دزد همینه

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اوت ۲۰۱۳، ساعت ۱۳:۳۹ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۱۳ صفحه ۴۸


کتاب هفته‌ی شماره‌ی ۱۳

صفحه‌ی ۳۹ دزد همینه اثر: عزیز نسین ترجمه: رضا


صفحه‌ی ۴۰ در اسکله به هم برخوردیم. خیس عرق بود. گفتم: «-چیه؟ ها؟.. چته؟ چه خبره؟ چرا این‌جور پریشونی؟» گفت: «-دس به دلم نگذار… مگه نمی‌دونی چه بلایی به سرم اومده؟» «- نه! مگه کف دستمو بو کردم؟ انشالا که خیره» «-عجب سر زبونا افتادیم… اما تو دروغ می‌گی: آخه همه‌ی دنیا این موضوعو فهمیده‌ن، چه‌طوره که همین تو یکی خبر نداری؟… چند روزه که از صبح تا شوم دنبال یه خونه می‌گردم. اگرچه، فایده‌ای هم نداره: به هر جهنم دره‌ای که برم، توی هر سولاخی که قایم بشم، باز پیدام می‌کنن… فقط همین یه راه باقیه که بگذارم و فرار کنم برم اروپا.»

صفحه‌ی ۴۱ فکر کردم که دوست من لابد دسته‌گلی به آب داده و تحت تعقیب پلیس است. دستش را گرفتم، کشیدمش به یک گوشه‌ی خلوت، و آهسته بیخ گوشش گفتم: «-ببینم: از دست من برات کاری برمیاد؟ می‌تونم بهت کمکی بکنم؟» «-تو که هیچ، پدرجدتم که هیچ.. حزقیال نبی هم ازش کاری ساخته نیست.» «-کسی رو کشته‌ای؟» «- نه جونم. نه برادر… آخ! کاشکی آدم کشته بودم!» فکر کردم که، پس حتماً با عده‌ای دعوای خونی دارد و آن‌ها در تعقیبش هستند: «-کی دنبالته؟ بگو شاید بتونم جایی برات پیدا کنم که قایم بشی.» «- تو خط نباش… بی‌خودم خودتو خسته نکن. این جوری‌ها ممکن نیست! «- آخه حرف بزن… نمی‌خوای بگی چی شده؟» «- چرا می‌گم، مگه شیش‌ماهه به دنیا اومدی!… خونه‌ی ما توی محله‌ی گوزتپه یادته؟» «- البته که یادمه» «- از اون‌جا بلند شدیم!» «- حیف!… پس حالا، اگه بدت نمیاد، بذار بهت بگم که تو دیوونه‌ای، خلی، خری، احمقی، گاوی… تو گوساله‌ی سامری هستی!… آخه تو این سال و زمونه. عاقلم خونه‌ی به اون خوبی رو ول می‌کنه؟» آتش گرفته بودم! راستی راستی که حیف بود: خانه‌ی خوشگل آن‌ها در گوزتپه‌ یک باغ سبز و خرم و درندشت بود، تازه فقط هم ماهی دویست و پنجاه لیره کرایه می‌دادند. گفت: «- تو هم که از روی بخار معده حرف می‌زنی: خیال می‌کنی که چی؟ به میل خودمون از اون‌جا بلند شدیم؟.. «- پس چی؟ صاب‌خونه بیرونتون کرد؟» «- ن‌ن‌‌ن‌نه، ج‌ج‌ج‌جون دلم‌م‌م‌م!» «- چی پس؟ اون‌جارو فروختن؟» «- ن‌ن‌ن‌نه، ق‌ق‌قربون هیکلت برم‌م‌م!» «- د، پس چی آخه؟ چرا از اونجا بلن شدین؟» «- ها… پس گوش بده: تابستون پارسال نه، پیرارسال، دزد اومد و خونه‌ی مارو خالی کرد… مام شیطون رفت زیر پوستمون،

صفحه‌ی ۴۲ پاشدیم رفتیم به کلانتری خبر دادیم. گفتن: «اسم دزد رو می‌دونی؟»… نه… از کجا می‌دونستم؟ -نه اسمشو نمی‌دونستم، نه آدرسشو. در کمال سرشکستگی به عرض رسوندم که: «نه، نمی‌دونم»… یک مآموری رو که توی این‌جور کارا انقده مار خورده بود که اژدها شده‌بود، فرستادن تحقیقات محلی… خوب، مأمور هم که دید عجالتاً دستش به عرب و عجمی بند نیست، خود ما رو کشید زیر اخیه، بازجویی مفصلی ازمون کرد و… مام در طبق اخلاص، هرچی رو ازمون پرسید، بی‌ریا جواب دادیم… ردپای دزده رو گرفت و درباره‌ی چیزهایی که دزدیده شده‌بود سوالات کرد و خلاصه، چی دردسرت بدم! -اون‌وقت یک‌هو آقا مأموره نه گذاشت و نه ورداشت و شروع کرد از سر تا پا به تشریح کردن مشخصات آقا دزده!… اولاً گفت که: «دزدتون سیگاریه و روزی چهار تا پنج بسته سیگار می‌کشه!»… آقا ما رو می‌گی؟ دهنمون از حیرت واموند… گفتم: «-آخه، از کجا فهمیدین، سرکار آژدان؟» یک جعبه پر از ته‌سیگار نشانم داد و بعدش گفت: «- بع‌له… قدش هم کوتاه بوده» «- آخه، از کجا فهمیدین، سرکار آژدان؟» «- چون که دستش به رف اتاق نرسیده و واسه ورداشتن چیزمیزای اون رو، صندلی زیر پاش گذاشته… بع‌له… عرض به حضورتان که چای هم زیاد می‌خوره، چون که توی آشپزخانه چای خورده… آدم روشن‌فکری هم هست، چون که به کتاب‌ها علاقه نشون داده، انگلیسی هم می‌دونه… آها نگاه کن: کتاب‌های انگلیسی رو به هم زده. دیدی؟» «- بله سرکار آژدان.. دیدم!» مأمور، به کمک هوش تیزش، با شتاب به کشفیات خود ادامه می‌داد: «- نمره‌ی کفشش سی و هشته، خیلی هم چاق و خپله است .» و اون‌وقت دزد را از نظر روان‌شناسی مورد بررسی قرار داد و گفت: «- آدمیه احساساتی و لجون و بریز و بپاش!» زنم که داشت گوش می‌داد، یک‌هو داد زد: - شناختمش، شناختمش! شما همه‌چیزشو، از سیگار کشیدن گرفته تا احساساتی و لجوج بودنش، مو به مو تعریف کردین… اینی که می‌گین شوهرمه! اگر مأمور را حسابی تر و خشک نکرده بودیم، با کشفیاتی که به عمل آورده‌بود و نشونی‌هایی که دیگه حالا تو دست داشت و

صفحه‌ی ۴۳ (تصویر)

صفحه‌ی ۴۴ بدبختونه همه‌اش موبه‌مو درباره‌ی من صدق می‌کرد، لابد دست‌بند به دست‌هام می‌زد و تحویل زندونم می‌داد… فرداشب مجدداً به خانه‌ی ما دستبرد زدند. کی می‌دونه؟ شاید همان دزد دیشبی بود. دوباره رفتم به کلانتری. پرسیدند: «- دزدو می‌شناسی؟» جواب دادم: «- نخیر قربان، متأسفانه نمی‌شناسمش.» این‌دفعه اضافه کردند: «- به کی مشکوکین؟» این سؤال به کلی وضع را عوض کرد. مادرم نسبت به همه‌ی اهالی شهر از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، و از جمله به خود من مشکوک بود… پدرم که از بیخ باور نمی‌کرد دزد اومده باشه و درباره‌ی چیزهایی که گمشده بود عقیده داشت: «حتماً اونارو یه جایی جا گذاشتیم!» - البته میون چیزهایی که گمشده بود، رادیو و چرخ خیاطی هم وجود داشت، که لابد به عقیده‌ی بابام، اونارو دست گرفته بودیم و از خونه بیرون برده بودیم، بعدم یه جایی جا گذاشته بودیمشون!… زنم، تو همه‌ی دنیا فقط شکش به خود من می‌رفت [و کشفیات مأمور آگاهی هم ظنشو تقویت کرده بود.] می‌گفت: «تو خودت اونارو زدی زیر بغلت، بردی فروختی؛ بعدم واسه این که گندش بالا نیاد، وانمود کردی که دزد اومده!» فقط من یکی بودم به کسی شک نداشتم. مأموری برای تعقیب قضیه تعیین کردند و ما برگشتیم به خونه… یک هفته‌ی بعد، باز خونه رو دزد زد و ما باز رفتیم به کلانتری اطلاع دادیم. این دفعه دیگه چیزی نپرسیدند، فقط سرکلانتر با عصبانیت گفت: «این چه وضعشه! مگه دزد فقط به خونه‌ی شما می‌زنه؟ مگه فقط راه خونه‌ی شما رو بلده؟» دردسرت ندم داداش… هر دو سه روز یک‌بار، آقادزده سری به خونه‌ی ما می‌زد. انگار ما ایشونو آبونه شده بودیم! به طوری که دیگه رفته‌رفته آمدن دزد عادی شده‌بود و چنون بهش عادت کرده بودیم که اگه احیاناً یه بار دیر می‌کرد، دلمون واسش به شور می‌افتاد و مثلاً صبح به هم می‌گفتیم: «عجب! دیشبم که نیومده!… نکنه براش اتفاقی… » هر دفعه هم که دزد می‌اومد، می‌رفتیم و به کلانتری خبر می‌دادیم و از بس که هی به کلانتری رفته بودیم، دیگه با کلانتر و پلیس‌هاش خودمونی شده‌بودیم. هم‌چنین که چشم کلانتر از دور به من می‌افتاد، با خنده می‌گفت: «- بازم یارو خودشو زده به خودتون؟» - من هم می‌گفتم بله و … و اون وقت با کلانتر می‌نشستیم و از این

صفحه‌ی ۴۵ ور و اون‌ور گفت‌و‌گو و درددل می‌کردیم. گاهی هم پاش می‌افتاد و با هم تخته‌نردی می‌زدیم. «- خوب… بعدش؟» «- بعدش دیگه تو منزلمون چیزی که به درد دزدی بخوره و به اصطلاح دزدپسند باشه پیدا نمی‌شد، و به همین جهت، پای دزده از منزل ما بریده شد. دیگه خبری از دزده نبود و نبود، و یک سالی از این قضیه گذشت تا این‌که یه شب دیدیم به شدت در خونه رو می‌کوبند. من با عجله از تو رختخواب پریدم بیرون، رفتم در حیاطو وا کردم. دیدم یکی از مأمورین پلیسه. گفتم «چه خبره؟» گفت: «- یه توک پا تا کلانتری تشیف بیارین. خواسته‌نتون.» اهل خونه‌رو وحشت ورداشت. آخه نصفه‌شبی شوخی نیست… اگه گفتم که نترسیدم، باور نکن!… همراه مأمور به کلانتری رفتم. هشت نفر پیر و جوان را که یکی‌شون هم زن بود و از سر و وضع همه‌شون فلاکت می‌بارید و لباس‌های مندرس تنشون بود، جلو من قطار کردن و پرسیدن: «- دزدا اینا بودن؟» گفتم: «- چه عرض وال‌لا؟» گفتند: «- بسیار خوب، پس شما تشیف ببرین.» نزدیکای صبح، دوباره به کلانتری احضارم کردن. این‌بارم پنج‌نفر از جلوم رژه رفتند و باز کلانتر پرسید: «- اینا چطو؟» خلاصه، آخرش به تنگ اومدم و گفتم: «- بابا، سرجدتون مارو راحت بگذارین. خرمون از کرگی دم نداشت. به پیر و به پیغمبر از دزدی که به خونه‌ام اومده هیچ شکایتی ندارم.» کلانتر گفت: «- ما برا خاطر شماس که…» «- خیلی ممنونم. راضی به زحمتتون نیستم. لطفاً دیگه بیش از این زحمت نکشین. هیچ شکایتی ندارم.» «- آخه می‌دونین؟ شما چه شاکی باشین چه نباشین، ما مجبوریم قضیه را تعقیب کنیم. این‌جور جرم‌ها از نظر عمومی قابل تعقیبه.» هرچی باشه، این مذاکره تأثیر خودشو بخشید. چون‌که از اون روز به بعد، دیگه منو به کلانتری نخواستند. اما در عوض، پای پلیس به خونه‌ی ما وا شد… چه شب چه روز، فرقی نمی‌کرد، چند نفرو جلو می‌انداختند و می‌اومدن در خونه را می‌زدن می‌پرسیدن: «- آقا! دزد همینه؟» جواب می‌دادم: «- نه‌بابا، این نیس.« و هنوز حرف من تموم نشده، بدبخت‌ها می‌افتادن رو دست و پای من که: «- آی آقا! - خدا ازتون راضی باشه! خدا عمرتون بده! اگه می‌فرمودین که ماها دزدیم، زندگی‌مون سیاه می‌شد!» زمستون، برف بارون، شب، نصفه‌شب، صبح، ظهر، وقت و بی‌وقت، صدای در بلند می‌شد: «- دزد همینه؟»

من با تعجب صحبت رفیقم را بریدم و گفتم: «- عجب! آخه مگه تو دزدو دیده بودی که ازت اسم و رسم و نشونی‌شو می‌پرسیدن؟» «- از کجا دیده بودم برادر، مگه عقلت گرده؟ خدا عمر مادرزنمو زیاد کنه که این آتیشا از گور او بلند شد: از دهنش دررفته بود و گفته بود که دزده رو خواب دیده، و بعدش از بس درباره‌ی مشخصات دزده کنفرانس داد، دیگه امر به خودشم مشتبه شده‌بود که واقعاً یارو رو از تو خواب دیده یا تو بیداری. و دست بر قضا اینو واسه کلانتر هم تعریف کرده بود… «- خوب این که کاری نداشت: می‌گفتین که اصلاً دزد نیومده، و ما اشتباه کردیم. اثاثیه‌ی گم‌شده‌مون پیدا شد.» «- به! به کجای کاری؟ خیال می‌کنی نگفتیم! منتها کار بیخ پیدا کرد: گفتند که «- شما اداره‌ی پلیسو دست انداخته‌این» و چیزی نمونده بود که من بدبختو به این اتهام دادگاهی بکنند!… دیگه هیچ راهی به جایی نداشتم. فکر کردم که دندون رو جیگر بذارم، یکی از اونایی رو که میارن دم خونه، به عنوان دزد معرفی کنم و خودمو نجات بدم؛ باز وجدانم راضی نشد… دیگرون واسه نجات خودشونو از این کارا می‌کنن… خلاصه، برادر من، ما مدت درازی آمد و رفت دزدها را تحمل کردیم، اما آمد و رفت پلیس‌ها که هر ساعت یه مادرمرده رو کشون کشون می‌آوردن در خونه و می‌پرسیدن «دزد همینه؟» کارد به استخونمون رسونده بود… ناچار واسه این که پلیس ردمونو گم کنه از خونه‌ای که می‌نشستیم پا شدیم. «- تف! عجب خریتی! آدم خونه‌ی به اون خوبی رو ول می‌کنه؟» «- آخه غیر از این دیگه چی‌کار می‌تونستم بکنیم؟ ها؟ بگو ببینم، مگه راه دیگه‌ای به فکرت می‌رسد؟ - اسباب‌کشی کردیم رفتیم به یه خونه‌ی دیگه‌ای که پونصد لیره اجاره‌ش بود… خوب…

صفحه‌ی ۴۷ یه دو ماهی بی‌دردسر گذشت. تا این‌که یه شب، باز صدای در بلند شد. من صدا رو که شنیدم، چندشم شد: انگار دلم گواهی می‌داد که… خلاصه… تا در رو وا کردم -چشمت روز بد نبیند- دیدم به مأمور، با یه جلمبری سر و پا برهنه‌ی پاپتی جلوم سبز شدند… همه‌ی شهر اسلامبول را دنبال من از پاشنه‌ی در کرده بودند تا بالاخره تونسته بودن رد منو پیدا کنن. «- دزد شما همینه؟» خوب… دیگه راه خونه‌رو یاد گرفته‌ن و دیگه نمی‌تونیم نجات پیدا کنیم… روزی پنج‌ شیش بار صدای در بلند می‌شد؛ می‌آمدن و می‌پرسیدن: «- دزد شما همینه؟» از اون خونه هم کوچ کردیم… چه فایده؟ درست توی یک ماه پنج‌بار خوه عوض کردیم… رفتیم سر تپه‌های جالی‌جان نشستیم، پیدامون کردن… رفتیم پشت قبرستون ایوب، پیدامون کردن… لازم به گفتن نیست: پلیس اسلامبول واقعاً کاری و فعاله. فرار از دستش امکان نداره؛ هرکجا رفتیم، سر یه هفته ردمونو پیدا کردن و اومدن به سراغمون… پس از اسباب‌کشی، فقط پنج‌‌شش روزی می‌تونستیم مخفی باشیم. حالا دارم دنبال یک خونه‌ی جدید می‌گردم. بیا و برای خاطر خدا راهنماییم کن. راهی به‌ام نشون بده که از این مخمصه نجات پیدا کنم… بگو، چه کار باید بکنم؟ تنها راهی که به نظرم می‌رسه اینه که بذارم فرار کنم اروپا یا آمریکا بمونم. آخه غیر از این چی‌کار می‌تونم بکنم؟ تو راهی به نظرت نمی‌رسه؟»… هیچ‌ راهی برای نجاتش به فکرم نرسید. کشتی به اسکله نزدیک شد و پهلو گرفت… در حال خداحافظی، با دلسوزی به‌اش گفتم: «- خدا پشت و پناهت باشه داداش.»

ترجمه: رضا