مرثیه برای پابلو نرودا
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
لوئی آراگون
پابلو، رفیق، تو با آن صدای پُر دلهره
که خیالات بدیع در آن نطفه میبست میگفتی:
«تنها اندوه فضائی فراخ است و فقط خون جهان را میسازد،
به هر کجا که میروم هیچ چیز دگرگون نمیشود.»
من این رنجِ آن کسان را که بهزبان از عذاب سخن میگویند میشناسم:
تلخ همچون ساقهٔ تمشک
بهتمامی واژهها سوگند، بهتمامی گامها، آوارگیها در آن سرزمین
که نگاه در روح رخنه تواند کرد
پابلو، رفیق، ما مردان این قرن پر از تردیدیم
که در آن حتی بام را ثباتی نیست.
و بر فراز تپه، آن که گمان میبریم سپیده است در کارِ دمیدن
نورِ بالایِ ماشینی است در دوردست
شبْ مَردانیم ما و خورشید را در جان خویش میبریم
که میسوزد و در اعماق هستیمان منتشر میشود
چندان در ظلمت گام برداشتیم که دیگر توانی در زانوهامان نماند
و هرگز بهجهانِ «خواهد بود» نرسیدیم
پابلو، رفیق، زمان میگذرد، صداهامان دیگر بهخاموشی مینشیند
حتّی تپش قلبمان بیرنگ است
آیا همهچیزی فقط آن بود که بود، آن چه اکنون میبینیم
تنها آیا صحنهء بازیگران بود آن چه میپنداشتیم
آیا بهراستی با رنگِ بیداد خوش میتوان بود
در دیاری که زندگی، در نهایت خویش، همانا نفس کشیدن است
آن جا که ما در غایت امر، افسونگرانی مغبون خواهیم بود
که در برابرِ مس، زرّ ناب سرودهاند
پابلو، رفیق، ما بههمه چیزی رخصت دادهایم
سایهمان در پیشِ رو هر دم قدمی کشد
به-چه چیزی رخصت دادهایم، پابلو، رفیق؟
پابلو، رفیق، رؤیاهامان، بهرؤیاهامان!
ترجمهٔ احمد کریمی حکاک