آفتابزده
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
نمیبارد،
دگر باران نمیبارد.
نه امشب،
- نه هزاران شب که میآید:
گیاه نور دیگر ریشههای رنگی خود را به ژرفاژرف
- خیس جادهها رقصان نمیبیند.
به رگباری گیاه آشنائی رست،
به چشم آفتابی مرد.
گمانم چشمهای در سایهروشنهای این افسانه میجوشید:
«پگاهی بود جادوئی،
– به رنگ خون –
و بطن آسمان از نطفهی گرم طنینی بارور میگشت.
زمان آبستن فریاد دیگر بود.
تو میپنداشتی آندم:
تهیزار دل انسان به نور اختری نوزاد میشد گرم.
زمین در تیرگی میمرد:
زنی را از کنیزی میرهانیدند،
و سرداری بدو میباخت دین و دل.
بن بیراههای متروک؛
جذامیخانه بر زیبائی زنها نقاب مرگ میافکند.
و هر جا فتنه میکوبید بر دروازهها با مشت.
غروبی بود بیباران:
– به رنگ و بوی گلهای بیابانی –
میان شادی و اندوه،
- مردی بار سنگین گناهان زمین را تا فراز تپهای میبرد.
– بسی سنگینتر از سنگی که میبایست دایم، میکشید آنرا به پشت خویشتن «سیزیف»[۱]
بدینسان او چراغ عشق و ایمان را در اوج «گلگتا»[۲] افروخت.
ولی امروز، کویری؛ با هزاران لب به هذیان میزند فریاد:
چرا باران نمیبارد؟
سرابش میدهد پاسخ که خو کن با تب جاوید.
نمیبارد،
نه امشب،
- نه هزاران شب که میآید:
گیاه نور دیگر ریشههای رنگی خود را نمیبیند.
تو پنداری:
به رگباری گیاهی رست،
به چشم آفتابی مرد.
دگر باران نمیبارد.
- اسفند ۱۳۴۰