کتاب‌های درسی جدید

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۲ سپتامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۳:۵۲ توسط Mahyar (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۴۱


قدسی قاضی‌نور


جا داشت که مسألهٔ کتاب‌های درسی در هفتهٔ صمد مطرح شود. اما هفتهٔ صمد برگزار نشد، و چه غم؟ که هر روزِ هفته در خاطرِ کودکان ما روز صمد است. مسألهٔ کتاب‌های درسی یکی از دردهائی بود که سال‌ها بر سینهٔ صمد سنگینی کرد و درمانی نیافت.

امید آن بود که امروز روزی باشد برای مقایسهٔ کتاب‌هائی پرثمر با کتاب‌های منحط سابق؛ امّا جای تأسف است که کتاب‌های درسی جدید در مقایسه با فرهنگِ منحطِ گذشته هم مقامی ندارد.

در آغاز کتاب مقدمه‌ئی‌ست مزیّن به‌شعر مولانا:

ماهی از سر گَنده گردد نی ز دُم

با این مقدمه انتظار می‌رود که در سراسر کتاب‌ها با یک جور گَندزدائیِ اساسی روبه‌رو شویم. امّا کتاب را که ورق می‌زنیم، می‌بینیم مطالبْ مو به‌مو همان مطالبِ سابق است با کمی اصلاح و حذف مطالبی که آشکارا از چشم مأموران ضدفرهنگ پهلوی در رفته بود و این بار از نظر بررسانِ کتاب‌های درسی جدید پنهان نمانده است!

بحث کامل دربارهٔ کتاب‌های درسی به‌تجزیه و تحلیل مفصلی در فرصتی مناسب نیاز دارد. من در اینجا تنها با اشاره‌ئی کوتاه به‌محتوای کتاب‌های فارسی و تعلیماتِ اجتماعی دورهٔ ابتدائی می‌پردازم.

***

از کتاب فارسی اول ابتدائی شروع ‌می‌کنم:

همه جا بابا است که بخشنده است. فقط بابا است که نان می‌دهد. فقط بابا است که آب می‌دهد. فقط بابا است که کتاب می‌خواند. انگار بچه به‌جای بابا و مادر (ننه؟) احتمالاً دو تا بابا دارد. و تازه هرگز از گرفتاری بابا و اینکه همین یک لقمه نان را با چه مصیبتی در می‌آورد صحبتی نمی‌شود. از غم‌های بابا سخنی به‌میان نمی‌آید. این بابا، بابای همهٔ بچه‌ها نیست.

مادر همه جا فقط و فقط آش می‌پزد یا سبزی پاک می‌کند. مادر هرگز نان نمی‌دهد، آب نمی‌دهد، هیچ وقت دلش نمی‌خواهد بیش‌تر بداند. و تازه از مادرانی هم که مدام با دست‌های ترک خورده کار می‌کنند و مثلاً رخت می‌شویند تا لقمهٔ نانی وصلهٔ شکم بچه‌های‌شان کنند یا آن‌ها را به‌هر بدبختی که هست به‌مدرسه بفرستند سخنی به‌میان نمی‌آید. این مادر هم مادرِ همهٔ بچه‌ها نیست.

هر جا که خطائی پیش می‌آید، گلدانی از بی‌آبی و بی‌توجهی بخشکد یا کتابی در اثر بی‌دقتی و ولنگاری زیر باران بماند و خراب شود، خطاکارِ بیچاره حتماً دختر است!

هر جا که کلاسی دایر است، هر جا که آموختنْ حرفه‌ئی و فنّی است، هر جا که سؤالی منطقی مطرح شود، جمعْ بی‌گمان جمعِ پسران است.

[صفحات ۱۶، ۵۷، ۷۱ و ۸۳ کتابْ فی‌المثل]

در درسِ نوروز، عده‌ئی مهمان به‌خانه‌ئی وارد شده گردِ هم نشسته‌اند. پدر هم نشسته است، حتّی کودکان هم نشسته‌اند. تنها مادر است که در کنج اتاق، تنها و مظلوم و گوش به‌فرمان و آماده به‌خدمت ایستاده.

[صفحات ۴۴ و ۴۸ کتاب]

این نمونه‌ها چه چیز به‌کودکان می‌آموزد؟ - که زن همیشه مظلوم، همیشه محروم، و همیشه بهره‌ده باید بماند؟

در کتاب فارسی سوّم ابتدائی، در درسِ انتخاب نمایندهٔ کلاس، اسامی دختران به‌پسران تبدیل شده. پروین شده است محمد، هما شده است علی، نسرین شده است حسن، زری شده است سعید، فرخنده شده است رضا! - چنین است که از همان کودکی، حق انتخاب و قضاوت از جنس مؤنث سلب می‌شود.

[صفحهٔ ۱۷ کتاب]

در متنِ «طاغوتی»، بهروز برای دوستش ناهید نامه‌ئی می‌نوشت. هزار بار شکر که مصلحین جامعه آسیمه‌سر فرا رسیدند و پیش از آن که بلای نازله کار دستِ خلق خدا بدهد، ناهید را به‌سعید تبدیل کردند.

امّا اخلاق‌سازان جدید توجه نفرموده‌اند که این «جداسازی» از کودکی، یعنی حریص کردن جنس مذکر نسبت به‌جنس مؤنث. یعنی توجه دادن به‌او که تو با او فرق می‌کنی و دزدانه بپرس «چرا؟» و دزدانه به‌دنبال مکاشفه باش. - من می‌گویم: آقایان! این نگاه، اگر نظرگاهی آریامهری ندارد، باری از نظرگاهی بهتر از آن نیز افکنده نشده است.

[صفحهٔ ۱۲۶ کتاب]

در درسِ نامه‌ئی از پدر که به‌دختر و پسرش می‌نویسد، فقط تصویر پدر و پسر در حال گزاردنِ نماز نقاشی شده است. می‌بینیم که در نماز هم مردان و پسران مقدمند.

[صفحهٔ ۱۱۸ کتاب]

در درسِ خواهر مهربان و برادر پشیمان، پدر برای پسرش کتاب و جوراب می‌خرد و برای دخترش گلِ سر. می‌بینیم که در کوچک‌ترین نکته‌ها نیز جهت دادنِ به‌دختران فراموش نشده: برای پسر کتاب و جوراب می‌خرند که ضرور است، و برای دختر گلِ سر می‌خرند که تزئینی است؛ لابد دُرُست مانند خودش که در جامعه جز حضوری تزئینی نباید داشته باشد؛ برادر که حسود است گلِ سرِ خواهر را می‌خواهد و برای گرفتن آن به‌زور متوسّل می‌شود، و پدر برایش کتابی می‌خرد که در اثر خواندن آن و برخوردِ مهربانِ خواهر، می‌فهمد که باید «مهربان» بود نه «حسود». - قابل توجه کارشناسانِ تعلیم و تربیت! - البته بر هر فرد از افرادِ انقلابی کاملاً معلوم و مبرهن است که چه طور در یک خانه، پسر مهاجم است و برتری‌طلب، و دختر با گذشت: مگر این همه خود زمینهٔ خانوادگی ندارد؟ - پسر همیشه خود را شبیهِ پدرش می‌بیند و خواهرش را شبیه مادرش. مگر نه؟ باید این‌ها را از خُردی بیاموزد! و آیا مگر نفسِ امر – یعنی خودِ انتخاب کتاب و جوراب برای پسر و گلِ سر برای دختر – انتخابی آگاهانه و رهنمودی از سرِ «بصیرت» نیست؟... و تازه دنبالهٔ حادثه را نگاه کنید. کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند: برادر برای قدردانی از مهربانی خواهر (اگر می‌نوشتند باجی بهتر نبود؟) یک کیفِ سفید (!) به‌او هدیه می‌کند و ... یک گلِ سرِ دیگر! ملاحظه می‌فرمائید که چه طور «جهان‌بینی» پدر به‌پسر تحویل می‌شود و آقازاده چه طور پا جای پای پدر [والدِ محترم] می‌گذارد؟ نقشِ ضعیفه، شخصیتِ ضعیفه، و ضروریاتِ ضعیفه از همان اوان کودکی به‌او گوشزد می‌شود تا بعدها پا از گلیمِ خود بیرون نگذارد و خیالاتی نشود که باری علی‌آباد هم شهر است.

[صفحهٔ ۱۷۱ کتاب]

شاهزادهٔ خوشبخت خلاصهٔ افسانه‌ئی است سخت زیبا از اسکار وایلد. گیرم این شاهزاده، از شازدِگی فقط عنوانش را دارد. این، قصهٔ مجسمه‌ئی است جواهرنشان که به‌خاطر جواهراتش او را شاهزادهٔ خوشبخت می‌نامند و بر اثر دوستی با یک پرستو، تمام جواهرات خود را در راهِ مردم ایثار می‌کند حتی چشم‌هایش را که دو زمردِ درشت است.

در «نسخهٔ انقلابیِ کتاب» آن را به‌کلّی حذف کرده‌اند و این نشان می‌دهد که بررسِ محترم از مشاهدهٔ عنوان افسانه خون به‌کلّه‌اش دویده و آن را ناخوانده یا نافهمیده به‌زیور قیچی آراسته است، که فی‌الواقع یعنی شازده بی‌شازده!

البته مژده باد شما را که داستان شازده کوچولو اثر بی‌نظیر آنتوان دوسَنْت اِگزوپری نیز که یکی از شاهکارهای به‌حق ادبیات جهان است به‌همین بلا گرفتار آمده است. منتها چون به‌فارسی اوّل راهنمائی مربوط می‌شود که ما به‌آن نپرداخته‌ایم، اینجا دربارهٔ آن توطئه سکوت می‌کنیم!

در این نکته که تاریخِ ما سراسر حکایت ستم‌هائی است که از سلاطین بر مردمِ ما رفته است حرفی نیست، لیکن برخورد ما با ادبیات نیز ناگزیر می‌باید برخوردی اصولی و آگاهانه باشد. لاجرم در کتاب پنجم داستان کاوهٔ آهنگر – این سمبلِ کار و زحمت – که از حماسی‌ترین و میهنی‌ترین شعرهای فردوسی است نیز حذف شده است[۱]!

در سراسر کتاب، همچون گذشته، از مزدکها، مازیارها، بابکها و دیگر قهرمانان ایرانی حرفی به‌میان نیامده است. امروز نیز چون گذشته، کتب درسی در انحصار فرهنگی خاص و طبقه‌ئی خاص قرار دارد. هنوز هم کتاب‌ها یک بُعدی و یک جهتی است. البته صحبت مطلقاً بر سر این نیست که چرا مطالب عوض یا حذف شده است، بلکه حرف ما تنها بر سر چگونگی این تعویض و تبدیل‌هاست. می‌دانیم که کتاب‌های درسی سابق نمونه‌هائی بود از تبلیغاتی‌ترین و منحط‌ترین ابعادِ فرهنگ استعماری جهان. پس به‌ناچار پاکسازی و دوباره‌نویسی آن‌ها کاری است بس عمیق و قابلِ توجه. اگر معلّمان آگاه و دانش‌آموزان جویا برای تدوین یا پاکسازی کتاب‌ها به‌کمک و همفکری خوانده می‌شدند – که بی‌گمان می‌بایست هم چنین شود – کتاب‌ها این چنین بی‌ارزش و فاقد محتوا از آب در نمی‌آمد.

سراسر کتاب‌ها از هرگونه محتوای علمی خالی است[۲]. در تعلیمات اجتماعی سوّم، تمام مطالب علمی حذف شده است؛ از پیدایش زمین تا آخر کتاب، که ۲۲ صفحه‌ئی می‌شود و از مهم‌ترین بخش‌های آن است. خوب، پیداست دیگر: چرا باید ذهن کودک به‌خزعبلات علمی آلوده شود؟

شکل‌های بشرِ اوّلیه را به‌خاطر عریانی‌شان حذف کرده‌اند[۳].

از جملهٔ «اگر در صحرا زندگی می‌کردند مثل خرگوش و روباه زمین را سوراخ می‌کردند» عبارتِ «مثلِ خرگوش و روباه» حذف شده است.

از جملهٔ «اگر در جنگل زندگی می‌کردند، شب مانند میمون‌ها از ترس حیوانات وحشی به‌بالای درختان بزرگ پناه می‌بردند» عبارت «مانند میمون‌ها» حذف شده است.

جملهٔ «انسان‌ها ساختن خانه را از حیوانات آموختند و با دیدن لانهٔ پرندگان فهمیدند که می‌توانند از شاخه‌های درختان دیواری درست کنند و روی آن را با شاخه و برگ بپوشانند» به‌تمامی حذف شده است.

جملهٔ «انسان‌ها ساختن خانه را از کدام حیوانات یاد گرفتند» به«انسان‌های نخستین چگونه خانه می‌ساختند» تبدیل شده است.

[صفحات ۳۳ تا ۳۵]

این مطلب که «انسان از حیوانات پوشیدن لباس را یاد گرفت» حذف شده است.

از جملهٔ «اگر انسان در کوه زندگی می‌کرد شب مثل خرس به‌غار پناه می‌بُرد» عبارت «مثل خرس» حذف شده است.

ظاهراً اشرف مخلوقات (!) طریق تکامل را طی نکرده و خودش از ابتدا همه چیز را می‌دانسته و نیازی نداشته است از جائی چیزی بیاموزد.

آقایان! آقایانِ عزیز! این تصور خلاف اگر واقعیت می‌داشت آدمیزاد می‌بایست هواپیما و کمپیوتر را هم در عهد بوق ساخته باشد نه در قرن بیستم. درک این مطلب نیازی به‌داشتنِ مغز اینشتین ندارد!

نقاشی داستان آموختن کشاورزی که تصویر زن اولیّه را در حالِ کشاورزی نشان می‌داد حذف شده است، که یعنی حاشا و کلّا که زنان هرگز در تولیدِ کشاورزی دست نداشته‌اند. نظریات دانشمندان در موردِ پیدایش زمین و مسائل مربوط به‌آن، همه و همه حذف شده است. آنچه راجع به‌حیوانات ماقبل تاریخ بوده، یکسره حذف شده است. در مورد لباس انسان‌های نخستین به‌چنین مطلبی برمی‌خوریم: «به‌لباس‌های این دو بچه نگاه کنید، یکی شلوار و پیراهن پوشیده است و جوراب و کفش به‌پا کرده و یکی فقط با یک تکّه پوست بدنش را پوشانده و کفش و جوراب ندارد و پابرهنه است». ولی شکل‌های این دو بچه حذف شده است. معلوم نیست بچه‌ها موقع خواندن کتاب کدام دو بچه را باید در نظر مجسم کنند. بدون شک گروه کثیری از بچه‌های این مُلک که نه کفش به‌پا دارند و نه جوراب، در مقایسه با بچه‌های شسته رُفته، انسان‌های نخستین را در ذهنِ بچه‌های شمال شهر (!) مجسم می‌کند!

اسامی سوسن و بهرام که نام دو تن از بچه‌های ایرانی است بهفاطمه و علی تبدیل شده است بدون کوچک‌ترین دلیل عقل‌پسندی برای این تغییر. زیرا کم‌ترین دلیلی در میان نیست که مقصودِ نویسندگان از این یا آن دو نام، کسان خاصی بوده باشد.

سر راهِ سوسن و مادر را که در کتاب سابق برای خرید به‌بازار می‌رفتند گرفته به‌خانه بازگردانده‌اند و به‌جای آن‌ها پدر و علی را روانهٔ بازار کرده‌اند. - زنان را چه به‌کوچه و بازار؟ مگر نه؟ قلمرو زن چهاردیواری خانه است و بس. وقتی برای زن رفتن به‌کوچه و بازار ممنوع باشد، تماس با جامعه و مردمْ دیگر جای خود دارد!

هر جا بهرام در کارهای خانه به‌مادر کمک می‌کرده، او را بهفاطمه تبدیل کرده‌اند! چنین است که از همان کودکی فرهنگ مردسالاری به‌کودکان تزریق می‌شود: علی بر جای پدر می‌نشیند و فاطمه بر جای مادر.

قسمتی که کودکان در مدرسه به‌کارهای فوق برنامه می‌پردازند تغییر کرده، و بیش‌تر وقت آن‌ها در خانه می‌گذرد. چرا؟ آیا در روال یک چنین فرهنگی نیست که بحث آزاد در مدارس ممنوع می‌شود؟

قسمتی که بچه‌ها موقع برگشتن از مدرسه از کنار ساختمان نیمه تمامی می‌گذرند و کارِ کارگران را از دور تماشا می‌کنند به‌این صورت تغییر کرده است که کودکان از «اتاق خود» کارِ کارگران را تماشا می‌کنند!

[صفحهٔ ۲۷ کتاب سابق]

ارتباط با مردم را، حتی از «دیدارِ در خیابان و آن هم از راه دور!» ممنوع می‌کنند تا به‌نگاهی از پنجره کفایت شود. - «دورنگه‌داری»های فرهنگ ضدِ مردمیِ آریامهری کافی نبود که حالا باید از آن هم دورتر رفت؟ تماس کودکان با زندگی زحمتکشان، که خود آقایان هم معترفند آن‌ها بودند که این قیام را راه اخداختند و به‌ثمر رساندند هنوز هم ممنوع است. اما آخر وحشتِ از این تماس چه «دلیلی» دارد؟ گذشته از این، چند درصدِ کودکان ما که «به‌مدرسه هم بروند» اتاق مخصوص به‌خود دارند؟ - و تازه بفرمائید ما را هم حالی کنید که در ذهنِ بچه‌های حلبی‌آباد، زورآباد، یاخچی‌آباد، حصیرآباد، مفت‌آباد، یافت‌آباد، و هر خراب‌آبادِ دیگری که از آبادی فقط اسمش را دارد، «اتاقِ خود» چه مفهومی را القا می‌کند؟ وقتی کودکان ما در اتاق‌های شلوغ و کثیف، هشت تا ده نفر زیر چیزی به‌نام سقف گرسنگی می‌کشند، می‌خوابند، و احتمالاً درس می‌خوانند، این «اتاقِ خود» فرهنگِ چه گروهی‌ست؟

تا چندی پیش که «متخصصان» و «روانشناسانِ» تی‌تیش مامانیِ کودک داد سخن می‌دادند که «کودکان گل‌های شاد این بوستانند، آن‌ها را کیسهٔ بُکس نکنید، دنیای زیبای آن‌ها را خراب نکنید» هیچ معلوم نبود دربارهٔ کدام بوستان، کدام گل‌ها، و کدام دنیای زیبا حرف می‌زنند. انگار آن بوستان، آن گُل‌ها و آن دنیای زیبا همه از کرهٔ مریخ آمده است. امروز دیگر باید دریافت که نمی‌توان کودکان را گُل‌های معطر دانست؛ که به‌راستی اگر هم گُل باشند گُل‌هائی پژمرده‌اند؛ بدون آب کافی، غذای کافی، نور کافی و هوای آزادِ کافی.

امروز روزی است که کودکان ما باید بدانند که اگر فرهنگ آریامهری فرهنگ ما نبود، این فرهنگ نیز فرهنگِ ما نیست.

کودکان ما باید بدانند دروغ است اگر گفته شود که بچه‌ها را می‌توان زیر سرپوش ایمنی از مسائل دور و بَرشان دور نگاه داشت. چرا که غیرممکن است پدری بیکار باشد و بیکاری در زندگی کودکان او اثر نکند.

بچه‌ها باید بدانند که اگر حقّ پدرشان داده شود آن‌ها مجبور نیستند بعد از کلاس توی تعمیرگاه‌ها و کارگاه‌های تاریک و نمور جان بکنند و جوان ناشده پیر شوند.

کودکان ما باید بدانند که اگر مادرشان را نیز بگذارند دوشادوش پدر کار کند، نه پدر آن قدر خسته می‌شود که از مسائل دور و برش ناآگاه و بی‌خبر بماند، نه مادر این چنین عاطل و باطل و ستمکش خواهد ماند.

کودکان ما باید بدانند و در کتاب‌های‌شان بخوانند که اگر مادرشان و خواهرانِ بزرگ‌شان در امرِ تولید دخالت ندارند، اگر در چهاردیواری خانه چنین بی‌ارتباط با جامعه و مردمند، و اگر جنس درجه دوّم به‌حساب می‌آیند، این همه از ستمِ جامعه است نه از نقصی خداخواسته در جنسیُّتِ آنان.

کودکان ما باید بدانند همه کس حق دارد حرفش را بزند و عقیده‌اش را بگوید، و انحصارطلبی و بستنِ دهان دیگران تنها دلیل ضعف است و بس.

کودکان ما باید بدانند و در کتاب‌های‌شان بخوانند که مایهٔ همهٔ فسادها و تباهی‌ها فقر است و مادام که شکم‌ها خالی است صحبت از فضیلت و تقوا شعاری است پوک که تنها نشانهٔ شکمِ انباشتهٔ شعاردهنده است.

کودکان ما باید بدانند که اگر بچهٔ کُرد، ترکمن، بلوچ، لُر، عرب، و هر بچه‌ئی در هر جای دیگرِ این محدودهٔ جغرافیائی می‌خواهد در کلاس خود، در شهرِ خود و در خانهٔ خود به‌زبان بومیَش حرف بزند، بخواند، و بنویسد، این حقِّ مسلّم و بی‌گفت‌وگوی اوست.

کودکان ما باید بدانند که تنها با سلاح دانش می‌توان بر ضعف‌ها غلبه کرد.

امروز باید این دست‌های کوچک را گرفت تا فردا دستی باشند برای گرفتن دست‌های پینه‌بسته، نه نسلی عاری از هرگونه اعتقاد و ایمان که با باد به‌هر طرف متمایل شوند. آن روز، نسلی که در راه است، با چراغی از دانش و آگاهی که در دست دارد، خود راهگشای فردای خویش خواهد شد.


حواشی

۱. ^  ما با این نظر موافق نیستیم. داستانِ کاوه یک «فریبِ حماسی» بیش نیست. گرچه نَفْسِ عملِ کاوه – یعنی برداشتنِ فریدون به‌سلطنت – به‌خودی خود نفیِ حکومت مردم و انکارِ لیاقت توده‌ها در حکومت بر خویش است (که این مستقیماً از اعتقاد فردوسی به«فرّهِ ایزدی» و «فرِّ شاهنشهی» آب می‌خورد و جایْ جایْ در شاهنامه بدان برمی‌خوریم و من نمی‌فهمم چرا دستِ کم روشنفکرانِ ما در برخورد با فصل قیام کاوه، موضوعی چنین آشکارا ضدّ توده‌ئی را در نظر نمی‌گیرند) مع‌ذلک تصور می‌کنم نقطهٔ انحرافی این به‌اصطلاح حماسه، شخصیت سیاسی و عملکردِ مردمیِ ضحاک است که در طول داستان به‌دقت از خواننده پنهان نگه داشته شده. به‌عبارت دیگر، غولِ بی‌شاخ و دُمی که فردوسی از ضحاک ساخته معلول حرکتِ انقلابیِ ضحاک است که جامعه را از طبقات عاری کرده، و این مخالفِ معتقدات شاعرِ توس است. به‌همین جهت فردوسی نفرتِ خود را از جامعهٔ بی‌طبقه که در آن دهگان (= فئودال؟) و سپاهی (ارتش اشراف) و مُغ (روحانیون) نتوانند در اتحادّی نامبارک به‌یاریِ هم خون طبقات زحمتکش جامعه را بمکند پشت چهرهٔ کریهی که از بانیِ آن جامعه رسم کرده است پنهان می‌کند. ما تنها هنگامی به‌حقیقت امر پی می‌بریم و با چهرهٔ واقعی و انسانیِ ضحاک آشنا می‌شویم و از فریبی که خورده‌ایم آگاهی پیدا می‌کنیم که پی‌آمدِ «قیام کاوه» را تعقیب کنیم و ببینیم شاهی که انقلابْ ریشِ توده‌ها و قیچیِ قدرت را به‌دستش سپرده است چه خواهد کرد. پس می‌پردازیم به‌فصلِ پادشاهیِ فریدون. لطفاً خشمی را که استادِ توس در شما نسبت به‌ضحاکِ «ماردوش» برانگیخته برای چند لحظه فراموش کنید، تعصّب را که اولین قدم در طریق خودفریبی است بگذارید کنار، از برچسبِ «ضدانقلابی» خوردن وحشت نکنید، و فقط تمام توجه‌تان را بر آنچه می‌خوانید تمرکز بدهید:

فریدون، در سر فصل «اقدامات انقلابی» خود جارچی‌ها را روانهٔ کوی و برزن می‌کند که فرمان شاهانه را به‌شرح زیر به‌مردم ابلاغ کنند:

سپاهی، نباید که با پیشه‌ور

به‌یک روی جویند، هر دو، هنر:

یکی کار وَرز و دگر گُرز دار

سزاوار هر دو پدید است کار.

چو این کارِ آن جوید آن کارِ این

پر آشوب گردد سراسر زمین!

تصور می‌کنم معنی این ابیات بسیار روشن باشد: تودهٔ زحمتکش باید وضع فعلی را (که به‌ناچار دستپختِ ضحاک است) فراموش کند. دستِ اراذل و اوباش از ارتش که فقط اختصاص به‌طبقاتِ بهره‌کش دارد و چماقِ دستِ آن‌هاست کوتاه! و خلاصه این که جامعه باید به‌ساختِ پیشینِ طبقاتی خود (دورهٔ پیش از ضحاک = دورهٔ پادشاهی جمشید) باز گردد!

خوب، حالا عقیده‌تان دربارهٔ «حماسهٔ کاوه» چیست؟ اجازه می‌دهید عرض شود که این «حماسه» چیزی جز یک عمل ارتجاعی و یک شورش سیاسی به‌نفع اشرافیّت که از سوی ضحاک به‌سختی ضربت خورده و منافع خود را به‌کلّی از دست داده است نیست؟ اجازه هست عرض کنم که مضمون انقلاب زحمتکشان هرگز نمی‌تواند این باشد که جامعه از حالت غیراشرافی در آید و به‌دست اشراف سپرده شود؟ و بنابراین اجازه هست بدون هیچ تعارف و پرده‌پوشی عرض کنم که اگر چنان زحمتکشی رهبرِ قیام شود، بدون شک به‌منافع زحمتکشان خیانت کرده است، و خیانت نمی‌تواند موضوع حماسه باشد؟

فردوسی حتی قیام توده‌ها بر علیهِ خاندانِ شاهی (به‌طور اَعَم) را هم بر نمی‌تابد، حتی اگر آن شاهْ ستمگرِ آدمیخواری باشد نظیر آنچه خودِ او از ضحاک ساخته است. لاجرم برای آن که نگویند خدای نکرده ملت نجیب ایران نسبت به‌شاه خود اسائهٔ ادب کرده است در این باب کَلَکِ مرغابی می‌زند و آژیدهاک بیوَراسبِ ایرانی را یکسره ضحاکِ تازی می‌کند تا کلّ مسأله – که به‌سادگی می‌توانسته است جنبشِ تودهٔ مردم برعلیه جنایات شاهی دیوانه و جبار باشد – تغییر یابد، و آن را طبقِ معمولِ شاهنامه به‌صورتِ قیام مردم وطن‌پرست ایران (نیروی یزدان) برضد یک غاصبِ غیرایرانی (حکومتِ اهریمن) در آورد: تبدیل قیام ستمکشان به‌جنبش رهائی‌بخش ملی!

داستان ضحاک و فریدون، اسطوره‌ئی است که حقیقتِ تاریخیِ قلب شدهٔ آن می‌تواند کودتای داریوش برعلیه بَردیا (برادرِ کمبوجیه) باشد که خود داریوش هم در سنگ نبشتهٔ بیستون ماجرای آن را با مشتی دروغْ دَوَنْ مخدوش کرده و از بَردیا مُغِ غاصبی ساخته است به‌نام گئومات و... باقیِ قضایا. - دروغی که تنها می‌تواند ابلهان را بفریبد. امّا تاریخ فریب نمی‌خورد: کودتای داریوش با چنان مقاومتِ خلقیِ حیرت‌انگیزی رو به‌رو شد که مدت‌ها امپراتوری او را در آتش و خون غرقه کرد. آنچه می‌تواند به‌راستی یک «حماسهٔ بزرگ» خوانده شود قیام کسانی چون فَرَوَرْتیش و انقلابیون دیگری بود که تا دیرگاه مبارزات خلق‌های ایران را در برابر کودتای ضدخلقی داریوش رهبری می‌کردند، نه قیام مردی زحمتکش که از موقعِ طبقاتی خود بی‌خبر است و جامعه‌ئی فاقدِ طبقات و فاقدِ حکومتِ اشراف و قدرتِ سیاهِ مُغان را ناآگاهانه به‌دشمنان طبقهٔ خود تسلیم می‌کند.

این همه البته نفی کارِ شاعرانه یا ادبی فردوسی نیست و باید این مسأله و مسألهٔ دیدگاهیِ فردوسی را جدا از یکدیگر مورد بررسی مجدد قرار داد. یک اثرِ ادبی اگر مایُحتویِ منحرف داشته باشد، هرچه در بیان و قالب هنری موفق‌تری عرضه شود قدرت مسموم‌کنندگی خطرناک‌تری می‌یابد. کاش فرصتی پیش آید که بتوانیم رودر روتر با موضوع فردوسی و به‌خصوص داستان قیام کاوهٔ او مواجه شویم. - با پوزش از خانم قاضی نور. [احمد شاملو]

۲. ^  هیچ جای شگفتی نیست. تازه همین چند روز پیش شنیدیم که آقایان کمیسیونی تشکیل داده‌اند برای بررسی این سؤال که فی‌الواقع در سیستم آموزشی «جدید» دانش نو آره یا نه! - البته نتوانستیم بفهمیم تصمیم نهائی چه شد، ولی در هر حال اصولاً وقتی پشت جمجمهٔ مغزهائی که برای ساختن فرهنگ یک جامعه به‌خودشان وکالت تام داده‌اند یک چنین سؤالی وجود داشته باشد، حتی اگر هم جواب آن مثبت باشد از پیش معلوم است که در جبین این کشتی نور رستگاری هست یا نیست، و در این صورت پیشاپیش می‌توان دانست که نتیجهٔ امور چه خواهد شد. پس تعجّبی ندارد. اگر خدای نکرده کسانی را بر خود مسلط کردیم که برای رسیدن به‌پاسخ این سؤال که «مردم را باید شقّه کرد یا نه» میزگرد تشکیل بدهند، حتی اگر هم نتیجهٔ مذاکره منفی درآید باز شرط عقل آن است که فکری به‌حال خود بکنیم، مگرنه؟ - دیگر تعجب ندارد اگر ببینیم چهارصد پانصد نفر ناقابل را برده‌اند کشتارگاه زنده پوست کنده‌اند. [ک. ج.]

۳. ^  این یکی را دیگر انگار زیاده‌روی کرده‌اند، بهتر بود یک دست کت و شلوار روی هر کدام نقاشی می‌کردند. باید ببخشیدشان، آن شعر معروف ایرج و ماجرای پیچه زگِل بر مجسمه بریدن یادشان نبوده. [ک. ج.]