سین - جیم
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
رودیس روفوس
RODIS ROUFOS
رودیس روفوس (۱۹۷۲-۱۹۲۴) که تا سال ۱۹۶۷ از جمله دیپلماتهای یونان بود چندین رمان نیز نوشته است. او پس از کودتای نظامیان در آوریل ۱۹۶۷ از کار کناره گرفت و بهشغل نیابت رئیس جامعهٔ مطالعهٔ مسائل یونان اکتفا کرد تا این که بهسال ۱۹۷۲ این جامعه نیز توسط رژیم سرهنگها منحل شد. روفوس گرچه فعالیت سیاسیش را از محافل محافظه کار آغاز کرد، امّا درست مثل قهرمانش در همین داستان کوتاه «نامزد» یا «سین-جیم» پس از کودتای ۱۹۶۷ بهیکی از فعالترین روشنفکران مخالف رژیم سرهنگها تبدیل شد. قهرمان این داستان او که ماجرایش در کشور خیالی بولیگوئی میگذرد فردی است که با عقاید حاد سیاسی میانهئی ندارد همیشه بهمحافظه کاران رأی داده است ولی فشار اختناق، این مرد سر بهراه خانواده را نیز
بهجبهه گیری تند و سرسختانهئی سوق میدهد.
دعوتنامهئی که بالایش «پلیس، دایرهٔ امنیت» قید شده بود او را ملزم میکرد که در ساعت ده و سی دقیقه برای اثبات وطنپرستی در دفتر کمیسر «رامون مورالس» در اتاق شماره ۳۵ حاضر شود. دعوتنامه فاقد نشانی بود. البته اگر هم نشانی داشت بیفایده بود: همه میدانند که در شهر آنونسیاسون، مانند سایر شهرهای بولیگوئی مقر دایرهٔ امنیت، بهگفتهٔ چند نفر بدخواه و مغرض «بهنحو پرمعنائی» در نبش میدان «انقلاب» (آزادی سابق)و خیابان «لوس استادوس اونیدوس» [۱]قرار دارد.
اتاق شمارهٔ ۳۵ در حقیقت سلولی بود که روشنایی درست و حسابی هم نداشت. کارمندی پس از آن که نگاه سریع بیاعتنائی بهدعوتنامه انداخت گفت:
- سنیور مورالس گرفتار است
نام مامور پلیس بهگوش «خوان» آشنا میآمد ولی او نمیتوانیت دقیقأ نام را با چهرهٔ آشنایی تطبیق بدهد. خوان بهبهترین نحوی که میتوانست، روی صندلی ناراحت، نشست و قناعت کرد که تماشاگر کندکاری کارمندان باشد، چیزی که هیچ کدام از تهدیدهای دارو دسته نظامیها نتوانسته بود تغییرش دهد. خدا را شکر که این آخرین تشریفات قبل از وصول او بهکرسی استادی شیمی ارگانیک بهشمار میآمد. بهمحض این که «مقامات امنیتی» گواهی وطنپرستیاش را صادر میکردند- یعنی نامزدی او مورد تأیید قرار میگرفت - دانشکده عملأ ناگزیر بود کرسی استادی را تحویلش دهد در غیابآلهخو، او یگانه استاد یاری بود که بهاندازهٔ لازم مدرک و عنوان داشت. با این عناوین وی میتوانست جانشین استاد پیر و برجستهئی شود که در دوران پاکسازی، اندکی پس از «پرونونسیامنتو»[۲] و روی کار آمدن دیکتاتوری، از کار برکنار شده بود.
در ساعت یازده و ربع، خوان کم کم احساس کرد که کمیسر دارد زیادی او را معطل میگذارد و اما در طبیعت او نبود که اعتراضی کند: این حجب و حیا که بیشک میراث چند نسل از پدران روستائی و فقیرش بود گاه سبب میشد که او مورد سرزنش آلهخو قرار گیرد: «چرا میگذاری پا روی دمت بگذارند؟ ولشان کن بهجهنم بروند!» اگر آلهخو بهجای او بود مدتها پیش در را محکم بهم زده و رفته بود. خوان با خوان با خود قرار گذاشت که روش مسالمتآمیزی پیش گیرد. یعنی فقط تا ساعت یازده و سی دقیقه و نه حتی یک دقیقه هم بیشتر از آن، انتظار بکشد.
امّا نمیتوانست از اندیشیدن به«آلهخو پرهئی تو» بهترین دوستش منصرف شود، دوستی که با هم بزرگ شده، تحصیل کرده، و کارهای دانشگاهیشان را شروع کرده بودند. آلهخو که محققی درخشان و معلمی برجسته بود چند ماه پیش تصدّی کرسی دانشگاهی را رد کرده بود و سرسختانه از خوان هم خواسته بود که همین کار را بکند. بینوا بیآن که صدایش را پایین بیاورد علیه رژیم حرفهای مخالفتآمیزی میزد که آمیخته بود با مبالغهگوئیهای بسیار احساساتی که مثلأ: «اگر امروزه چنین شغلی بگیری، روحت را فروختهئی!» سرانجام، روزی که آلهخو دربارهٔ روابطش با یک شاخهٔ مخفی دانشجوئی سخن گفته و خوان سخت ملامتش کرده بود، آن دو، برافروختهتر از همیشه، از یکدیگر جدا شده بودند. این آخرین بحث دو دوست بود. چند روز بعد آلهخو همزمان با عزلش از استادیاری بهدهکدهٔ زادگاه خود در اعماق جبال آند تبعید شده بود. او ظاهرأ خواسته بود بهدانشجویانی که تحت پیگرد «امنیت» بودند پناه بدهد و این دانشجویان کسانی بودند که با خط درشت در حیاط دانشگاه شعارهائی نظیر «زنده باد دموکراسی» مینوشتند.
خوان با آن که از عاقبت نومیدانهٔ دوستش غصه دار بود باز هم بر تصمیم خود باقی ماند. او کششی بهسیاست نداشت در هر رژیمی بالاخره باید کسی وجود میداشت که بهدانشجویان شیمی اورگانیک درس بدهد. البته این هم نکتهای بود که دانشجویان با او هم عقیده نبودند. بهمحض اینکه خبر نامزدیاش برای استادی پیچید، جوانهائی که تا آن موقع با صفا و صمیمیت بش لبخند زده بودند دیگر جز احترامی سرد و بیشور نثارش نکردند. بیثباتیهای دوران جوانی! خوشبختانه آلهخو بهرغم سرسختی غیر قابل بخشش خویش کینهئی از او بهدل نگرفته بود. همان روز صبح، مسافری نامهئی از «پوئبلو بیه خو» بهدستش رسانده بود و او با نگاهی سریع بهنامه دریافته بود که در آن کمترین اشارهئی بهماجراهای دانشگاه و عدم توافق آن دو نرفته است. خوان نامه را در جیب گذاشته بود تا بعدها با خیال راحت بخواندش. مسلمأ در آن لحظه نمیشد. بی جا و حتی خطرناک بود که او بهدستگاه امنیت نشان بدهد که یک دشمن رژیم با او مکاتبه دارد و پیام میفرستد، آن هم پیامهای سانسور نشده. ضمنأ بههمین دلایل هم برای دیدن آلهخو بهدهکدهٔ او نرفته بود...
ساعت یازده و بیست دقیقه شد که او را وارد اتاق آفتابگیر بزرگی کردند. که بهنحوی شاد مزیّن بهعکسهای بناهای تاریخی ملی و پرچمهای زرد و سبز بولیگوئی و جملات قصار رئیس مملکت بود. بر سرتاسر یک دیوار دیوارکوب مشهوری زده بودند که در آن، انقلاب، بهصورت دختری برآشفته که شمشیر و انجیل را بر سر دست گرفته دیده میشد و نیروهای مسلح (یک تانک، یک ناوشکن، یک هواپیما) و ملت (کارگرهائی با لبخندهای شاد و خرسند، و لباسهای سنتی پونچو و سومبره رو) دورتادور او را گرفته بودند و مظهر انقلاب یک دیو سه سر را که سرهایش «کاستریسم»[۳] «هرج و مرج» و «فساد» بود گردن میزد و از میان چنگالهای خمیده و تیزش، زنی تقریبأ پا بهسن نهاده یعنی «کشور کاتولیک بولیگوئی» را آزاد میساخت. بالای سر کمیسر تصویر آلوارس رئیس جمهور در لباس تمام رسمی، با سه ردیف نشان و حمایل، و با ظاهری بیخیال، بهدیوار زده شده بود، ظواهر عکس نشان میداد که خیلی پیش از تبعید اختیاری رئیس قانونی مملکت که ظاهرأ از مونته ویدهئو دلزده شده بود، برداشته شده است.
رامون مورالس مردی سی و پنج ساله؛ بلند بالا بود، با هیکلی پهلوان وار؛ لباس غیر نظامی بهتنش چنان جلوه میفروخت که بر تن مانکنهای خیاطان تراز اول. موهای سیاهش در زیر قشر ضخیمی از بریانتین میدرخشید. او با او با ادب بسیار از خوان استقبال کرد، از این که منتظرش گذاشته عذر خواست، ازاو خواهش کرد که روی مبل بنشیند، سیگاری بش تعارف کرد و از او پرسید چه نوع نوشابهای میل دارید. خودش هم پشت میزش نشست. و اظهار داشت خیلی متاسف است که اسباب زحمت آقای استادیار شده است امّا چه میتوان کرد که ناچار این زحمت برای صدور تآییدیه لازم است.
مقام امنیتی در حالی که دوستانه لبخند میزد توضیح میداد: - میدانید، فقط تشریفات ساده است. ضمنأ من از بابت فرصتی که نصیبم شده تا با دانشمندی از طبقه شما آشنا شوم خوشوقتم. خوان تحت جاذبهٔ رفتار مقام امنیتی (مسلمأ بدگویان بهرژیم نسبت بهاین افراد قضاوت غیر عادلانهئی داشتند!) در جواب گفت که او نیز بهسهم خود خوشوقت است و آماده است تا تمام اطلاعاتی را که پلیس سودمند بداند، در اختیارشان بگذارد.
در ابتدا صحبت از سوابق او، کار و سفرهایش بهخارجه بود. گاهی مورالس بهپروندهٔ قطوری مراجعه میکرد. خوان اندکی خوابالود، تاسف میخورد، که بهجای قهوه چرا کوکاکولا خواسته است.
- بهاین ترتیب شما تحصیلات عالیهتان را از سال ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۱ در پرینستون ایالات متحدهٔ آمریکا گزراندهاید. در این فاصله آیا بهجای دیگری رفتهاید؟ - نه. - عجیب است. بنابر اطلاعات ما شما در سال ۱۹۶۰ از هفتم تا یازدهم اکتبر در هاوانا بودهاید. تغییر مختصری که در لحن کمیسر پیدا شد خوان را ناگهان بیدار کرد و او قد راست کرد. - آه، بله، درست است! برای شرکت در کنگره پان آمریکن شیمی بود. ببخشید، فراموش کرده بودم. - مسلمآ، مسلمأ. خوب، دربارهٔ کوبا چه احساسی دارید؟ خوان شانه بالا انداخت: _میدانید، من مدت کمی آن جا بودهام، خیلی هم گرفتار بودم. از آن گذشته، مرتب ضیافتهای رسمی بود و شبنشینیهای فولکلوریک... خیلی مجال نداشتم بهبررسی وضع بپردازم، و برای این که صادق باشم باید بگویم که چندان توجهم را بهخود جلب نکرده است.
- مأمور پلیس دستی بهموهاش کشید و موج عطرآگینی بهسوی خوان
فرستاد. بعد با لحنی متفکر و تقریبأ اندوهناک گفت: - رویهم رفته احساس نامساعدی نداشتهاید؟ خوان اندکی ناراحت شده بود، با این همه بهنظرش محتاطانهتر رسید که رعایت حال مخاطبش را بکند از این رو با احتیاط گفت: - نه تا این حد، در آن جا اجناس زیادی پیدا نمیشد و سرویس هتل هم نقصهائی داشت. مورالس با لحنی تاییدآمیز، و مثل این که بهاو نمرهٔ خوبی بدهد، نجواکنان گفت: - آه، کمبود مواد مصرفی، کمبود رفاه. اینها خصوصیات کشورهای کمونیستی است. اما اصل؟ فقدان مذهب و آزادی؟ خوان اندکی بهخشکی جواب داد: - اگر مدت طولانیتری آن جا مانده بودم شاید متوجه میشدم. اما چرا روی این سفر کوتاه این قدر انگشت میگذارید؟ امیدوارم این امر مرا مضنون جلوه نداده باشد؟
- موقع ادای کلمات آخری خندید تا نشان بدهد که چنین فکری چقدر پوچ
است. اما خندهاش بهآن صورت که خودش میخواست طنین نینداخت و مقام امنیتی هم در شادی او شرکت نجست. در آن لحظه کوکاکولای خوان را آوردند و این تنوع برای او در حکم تسکینی بود. سپس، مقام امنیتی دستی بهروی موهای مرتب خود کشید و در حالی که آهی سر میداد دنبالهٔ حرفش را گرفت: - شما خیلی بهآقای آلهخو پریهتو نزدیک هستید، نه؟ خوان احساس کرد سرخ میشود و از این لحاظ دلخور شد. بهکندی سیگاری افروخت و بهخود فشار آورد که راست بهچشمهای پلیس نگاه کند، و جواب داد: - سالهای سال است که ما یکدیگر را میشناسیم و روابط ما همیشه خوب بوده است. و ساکت شد و سپس با احساس ناموجهی از گناه و محکومیت اضافه کرد: - مسلمأ دربارهٔ همهٔ مسائل توافق نداشتیم. امیدوار بود که این حرف کفایت خواهد کرد، اما زود نومید شد. پلیس فورأ بهعبارت آخر چسبید: - اختلافهای شما دربارهٔ مسائل سیاسی بود؟ خوان با تردید جواب داد: - بله - دیگر چه؟ - من بهمحافظهکارها رای میدادم او بهلیبرالها. مقام امنیتی لبخند پر حرارتی حوالهٔ او کرد: خوشوقتم که این را از دهان شما میشنوم، محافظه کارها حامیان طبیعی انقلاب هستند. شما حتمأ میدانید که آقای پریهتو فرد خطرناکی است؟ - فقط میدانم که او بهاین اتهام تبعید شده است. افسر نگاه تندی بهاو انداخت: - چه فرقی دارد؟ خیال میکنید ما در این موارد اشتباه میکنیم؟ خوان که سر خورده بود بهدنبال جواب مناسب گشت. و گفت: - من حتم دارم که شما حسابی دقت میکنید تا دچار هیچ اشتباهی نشوید. مقام امنیتی با تندی ناگهان گفت: - لطفأ این قدر این شاخ و آن شاخ نپرید آیا قانع شدهاید که دوستتان مخّل امنیت عمومی است یا نه؟ خوان، همراه با حرکتی مثل این که بخواهد پرچم تسلیم را برافرازد، اندوهگین گفت: - باشد فرض میکنیم که او همچه آدمی باشد. چه ارتباطی با من دارد؟ افسر مهربانی قبلی را بازیافت. و بعد لبخند زنان گفت: - حالا این را خواهید دید. حالا بگوئید که دربارهٔ حکومت کاتولیک ما چه نظری دارید؟
- خوان منتظر این سئوال بود. میدانست که کمترین تردید برای او زیان بار
است. پاسخی تهیه دیده بود که لودهنده نبود، امّا دروغ هم نبود: - من خوب درک میکنم که قصد این حکومت، هدایت این کشور بهسوی دموکراسی واقعی است. و من این برنامه را درست تأیید میکنم. کمیسر اخمی کرد. - ببینید سینور! این جواب شایستهٔ شما نیست. خوان حیرتزده سئوال کرد: - شوخی میکنید؟ - شما خوب میدانید که من چه میخواهم بگویم. چیزهایی را که در روزنامهها خواندهاید فراموش کنید بیائید با صراحت صحبت کنیم. آیا شما طرفدار ما هستید یا نه؟
- خوان احساس ناراحتی کرد. گفت و گو در خطی که او تصور کرده بود
نمیرفت، من من کنان گفت: - متوجه نمیشوم.خیال میکردم صحبت ما فقط مربوط بهیک کنترل سادۀ دربارهٔ وطن پرستی است، خودتان هم گفتید که تشریفات است. مامور پلیس که دیگر لبخندی نمیزد گفت: - بعد؟ - من تا بهحال شهروندی بودهام که قوانین را محترم شمرده است. خودم را وارد سیاست نمیکنم، اما مخالف کمونیسم هستم. بیشتر از این چه میخواهید؟
- مورالس حالت پدر انوهناکی را بهخود گرفت که میخواهد فرزندی عزیز
ولی بیانضباط را گوشمالی بدهد. کاغذی از پرونده برداشت و گفت: - گزارشی دربارهٔ شما دارم.
- و بهصدای بلند شروع بهخواندن کرد. با همان عبارات اول خوان از کجا
پرید و نگاهش را بهاو دوخت، اول حیرت کرد، سپس کم کم دچار غیظ و ناراحتی شد و بالاخره نومیدی و سرخوردگی آمد. بهاو اطلاع میدادند که «دست چپی»است وتمایلات «آنارشیستی» دارد و دولت کوبا را میستاید و بهرژیم اهانت میکند و بهارتش افترا میزند بعضی از اتهامات اساس واقعی داشن ولی بهنحوی پ.چ و غیر طبیعی بزرگ جلوه داده شده بود. خوان میپنداشت که دارد خود را در یکی از آئینههای محدب «لوناپارک» تماشا میکند: آیا میخواستند متقاعدش کنند که بهراستی صاحب این چهرۀمخوف است؟ درست است که او چون از برکناری سلف خودآگاهشد، مؤدبانه اظهار تأسفی کرده بود و پرسیده بود که آیا میشود برای او کاری صورت داد، ولی همین امر بیاهمیت، «کوشش بهمنظور تحریک کارکنان دانشگاه بهاعتصاب و تظاهرات خرابکارانه» قلمداد شده بود. او در یکی از درسهایش تئوریهای یک دانشمند لهستانی را ستوده بود. این اقدام او «تبلیغ بهسود بهاصطلاح پیروزی