پرسه در متون ۲
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
تاریخ عضدی
«تاریخ عضدی» نوشتهی احمدمیرزا عضدالدوله، ازپسران فتحعلیشاه قاجار میان تواریخ مشابه امتیاز ویژهئی دارد. این کتاب شرح زندگی خصوصی پادشاه عیاش و جزئیات احوال همسران و کنیزان بیشمار او را دربردارد.
نثر احمدمیرزا ساده وصاف است ودر مواردی با هزلی ضمنی درآمیخته چهارقسمت از این کتاب را برای خوانندگان انتخاب کردهایم: سرانجام لوطی صالح،قدارهبند معروفی که هنوز گذری در بازار نوروزخان بهنام اوست – آداب خوابیدن شاه قاجار- ماجرای ملاباشی دارالخلافه – و بالاخره باخبر شدن فتحعلیشاه از مرگ پسرش عباس میرزا، تنها باری که شاه خوشگذران «جدی» میشود.
لوطی صالح و آغا محمدخان
شبی در مجلس شرب، لوطیصالح شیرازی که در عهد کریمخان در شیراز اظهار چاکری بلکه جاسوسی بهجهت شاه شهید ( آغامحمدخان )مینمود بعضی مطالب بهطور مضحکه گفتهبود که خلاف احترام سلطنت بود. خبر به آقا محمدشاه رسید وباطناً نهایت تغیّر را بههم رسانید.
لوطیصالح را که آشنای قدیم خودش بود در خلوت خواسته فرمود بهجهت مسخرگی و صحبتهائی که در مجالس اجزای سلطنت زندیه و در حضور وکیل (کریمخان) میکردی سرمایه و مکنت ترا میدانم. باید راست و بیکم و کاست بگوئی و تقدیم کنی تاجان توبهسلامت بماند.
لوطی صالح عرض کرد راست میگویم و تقدیم هم میکنم. اما خداوند عالم در وجود تو گذشت خلقت نفرموده، میگیری و باز جان مرا تلف میکنی.
فرمودند: تو نگفته من میدانم چه داری. از ملک و مال و پولی که پیش تجار سپردهئی قریب پانزده هزار تومان داری.
لوطی صالح عرض کردهبود بهخدا قسم زیاده بر هشت هزارتومان ندارم و میدهم.
فرموده بودند این مبلغ از او گرفته شود.
روز دیگر او را خواسته فرمودند: میباید در حق تو رفتاری شود که دیگر روی رفتن به مجالس و صحبت مضاحک را نداشته باشی.
حکم شد دماغ او را بریدند. بعد از بریدن دماغ، چون لوطی صالح آشنای ایام گرفتاری بود باز جرأت نموده عرض کرد:دیدی که خدای تعالی در وجودت گذشت نیافریده!
آقا محمدشاه فرمودند آن چه از اوگرفته شده بود رد کردند و فرمودند: برو به عتبات مجاورت اختیار کن. زیرا میترسم باز طرف غضب من واقع شوی وحرف تو راست شود.
لوطی صالح بدون که دیناری ضرر مالی تحمل کند با همان دماغ بریده و کمال تردماغی رفت و در مشهد کاظمین علیهالسلام تا زمان وفات مجاورت داشت.
اندر آداب خوابیدن خاقان (فتحعلیشاه)
شبی شش نفر مرسوم بود که در سرخدمت کشیک بهنوبت میآمدند: دو نفر برای خوابیدن در رختخواب، که هر وقت بههر پهلوئی که راحت میفرمودند، آن که در پشت سر بود پشت وشانهٔ شاهانه را در بغل میگرفت و دیگری مینشست و منتظر بود که هر وقت به پهلوی دیگری غلتیدند او بخوابد و پشت شاه را در بغل آورد . دو نفر هم بهنوبت پای شاه را میمالیدند. یک نفر نقل و قصه میگفت . یک نفر هم برای خدمت بیرون رفتن و انجام فرمایشات در همان اتاق بهسر میبرد. زنهای کشیک سه دسته بودند... سه نفر کشیک بودند:
اول بیگم خانم، دوم مهرنسا خانم، سرکشیک سوم نوشآفرین خانم بود... شاهپرور خانم قراجهداغی و نازک بدن خانم قراباغی وزاغی اصفهانی نقال بودند. شش نفر هم برای مالیدن پای حضرت خاقان و سه نفر برای رجوع خدمات که اسمشان ایاغچی گفته میشد که تمام هجده نفر و منقسم به سه کشیک بودند...
ملاباشی در حضور
بعضی فقرات از ملاباشی ناشی شده که اختصاراً اشاراتی بدان میشود.
از جمله حضرت خاقان شنیده بود که مشارالیه مشرب میکند و روزهای برف کار و گفتارش منحصر به صرف شراب و حرف شراب است. روزی از زمستان در بین باریدن برف او را احضار فرمودند. هر چه عذرخواست مسموع نیفتاد. تا با عمامه و عصا در نهایت وقار حاضر شد. با آن که علیالرسم باید به اتاق بیاید، کیفیت خمر و عالم مستی او را بر آن داشت که در کنار حوض ایستاد تا سری به تعظیم و کرنش فروبیاورد.
از حالت او به حضرت خاقان عرض کردند. فرمایش شد ارسی را بالا زنند، به ملاباشی فرمودند بیا بالا.
ملاباشی در کنار حوض نشست و عرض کرد بالا نمیآیم.
شاه اگر لطف بیعدد راند
بنده باید که حد خود داند
خاقان مرحوم فرمودند اکنون حد ترا معلوم و خاطرنشان خواهم نمود. چوب زیادی در آن روز به میرزاعلی زدند. از این فرمایش شاهانه که وقتی فرموده بودند ملاباشی به قدری نامربوط گفت که فلان و بهمان هم فهمیدند معلوم میشود سواد و فهمی نداشته است. صدایش بقول عوام دوپوسته بود. زیروبم حرف میزد و ریشش دراز بود. گویا حالت نمّامی و نفاق هم داشته. نشاطی خان این شعر را در حق او گفت:
دودانگهٔ دو صدای دو رو، دودل، دو زبان
خداش کیش فلان دید و ریش بهمان داد.
هنر پیشههای دیروز
در اوقاتی که همشیره نالان بود و در منزل در تحت توجه والده، او را به هر وسیله مشغول میداشتند. «بیبیخانم» زنی بود نقّاله و قوّاله و به قول فاصلخان گروسی: در جوانی خوشمنظر، عشوهگر، شیطانه، فتانه، مدرانهپوش، پیمانهنوش، با یک عالم ناز، و آتشاندازِخرمن پیر و جوان. پس از سفیدی مو و سیاهی رو، زردی دندان و خشکی پستان، قطع عادت و ختم لعنت، جانماز آب میکشید: دعا میداد، جن میگرفت. هفته هفته در منزل ما پلاس بود و همشیره را مشغول میکرد. روزی «حکیم موسی» که طبیت خانواده بود و بر حسب عادت گاهی عیادت مینمود، مردی موقر و هفتاده ساله، برای بازپرسی احوال همشیره آمده بود و کنار رختخواب نشسته. بیبیخانم خود را در چادر نماز پیچیده در کمال ادب آمد و نزدیک حکیم باشی بنشست. با بسی آداب و لحن التماس گفت: حکیمباشی اجازه میخواهم سوالی بکنم.
حکیمباشی با لحن طلب گفت: بفرمائید.
گفت: شنیدهام حضرت سلیمان خواست مخلوق روی زمین را در بر و بحر میهمان کند، اجازه از درگاه روزیرسان خواست، جواب آمد نمیتوانی.
و حکیمباشی با جدیت تمام گفت: صحیح است.
ناگاه بیبیخانم برخاست، چادر را انداخت و بر وزن گفت: «نمیتونی، گفت میتونم» - مدتی بشکن زد، توی ریش حکیمباشی که از یک وجب درازتر بود قروغر بیله آمد. حکیمباشی دهانش بازماند و حضار دست گذاردند به خنده و دلها را گرفتند.
این بیبیخانم، هفتههفته در منازل آشنایان مجلسآرا بود و به چادرنمازی یا چارقدی قانع. نه دعوای سادگی داشت نه خود را از برآوردگان برجستهٔ تمدن میدانست و ستارگان امروز عشر هنر آن ستاره کوران را ندارند. مادّینه، بیلطف و پرمدعّا.