الگو:مقاله پیشنهادی
بزرگ بانوی روح من
گلی ترقی - کاشان. رسیدهام و خستهام. میزنم بهبیابان. ناآشنا هستم و بیراهه میروم. هوا خنک است و سبک و پر از ذرههای خیس نامرئی و بوهای خوش.
پرسیدم: «آقای حیدری، سهم شما در این انقلاب چیست؟»
میلرزید و از وحشت قحطی و غارت خواب نداشت.
زنم گفت: «من بهصاحبخانه مشکوکم. گمانم با اسرائیل رابطه دارد».
نشسته بود کنار پنجره، قاشق چنگالهای نقرهاش را جلا میداد. خوشحال بود و زیر لب سرودی انقلابی میخواند.
آسمان، بالای سرم نزدیک است و ملموس و در دسترس و دشت. تا دامنهٔ کوه، سبز است، پوشیده از بتّههای اسفند و شقایقهای قرمز. درختهای انار در شیب درهها فراوانند و پراکنده، و کوهها بنفش و لاجوردی و سرخ، برهنه و مادینه، با خطوط اندام زنی قدیمی. و افق رفته تا بینهایت، تا بههیچ. و آن دور، زیر سایهٔ تبریزیها مردی خوابیده روی خاک. و اینجا، نزدیک من، در خم جادهٔ نمور خاکی پاسبانی ایستاده بهنماز.
کنار پایم کوچکترین گل دنیا روئیده است.
پرسیدم: «آقای شاعر، وجدان تاریخی شما کجاست؟»
گفت: «من هنوز از حیرت این گل در نیامدهام».