چهار حکایت از لئوناردو داوینچی

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۰ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۱۱:۱۴ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها) چهار حکایت از لئوناردو داوینچی» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۷۲


۱. تور

آن روز هم وقتی تور از رودخانه برگشت مثل همیشه پر از ماهی بود. ماهی ریش‌دار، ماهی قنات، مارماهی، ماهی لجنزار، ماهی سفید و مارماهی دریائی. همه می‌رفتند تا سبدهای ماهیگیران را پر کنند. و آن زیرها، زیر آب رودخانه، آن‌هائی که زنده مانده بودند، خشمگین، از ترس تکان نمی‌خوردند.

تمام ماهی‌های یک خانواده به‌بازار عرضه شده بودند و دسته‌های زیادی از ماهی‌های هم‌جنس در تور گرفتار آمده بودند تا زندگانی‌شان را در ماهی‌تابه‌ئی پر از روغن داغ به‌‌پایان ببرند. باید کاری می‌کردند، اما چه کار؟ چند تا ماهی جوان رودخانه، پشت صخره‌ئی پنهان شدند و گرمِ مشورتِ با هم. آن‌ها گفتند این مسأله‌ئی‌ست که به‌‌زندگی و مرگ ما ارتباط دارد. این تور را هر روز به‌‌آب می‌اندازند و هر بار هم برای رد گم کردنِ ما به‌‌نقطه‌ئی دیگر می‌برندش، دیگر دارد رودخانه را از ماهی خالی می‌کند و تا آخرین ماهی را صید نکند از پا نمی‌نشیند. بچه‌های ما حقِ زندگی کردن دارند و اگر ما نخواهیم بمیریم باید کاری بکنیم تا از این مصیبت نجات پیدا کنیم. در این موقعیت یک ماهی لجنزار که تازه رسیده بود گفت: چه می‌توانیم بکنیم؟ ماهی‌های رودخانه با هم جواب دادند: باید تور را از بین ببریم.

این تصمیم قهرمانانه را توسط یک مارماهی تندرو به‌تمام ماهی‌های دریا خیر دادند و آن‌ها را دعوت کردند تا فردا صبح در مردابی که اطرافش را بیدهائی تنومند گرفته بودند، جمع شوند. فردا صبح هزاران ماهی در اندازه‌ها و سن‌های مختلف به‌دور هم جمع شدند تا بر ضدِّ تور اعلام جنگ کنند.

یک ماهی قنات که بسیار حیله‌گر بود و تا آن وقت دو بار گرفتار تار و پودهای تور شده بود و هر دو بار هم خود را نجات داده بود، ریاست گروه را به‌‌عهده گرفت و رهبرِ عملیات شد. ماهی قنات گفت: «خوب مواظب باشید، تور به‌‌اندازهٔ رودخانه پهن است و هر گِره از داخلِ تور بسته شده و به‌هر گره یک تکه سُرب بسته‌اند تا آن را به‌ته آب بکشاند.

باید به‌‌دو گروه تقسیم شوید: یک گروه‌تان سرب‌ها را برخواهند داشت و آن را تا سطح آب خواهند آورد و گروه دیگرتان گره‌های خارجی را از هم باز خواهند کرد. مارماهی‌ها با دندان‌های‌شان طناب‌هائی که تور را به‌دو طرف رودخانه وصل کرده، پاره خواهند کرد و مارماهی‌های دریائی هم می‌روند تا ببینند تور در کدام محل پرتاب شده است.»

مارماهی‌های دریائی رفتند و دیگران هم به‌‌دو گروه تقسیم و در طول شیب رودخانه پراکنده شدند. ماهی‌های رودخانه برای آن‌هائی که کم جرأت بودند پایان غم‌انگیز زندگی دوستان‌شان را یادآوری می‌کردند تا آن‌ها هم جرأت همکاری با دیگران را پیدا کنند.

ماهی سفید پیر قنات آن‌ها را تشویق می‌کرد که سعی کنند در دام تور گرفتار نشوند. چون دیگر هیچ کس نمی‌تواند تور را از ساحل به‌رودخانه بکشد.

مارماهی‌های دریائی از مأموریت خود برگشتند. تور در هزار متری آنجا پهن شده بود. باری، وقتی همهٔ ماهی‌‌ها دوباره جمع شدند، انبوه عظیمی را تشکیل دادند و همه به‌دنبال ماهی سفید پیر قنات راه افتادند. ماهی سفید قنات گفت: مواظب باشید، جریان آب ممکن است شما را داخل تور بیندازد برای این که جریان شما را نکشاند، بالچه‌های‌تان را تکان دهید!

در سایهْ‌روشنِ زیر آب، تور از دور پیدا شد. با دیدن تور خشم ماهی‌ها بیش‌تر شد و حمله را شروع کردند. تور را از عمق رودخانه بالا آوردند، طناب‌هائی را که تور با آن به‌دو طرف رودخانه وصل شده بود پاره کردند و گره‌های تار و پود‌ها هم گشوده شدند. ماهی‌های خشمگین بدون خستگی کار می‌کردند و هر کدام تکه‌ئی از تور را می‌کشیدند. آن قدر کارشان را خوب انجام دادند که تور از هجومِ ماهی‌ها پاره شد و آن‌ها آزادی‌شان را با مبارزه به‌دست آوردند.

درسی که ماهیگیر از ماهی‌ها گرفت این بود:


اتحاد سازندهٔ قدرت است...


۲. سِهْره

سهره با کرمی که به‌نوکش گرفته بود به‌آشیانه‌اش برگشت، اما جوجه‌هایش را در آشیانه ندید. آیا از آن بالا افتاده بودند؟ نه. در غیاب او کسی آن‌ها را برداشته بود. سهره شروع کر به‌جست‌و‌جو و مدام به‌خود می‌گفت «حتماً توانسته‌اند پرواز کنند، پریده‌اند و بعد هم گم شده‌اند». اما در جنگل هیچ صدائی نبود، هیچ کس هم به‌صدای او جوابی نمی‌داد. شب‌ها و روزها از این درخت به‌ان درخت می‌پرید، نه می‌خوابید و نه چیزی می‌خورد، بوته‌ها و حتی آشیانهٔ دیگر پرنده‌ها را هم جست‌و‌جو می‌کرد. تا این که روزی گنجشکی صدای فریادهای او را شنید و گفت: «به‌نظرم می‌آید که جوجه‌هایت را در خانهٔ یک دهاتی دیده‌ام.» سِهره سرشار از امید و با نیروئی بیش‌تر پرواز کرد و به‌خانهٔ دهاتی رفت. روی پشت بام نشست، از هیچ پرنده‌ئی خبری نبود. به‌حیاط رفت، آن جا هم خالی بود. اما وقتی سرش را بلند کرد، زیر پنجره‌ئی قفسی دید که به‌دیوار آویزان کرده بودند و جوجه‌هایش را در آن زندانی دید. جوجه‌ها هم که به‌‌میله‌های قفس چسبیده بودند او را دیدند، از او خواستند از قفس بیرون‌شان بیاورد. سهره با چنگ و نوکش سعی کرد میله‌ها را کنار بزند، اما موفق نشد و آنجا را با اشک و غصه ترک کرد. فردای آن روز،‌ سهره دوباره به‌کنار قفس برگشت، باز نگاهی به‌جوجه‌هایش انداخت و با نوکش از میان میله‌ها به‌آن‌ها علفی داد تا بخورند. علف گیاهی سمّی به‌نام «فرفیون» بود و جوجه‌ها بر اثر سمّ آن گیاه از دنیا رفتند.

شعار سهره این بود:

یا آزاد زیستن یا مردن


۳. زبان و دندان

روزگاری بود. پسربچه‌ئی بود که فقط یک عیب داشت: زیادی حرف می‌زد! دندان‌هایش از این همه وراجی عصبانی بودند و بالاخره قرچ و قروچی کردند و گفتند: «این پسرک زبانِ درازی دارد!» و بعد گفتند: «باید یک خرده از زبانش را ببریم تا کم‌تر حرکت کند!»

زبانِ بدجنس صدای دندان‌ها را شنید و پرسید: «ای دندان‌ها دارید یواشکی با هم چه می‌گوئید؟ یادتان باشد که کارهای من اصلاً به‌شما ربطی ندارد، به‌جویدن‌تان ادامه دهید و خودتان را قاطی کارهای من نکنید، این با من است که از چیزی خوشم بیاید یا خوشم نیاید.»

باری، در حالی که پسرک همین طور به‌وراجی ادامه می‌داد، دندان‌های کوچک قول دادند که مراقب زبان باشند. که البته هیچ کاری هم از این آسان‌تر نبود. پسرک هم نمی‌توانست زبانش را نگه دارد، ولی دندان‌ها هم حوصل به‌خرج می‌دادند و انتظار می‌کشیدند.

روزی پسرک کار احمقانه‌ئی کرد، یعنی ترجیح داد به‌جای این که راست بگوید، داستانی از خودش بسازد و درست در لحظه‌ئی که زبانش داشت دروغ می‌گفت، دندان‌ها که مراقب بودند زبان را گاز گرفتند. کمی خونْ زبانش را سرخ کرد و گونه‌هایش از خجالت سرخ شدند. پسرک دیگر هرگز دروغ نگفت و چنین بود که یاد گرفت زیاد حرف نزند تا مبادا زبانش تنبیهش کند.

گاز گرفتن زبان بعد از دروغ گفتن

نشانهٔ این است که آدم خودش را تنبیه کرده است.


۴. گردو و ناقوس

روزی، زاغی، گردوئی چید و آن را بالای ناقوسی برد. نشست و خواست گردو را بخورد، اما ناگهان گردو از میان پاهایش لیز خورد و در شکاف دیوار کهنهٔ ترک‌خورده‌ئی افتاد. و به‌این ترتیب از ضربه‌های کشندهٔ‌ نوک پرنده خلاص شد.

گردو، از شکافی که در آن افتاده بود با تمنّا به‌دیوار گفت: «ترا به‌خدائی که این همه بهت لطف کرده و این ارتفاع و قدرت را به‌تو عطا کرده و ناقوسی چنین با شکوه و با صدائی چنین جادوئی به‌تو هدیه کره، کمکت رو از من دریغ نکن! چون نه می‌توانم به‌‌شاخه‌های سبز پدر پیرم برگردم و نه برگ‌های خشک او می‌توانند روی مرا در زمین حاصلخیز بپوشانند. خواهش می‌کنم از من رونگردان! وقتی خودم را میان نوک‌های زاغ وحشی دیدم، آرزو کردم اگر بتوانم از چنگ او فرار کنم، بقیهٔ عمرم را در سوراخی کوچک بگذرانم». با شنیدن این حرف‌ها، دیوار خوشحال شد و تصمیم گرفت به‌گردو در همانجائی که هست اجازهٔ ماندن بدهد و برای همیشه پناهگاهش بشود.

باری، بعد از مدّتی، گردو شروع به‌باز شدن کرد و ریشه‌هایش را در فاصله‌ٔ میانِ سنگ‌های دیوار دوانید.

امّا از این که داشت شکاف دیوار را این طور پهن می‌کرد خیلی هم خوشحال نبود. شاخه‌هایش از نوک ساختمان ناقوس بالاتر رفت و ریشهٔ ویران‌کننده‌اش هم بزرگ و بزرگ‌تر شد. طولی نکشید که گردوی جوان دیوار را شکافت و سنگ‌های کهنه را جابه‌جا کرد.

بله دیوار بزرگ پشیمان شد و فهمید در اعتمادش به‌گردو اشتباه کرده است. و در حالی که برای نابودیش گریه می‌کرد، دانست خیلی دیر شده است و چیزی نگذشت که توسط ریشه‌ها و شاخه‌های گردو خراب شد و سنگ‌هایش به‌‌زمین افتاد.

دیوار، خوش خدمت، اما بی‌تجربه بود و میوه برای دربند ماندن خلق نشده است.

ترجمهٔ لیلی گلستان