئوال را ترجمه کرد: ‏_ آسمت چیست؟ ‏به او کفتح لاء در زاد کا» خودم لموشل لی ور ناهیده می‌شوم اقا در پکونیاریا اسمم را گذاشته بودنأ یمیس دأ-ء ۷ ‏انسان دریائی ‏_ به چه منظوری سعی کر «ه بودی به سرزمین اک ویگرمی یا رخنه کنی؟ تاریخچأ زندگیم را به اختصار بازگفتم و اضافه کردم که از پیاده شدن در سرزمین آن‌ها هیچ قصد سوشی در سر فداشته‌ام. ‏_ واقعأ به چه منظوری سعی کر «ی به خاک ما رخنه کنی؟ ‏اظهار اتم را با تفصیلات و جزئیات بیش تری تکرار کردم اقا باز با‌‌ همان سئوال پیشین روبه رو شام: ‏- » ‏_ حقیقت را بکو: به چه منظوری می‌خواستی به خاک اک ویکرمی یا ‏رخنه کنی؟ ‏داین _زی _ر‌ها و بار‌ها به فمین سکل تکرارئنهدء به طوری که دست آخر به راستی از پا «رم آورده بنی د چند لحظه با یکدیگر به مشورت فئستند. انگا» ازاتاق بیرون وفتند و مرا با مرد مترجم تنها گذاشتنأ. به نظر می‌رسید که او، هم نگهبان من باشد، هم پرستار و هم پیشخدمت من. احساس کردم که اکنون نوبت طرح سئوالات خودم فرا رسیده است. ‏گفتم ~ من کجا هستم؟ ‏معلوم شد که در بیمارستان فظامر. به سر می‌برم. مردی که به سوی من ‏تیراندازی کرده بود به کرمک دیگر سربازان به اینجا انتقالم داده بودنأ. برسیدم: _ چرا تیراندازی کردنأ؟ آخر من که مسلح نبردم. ‏_ از این بابت مجازات خواهنا شد. ‏_ این هائی که سؤال پیچم کرده بودنأ کیستند؟ ‏_ یکیشان ازددفوق برابر»»‌ها است. مر «م سرزمین ما، همه ددبرابر» دند، اقا م م برخی از آن‌ها به خصرص مردان شایته‌مان _ برابر‌تر از دیگران هستنا که ما

  • صفحه 24

‏به آن‌ها د «فوق برابر>» می‌گوئیم. ‏حالا چه دلیلی دارد که این فوق برابر حرف‌های مرا باور نمی‌کند؟ آخر من که جز حقیقت چیزی به او فکفتم. ‏مترجم چنان نگاهم کرد که انکار نه من چیزی کفته بودم نه اء بجیزی شنیده بود. کو شیدم از در دیگری وارد شوم؟ این بود که برسیدم: ‏~ چه طور است که زبان پکونیاریاثی را به این خوبی تکلم می‌کنی؟ اقا این سئوالم نیز بی‌پاسخ ماند. انکار إک ویگرمی یاثی‌ها عادت دارنا که برای بی‌جواب گذانئتن پرسنئی‌های نابجا، املأ آن‌ها را نشونا و، خلاص! ‏هر درمان سکوت اختیار کر دیم. در این میان از سر بیکاری به در و دیوار چشم أوختم و نگاهم به چیزی افتاأ که پیش از آن متوجهش فئنده بودم: تصریر بزرگی بر بالای تختم. شمایل مردی میانه سال با مورتی بهن. برسیدم: _ این تصویر کپست؟ ‏حیرتزد» نگاهم کرد و گفت: ‏_ تصویر امپراتور ثوآن است. ‏» - ‏_ مکر إک ویکرمی یا یک کشور امپراتوری است؟ ‏_ نه، کشور ما سرزمین برابر‌ها است. ‏_ در این صورت امپرا ثور به چه دردتان می‌خورد؟ ‏جوابی نیامأ. لحظه ئی مبر کردم و بعد محتاطانه برسیدم: _ آیا امپراتور ثوآن زنده است؟ ‏_ البته! ‏_ چند سال دارد؟ _ نود. ‏گفتم که به ظاهر کم سن و سال‌تر می‌فماید و بعد برسیدم: _ چند فرزند دارد؟ ‏ء ه ‏در جوابم گفت که همه مردم اک ویکرمی پا فرزندان او فتند. ‏~ تو تا حالا امپراتور را به چشم خودت دید»‌ای؟ ‏با ترسی ناشی از -~م پر~ جواب داد: ‏~ نه، نه، نه؟ امپراتور ثوآن را فقط فوق فوق فوق فوق فوق برابر‌ها می‌تواننا از نزدیک ببینند.

  • صفحه 25

‏و نکته جالب این بود که حساب این د «فوق»»‌ها را روی انکشت مایش ‏نکه می‌دائنت تا مبادا دچار اشتباه ئنمود! ‏_ چرا؟ مکر هیچ وقت برابر مردم ظاهر نمی‌شود؟ _ امپراتور ثوآن همیشه به فکر مردم انمت. ‏گفت‌و‌گویمان به بن بست رسید» بود، اما من هنوز هم امیدم زا از ذست ندااه بودم و سعن می‌کزدم اطلاعات بیش تری به دست بیاورم. ‏سلامتم را رفته رفته باز می‌یافتم. درد نشانه‌ام تقریبأ تسکین یافته بود. تحرک و کنجکاوی بار أیکر در وجودم جان ~کرفته بود. از این رو اظهار تمایل کردم که برای گئنت و فواخوری از بیمارستان خارج شوم اما با مخالفت قاطعا نه مترجم روبه رو شام. ناکزیز سعی کردم بازهم با او به گفت و کو بنشینم، و این بار تنها به سئوال پیچ کرانش اکتفا فکردم بلکه از اروپإ و از کنشور پگوهیاریا هم چیزهائی بر ایش کفتح. نتیجه امر به راستی غیر منتظره بود: موقعی که خواب بودم یک تخت و یک اک ویگرمی یاثی أیکر را هم به اتاقم فرستاد» بودنأ. ئنباهت این دو با یکدیگر، شباهت حیرت انکیر دو برادر دوقلو بود، به طوری که غالبأ از هم تمیزئنان نمی‌دادم. این یکی هم با زبان پکونیاریاثی آشنائی دائنت. اکنون این دو تقریبأ مدام به زبان خودشان با هم اختلاط می‌کردنأ، به سئوالات من پاسخی نمی‌دادند و اکر هم می‌کوشنیدم با عنوان کردن مطلبی سر محبت را باز کنم بی‌هیچ تعارفی حرفم را قطع می‌کردنأ. ‏بعداز دو روز، بار أیکر فوق برابر (که ظاهرأ رئیس بود) و منشی او سر و کله‌شان پیدا ئند. هر دو مترجم بالا سر تختم ایستادنا و به ترجمه کردن پرسش‌های فوق برابر پرداختنا. اکنون دیگر تردیدی فداشتم که این ملاقات نوعی بازجوشی است. یقینم شد» بود که در حسن نیت من شک کرده‌اند. ‏مترجم اولی برسید: ~ اسم واقعی تو چیست؟ ‏ط ~تی آمیخته به آزردکی خاطر توضیح دادم که به دروغ بافتن عادت نکرده‌ام، و تاکید کردم که اظهارات قبلیم چیزی جز حقیقت محض نبرده است.

‏_ فدنت از ورو> به س زمین ما چه بو ۰ ‏؟ ‏ر «ز از نو ر «زی از نو_ فاجار مدم یک بأر أیکر،> و سامت تمام، دربار: مبدا> حرکتم و هدف‌های بی‌ماشراع تومیعات بدهم. پر وامع امت که از ایز گفت م ~ یا بازجوثر پز حاملی عاید شد.

  • صفحه 26

‏دوبار أیکر هم به سراغم آمدنأ و باز‌‌ همان سؤال را تکرار کردنأ. به قصد وقت کشی، به تفصیل تمام، همه جزئیات زندکیی خودم و جزئیات زندکی بدرم و جزئیات زندکی اقوامم را که در انگلستان به سر می‌بردنأ، به اضافه شرح زندکی و سفرهای متعدد فاخدایانی را که شخصأ می‌شناختم با آب و تاب فراوان برای فوق برابر تعریف کردم. اقا فوق برابی لعنتی که همچنان خر خودش «ا می‌رانا و مثل اینکه بار اولی است مرا می‌بیندبه مترجم دستور داد از من سؤال کند هدف واقعیم از بیاد» ئندن در خاک اک ویکرمی یا چه بوده است! ‏باری، سرانجام، یک روز نه چندان خوش دستور رسید که بساطم را جمو کنم، و از بیمارستان یکراست به زندانم فرستا «ند. بین راه، آدم‌ها و ساختمان‌ها را با حرص و ولع تماننا می‌کردم اقا عمر این حظ بصر کوتاه بود: چرا که زندان در فاملأ نیم مبلی بیمارستان قرار داشت. ‏مرا با پنج زندانی أیکر به سلولی انداختنا. خوشبختا نه یکی از آ ن‌ها با زبان پکونیاریاثی آشنائی مختصری داشت. علت زندانی ئندنش را که جویا شدم حکایت زیورا برایم تعریف کرد: ‏چند مغته پیش در منطقه سکونت او زلزله ثی رخ داد» بود. او فرزند دی ساله خود را به بیرون ساختمان انتقال داده بار أیکر به درون أویده بود تا بچه کربه مورد علاقه بسرش را هم نجات بدمد. درست است که موفق شده بود حیوان کوچولو را هم از معرکه بدر پرت. اقا دد‌‌ همان لحظه ساختمان فرو ریخته. ضمن مث دار و فدار او مجسه نیم تنه امپراتور مم که از تزئینات ضرووی و اجباری کریزنا پذیر مر خانوا «» اک ویگرمی یاثی محرب می‌شود زیر سنک و خاک مذخون شد» بود. تنی چند از شاهدان ماجرا مراتب را گزارش داد» بودنأ و اکنون او در انتظار تعینین نوع مجازات خود در زندان به سر من برد! ‏نزد این مرد مهربان نکونبخت. با جدیت فراوات به فرا کرفتن زبان إک ویگرمی یاثی پرداختم • در مدت دو هفته ئی که فمزنجیر او بودم آشنائی مختصری با این زبان پیدا کر «م. ‏فوق برابر أز سرم دست برداشته بود و رفته رفته چنین به نظرم می‌رسید که به طور کلی وجو «مرا هم از یاد برد «است، لیکن ممزنجیر من که با قوانین کشورش آشناثی بیش تری داشت نظرش این بود که مقدمات محلی درباره من ‏از پایتخت کسب تکلیف کرده‌اند و منتظر اعلام نظر مقدمات مرکزنا. پایتخت. م م

  • صفحه 27

‏ف~~ ۲ ‏ «أ) ۷۵ ‏ناهیده می‌تنهد و در هفتاد میلی ساحل جزیره قرار داتنهت. أرواقع هم حدس او درست از آب درآمد. یک روز نی ق یرایو احضارم کرد و به وسیلآ مترجم اظهار داتنت که قرار است به «دمنظور پاکسازی شعورد» م به مناطق ووستاتی و مزارح اعزام شوم. ‏از سر گستاخی یرسیدم که آیا این دستور از طرف وتیس او در پایتخت مادر تنده است یا از سوی مقدمات محلی؟ _ فوق برابر لحظه تی به من خیره تندر یجیزی فکفت. مترجم که به طرز عجیبی دستپایبه شده بود من من کنان گفت که مقدمات مرکز به امور مهم‌تر از این‌ها می‌وممند! مقدمات محلی دستور دارنا راسأ درباره من تصمیم بکیرند. ‏البته بعد‌ها معلومم شد که درست در‌‌ همان روز‌ها، چهار بار فوق برابری که به این نوح مساتل وسیدکی می‌کرد مغضرب واقع شده، به اتهام أدنقض فرمایشات امپراتور ثوآن> <مقام خود را از دست داده بود. از اینرو هیچ کس در پایتخت مایل نبوت ستولیت پرونده مرا به عهده بکیرد. ‏فوق برابر محلی و مرد مترجم را سخت سراسیمه یافتم؟ از اینرو بر آن شدم که بإ استفاده از این فرصت در مو «سرنوشت خود استمزاجی بکنم. ‏یرسیدم: _ مرا به کجا می‌فرستند، و به یجه منظورا _ توهین مر «م و برای مر «م کار خواهی کرد. ‏_ آیا این حرف را باید یبنین معنی کنم که بازهم در زندان به سر خواهم

‏_ خیر. تو مثل هث فرزندان ثوآن آزاد و برابر خواهی بود. _ یعنی اکر دلم خواست می‌توانم محل سکونتم را ترک کنم؟ ‏_ البته، منتها به دو ثنرط: اولا باید تعالیم ثوآژ کبیر را موبه مو فرابگیری: انا نیأ مردمی که قرار است بین ثنان کار و زندگی کنی باید دوباره آزادیت تصمیم بکیرند. ‏_ اما آخر من که جوان نیستم. دلم می‌خواهأ برکردم به وطنم. ‏این بار نیز جوابی نیامأ. مبح روز بعد با مرد نکونبختی که مجسمه نیم تنه ثوآن را در قلمرو قهر طبیعت جا گذاشته بود م داح گفتم و بس از آنکه حداقل کیفر را بر ایش آرزو کردم به را» افتا دم تا در نمی‌دانم کجا>» ثنعورم پاکسازی شود»>!

  • صفحه 28

فصل سوّم