تا زیر میز فرمانده

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۴ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۲۳ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها) (اصلاحِ الگو.)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۳



تا زير ميز فرمانده


محمود طیاری



قهوه‌خانم رحيم: عصر است به تدريج شب مي‌شود: بساط، گوشه‌ي چپ جلو صحنه است. سه پنجره ارتباط ما را با فضاي آشناي روستاي بيرون حفظ مي‌كند. درويش نزديك در نشسته و رحيم پشت بساطش است: رحيم: (درحين كار) ديگه سراغت نيومدن؟ درويش: يه چايي بده ما... نه. رحيم: پس سر و صداش خوابيد؟ هميشه همين جوره. اولشت تاتاراف توتوروف و بگير و ببند، بعدش همچي كه آبا از آسياب افتاد، پرونده ماليد. انگار نه مقربه‌اي نه علمي. از هضم رابع گذشت و دو تا و نصفي ليوان آبم روش. درويش: مي‌خواي حال‌گيري بكني پاشم برم. نه والله. به درويش چاي مي‌دهد. گيلاني، كيف به دست درحالي‌كه با نصرالله تعارف مي‌كند: «- بفرما، - نه، شما.» وارد مي‌شوند و با درويش و رحيم حال و احوال مي‌كنند. رحيم: حرف تو بود. نصرالله: حرف من؟ درويش: آقا بند كرده به علم شيخ زاهد. مدعي‌العموم شده. نصرالله: چوب تو آستين‌مون كرده‌ن. بسمون نيس؟ رحيم: دِ حف منم اينه. مي‌گم چطور شد آخه؟ چاي صافش مو در آورد منقذر و پوشوند؟ درويش: چايي بده خدمت آقا. رحيم: نوكرشم، چشم. گيلاني: دعواتون نشه، انگار به پول نزديكش كرده. رحيم: راهشو بلده جانم. تو با ژاندارمش طرفي، او با رئيس پاسگاش. تو با رئيس پاسگاش طرفي، اون با فرموندش. نصرالله: تو چايي تو بستي كه اصلا زخم نيست. اگه تورم سه شب تو پاسگاه نگر مي‌داشتن، الانه خرت از كرگي دم نداشت. رحيم: دم نداشت؟ بايد مي‌ديدي ديروز با كي حرفمون شد. نصرالله: حرف با عمل دوتاس. درويش: آدم عملي رو چه به اين حرفا؟ رحيم: ما از كسي رو نمي‌گيريم. تو عبا رو جاي چادر ورداشتي. (به گيلاني و نصرالله چاي مي‌دهد) حرف آقا بزرگ بود. گيلاني: معروف حضورمون هس. رحيم: پاشد از شهر اومد ده. آستين بالا زد برا ناصر. نصرالله: بالاخره اونم به وانتش رسيد. رحيم: نزوليه جانم. اونقدر بايد دنده عوض كنه، پس رو پيش رو كنه، تا دندش نرم‌شه. گيلاني: كسي كه به آدم، هم پول نزول ميده هم زن، بي‌منظور نيست. رحيم: اهل معامله‌س جانم، كارش اينه. به پست ما زياد نخورد، اگه نه مي‌خريدش. ناصرم بد نيس، زبله. پس فردام جاي مباشره رو مي‌گيره. حالا گور باباي اوني كه 20 سال كثافتشو مزه‌مزه كرد. اما چون نتونس حريف گل آقا بشه، با يه اردنگ پس رفت. نصرالله: انگار دهن به دهن شدي باهاش؟ رحيم: اختياري نبود جان تو. از اين‌ور رد مي‌شد، گفت «عروسي دارم. سماور تو امشب ور مي‌داري مي‌ري بالا محل. چاي منقل پاي تو. خودتم يه دمي مي‌گيري». گفتم «حال و حوصله‌ي عروسي رو ندارم». – گفت «من بهت مي‌گم». – گفتم «اين عروسي نيس. عزاس، مازيار رو چيكارش مي‌كني؟ كشته مرده دختره‌س. دختره‌م هفت سال براش نشسته، نمي‌شه كه با يه وانت قرش زد». – خنديد گفت «برا خودم نمي‌خوام بگيرش كه». – گفتم «باشه خب، سور و ساتش كه پاتون هس. اون زن مي‌گيره، چون وانت داره. وانت كه مال خودش نباشه، خب زنشم مال خودش نيس». نصرالله: همين جوري بش گفتي؟ رحيم: جان تو. گيلاني: خيلي مردي بابا! درويش: همچي نامردم نيس. خب، چي گفت؟ رحيم: گفت «اين فضوليا بتو نيومده، سماور تو ور مي‌داري ميري اونجا، همين!» - شكارش بودم چقدر! قضيه برادرزاده‌م از جلو چشمم رفته بود، صورت مازيار جلو روم بود. به نظرم ميومد يه نفر اين وسط حروم مي‌شه. من دمق، اون دمق. ديدم حالاس كه حكم تخليه‌ي دكونو بذاره كف دستم. گفتم «اگه تونسم ميام». – گفت «اگه مگه سرم نمي‌شه». – داشت مي‌رفت، گفتم «نيومدم چي؟» - همين‌جوري بي‌منظور... كه يه دفه ديدم مشتش حواله‌ي سينه‌م شد. يه خروار درد پيچيد تو دلم. پرده از جلو چشمم رفت كنار. گفتم «دفه‌ي آخرته كه اومدي ده!» - دو پشته آدم جمع شده بود. همين وقت گل آقام رسيد. محل سگ چي، بش گذاشت؟ اصلا! بگم طرف وا رفت باور نمي‌كني. گيلاني: رد پاش همه جا هس. تو هر قضيه‌ي‌اي... ديشب پي مازيار بودم. با اين اتفاقي كه داشت مي‌افتاد لازم بود يكي هواشو داشته باشه. نتونستم پيداش كنم. نزديك خونه‌ي اسدالله بود گويا. به نصرالله‌خان برخوردم. اون از من ناراحت‌تره تا صب حرف زديم. نصرالله: فكر شو كه مي‌كنم، به سرم مي‌زنه بلند شم يه كارد سلاخي وردارم برم دم عمارتش... نه فكر كني به خاطر خودم. نه! چوب بود، خورديم. فحش بود، شنيديم. تموم شد رفت. ميگي نه؟ اين درويش حي و حاضر. مث يه باك بنزين پر بود. (به درويش) غير اينه؟ درويش: الانشم چي؟ به علي حاضرم بلند شم برم يه پيت نفت رو خودم بريزم يه گوله آتيش بشم بپيچم به پر و پاش. نصرالله: من ساكتش كردم. خاطر خودم نيس. دهن باباي شيخ زاهدم صلوات! ما يه علم داريم، اونم تو حسينيه‌س. فقط برا مازياره كه.... مازيار، اسدالله و گل آقا تو مي‌آيند. مازيار عرق فراواني خورده و آنها هوايش را دارند. گيلاني و نصرالله كمكش مي‌كنند كه بنشيند. او كنار گل آقاست. رحيم: (همزمان با ورود) جمال گل آقا رو... گل آقا: (با خنده) درويش، چته معركه گرفتي؟ درويش: دهن آلوده و يوسف ندريده. بشين برو تو حال. رحيم: حرف مي‌زديم بابا. (با اشاره به مازيار) اين چشه؟ گل آقا: (با اشاره سر به او مي‌فهماند كه حرفش را نزند) حرف چي؟ (به گيلاني) مخلصيم رئيس! گيلاني: علي بن! رحيم: به پستش نخوردي كه؟ گل آقا: زن و بچه مونو سير ببينيم، بعد. شاخ مونم بايد تير شه. رحيم: (ترتيب چند چاي را فوري مي‌دهد) اسدالله خان، تو فكري جانم؟ صبحي بار و بنديل داشتي. به تيركي مي‌رفتي. با جوجه و جارو... اسدالله: مي‌رفتم شهر، هيچي. گيلاني: دور جوجه و جارو ديگه ور افتاده. شركت تعاوني راه انداختن. گل آقا: تو بنويس 192، من برات اين رو اون روش مي‌كنم مي‌خونم، اماله! (جمع مدتي مي‌خندد) خب. اسدالله: چرا به من نگفتي طرف اينجاس؟ رحيم: چه مي‌دونسم پيش اون منبري. تو لاك خودم بودم. تازه اوقاتم تلخ بود. اسدالله. اين همه راه رفتم، ديدم در و دروازه‌ش كيپه. پرسيدم، گفتن رفته ده. دس از پا درازتر برگشتم. رحيم: بزن و بكوب داشت جانم، اينجاس. گل آقا نگاه تندي به رحيم مي‌كند. رحيم حرفش را برمي‌گرداند. انگار پول مي‌خواسي ازش نزول كني؟ اسدالله: يه شيشصد تومني. نصرالله: خب چرا از شركت تعاوني نمي‌گيري؟ اسدالله: قبلا گرفته خم. كه گفتي شركت تعاوني.... (محكم به شانه‌ي مازيار مي‌زند) چطور رفيق؟ مازيار مدتي نگاهش مي‌كند، نصرالله: بد وقتي غلاف كرد. گل آقا: چطور مگه؟ گيلاني: ديشب ما دنبالت بودمي، كجا بودي؟ مازيار: شهر بودم. اسدالله: (به گيلاني) ميومدين پيش ما خبك ديگه نموندين، رفتين. گيلاني: نخواستم مزاحم بشم. نصرالله: دو سه بار اومديم جلو خونه‌ت، برگشتيم. گيلاني: حدس مي‌زدم نباشي. نصرالله: مردي گفتن، معرفتي گفتن. چراغ اتاقم كه روشن بود، نكنه خودتو اون تو حبس كرده بودي؟ مازيار: تو ديگه در تو بذار! خدمتشون عرض كردم، شهر بودم. گل آقا: مي‌گفتي مام ميومديم خب. آي الواتي تو شهرم چسبه! مگه نه اسدالله؟ اسدالله: حالا تو چرا داري حرف اون قرمساقو مي‌زني؟ هر وقت مي‌رفتم پيشش مي‌گفت «ها، چيه؟ بازم برا الواتي اومدي شهر؟» - مي‌گفتم «ما زن و بچه داريم، ما رو چه به اين حرفا؟» - مي‌گفت «خبه، خبه، جانماز آب نكش!» درويش: كافر همه را به كيش خود پندارد. گل آقا: (با خنده) تو بالاخره يه چيزي گفتي، دلمون تركيد. (چند نفر مي‌خندند. مازيار بلند مي‌شود، گل آقا با دستش به شانه‌اش مي‌زند، مي‌نشاندش) بنشين، كاپيتان. مازيار: ولم كن مي‌خوام برم. گل آقا: (به نصرالله) درست گفتم؟ گيلاني: كاپيتان نيروي دريايي. گل آقا: (به گيلاني) يه چند روزي ما اون تو بوديم، گيلاني: ما ديگه با همه، اياغيم. خبرم نرسه. مي‌گيريم. گل آقا: مي‌بخشي باهات رك و راست صحبت مي‌كنم. تعريف همكار جنابعالي رو امروز شنيدم. گيلاني: تعريفشو خودم كردم. اسدالله: توره به اين (اشاره به گل آقا) مي‌گفتم. ديشب از زنم شنيدم، خيلي حرفه. رحيم: قضيه خود نگيره‌س؟ گيلاني: آره خب. اونم آدم مفلوكيه. دس خودش كه نيس. آمار مي‌خوان ازش، شماها بايد گوشي دس‌تون باشه. گل آقا: من يكي كه ببينمش تو ده، آمارشو مي‌برم بالا. رحيم: صلاح نيس اينطرفا آفتابي شه. گيلاني: سر همين دعوام شد باهاش. گفت تو پخش كردي هيچكي دم چكم نياد خون برا آزمايش نده گفتم مرغي خروسي چيزي پيدا كن، گفت بد نگفتي. بعدشم منطقه‌ش عوض شد. مشدي با زنبيلي بزرگ – پر از غوره – كه پشتش است، به زحمت مي‌آيد تو، بارش را با خستگي مي‌گذارد زمين و پس از حال و احوال كنار درويش دم در روي كتل مي‌نشيند. گيلاني: خسته نباشي. مشدي: از كار خسته نيستيم، از روزگار خسته‌ايم. گيلاني: روزگار رو هم خدمتش مي‌رسيم، صبر كن. گل آقا: زنم مي‌گفت احضاريه برات رسيده. بارت از همه سنگين‌تره، درسته؟ مشدي: نزول تومن به تومن احضاريه‌م داره. از خودت بگو. گل آقا: من دلم پره. اسدالله: تو كه بار تو زمين گذاشتي 20 روز خوابيد استخونت نرم شد، منو بگو كه زهرمو هنوز نريختم. رحيم: (ضمن آنكه به مشدي چاي مي‌دهد) مام ديروز يه گردگيري باهاش كرديم. گل آقا: چيزي تو جنته‌ت نبود. فيصله‌ش دادي زود كه. رحيم: امروز فرداس كه از پاسگاه بيان دنبالم. درويش: يه مشت و مال مي‌خواستي. خيلي وقت بود انا رجلن مي‌كردي. حالا مي‌برنت پاسگاه خالتو جا ميارن. گل آقا: كار به پاسگاه نمي‌كشه. يارو دستش رو ميشه. قضيه‌ي برادرزاده‌شو مي‌گم. (به مازيار) تو يه ضامن‌دار داشتي كاپيتان، چطور شد؟ نصرالله: بد وقتي غلافش كرد، چي مي‌گفتم.... گل آقا: قضيه چيه. نصرالله: درويش تعريف كن. مازيار (جستي مي‌زند، بلند مي‌شود، رودرروي گل آقا) 20 روز رفتي اون تو خوابيدي، حالا برا ما چسي مياي؟ اسدالله: دوستتو از دشمن بشناس. تو راه بهت چي مي‌گفتم؟ نصرالله: اگه دشمنتو نمي‌شناسي اقل‌كم دوستتو بشناس. گيلاني: اگه چيزي بارمون نمي‌كني مي‌گم انگار سر نخ دستت نيست. بلند مي‌شود، يك جعبه سيگار جلو او مي‌گيرد. مازيار مكثي مي‌كند، يكي برمي‌دارد. گيلاني به بقيه تعارف مي‌كند. گل آقا، رحيم و درويش سيگاري برمي‌دارند. رحيم كبريت مي‌زند گيلاني فندك. او مازيار را كنار خودش مي‌نشاند. بشين. گل آقا: (ضمن آنكه پكي به سيگار مي‌زند) اون تو روزي بيستا قايق درست مي‌كردم با كاغذ. يه ظرف آب جلوم بود، مي‌انداختم توش. بعضي وقتام مي‌دادم ببرن ولشون كنن رو آب حوض. برا پاسبونا. اين خودش يه جور سرگرمي بود. روز آخر كه ميومديم افسر نگهبان گفت «صبر كن ببينم». – موندم. پرسيد «شغلت چيه؟» - گفتم «فلاح». – گفت «صياد نيستي؟» - گفتم نه – گفت «كرجي‌بان چي؟» - گفتم نه. – گفت «قايق تعمير مي‌كني؟» - اينم گفتم نه. – گفت «پس اين همه قايق چيه كه با كاغذ درس مي‌كني؟» - گفتم «يه رفيق دارم آب بازه. راهي اين بندر اون بندره. خاطرخواه يك دختره‌س. مي‌ترسم آخرش تو خشكي لنگر بندازه». – خنديد گفت «مرخصي، برو». (به مازيار) تو دلت پره. مث من. اما من طاقتم بيشتره. سرم داد بكش، چه مانعي داره؟ اسدالله: تو يكي رو نشون بده دلش پر نباشه. اين چه حرفيه... زارع: (يك دفعه، عصبي مي‌شود) قرمساق پيغام داد برم غوره بده، تيمچه، مرغ، چوكول، گفتم كوفتم بش نميدم. استكان خالي چاي را كه مدتي با آن مشغول بود زمين مي‌گذارد. مازيار: چي قرار بود تعريف كني درويش؟ درويش: (دست در جيب مي‌كند) سر چاقو دعواتون نشه بابا، بيا. (چاقو را مي‌آورد، پرتش مي‌كند وسط) ما نخواستيم. (مازيار فرزي خم مي‌شود كه برش دارد. گل آقا مي‌پرد، پايش را مي‌گذارد روي آن). گل آقا: صبر كن. اولش يه خورده باهات حرف دارم. بعدشم يه بازي يادت ميدم. برا سرگرمي بد نيس. اون تو با بچه‌ها كه بوديم كارمون شبا همين بود. دور هم مي‌نشستيم، اولش يه عالمه حرف مي‌زديم. هر كي از سرگذشتش مي‌گفت. بعد گرمي گرفتيم. يه چيزي جاي چاقو ور مي‌داشتيم مي‌انداختيم بيرون. يكي تومون بود، اي، يه چند كلاسي بيشتر از ما درس خونده بود. مي‌گفت «اوني كه بيشتر زخم خورده و خلاصيشم تو اون مي‌بينه بره بيرون ورش داره» - بعد چراغو خاموش مي‌كرديم. يكي مي‌رفت يكي نمي‌رفت. معلوم نبود. اما بعد كه چراغ روشن مي‌شد جيبارو مي‌گشتيم مرد صاحب درد پيدا مي‌شد. چاقو را با پايش عقب مي‌زند: تو از سر شب دمقي. مي‌دونم ضربه به گيجگات خورده. ظاهرا هيچيت نشده. ديشبم تو اين بزن و بكوب گذاشتي رفتي شهر. انگار نه انگار كه هفت سال... مازيار: بس كن، خداتو ميگما! گل آقا: چند ساله مي‌شناسمت؟ بيشتر از هفت سال. درسته؟ از زمون سمپاشي. سر كارگر بودي. همين آقا (با اشاره به گيلاني): گذاشتت سر كار، تو همين ده. دستش درد نكنه. ما منظورمونه. حرف چيز ديگه‌س. درد اين (با اشاره به اسدالله): درد اون قرضه، درد اين (با اشاره به رحيم) درد دكونشه، درد اون بابا بنده خدام (با اشاره به مشدي): غرامته. درد نصرالله و درويش، تهمته. درد من زندونه. درد تو چيه؟ يه دختر؟ گيلاني: ما رو از قلم انداختي. گل آقا: ما مخلص شماييم. (مي‌خندد). بالاخره مام همچين بي‌درد نيستيم. (انگار كه شنيده است) مست مي‌كني مي‌زني زير آواز كه چي؟ با اين و اون در مي‌افتي كه چي؟ قلاده بيفته گردنت؟ كمرت مث اين بابا (با اشاره به زارع با چانكش): زير بارچان خم بشه؟ مث اسدالله جوجه و جارو و بار و بنديل كني بري شهر؟ مث اين بنده‌ي خدا، رحيم، برادرزاده‌ي تو بي‌سيرت كنن؟ من كاري به اون قرمساق ندارم. كاري‌يم به ناصر چارچرخ و زن و وانت نزوليش ندارم. كيه ندونه؟ هزار تا دوز و كلك سوار كرد، اينم روش. زير خاكي درآورد، يه علمم روش. هر كي رو خار راهش ديد دروش كرد، مام روش. حق و حساب نرسيد، اسم برد داد وظيفه، خب. تومن به تومن نزول داد، باشه. برنج پاييز ازت ارزون خريد بهار بهت گرون فروخت، باشه. اما تو فكر دختره رو بكن. اسدالله: بعله. فكر اونا شو بذار برا ما. گل آقا: مي‌خوام بدونم يعني تو پابندش مي‌شدي؟ تو چار صباح ديگه هوايي آبادان، چه مي‌دونم بوشهر، نمي‌شدي؟ نصرالله: من برا چي زن نمي‌گيرم؟ درويش: تو كمرت شله جانم. شاشيدي از ترس تو تنبونت انگار يادت رفته؟ (خنده شديد جمع. مازيار و گل آقا هم مي‌خندند). گل آقا: عجب ناكسيه اين! (اشاره به درويش داشت) كجا؟ درويش: (با خنده) تو پاسگاه. خيالش من نفهميدم. تا گفتن اين تخم سگو (با اشاره به نصرالله) بيارين، يه دفه ديدم زانواش مي‌لرزه. گفتم اي خدا، الانه كه كار دس خودش بده. همين جورم شد. شاش راه افتاده بود رو زمين، تا زير ميز فرمانده هم رفته بود. (خنده‌ي همه. مازيار هم مي‌خندد) گل آقا: انگار كاپيتان حالش جا اومد. گيلاني: چرا كه نياد؟ آدم روشنيه. زن، همه جا هس. مهم اينه كه آدم، تكليفشو با خودش روشن كنه. اسدالله: بعله، تو كار گل نكردي، زير بار گلم نرو! من يكي هر چي دارم مي‌كشم از دست اون ماده سگ و توله‌هام مي‌كشم. (با اشاره به گل آقا) تو رو نمي‌دونم. گل آقا: 20 روز، تنهايي خط و نشون كشيدم. صد دفه تو بازي چاقو رو از جيبم درآوردن. گفتم بيام بيرون، يه تبر ور مي‌دارم ميرم سراغ آقا بزرگ، با سه ضربه كلكشو مي‌كنم. شب كه رفتم خونه، يه نصفه نون دست بچه‌م ديدم گفتم: كيه كه نون اينارو برسونه... (مشدي – جان‌كش – بلند مي‌شود پول چايش را مي‌دهد، به زحمت جان غوره را به پشت مي‌گيرد و درحالي‌كه زير بارش كاملا خم شده، از نيمه راه برمي‌گردد و انگار به يك مخاطب خيالي، مي‌گويد) مشدي: بميره، بتركه، كوفت هم بش نمي‌دم! مي‌خواد زندونيم كنه. مي‌خواد بكشدم. حالام كه اومده نمي‌ذارم زنم خدمتشو بكنه، آفتابه‌شو پر كنه. فحشيش مي‌كنم. (بدون خداحافظي مي رود). رحيم: خب، بازي چي شد پس؟ (با اشاره به چاقو كه رو زمين افتاده): بيچاره چاقو، چه بي‌صاحب افتاده! گيلاني: چاقو براي بزرك دوزك نيس. از چاقو بايد كار كشيد. جاهل بازي و اين حرفا نه، دفاع از حق. اسدالله: همين. درويش: (هو مي‌كشد) هو، حق! پس من چراغو مي‌كشم پايين. (قبلا سر شب چراغ زنبوري را روشن كرده است). گيلاني: اوني كه بار دردش سنگين‌تره و چاقو رو مفر مي‌دونه و مي‌تونه زخمشو باهاش بشكافه بايد بره بيرون، نه هر كي. درويش: مرد فقط اوني نيس كه ميره بيرون، اوني‌يم كه مي‌مونه، مرده. گيلاني: بات موافقم. چون شهامت داره. حالا اگه خودش بلد نيس از چاقو كار بكشه، مي‌ذاره اوني كه مي‌تونه ازش استفاده كنه. گل آقا: (خم مي‌شود چاقو را از زمين برمي‌دارد) خب، حالا چراغو خاموش كن. (با اشاره به رحيم). رحيم به طرف چراغ مي‌رود. برش مي‌دارد، اما قبل از اينكه خاموشش كند صداي جيغ گريه‌آلود چند زن و حرف‌هاي نامفهوم چند مرد صحنه را پر مي‌كند. بايد اتفاق بدي افتاده باشد. رحيم درجا خشكش زده و گل آقا و اسدالله در يك چشم به هم زدن پريده‌اند بيرون. بقيه غافلگير و بهت‌زده نشسته‌اند به هم نگاه مي‌كنند. همزمان، يحيي سراسيمه وارد مي‌شود و با نگاه پي مازيار مي‌گردد: يحيي: بابا، ايوالله! مردونگي‌يم خوب چيزيه. نشستين كه چي؟ دختره كار دست خودش داده. ترياك خورده، بلند شين يه كاري بكنين. كيفش را برمي‌دارد و شتابان به راه مي‌افتد. مازيار و نصرالله و ديگران سراسيمه دنبال او به طرف بيرون هجوم مي‌برند.