و خنجری قدیمی
بیاد خسرو گلسرخی
مرغیست بیدریچه
درختیست بیهوا
در این شکنج ماندن و این تنگنای تن
ـ «در آن سیاهسال
در آن سکوت سنگ
- (گفتند پیرترها)
اندام مردگان
یکباره با بهار درآویخت
در آن سیاهچال
بینور و بیهوا؛
و کوچه از نوای چکاوک پر شد!»
(این است رمز هستی
این است راز گل!)
اما ـ
اوراد چار فصل سال من این است:
ـ «تو گم شدی
چون شبنم شبانهئی در باغ سرخگل
و خنجری قدیمی
در قلب من!»
- منصور اوجی