باتلاق
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
عصر یکی از روزهای آغاز بهار، مرد غریبی - پس از طی راه درازی - به مزرعه آمد. او پس از رسیدن به قریهٔ مجاور یکی از راههای فرعی را انتخاب کرده، از یکی خیابان کاخ گذشته، و راهی را که از دامنهٔ کوه میگذشت در پیش گرفته بود.
آبهائی که از تابش آفتاب نیمروز براه افتاده بودند اکنون دیگر یخ بسته زیر پاهایش صدا میکردند. جادهٔ یخ بستهٔ پیچ در پیچ کوهستان زیر شعاع واپسین خورشید میدرخشید.
مرد غریب از روی پل کهنه و پوسیدهای عبور کرد. رودخانهٔ منجمد که اکنون در پرتو شفق، کبود به نظر میآمد قدری آنطرفتر در انحناء تپهای میپیچید و ناپدید میگشت.
زمینهای زراعتی که با شیب نسبتاً تندی از دو جانب به رودخانه میپیوستند، به قطعات منظمی تقسیم شده و هر قسمت با سیم خاردار مجزا شده بود.
در این زمینها هیچ محصولی دیده نمیشد. فقط در میان قطعات برفی که هنوز زمین را پوشیده بود بقایای محصول سال قبل به چشم میخورد.
شیشههای پنجرههای دهکده زیر شعله گلگون آفتاب غروب، از دور مانند اطلس ارغوانی رنگی به نظر میآمد. تیرهای تلگراف که عریان و خاموش سر بر آسمان افراشته بود، تنها چیزی بود که در آن مزارع گشاده خودنمائی میکرد.
جادهای که کمکم به بالای تپه منتهی میشد پر از چاله چوله بود. از سر پیچها درختان نوشکفته در زمینهای تیره رنگ دوردست دیده میشد. اینجا و آنجا تلهای کوچک ریگ که - عابر به یازدهتای آنها برخورد کرد پراکنده شده بود.
مرد غریب در این روزها راه زیادی را طی کرده بود. در خود احساس خستگی میکرد. کمکم این خستگی روح او را نیز فرا گرفته بود مثل کسی که تمام روز را به کار دشواری پرداخته باشد.
در مقابلش کنار مزارع، بر دامنهٔ کوه، انبار خاکستری رنگ غلات دیده میشد.
از یک قسمت مشجر گذشت و وقتی به فضای باز جاده رسید کمی توقف کرد. به عقب نگاه کرد، سپس برگشت و چشمانداز جلوی خود را وارسی نمود و فوراً راهش را به طرف مزرعه کج کرد. خیلی از ده دور شده بود. در اینجا آسمان را از پائین کوه میدید. میتوانست همهٔ خانههای ده را با آنکه خیلی کوچک به نظر میآمد از دور تشخیص دهد.
رودخانهٔ یخ بستهای که آنوقت به رنگ کبود میدید حالا به نظرش تیره رنگ میآمد. وقتی راهش را از سر گرفت منظرهٔ دیگری در مقابلش گسترده شد... بین کوه و جنگل دریاچهٔ کوچکی بود که سطح یخبستهٔ نقرهفام آن آخرین اشعهٔ خورشید را منعکس میکرد. توی زمینهای اطراف دریاچه گودالهای کوچک آب و چند درخت دیده میشد. قدری آنطرفتر میان درختان کوتاه و بلند یک عمارت روستائی مشاهده کرد این خانه را روی زمین نسبتاً مرتفعی بین دریاچه و کوه ساخته بودند. مرد غریب لحظهای درنگ کرد، نگاهش روی خانههای روستائی لغزید و مثل کسیکه تصمیم خود را گرفته باشد بهآنسو براه افتاد. این خانه یک طبقه و از چوب ساخته شده بود. رنگ قرمز دیوارهای آن در اثر مرور زمان و ریزش باران ریخته چوب چرک و کهنهاش پیدا بود. از دودکش آن یک رشته دود به هوا میرفت و در کنار بام یک بادسنج نصب کرده بودند. اطراف عمارت دیوار نداشت تنها نردهٔ خاکستری رنگی آن را از مزرعه جدا میکرد. در قسمت پائین از آجر قرمز برای چارپایان طویلهای و آنطرفتر در گوشهٔ دورافتادهای کنار جوی آبی که از دریاچه منشعب میشد حمامی بنا کرده بودند. دیوار حمام از دود سیاه شده بود. کم کم شفق قرمز غروب که از پشت درختان جنگل میدرخشید ابتدا به کبودی گرائید و سپس تاریکی بر فضا مستولی شد. مرد غریب اطراف بنا را وارسی کرد از یکی از پنجرهها نور چراغی به بیرون میتابید. مرد از زیر سیم برق به راه افتاد و تیرهای چراغ را که تازه رنگ کرده بودند یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.
در آن حال که به طرف روشنائی گام برمیداشت شبحی را دید که جلو پنجره آمد و راه نور را گرفت... حس کرد کسی او را میبیند و بعد با خود اندیشید. «از کجا آمده است و به کجا میرود! شب هنگام وارد منطقهٔ ناشناسی شده و تنها راهنمای او نور کمی است که از پنجرهای میتابد...» خسته شده بود. پاهایش را به زمین میکشید گوئی سنگینی کوله بارش را حالا احساس میکرد. مثل اینکه هیچ چیز برای او معنی و مفهومی نداشت نه آن خانه و نه آن شبحی که جلو پنجره را گرفته بود... هیچ چیز!... میخواست گذشته را با همهٔ رنجها و راحتیهایش به فراموشی بسپارد... زیرا میان او و ایام گذشته مانعی بود که عبور از آن برایش امکان نداشت. او امروز مسافری بود که در راه ناشناسی قدم برمیداشت. و اکنون وارد مزرعهای شده بود که نمیدانست مال کیست و نمیدانست به خانه چه کسی وارد میشود.
از در شکستهای آهسته داخل شد. از پلههای کهنهای شروع کرد به بالا رفتن. وارد دالانی شد. تختههای کف دالان زیر سنگینی بدنش صدا میکرد. راه اطاق نشیمن را پیدا کرد، در زد. و سپس در را به آرامی گشود و کنار در، نزدیک بخاری سفید بزرگی ایستاد. و آهسته مثل کسی که میترسد ساکنان خانه را هراسان کند گفت: «شب بخیر!» و کلاهش را برداشت و به پیشانیاش دست کشید و منتظر جواب ایستاد.
لامپ بدون سرپوشی که از سقف آویخته شده بود خانه را روشن میکرد. سه نفر در این اطاق سکونت داشتند. در قسمت آخر میز، مرد جوانی آرنجهایش را به میز تکیه داده روزنامه میخواند. با حالت اخم کرده زیر چشمی به مرد غریبه نگاه کرد. روی میز بقایای غذا و یک ظرف خالی سوپ، چند تکه نان، چند تکه ماهی و سه بشقاب بود.
روی نیمکت چوبی درازی کنار پنجره جنوبی اتاق پیرمردی که پیراهن آستین گشاد پوشیده بود نشسته و چشمههای از هم گسیختهٔ یک تور ماهیگیری را درست میکرد. مرد لحظهای از کار ایستاد تا با چشمان ضعیف خود مرد غریب را ببیند. صورت لاغر او از رنج فراوان حکایت میکرد. مثل کسی که چیز وحشتناکی دیده باشد بدون آن که حتی پلکهایش را بهم بزند او را برانداز کرد.
نفر سوم، زنی بود با پیراهن پنبهای و پیشبندی کثیف که بین بخاری و منبع آب ایستاده بود. آستینهایش را بالا زده دستهای سفید و زیبایش را بیرون انداخته بود. مرد غریب نگاهی به او انداخت، آن دستهای ظریف و انگشتان بلند که از کثرت کار و سردی آب خشن و قرمز شده بودند نظرش را جلب کرد. موهایش را به پشت سر ریخته بود. هیچ رازی از چهرهاش خوانده نمیشد. قیافهای آرام و سرد و جامد داشت. با چشمان آبیاش بدون خوف و هراس تازه وارد را نگاه کرد. مرد غریب احساس کرد که آن چشمان آرام و آبی بدون آن که سخنی بگوید او شناختهاند و در حالی که سستی خوابآوری او را فراگرفته بود به خاطرش گذشت که به طور مسلم، صاحب این چشمها پیش از آن که زن معمولی و ساده باشد معمائی عجیب و پیچیده است.
زن با بیاعتنائی سرش را تکان داد و در جواب تازه وارد گفت: «شب بخیر».
مرد غریب آهسته کولهبارش را بر زمین گذاشت و روی یک صندلی باریک کنار همان در نشست. بعد کلاهش را برداشت و روی زانوهایش گذاشت.
گویا عادت مردم این سرزمین آن بود که دیر به حرف میآمدند و تنها کودکان و احمقان بودند که از مهمانهای ناشناس خود میپرسیدند چه کار دارند.
پیرمرد کارش را از سر گرفت و زن هم به پاک کردن میز مشغول شد. زن بلند قد و خوشاندام بود. چکمهای ار همانهائی که غالباً گلهدارها میپوشند بهپاداشت که تاپالهٔ گاو روی آن خشک شده بود.
مردی که پشت میز نشسته بود و روزنامه میخواند، با نگاه پرکینهای تازه وارد را مینگریست. بار دیگر، به مرد غریب احساس مبهمی دست داد. اما از این که در این شب تاریک در اتاق گرمی آرام زیر نور چراغ نشسته است در خود احساس خوشی کرد.
تازه وارد مردی را که روزنامه میخواند با نگاه دقیقی برانداز کرد. چهرهای عبوس و گرفته و چشمهای آبی و نگاهی نافذ و شرربار و موهائی نرم و دهانی گشاد و لبانی کلفت و احمقانه و دندانهائی کج و خراب داشت. با دستهای زمختش روزنامه را محکم گرفته بود. غریب با خود فکر کرد که از اینگونه قیافههای کودن زیاد دیده است. لحظهای بعد پیرمردی که با دستهای لرزان و لاغرش شبکههای تور ماهیگیری را درست میکرد پرسید:
- -آقا شما از کجا میآیید؟
زن دست از کار کشید تا بهمرد غریب نگاه کند. اصولا چون این مزرعه از راه پرت افتاده بود کمتر کسی به آنجا میآمد مگر اینکه با ساکنان آن مخصوصاً کاری داشته باشد. این بار زن فکر کرد بتواند غرض آمدن این مسافر را حدس بزند. زیرا از چندی پیش انتظار چنین کسی را داشت. در این حال هر سه با قیافههای منتظر او را نگاه کردند. مرد با کمی تردید بودن آنکه به آن سوال جواب بدهد گفت:
- - برای آن کاری که در مزرعه دارید آمدهام.
مردیکه پشت میز نشسته بود نگاهی به زن کرد و با عصبانیت روزنامهاش را کنار گذاشت و در حالیکه گونههایش قرمز شده بود و از چشمانش آتش خشم زبانه میکشید گفت:
- - ما در اینجا به کسی احتیاج نداریم... چه چیز این فکر را به سر شما انداخته است؟...
مرد غریب اگر چه از این عبارت تعجب کرد اما چندان عکسالعملی در قیافهاش نمودار نشد. بعد با نگاه تحقیرآمیزی مرد را نگریست، رو به زن کرد و به آرامی گفت:
- - من اعلان را در روزنامه خواندم و فکر کردم اگر بیایم کاری به من رجوع خواهد شد...
زن سرش را تکان داد و در حالیکه با دست صندلی را نشان میداد و به مرد غریب با لحن ملاطفتآمیزی میگفت: «ممکن است نزدیکتر بفرمائید» نگاه تندی به مرد که هنوز آثار خشم در چهرهاش هویدا بود انداخت. بهمجرد این نگاه، چهرهٔ عبوس مرد دگرگونه شد، شانههایش فرو افتاد، دهانش بوضع اول برگشت* و شعله غضبی که از چشمانش زبانه میکشید خاموش گشت و نگاهش مثل اول بیمعنی و خالی از احساس گردید.
مرد غریب کولهبارش را به روی زمین رها کرد، چند قدم برداشت و پهلوی پیرمرد روی نیمکتی که به دیوار چسبیده بود نشست. زن همانطور که به ملایمت سوال میکرد از او پرسید: «شما نسبت به مردم این منطقه چه نظری دارید؟». مرد غریبه سرش را به علامت نفی تکان داد. زن دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:
- - معلوم میشود از راه دوری میآیید؟
مرد جواب داد:
- - از فنلاند شرقی...
زن با دقت بیشتری متوجه او شد زیرا از یک منطقهٔ صنعتی نام برده بود. و دوباره پرسید:
- - شام خوردهاید؟
و در این حال، بشستن ظرفها پرداخت و آب گرمی را که در گوشه اجاق برای اینکار آماده کرده بود روی ظرفها ریخت. مرد غریب بدون اینکه به او نگاه کند، به دروغ گفت:
- - گرسنه نیستم.
مردیکه پشت میز نشسته بود سیگارش را آتش زد و چوب کبریت را زیر میز انداخت. و سپس از جایش برخاست و به طرف مرد غریب رفت. دود سیگارش را از گوشهٔ لب بیرون میفرستاد. بعد با دستش ضربهٔ معنیداری به میز نواخت و گفت:
- - واقعاً اینطور است؟ ... تا این درجه؟... چه چیز شما را به این مزرعه کشاند؟
مرد غریب اصلا از جایش تکان نخورد حتی به او هم نگاه نکرد و همانطور که جلوش را نگاه میکرد ساکت ایستاد این وضع پیرمرد را خیلی عصبانی کرد این بود که نیم خیز شد و گفت:
- - کسی که برای پیدا کردن کار به جائی میرود لااقل به سوالهائی که از او میکنند جواب میدهد... کو؟ ... شهادتنامههای شما کو؟ لابد میدانید که باید شهادتنامه داشت. فرضاً هم که کارگر بخواهیم هر ولگردی را که در خانه را بزند استخدام نخواهیم کرد.
مرد غریب به سوراخهای کفش و کت کهنه و کم ارزش خود که از پارگیهای آرنجش جامهٔ میل میلش نمودار شده بود فکر میکرد. کم کم در اصر گرمی اتاق از لباسهای سرد و یخزدهاش بخار برخاست و بوی عرق و چرک بدنش را در فضا پراکنده ساخت. مرد غریب که با قیافهٔ درهم و گرفته سرش را پائین انداخته بود به آرامی پاسخ داد:
- - بله... دو شهادتنامه دارم.
آنوقت جیب روی سینهاش را جستجو کرد و کیف زیبائی را بیرون آورد و بدون این که سر بلند کند دو قطعه کاغذ تاخورده از آن بیرون آورد. مردی که لبهای کلفت داشت کاغذها را از دستش قاپید و آنها را به چراغ نزدیک کرد و سپس مثل آدمهای کم سواد شروع کرد به خواندن. ابتدا کاغذی را که با ماشین تحریر نوشته شده و پای آن مهر اداره زده بودند را خواند و بعد به آن کاغذ دیگری که با خط دستی نوشته شده بود پرداخت. آن وقت با ریشخند گفت:
- - چه خوب... چه خوب... باغدار... سرکارگر کارخانه... اما این کاغذها خیلی کهنه شدهاند... آن قدر که اسم خوانده نمیشود... شاید هم خودت اسم را پاک کرده باشی... هه... خیلی کهنه شدهاند جدیدترینشان تقریبا هشت سال پیش صادر شده... از هشت سال پیش به این طرف چه کار میکردهای؟ این مهم است... بیا... بیا... کاغذپارههایت را بگیر!...
و با بیاعتنائی کاغذ را پیش او انداخت. در این حال قیافهاش در هم و چشمانش شرربار شده بود. با عصبانیت حرف میزد کلمات به سرعت از دهانش بیرون میریخت ولی ناگهان متوجه شد که در این منطقه برای خود اربابی است، و این ولگرد ملعون آنقدرها ارزش ندارد که آدم برایشان این همه خون خودش را کثیف کند. این بود که کمکم آرام گرفت و گونههایش حالت معمولی خود را بازیافت.
پیرمرد ناگهان تور ماهیگیری را کنار گذاشت و راست ایستاد و در این موقع زن هم در حالیکه دستهایش را با پیشبندش پاک میکرد از کنار بخاری خود را به پای میز رسانید و در کنار او قرار گرفت. مرد در حالیکه رگهای شقیقهاش میزد و میلرزید و پای بر زمین میکوبید و دست در هوا تکان میداد گفت:
- - شما ره به خدا به من بگوئید ببینم به چه علت بدون اطلاع من اعلان استخدام میدهید و هر بی سروپائی را به مزرعه میآورید؟ ارباب کیست؟ منم یا دیگری؟... لعنت بر این وضع! من دیگر نمیتوانم طاقت بیاورم.
زن با صدائی آشکار که در میان آن داد و فریادها شنیده میشد حرفش را برید. گوئی از این صدا کلمات در گلوی مرد گره خورد: یک دو بار گرد خود چرخید و به دسته هیزمی که در اجاق میسوخت چشم دوخت. پیرمرد به طرف پنجره رفت در این حال دیگر کمرش را راست کرده بود. مرد لگدی به پشته هیزم زد و همانطور که گونههای چاق و غبغب آویزانش از شدت خشم میلرزید، زن را نگاه کرد و مرد غریب با یک نظر کینه عمیقی را که بر چهرهٔ او سایه افکنده بود درک کرد.
مرد به طرف اتاق مجاور رفت و در را پشت سر خود بست و در دیگری را باز کرد و بعد صدای تختخواب به گوش رسید و از آن پس سکوتی حکمفرما شد. او خود را همانطور روی تختخواب انداخته بود.
در اتاق دم دستی برای مرد غریب جز نور خیرهکننده چراغ و جز نگاه سرد زن، چیزی نمانده بود.
***
تازهوارد اگر چه سرش را برگردانده بود اما از جایش تکان نخورد. زن دوباره مشغول شستن ظرفها شد. پیرمرد هیکل استخوانی خود را کنار پنجره جابهجا کرد و در حالیکه تور جلو پایش بر زمین افتاده بود به تماشای خارح اتاق پرداخت.
تاریکی همهجا را فراگرفته بود. چند ستاره در آسمان سوسو میزدند. قلهٔ سنگی کوه آن سوی دریاچه در زمینهٔ کبود آسمان دیده میشد.
زن ظرفها را شست و با پارچهٔ زبری خشک کرد. روی زمین را هم تمیز نمود. بعد ظرفها را توی سینی چید. وقتی کارهایش را انجام داد لحظهای دستهایش را روی سینهاش صلیب کرد و نگاهش را به آسمان تیرهرنگ و قریهٔ دور دست که با چند نقطهٔ نورانی مشخص شده بود دوخت. سپس با همان آرامش و سکوت پیشبندش را باز کرد و سر میز نشست و آرنجهایش را روی میز تکیه داد و همانطوری که جای دیگری را نگاه میکرد به مرد غریب گفت:
- - ما خیلی به کارگر احتیاج داریم. البته کارگری که بتوانند کاری انجام بدهد فقط کارهای مزرعه را... به جز ما سه نفر، دیگر کسی اینجا نیست. این پیرمرد هم به قدر وسع خودش کار میکند و شوهرم...
در اینجا صدایش کمی لرزید. گوئی از ادای این کلمه عار یا کراهت داشت نگاهی به دستهای خود کرد این عمل توجه مرد غریب را هم جلب کرد. انگشتانش قوی و در عین حال زیبا بود اما حلقهٔ ازدواج در انگشتش دیده نمیشد. دوباره شروع به صحبت کرد. مثل اینکه میخواست حرفهائی را که در موقع شستن ظرفها در مغز خود مرتب کرده بود به یاد بیاورد.
- - شوهرم هم کار میکند. اما خیلی نامرتب... هر وقت بتواند... آخر او همیشه مریض است. قبل از اینکه اینجا بیائیم اطلاعی از کشت و زرع نداشتهایم از این روست که به یک کارگر خیلی خوب احتیاج داریم.
مرد غریب سرش را به علامت تصدیق پائین آورد. زن با کمی تردید ادامه داد:
- - تا اول پائیز بیشتر به کارگر احتیاج نداریم.
و سپس با شرمندگی گفت:
- - اگر غرضتان این است که پول زیادی جمعآوری کنید میترسم که...
مرد حرفش را برید و گفت:
- - من چندان نظری به پول ندارم و تا اول پائیز هر مزدی که به من بدهید برایتان کار خواهم کرد... در هر حال، ببینم چه پیش میآید...
پیرمرد برخاست شببخیر گفت و با گامهای لرزان بیرون رفت، صدای باز کردن و بسته شدن در شنیده شد. از این پس زن با نگاه آشناتری مرد را نگاه میکرد. گوئی آن وضع دفاعی را که تا آن موقع به خود گرفته بود رها کرد. در قیافهاش آثار محبت بیشتری موج میزد و با لحن ملایمی گفت:
- - پیرمرد در اتاق پذیرائی میخوابد... تمام عمر خود را در این کار صرف کرده... آدم نازنینی است... برای من دوست بسیار خوبی است...
مرد غریب سر برداشت تا با آزادی بیشتری صورت زن را نگاه کند گوئی از گونههایش زیبائی و لطف میریخت و به جای آن چشمان بیحال و نگاههای جامد، چشمانی جذاب با نگاههائی هوسانگیز نشسته بود.
زن حرفهایش را ادامه داد:
- - من کاری به شهادتنامههای شما ندارم... فایدهٔ آنها چیست؟ و حتی از محلی که قبلا کار میکردهاید سوالی نخواهم کرد... اما آن طور که از شهادتنامههای شما بر میآید معلوم میشود هنوز ازدواج نکردهاید!
مرد غریب با کمی تردید گفت:
- - بلی!
زن باز حرفش را از سر گرفت:
- - من سر از کار شما در نیاوردم. اصلا هم به من چه مربوط است. مردم قریه با ما تماسی ندارند ما هم خیلی دیر دیر به قریه میرویم. بهتر است شما این چیزها را از اول بدانید. شما میتوانید روی همان تختی که ته اتاق گذاشته شده بخوابید. بعد که شبها کمی گرم شد به انبار میروید. علاوه بر این که در این فصل در این جا خوراکی زیادی پیدا نمیشود. من هم خوب غذا پختن بلد نیستم. من همه چیز را با شما در میان گذاشتم حالا میل با خود شماست میخواهید بروید!...
مرد غریب از روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت. کلاهش را به میخ زد و کولهبار خود را روی تخت گذاشت و به طرف میز برگشت و با لحن اندوهباری گفت:
- - حالا که شما از آمدن من در این نقطهٔ دوردست تعجب میکنید باید به عرضتان برسانم که مطمئن باشید من از دست پلیس فرار نمیکنم. بعد از کمی سکوت خواست خود را برای توضیحات بیشتری آماده کند اما زن با بلند کردن دست او را به سکوت دعوت کرد و گفت:
- - نمیخواهم در کارهای شما مداخله کنم، من خودم آنقدرها گرفتاری دارم که دیگر حوصلهٔ این حرفها را ندارم... مگر شما خسته نیستید؟ پس بفرمائید بخوابید. فردا شما را در جریان کارها خواهم گذاشت.
کلمات اخیر را با کمی خشونت بیان میکرد. سپس برخاست و آهسته از اتاق خارج شد.
***
مرد غریب لبهٔ تختخواب نشسته بود که زن دوباره برگشت. مرد کفشهای گلآلود خود را کنده و جورابهای خیس خود را هم روی آنها انداخته بود و به پاهای تاول زده و ورم کرده خود، پاهائی که از کثرت راهپیمائی به این روز افتاده بود نگاه میکرد. زن کفشها و جورابها را برداشت برد کنار بخاری جای داد. سپس بقچه لباس منزل را روی تخت پیش او انداخت و با صدای لطیفی گفت:
- - میل خود شماست. هر جور میخواهید. اگر مایل باشید از فردا آن کفشهای لاستیکی توی راهرو را بپوشید. خیلی کار کرده نیستند. همینطور میتوانید لباسهای چرک خود را برای شستن آن گوشه بگذارید.
از جایش بلند شد اما چون پاهایش برهنه بود خیلی دور نرفت. چشمان آسمانی زن به چشمان خاکستری او افتاد. در اعماق چشمانش اندوه گنگ و خاموشی موج میزد. سر . دستش را به طرف او دراز کرد و با کمی دستپاچگی گفت:
- - فکر میکنم مرد بعد از ختم اینگونه معاملات به هم دست میدهند... اسم من... آلتونین!
زن با نگاه وحشتزدهای او را نگریست دستش را بالا آورد ولی آن را روی پهلویش گذاشت. مرد نگاهی به پاهای ورم کرده و تاول زدهٔ خود کرد و با عجله گفت:
- - من عادت مردم اینجا را نمیدانم. گویا برای یک خانم شایسته نیست که با کارگری که در مزرعه خود استخدام کرده دست بدهد.
زن گفت:
- - نه اینکارها ربطی به عادت ندارد.
و دستش را دراز کرد. دستها بهم رسیدند. زن فوراً دست خود را عقب کشید و مرد تا لحظهای احساس میکرد لطافت و نرمی دستهای او به دست خشن و پینهبستهاش چسبیده است.
وقتی زن برگشت او دست خود را بالا آورده بود و با حالتی منقلب به آن نگاه کرد زیرا در این دست دادن یک نوع حالتی احساس کرد که تا آن موقع برایش اتفاق نیافتاده بود.
زن گفت:
- - آلتونین! به مزرعهٔ ما خوش آمدید. حالا به تختخواب خود بروید. مسلماً خسته هستید. شب بخبر!
و مرد در حالیکه محو شانههای قوی و کمر خوشتراش او شده بود پاسخ داد:
- - شب بخیر!
سکوت بر فضای اتاق خیمخ زد. آهسته لباس کهنهٔ خود را کند. به اطرافش نگاهی کرد و آرام آرام در اتاق راه افتاد، چراغ را خاموش کرد. کمکم چشمش به تاریکی عادت کرد. اثاث اتاق چون اشباح سیاهرنگی در نظرش مجسم شده بود. به طرف تخت رفت. در تاریکی احساس رنج و ناراحتی کرد. یک تکه پوست گوسفند برداشت و روی تخت انداخت کولهبارش را زیر سرش گذاشت و به پشت روی تخت افتاد و پاهایش را دراز کرد.
از آن لحظه، مزرعه را مسکن و ماوای خود میدانست.
صدای خشخش سوسکی که دیوار چوبی را میجوید به گوش رسید. به یادش آمد که مردم این حشرهٔ سیاه را قاصد مرگ میدانند! کمکم پلکهایش روی هم افتاد و به خواب عمیقی رفت.
۲
صبح خیلی زود، مرد هنوز مست خواب بود که زن آهسته وارد اتاق شد. بدون اینکه برق را روشن کند آتش افروخت و برای درست کردن قهوه آب را روی آتش گذاشت. نگاهی به تختخواب انداخت و از منظرهای که دید خوشش نمیآمد.
مرد غریب نخواسته بود زحمت کندن همهٔ لباسهایش را به خود بدهد. معجونی از تنبلی و کثافت را روی تخت خوابیده دید. البته خود او هم گاهگاهی با همان پاهای کثیف و آلوده به تاپالهٔ گاو به رختخواب میرفت ولی این بیشتر در شبهائی بود که سرمای زمستان به نهایت شدت خود میرسید و خودش هم خسته بود.
او چندان به خودش نمیرسید. زیاد به خودش ور نمیرفت. اصلا بعضی وقتها عمداً خودش را به صورتی در میآورد که هر بینندهای را متنفر میساخت.
راستی وقتی انسان پس از روزها و هفتهها و سالها از فعالیت و فداکاری خود، طرفی نبست مایوس میشود وضعش به کلی عوض میگردد. در اینحال وضع ظاهر او حاکی از رنجی است که با هیچ زبانی نمیتوان آنرا بیان داشت.
از این لحضات اندک سحرگاهی که با خودش تنها میماند لذت میبرد. شوهرش تا یکساعت دیگر میخوابید. حتی در روزهای زمستان، تمام روز را در رختخواب میماند. اما این روزها هم برای زن روزهای کاملاً خوشی نبود زیرا لحظهای بعد که یقین میکرد پیرمرد در خانه نیست از جایش بلند میشد و با چشمان خوابآلود و صورت پف کرده از این اتاق به آن اتاق سر میکشید.
فروغ دلپذیر بامداد بهاری همه چیز را در برگرفته بود. شبنمهای یخبسته روی شاخههای درختان میدرخشیدند. مزارع بایر که تازه از زیر برف زمستان پیدا شده بودند در آن نور بیدرنگ منظرهٔ غمانگیزی داشتند. زن مقابل پنجره آمد و ایستاد. جاده در مقابلش پیچ میخورد و دور میشد. از قریهٔ دوردست چند رشته دود که هر بار در اثر وزش نسیم میلرزید بالا میرفت و رودخانه از دور، به کبودی میزد.
آتش توی اجاق، گرفته بود و صدای جزجز آن بلند شده بود. زن سرش را به عقب برگردانید. دستهای درشت و زبر «آلتونین» با بیحالی از لبهٔ تخت آویزان شده موهایش در هم و ژولیده، صورتش لاغر، زیر چشمانش باد کرده، قیافهاش آرام بود. زن سطل و شیر دوش را برداشت و به طرف طویله رفت.
لحظهای بعد که در راهرو طویله نشسته بود و گاوی را میدوشید، «آلتونین» را دید که در کنار چاه بشستن سر و صورتش مشغول است. او با وجود سردی هوا، همهٔ لباسهایش را کنده بود. بدنی لاغر اما ورزیده و زیبا داشت: شانههایش پهن و کمرش باریک بود. زن مثل اینکه چیز عجیبی دیده باشد چهارچشمی به او نگاه میکرد. احساس کرد اندوهی قلبش را میفشارد. مسلماً برای یک مرد، هیچ چیز دشوارتر از این نخواهد بود که تنها و بینوا چشم به دست این و آن داشته باشد و آنچه در وجود «آلتونین» میدید از این هم اندوهبارتر بود. لبخند بر لبانش نقش بست.
وقتی دوباره داخل خانه شد، مرد موهایش را شانه زده و ریشهایش را تراشیده و لباس جدیدش را پوشیده بود. از شدت سرما، رنگ چهرهاش کبود شده بود. در قیافهاش هیچ چیز خوانده نمیشد. گوئي خواب هر گونه اثری را از چهرهٔ او زدوده بود. دیگر آن رنج و ناتوانی و سرگردانی و احساس غربت که در وجناتش موج میزد دیده نمیشد. درست مثل یک کارگر که برای کار روزانه خود را آماده کرده باشد مصمم و با اراده بود.
در اثر شستشو در آن صبح خنک دستهایش یخ کرده بود. صورتش تمیزتر و پاکتر جلوه میکرد. گوئی آن آب سرد همه کثافت و خواری و انکسار را از وجود او شسته بود... او چیزی جز کار نمیخواست... گوئی اصلا برای کار خلق شده بود... برای اینکه دستهای قوی و ورزیدهاش را به کار بیندازد!...
روزهای اول و روزهای دیگر در دایره کار و فراموشی بدون آنکه به چیزی بیندیشد یا نگاه کند سپری میشد. مثل مریضی بود که متوجه آن چه در اطرافش میگذرد نبود، یا آنکه اصلاً هیچ چیز توجه او را حلب نمیکرد. در حقیقت، راز صلاحیت او در همین بود که هیچوقت از هیچ چیز سوال نمیکرد و در امری دخالت نمینمود.
***
آفتاب کمکم بالا آمد و روز گرم شد. رنگ ارغوانی از افق برچیده شد و بهجای آن، نقاش طبیعت رنگی آبیگون زد. از مزارع مه رقیقی متصاعد بود. یخهای رودخانه کمکم آب میشد.
آلتونین همانطور که سر میز بزرگ نشسته بود، قهوهاش را میخورد و با ولع بسیار نانهای خشک را که از آنها بوی کپک میآمد را در دهان جای میداد.
زن بناهای مجاور خانه را مثل جای گاوها و خوکها که همه در زیر یک سقف بودند به او نشان داد. آنچه به آلتونین نشان داد چندان هم جالب نبود. «آلتونین» خیلی بهتر از آنها را دیده بود. مخصوصاً وضع طوری بود که هر کس هر چند هم چیز ندیده بود در نظر اول میفهمید که زندگی در این مزرعه چندان رونق و صفائی هم ندارد. دیوارها فروریخته و کج و معوج بود. مخصوصاً وقتی تودههای یخ کنارههای بام آب میشد. در یکی از انبارها وسایل کشاورزی کهنه و فرسوده روی هم ریخته شده و یک گاری شکسته هم آنجا افتاده بود. گاودانها تقریباً خالی به نظر میآمد زیرا جز سه گاو نسبتاً متوسط و یک گاو بسیار لاغر، چیز دیگری در آنها دیده نمیشد.
زن در حالیکه از گوشهٔ چشم، نگاههای مرد را دنبال میکرد گفت:
- - ما مجبور شدیم در پائیز چند تا از گاوهایمان را رد کنیم زیرا ذخیره علفمان به قدر کافی نبود.
«آلتونین» سری به انبار غله کشید: مقداری علف خشک نم کشیده و مقداری کاه روی هم انباشته دید.
از زن پرسید:
- - پس علف کافی ذخیره نکردهاید؟
اما فوراً حرف خود را برید مثل این که اصلا سوالی نکرده باشد ولی زن که صورتش سرخ شده بود گفت:
- - من خودم به گاوها و خوکها خواهم رسید این دیگر جزء وظایف شما نیست.
در طویله، مادیان زیبا و قوی هیکلی بسته بودند. «آلتونین» از دیدن آن که تمام بدنش یکدست سفید بود خوشش آمد. مادیان گوشهایش را به عقب داده و با چشمانی چون دو کاسهٔ خون به آلتونین نگاه میکرد. زن گفت:
- - مواظبت این حیوان به عهدهٔ پیرمرد است. از کرهگی آن را تربیت کرده است. آن وقت پوستش خاکستری بود و خال خال سفید داشت. کرههای او هم همینطور هستند. این نوع وقتی پیر میشوند کمکم رنگشان هم سفید میشود.
«آلتونین» با کف دست به پشتش زد و در آن موقع که بوی پهن اسب و تاپالهٔ گاو بهم آمیخته و به بینیاش میرسید احساس کرد در خانهٔ خودش است.
- - این مادیانباز هم میزاید؟
زن در آن هنگام در فکر چیز دیگری بود سرش را تکان داد و بعد گفت:
- - بله، مایان بسیار خوبی است ولی مسلماً...
قدری مردد ماند و سپس گفت:
- - ولی مسلماً با این مزرعهٔ وسیع به کارهای ما نمیرسد ما حتماً احتیاج به اسب دیگری هم داریم.
زن به طف پنجره رفت و چشم به شیشههای گرد و خاک گرفته گذاشت و گفت:
- - ما بهارها که میشود اسب میخریم. در این فصل، وضع اسبها چندان خوب نیست و به درد چوبکشی نمیخورند. از این جهت خیلی ارزان هستند. در تمام تابستان چاقش میکنیم وقتی موقع قطع درختان برسد آنرا از ما به قیمت خوبی میخرند.
«آلتونین» مثل کسی که با خودش حرف میزد گفت:
- - اتفاقا اسب در این مواقع خیلی هم گران است.
زن بدون هیچ قصد و ارادهای مدتی ساکت به پنجره نگاه کرد و سپس برگشت و همانطور که دستهایش را از پشتسر به لبهٔ پنجره گذاشته بود به آلتونین گفت:
- - به نظر شما، امسال بهار با یک اسب میتوانیم کارهایمان را انجام بدهیم!
«آلتونین» بار دیگر متوجه وضع دشواری که زن در آن گیر کرده بود شد. از طرز سوال کردنش که با لحن متضرعانهای توام بود به میزان اندوه و ناراحتیاش پیبرد و در حالیکه با انگشت زینی را که به دیوار آویخته بود لمس میکرد لحظهای به فکر فرو رفت و سپس بدون آن که به طرف او برگردد گفت:
- - مرد وقتی علاقه داشته باشد از عهدهٔ هر کاری بر میآید.
صدایش ضعیف بود مثل کسی که برای خودش زمزمه میکند. زن بار دیگر جملهٔ او را تکرار کرد: «مرد وقتی علاقه داشته باشد از عهده هر کاری بر میآید.»
زن پشت به نور ایستاده بود از این رو صورتش به خوبی دیده نمیشد. تنها طرح زیبای قامت بلند و خوشتراشش نمودار بود. «آلتونین» اندوهناک با خود اندیشید: «ایا در قلب این زن با وجود این همه غم و رنج شعلهای از شفقت و محبت هم میدرخشد؟»
***
هر دو ساکت و آرام به مزرعه آمدند. خورشید بر گلهای خشک شده و ترک خورده تابیده بود. از هیمهدان صدای تبر بگوش میرسید. پیرمرد از خواب برخاسته مشغول شکستن هیزم بود میخواست آتش روشن کند. زن به اتاق رفت و «آلتونین» را تنها در بیرون گذاشت. «آلتونین» نظری به مزارع بایری که آن سوی دریاچه گسترده شده انداخت: درختان عریان بید با شاخههای قرمز رنگشان اطراف دریاچه صف زده بودند. او در نظر مجسم ساخت که چگونه مه مرطوب شبها از دامنهٔ جنگل پوش کوه برمیخیزد و به سایر جاها پهن میشود. با خود گفت: «بهتر بود در زمستان مقداری ماسه و شن به این مزرعه میآوردند...» بعد به طرف طویله رفت ببیند آیا کود حیوانی به قدر کافی هست یا نه. کنار دیوار زیر یک سقف، مقداری از آن را جمع کرده بودند. تنه درخت کاجی هم افتاده بود. از جالباسی که به دیوار کوبیده شده بود معلوم بود که پیرمرد همهٔ زمستان را در آنجا میخوابیده است. «آلتونین» با نوک پا کمی زمین را خراش داد: معلوم شد کف آن سنگفرش است- آبی که از سرگینها و تاپالهها راه افتاده بود در قسمت شیبدار زمین خشکیده بود. «آلتونین» بار دیگر مزارع را ورانداز کرد. بعد نفس عمیقی کشید. او نمیدانست کارش را از کجا شروع کند. به طرف انبار هیزم به راه افتاد هوا گرمتر شده بود. نسیم ملایمی میوزید. چند تکه ابر سفید از آسمان نیلگون به سرعت میگذشتند. پیرمرد همچنان بشکستن هیزمها مشغول بود. وقتی «آلتونین» پهلویش ایستاد تبر را رها کرد کمرش را راست نمود. مرد بلند قامتی بود به طوریکه «آلتونین» تا شانهاش میرسید. لحظهای هر دو ساکت ایستادند، وقتی درست روبروی هم قرار گرفتند «آلتونین» گفت:
- - میل دارید قدری همراه من بیائید تا زمینهائی را که باید شخم بزنیم را به من نشان بدهید؟
پیرمرد نگاه عمیقی به او کرد. گوئی بر چهرهٔ لاغر او پردهای از اسرار کشیده شده بود، به طوری که حقیقت وجود او را از نظرم مخفی میداشت و در حالی که تبر را بر میداشت و به طرف کومه هیزم میرفت گفت:
- - فعلا نردههای سیم خاردار بیش از هر چیز به اصلاح احتیاج دارند تقریباً یک روز باید صرف آنها کرد. بهتر آن است که اول مشغول آنها بشوی.
زن آنها را از خلال پنجره میدید. هر دو سربالائی تپه را پیش گرفته میرفتند. پیرمرد با لباسهای پر وصلهاش جلو میرفت و «آلتونین» با یک حلقه یسیم خاردار و چند انبردست و آچار به دنبال او. لحظهای بعد هر دو پشت درختان سبز کاج مخفی شدند.
زن از اتاق مجاور، صدای جیر جیر تختخواب و متعاقب آن، صدای پا را شنید. دوباره، همان نقاب خشونت و بیحالی همیشگی بر چهرهآش افتاد. ساعات اول روز- ساعاتی که تنهائی شیرینیاش را حس میکرد- به پایان رسید. آری، روز غمانگیز او شروع شده بود.
***
هنوز شب نشده بود که «آلتونین» خیلی چیزها را دید. مراتع و چراگاههای بیفایده، بیشهای که درختانش را بیترتیب بریده بودند، مزارعی که خیلی سطحی آنها را شخم زده بودند، قطعه زمینی که در آن مقدار زیادی ساقههای درختان و کومههای علف نیمسوخته بیاعتنا روی هم انباشته شده بود، فعالیتی که برای تصرف عدوانی زمینهای تازه به کار رفته بود در حالیکه مزارع قدیمی را مهمل گذاشته بودند همه و همهٔ اینها را دید.
شب هنگام، موقع برگشتن وقتی بالای بلندی رسید حس کنجکاویاش تحریک شد: مدتی اطرافش را نگاه کرد: مزرعهای که زیر پایش گسترده شده بود، خانهای که باید لحظهای بعد در آن بیتوته کند با رشته پر پیچ و تاب دودی که از آن بالا میرفت، درختانب که در اطراف خانه صف زده بودند و دریاچهای که در دامنه سنگی کوه آرام آرام موج میزد. حرف پیرمرد به یادش آمد که گفته بود: «از این دریاچه باید خیلی ترسید. آبش کثیف و لزج است. گود نیست ولی اطرافش شل است. اگر کسی بیملاحظه به آن نزدیک شود ممکن است در لجن فرو رود!». سرش را تکان داد. فکر کرد چه خوب بود اگر میتوانست دست به اصلاح این اراضی بگشاید. اما از یک نفر با دست خالی چه کاری ساخته است؟ گوئی خداوند این زمینّا را نصیب این مرد کرده تا برای همیشه دستخوش ویرانی و نابودی باشند.
«آلتونین» تصمیم گرفت هر طور شده کمر همت ببندد و به کومش برخیزد. اما به کمک که؟به کمک آن زن یکه و تنها. آن زن دلفریب که گیسوان زرتار خود را پشت سرش دسته کرده و به دست نسیم سپرده است. زنی که خود را در زندانی تنگ و جانکاه به نام زندگی زناشوئی محبوس ساخته است.
محبتی قلبش را فشرد با خودش فکر کرد حداقل مخارج این اراضی برای آنکه محصول کامل و کافی از آن برداشت شود چقدر است. آیا اینها به قدر کافی بذر و کود دارند؟ جواب این مساله به طور حدس و تخمین برایش دشوار بود. به یادش آمد موقعی که از آن قریه میگذشته به یک بارفروشی معتبری برخورد کرده است. پیش خودش فکر کرده که میتوان با آن قراردادی بست. اما این نقشهها فعلا بیفایده و بیهوده بود.
شب فرا رسید. روی میز غذا، سیبزمینی و ماهی دودی و قدری کالباس چیده شده بود. هر چهار نفر اطراف آن میز بدون رومیزی نشستند. اما آن «مردی که توی اتاق خواب سکونت داشت» [آلتونین هیچوقت به او «آقا» نمیگفت و همیشه پیش خود او را بهاین اسم میخواند] از روی میل غذا نمیخورد. بلکه تمام مدتی که دیگران با ولع و علاقه غذا میخورد او چپ چپ به غذاها نگاه میکردم. مرد قاشق و چنگال را خیلی خوب به دست گرفته بود مثل شهرنشینها، مثل آدمهای متمدن. با آنکه همه دور یک میز نشسته بودند او میخواست همیشه جوری رفتار کند که با دیگران فرق داشته باشد.
«آلتونین» نگاهی به او انداخت دید زیرچشمی او را نگاه میکند. و هر بار که «آلتونین» به صورتش نگاه میکرد او را متوجه خود میدید.
آنشب وقتی «آلتونین» رفت بخوابد دید مثل این:ه، برایش تخت را مرتب کردهاند. «آلتونین» دید علاوه بر پوست گوسفند دیشبی یک متکا و یک نهالی و دو شمد که از پارچهٔ زبری دوخته شده بودند برایش آماده کردهاند.
موقعیکه برای پیدا کردن چیزی کولهبارش را باز میکرد فهمید که کسی آنرا دستکاری کرده است. مسلم بود که در کولهبار او چیز قابل توجهی نبود اما از این تعجب کرد که به چه علت یک خانم محترم، کولهبار کارگر خود را جستجو کرده است. قدری به فکر فرو رفت اما در همانحال، کمکم پلکهایش سنگین شده دیگر اتاق برایش ناآشنا نبود. به پشت روی تخت افتاد و دستها و پاهایش را کشید. پس از کار روزانه از این استراحت لذت میبرد.
صبح روز دیگر ظرفهای شیر را گذاشت توی یک گاری و به طرف کارخانهٔ لبنیاتی که چند میل آن طرفتر در ده دیگر قرار داشت به راه افتاد. صاحب کارخانه و دو کارگر دیگر او را در پائین آوردن طرفهای شیر کمک کردند. آنها میخواستند این مرد غریب را بشناسند. اما «آلتونین» به سوالهایشان جواب صریحی نمیداد، او ترجیح داد که هر چه کمتر حرف بزند لحظهای بعد با دلی شاد و امیدوار به طرف خانه به راه افتاد. حیوان هنوز به او انس نگرفته بود. وقتی وقتی جلوش میرفت گوشهایش را به عقب میبرد و سرش را تکان تکان میداد. در واقع این اسب از «ساکنان» قدیمی این مزرعه بود و به این زودیها با غربا الفت نمیگرفت.
«آلتونین» توجهی به این امر نداشت ولی رنگ عجیب اسب او را به وسوسه انداخته بود. همچنین بسیاری چیزهای دیگر برای او وسوسهانگیز بود. او نمیتوانست برای این وضع روحی خود علتی پیدا کند.
***
روزها از پی یکدیگر میگذشتند... بدون آنکه «آلتونین» ملتفت شده باشد. او آنقدر کار داشت که حتی به گذشت زمان هم توجهی نداشت. معلوم بود مدتهاست این مزرعه از داشتن چنین کارگر پرقدرتی محروم بوده است.
وقتی سر از کار بلند کرد قبهٔ آسمان را بر فراز سر خود افراشته دید. باد گرمی که از طرف مزارع میوزید به صورتش خورد. قریه از دور نمایان بود و دورتر از آن شهر یا مراکز برق و کارخانههای دیگرش در جنب و جوش بود. رشتههای سنگین کوه و جادههای مارپیچ، که از وسط مزارع میگذشتند و هر چه دورتر میشدند تنگتر به نظر میآمد؛ در جلو چشمانش گسترده شده بود.
عصرها وقتی از کار برمیگشت خانه را خالی میدید زیرا زن در آن مواقع در طویله مشغول دوشیدن گاوها بود. یک روز، عصر مرد از اتاق خوابش بیرون آمد و موقعیکه آلتونین گرد و خاک تنش را میتکانید و لباسهایش را آویزان میکرد، مثل اینکه مدتها پی فرصت میگشته روبهروی او ایستاد، چشم به چشم او دوخت و شروع کرد به صحبت کردن:
- - «آلتونین» گوش کن!... من به یک باغبان محتاجم... تو برای اینکار از هر کس دیگر برازندهتری... من از خیلی پیش در فکر مردی مثل تو بودهام... راستی نظر شما چیست؟ من قصد دارم قطعه زمینی را برای سبزیکاری آماده کنم... البته غرضم این نیست که یک باغچه را بیل بزنیم برای آن که یک دسته پیاز سر سفره بگذاریم... بیا تماشا کن!...
شانههای «آلتونین» را گرفت و او را آورد کنار پنجره و به طرف دریاچه اشاره کرد. شفق شامگاهی بر روی آب منعکس شده رنگی گلگون به آن داده بود. میان علفهای خشکیده اطراف اتاق چند درخت انگور سر در هم کشیده بودند. دورتر دو درخت سیب که ساقههای آنها را خزه پوشیده بود دیده میشد. «آلتونین» قبلا این درختها را دیده بود از این رو دیگر نظرش را جلب نکردند. تنها چیزی که «آلتونین» با ناراحتی حس کرد اثر دست ضعیف و نرم مردی بود که قداً از او کوتاهتر و موی سرش قبل از موعد ریخته بود. «آلتونین» فکر کرد روح این مرد مانند یک گیاه اسفنجی است... وقتی گونههای بادکرده و لبان برآمده و دهان گشاد و غبغب بیقواره زنانه و نگاههای بیحالش را دید نزدیک بود استفراغ کند.
مرد دنبال حرفش را گرفت و گفت: «آلتونین» نگاه کن این قطعه زمین جنوبی خاک بسیار خوبی دارد. خودت هم میدانی... ما در آیندهٔ نزدیکی در آن ۵۰ نهال سیب خواهیم کاشت. بین آنها سیب زمینی هم میشود کاشت من این فکر را در کتاب خواندهام... روی کرتها میشود خیار و گوجهفرنگی هم کاشت. آن طرفتر تا کنار دریاچه را میشود شلغم یا چغندر کاری کرد... من این نقشهها را روی کاغذ آوردهام بیا... بیا نگاه کن...
***
مرد در اتاق مخصوص خودشان را باز کرد. «آلتونین» از آن وقت که به مزرعه آمده بود اولین باری بود که به اتاق خانم و آقایش پا میگذاشت. با آن که گوشش متوجه ورزدن اربابش بود با چشم به اطراف اتاق نگاه میکرد. فرشی روی زمین افتاده بود. یک تختخواب باریک، یک دولابچه و یک میز با یک عدد صندلی اثاثه اتاق را تشکیل میدادند. همه چیز نظیف و زیبا بود. دیوارهای اتاق هیچ زینتی نداشت. این اتاق متعلق به خانمش بود. پهلوی او اتاق دیگری واقع شده بود که آقایش در آن میخوابید. «آلتونین» را به طرف آن اتاق راهنمائی کرد. راستی که چنین اتاقی با آن زیبائی و وسعت در این مزرعه غیر منتظره بود. معلوم بود دیوارها را تازه با کاغذ خاکستری روشنی پوشیدهاند. دریاچه با مزارع زیبا و دامنهٔ جنگلپوش کوه از پنجره دیده میشد. یک میز تحریر که روی آن چند جلد کتاب و چند خطکش و چند ورق کاغذ مخصوص نقشهکشی قرار داشت در گوشه اتاق به چشم میخورد. قفسه کتابهایش را در گوشه اتاق جا داده، روی صندلی و میز یکی دو جلد کتاب، همانطور باز افتاده بود. «آلتونین» به کتابها نظری انداخت همه درباره کشاورزی بودند. کتابهائی هم به زبان آلمانی و سوئدی میان بساطش دیده میشد.
«آلتونین» از گوشه چشم نگاه کرد. مرد یک دست در جیب شلوار، پشت میز ایستاده بود و یک ریز حرف میزد و با دست دیگر کاغذهائی را که روی میز پهن کرده بود نشان میداد. «آلتونین» با خود فکر کرد تا کنون آنطور که باید این مرد را نشناخته است و دربارهٔ او قضاوت غلطی داشته است.
از این روی، به حرفهای او بیشتر گوش داد و در همان حال،نگاهش روی دیوارها و اثاثه اتاق میدوید. تختخواب پس از خواب بعد از ظهر، هنوز مرتب نشده بود. خاک سیگار روی کف اتاق و لحاف ریخته بود - توی طاقچه یک کتاب گرد گرفته به چشم میخورد. دیوارها را با عکسهای عریان و نیمه عریان مجلات زینت داده بود. «آلتونین» چشمش به رادیوئی افتاد که روی میز گوشهٔ اتاق میان انبوهی از مجلات و کتابها جای داشت. با آنکه مرد خیلی جدی صحبت میکرد حرفش را برید و گفت:
- - رادیو هم که دارید!
- - بله رادیوئی هم داریم. اما بعضی وقتیها عقربهاش گیر میکند. دو هزار مارک پولش را دادهام. نه ببخشید، اشتباه کردم: دو هزار هشتصد مارک... نه، راستش را بخواهید بیش از سه هزار مارک... به جهنم... حوصله این چیزها را ندارم!
- - آنتن ندارد؟
- - نه وقتی کار کند احتیاجی به آنتن پیدا نمیکند. برای نصب آنتن باید از بام بالا رفت؛ من هم که حوصلهٔ این جور زحمتها را ندارم. برویم سر موضوع: من نقشه را ترسیم کردهام و تو از فردا میتوانی شروع به کار کنی. یکی از نقشهها را میدهم به تو... فردا برای خرید شیشههای انبار ترهبار به شهر میرویم.
***
همانطور که مرد مشغول حرف زدن بود «آلتونین» کنار پنجره رفت و به آن خیره شد و دید که لنگههای در به چارچوب میخ شده - هر لنگه با دوازده میخ- و در عوض، یکی از شیشههای ردیف بالا را برای تهویه بیرون آوردهاند.
مرد مرتب حرف میزد و ارقامی را روی یک باریکهٔ کاغذ ثبت مینمود:
- - پنجاه درخت سیب، در سال پنجاه هزار مارک محصول میدهد... سیبهائی که در این مزرعه به دست میآید بسیار خوشبو است. یعنی مقصودم این است که مرغوبتر از همهٔ سیبهائی است که در تمام این منطقه به دست میآید. و این خودش مساله مهمی است! حالا برویم سراغ خیار و گوجهفرنگی و سایر سبزیها... مردم این منطقه نه ابتکار دارند و نه فهم! بیچارهها وقتی آخر سال میشود و محصولاتشان را برمیدارند میبینند ضرر کردهاند. باید خودشان را ملامت کنند که چرا از زمین به نحودیگری استفاده نکردهاند. من با تو شرط میبندم که سر پنج سال، همین کشت ترهبار به قدری منفعت بدهد که با منافع تمام کشاورزان این حدود برابری کند. خواهی دید... ترتیب خوبی دادهام. یک ماشین هم میخریم و هر هفته دو بار با این ماشین بار را به بازار میفرستیم...
موقعی که مرد مشغول جمع زدن ارقامی در روی کاغذ بود، آلتونین با صدای آرامی گفت:
- - برای اجرای این برنامه لازم بود پائیز گذشته زمین را شخم میزدی، کرتها را میبستی و در زمستان خوب کود میدادی... شما مقدار بسیار کمی کود دارید که حتی برای مزارعتان هم کافی نیست، چه برسد به اینجور کارها.
مرد در حالیکه از خشم لبان کلفتش میلرزید فریاد زد:
- - مزارع به جهنم! از آنها که فایدهای حاصل نمیشود!
«آلتونین» ادامه داد: باید مسافتی را که بین مزرعه و بازار ترهبار هست در نظر بگیری. بله، چغندر و هویج و شلغم را میشود تا چند روز نگه داشت اما گوجهفرنگی مثلاً، اگر دیر به بازار برسد باید بهریزیشان جلو خوکها. تازه مسالهٔ رقابت هم خودش مسالهٔ مهمی است.
«آلتونین» از صحبت باز ایستاد و مرد در حالیکه از لای دندانهایش فحش میداد و کلمات او را تکرار مینمود پاره کاغذ را میان انگشتانش مچاله کرد. در این موقع «آلتونین» او را ترک کرد و از اتاق خارج شد و در را آهسته پشت سر خود بست. این در دستگیره و قفل محکمی داشت. موقع عبور از اتاق چشم «آلتونین» به تختخواب باریک زن افتاد...
***
در همین لحظه زن وارد اتاق شد، ایستاد و چشم بهاو دوخت. «آلتونین» فهمید که او را ناراحت کرده است؛ از این رو به عنوان عذرخواهی با عجله گفت:
- - من باید بروم برای جالیز، کرت بکشم و به دستور...
در این هنگام مجبور بود که بگوید «آقا»، ولی چون میدانست که زن از این کلمه خوشش نمیآید سکوت را ترجیح داد.
کار روزانه تمام شد و هر دو به همان اتاق همیشگی آمدند. دیگر موقعش رسیده بود که مطلب را با او در میان بگذارد. اما حل موضوع به این آسانی نبود. زن میخواست که مرد، خودش حقیقت مساله را دریابد بودن آنکه چیزی عنوان شود...
لبه صندوق نشست و دستهایش را روی دامنش گذاشت. «آلتونین» به او نگاه میکرد... موهایش را دسته کرده پشت سر انداخته بود... پیشانی زیبایش در اثر آفتاب کمی قهوهای شده بود. همان کفشهای درشت و سنگینی را که موقع پاک کردن طویله میپوشید به پا داشت. آثار خستگی و غم بر چهرهاش هویدا بود... با سر به اتاق شوهرش اشاره کرد و گفت:
- - آلتونین! این مرد در ادارهٔ امور داخلی خانه سهمی ندارد. اگر بار دیگر سر اینجور حرفها را باز کرد تو توجه نکن... حرفهایش ارزش گوش دادن ندارد. اصلا خودش هم ارزش ندارد. کاری کن که بفهمد به حرفهای مفتش وقعی نمیگذاری... از تهدید و توبیخ او نترش... این وظیفهٔ تو است.
زن بر لبهٔ صندوق نشسته، انگشتانش را در هم کرد. دستش را روی دامنش گذاشته بود. در آن حال، وقار و ابهت خاصی داشت. «آلتونین» سرش را به طرف او گرداند و به آرامی گفت:
- - خیلی خوب!
در آن شب، بیش از سه نفر دور میز ننشسته بودند. مرد از اتاق خودش بیرون نیامده بود. اصلا از آن اتاق هیچ صدائی شنیده نمیشد. نان خورش حسابی میان سفره نبود. «آلتونین» و پیرمرد قدری روغن روی نانشان مالیدند و کمی نمک نیمکوب بر آن افزودند و مشغول خوردن شدند. پیرمرد با خشنودی گفت:
- - این غذای واقعی یک دهقان است.
مثل اینکه هر وقت غذای کمتری سر سفره میآورند پیرمرد قانع، خوشحالتر میشد. تنها او بود که دست شکرانه برمیداشت. همیشه موقع غذا دستهای لاغرش را به آسمان بلند میکرد و از خداوند برکت میطلبید. او بود که در زندگی بسیار گرسنگی کشیده بود و از اینجهت برای نان که هر شکم گرسنهای با آن سیر میشود احترام بسیاری قائل بود.
***
در روزهای بعد وظایف دیگری به عهدهٔ «آلتونین» محول شد: مثل آوردن آب، شکستن هیزم و تنظیف طویله... هنوز فصل بذرافشانی شروع نشده بود اما آنچه آلتونین از پیرمرد دربارهٔ بذر شنیده بود با آنچه خودش در انبار دیده بود غالبا او را به فکر وامیداشت.
دیگر صحبت کاشتن سبزی در میان نیامد، تا یک شب که «آلتونین» مشغول پاک کردن طویله بود، «مرد اتاق خوابی» - به قول خودش - آمد و در حالیکه سعی میکرد پایش آلوده نشود داخل طویله شد. چوب بلندی به دست گرفته بود و با وضع نفرتآوری به شکم گاوها میزد. «آلتونین» مشغول پاک کردن تاپالههای کف طویله بود، و آنها را در ظرفی که قبلا برای اینکار تهیه کرده بود میریخت. «آلتونین» خود را به آن راه زد که متوجه آمدن او نشده است. وقتی نزدیک آمد با صدای نخراشیدهای پرسید:
- - «آلتونین»، شراب نداری؟
- - «آلتونین» جواب نداد. مرد صورتش را نزدیکتر آورد. رنگ چهرهاش در آن تاریکی طویله کبود به نظر میآمد و چانهاش میلرزید... دوباره گفت:
- - وقتی به کارخانه رفتی برای من قدری شراب بیاور آلتونین، پولش را خواهم داد.
«آلتونین» به آرامی با چنگال مستعملی کف طویله را پاک میکرد و مرد در حالیکه از این بیاعتنائی ناراحت شده بود گفت:
- - «آلتونین»، هفتهٔ آینده پولدار هستم. چند کیسه پول خواهم داشت... میدانی؟از کسی طلبی داشتهام، برایش نامه نوشتهآم، قول داده هفته آینده برایم پول بفرستد. تو کار نداشته باش: شراب بیار پول بگیر!... صد مارک پول میدهم... جهنم، دویست مارک!
«آلتونین» مشغول پاک کردن گوشهٔ تاریک طویله بود، دندههای چنگال از برخورد با سنگفرش صدا میکرد. ناگاه «آلتونین» داد زد:
- - وای که این موشها ملعون چه کار کردهاند!
مرد به میان طویله جست و متعجبانه پرسید:
- - چه میگوئی «آلتونین»، موش پیدا شده؟
سپس با چوبدستی خود، گاوی را که از آخور دور شده بود به نحو رقت باری زد و از طویله خارج شد. «آلتونین» چنگال را از دستهاش جدا کرد و به دقت مشغول وارسی آن شد: یکی از دندههایش شکسته بود. سپس به طرف گاو رفت و با عطوفت دست به پشتش کشید. حیوان میلرزید و «آلتونین» احساس کرد که دستهای خودش هم میلرزد.
۳
یخها دیگر آب شده بود. سر تا سر مزرعه در گل و گیاه پوشیده شده رنگ برگ صنوبر دامنه کوه به سبز سیر گرائیده بود.
پیرمرد شبها بر قایقی سوار میشد و پاروزنان به قمست وسیع دریاچه میرفت و یا در آن قسمت که نهر آب به دریاچه میریخت، تور میانداخت.
این نهر زیبا و صاف که از زیر یکی از تخته سنگهای کوه میجوشید تابستانها خشک میشد اما دوباره بهار به راه میافتاد و ساقههای سبز و قهوهای رنگ کاجها را شستشو میداد و پس از مشروب ساختن یک مرتع وسیع به آب دریاچه میپیوست.
یک روز که «آلتونین» یا گاری کود به مزرعه میبرد پیرمرد را دید که با سه ماهی درشت از دریاچه برمیگردد. هر سه را با چند رشته علف بههم بسته بود. این بهترین شکاری بود که تا امروز به دستش افتاده بود. از این رو، وقتی به «آلتونین» رسید با انگشت عرق پیشانیاش را پاک کرد و لبخند رضامندانهای لبهایش را از هم باز نمود.
«آلتونین» اسبش را نگه داشت و مثل این که از خواب بیدار شده باشد، به اطرافش نگاه کرد. همه چیز در اطراف او زیبائی و جلای خاصی داشت.
احساس کرد که از زندان وجود خود رسته است. او آزاد شده بود تا برای پیروزی بر زندگی فعالیت کند و همنی امر بود که گاه او را میداشت که سخن گوید یا خاموش باشد.
پیرمرد ضعیف ماهیهای سیاهرنگ خود را بلند کرد و دندانهای تیز بزرگترینشان را نشان داد. «آلتونین» با خود اندیشید که در اعماق این دریاچه آرام چه عجایبی نهفته است. پس با لحن دوستانهای به پیرمرد گفت:
- - تو با این ماهیهائی که گرفتهای، دست کم تا دو سه روز دیگر غذای مناسبی خواهی خورد.
به صورت پیرمرد نگاه کرد، چشمان خاکستری رنگش با نگاهی نافذ از پشت ابروان در هم او به صورتش دوخته شده بود. در اعماق نگاهش احترامی عجیب مشاهده میشد. «آلتونین» و پیرمرد با آنکه اختلاف سنی داشتند قلباً به هم نزدیک بودند و به دیده حرمت به یکدیگر را مینگریستند. هر دو روی یک زمین و برای یک ارباب کار میکردند. - زمینی که امسال بیشتر قطعاتش را کاشته بودند و محصول نسبتا متنوعی به بار میآورد- آسمان صاف بر سرشان خیمه زده بود و خورشید درخشان شعاع حیاتبخش خود را بر آنان میریخت. دیگر میتوانستند شکمهای خود را سیر سازند. غذا به اندازه کافی به دست بیاورند. حتی اسبی که به گاری بسته بودند آن همه لطف و صفا را درک کرده سرش را بالا گرفته بود و شیهه میکشید.
پیرمرد در حالی که ماهی بزرگ را با دست نوازش میکرد گفت:
- - مرا به اسم کوچکم صدا نخواهید کرد؟ اسم من هرمان است. اسم شما چیست؟
- - یان!
***
هر دو لحظهای ساکت ایستادند. پیرمرد لاغر اندام و ضعیف با لباسهای پر وصلهاش، با ماهیهای سیاهش که آنها را با رشتهای از علف به هم بسته بود؛ و آلتونین لاغر اندام اما ورزیده و قد برافراشته، با آرنجش که به گاری تکیه کرده افسار اسب را به دست گرفته بود. آلتونین گفت:
- - امسال زمینها کود کافی نخوردهاند!
هر دو به زمینهای شخم زده نگاه کردند. کپههای کود، پهن، و ماسه با فاصلههای زیادی روی زمین ریخته شده بود. پیرمرد جواب داد:
- - معلوم است. محصول خوبی هم برداشت نخواهد شد.
آلتونین دلش میخواست به اسرار این سرزمین پی ببرد اما نمیخواست در این مورد راساً سوالی مطرح نماید. از این رو گفت:
- - اگر قدری کود شیمیائی...
اما فوراُ حرف خود را قطع کرد.
هرمان گفت:
- - از این کودها هم میشود تهیه کرد. اما آنچه محصولات را خوب میکند دو چیز است: یکی باد و یکی وضع هوا. ما سابق بر این نه مدرسه کشاورزی داشتیم نه کود شیمیائی و از این بازیها.... آن وقتها حتی بیاستعدادترین اراضی محصول خوبی میداد... راستی که پیشرفت علم که اینهمه ازش حرف میزنند، هیچ چیز را نتوانسته است از مسیر خود منحرف سازد، حتی یک نسیم کوچک را!
بار دیگر هر دو ساکت ایستادند. آفتاب بر آنان میتابید. شکوفههای قرمز رنگ در زیر نور خورشید میدرخشیدند. ساقهٔ شکسته یک گل وحشی روی علفها افتاده بود. پرندهای در اوج آسمان میپرید و نغمهٔ دلانگیزی میخواند. آلتونین پرسید:
- - هرمان! لابد شما از خیلی پیش در اینجا زندگی میکنید؟
پیرمرد همانطور که به فکر فرو رفته بود گفت:
- - درست است اما نه همه عمرم را... من باقی مانده یک خانواده هستم که به کلی از هم پاشیده است... سایرین به شهر رفتهاند یا به رحمت خدا... من در جوانی خیلی سفر کردهام... آهنگر بودهام... ملاح بودهام... وقتی به اینجا برگشتم عمویم «جوس» مرد... رفته بود اسبش را از صحرا بیاورد.. حتی میتوانم جائی را که جسدش افتاده بود هم به شما نشان بدهم... مرد زرنگ و کاردانی بود. اما عاقبت قلبش ضعیف شد.
آلتونین نتوانست از سئوالی که نوک زبانش آمده بود، مطرح نکرده رد بشود. این بود که با سر اشارهای به خانه روستائی کرد و گفت:
- - و این مرد؟
در این هنگام گوئی ابری تیره بر چهره مرد خیمه زد و تبسمی را که بر لبش نقش بسته بود پوشانید... با تردید، در حالی که قبلا کلمات را میسنجید و بعد ادا میکرد گفت:
- - این سومین سالی است که در اینجا سکونت دارند. پیش از اینها شخص دیگری مالک این زمینها بود... همه برای من یکسانند.... تا وقتی که من توی این کلبه ته راهرو میخوابم، برایم مهم نیست چه کسی مالک این سرزمین است. دیگر پیر شدهام... بیش از نصف روز نمیتوانم کار کنم... سینهام تنگی میکند...
آلتونین رفت سر موضوع اول و پرسید:
- - اینها اصلا شهری هستند؟
اما پیرمرد به این سوال جواب نداد و گفت:
- - اسمش آلفرد است. از طرف مادر به مالکین قبلی این مزرعه منسوب میشود... میگویند مهندس است. من نمیدانم شاید اینطور باشد. جدهاش راجه به مادرش داستانی نقل میکرد... میگفت: مادر آلفرد از خانه شوهر خود فرار کرده به خانهٔ پدرش پناه آورده بود. آن وقت فقط همین آلفرد را داشت. زن بینوا در همینجا مرد. شوهرش که مرد دائمالخمر بیعاری بود برای تشییع جنازه زنش به مزرعه آمد. تابوت را در همین گاودانی گذاشته بودهاند... بعضی از زنها مردک را دیده بودهاند که میخواسته انگشتر نامزدی را از انگشت زن جوانمرگش بیرن بیاورد. بعد نمیدانم چطور شده که به روسیه فرار کرد. اما نسلش باقی ماند. خونش در عروق این «آلفرد» وارد شد.
هرمان به دریاچه چشم دوخته بود و حرف میزد. این پیرمرد، محافظهکار بود آلتونین حدس زد که او از این همه گفتگو پشیمان شده است... همانطور که افسار اسبش را تکان میداد تا به را افتد، گفت:
- - خوب! آفتاب خیلی بالا آمده.
هرمان هم به راه افتاد و با ماهیهایش به طرف خانه رفت.
***
روزهای دلانگیز بهار پشت سر هم میگذشتند. روز به روز «مرد اتاق خوابی» بیشتر اظهار ناراحتی میکرد. گاهی اوقات با آن دو نفر دیگر به کار مشغول میشد و آن ها را در پاشیدن کود یاری میداد. گاهی هم مشغول کندن ریشههای درخت از زمینی میشد که به قول خودش برای زراعت آماده کرده بود... اما متصل ناسزا میگفت و شکایت میکرد. زیرا برای این کار مواد منفجره نداشت. و مجبور بود این کار را با دست انجام دهد.
اوایلی که به این کار مشغول شده بود دو سه ساعتی پشت سر هم کار میکرد اما ناگهان خیس عرق میشد. بعد لباسهایش را کم کم در میآورد و هر چه در دست داشت میانداخت زمین، و خودش به پشت میخوابید. بعضی وقتها برای فرار از کار بهانه میتراشید. مثلا میگفت دسته بیل لق شده و یا دم تبر به سنگ خورده و یا برای دور کردن مرغ و خروسها از محوطه مزرعه کارش را رها میکرد و به طرف آنها سنگ میانداخت.
عصرها که از کار برمیگشت حال تباهی داشت. تلوتلو میخورد. چشمان بیفروغش را به این طرف و آن طرف میگردانید. بعد میرفت سر چاه، آبی میخورد و کنار دیوار پشت انبار غله مینشست و چشم به قریه میدوخت.
یک شب آلتونین بر اثر صدای یکی از درها از خواب پرید روی تخت نشست و تکیه به دستهایش داد. در اعضای خود احساس لرزشی میکرد. قلبش به شدت میزد. بعد معلوم شد که مرد میخواهد از «قفس» خود خارج شود ولی زن در اتاق را از این طرف به روی او قفل نموده و او را در همان اتاق خوابش زندانی کرده است. از این رو، مرتب مشت به در میکوبید و در حالی که میخواست دیگران را از خواب بیدار نکند پی در پی فحش میداد و میغرید.
آلتونین شنید که زن از تختخوابش پائین آمد و از درز در شروع به صحبت کرد. اما دیگر نفهمید که چه میگوید. ولی ناگهان صدائی چون رعد از اتاق آخر راهرو - یعنی از اتاق هرمان - برخاست: این هرمان بود که به دیوار مشت میکوبید و به طوریکه صدایش تا اتاق آلتونین هم میآمد فریاد میزد:
- - چه داد و فریادی راه انداختهای؟ ساکت میشوی یا با دسته بیل بیایم؟
در این هنگام سکوت همه جا را فرا گرفت... آلتونین مدتی بیدار ماند و گوش فرا داد بعد خودش را قانع کرد که به او چه ربطی داد... کسی از او کمک نخواسته که مجبور شود دخالت کند. ولی بعد فکر کرد که خیلی هم مربوط به اوست. کمکم وحشتی سر تا پایش را فرا گرفت زیرا اندوهی که گلویش را فشار میداد تاکید میکرد که برخیزد...
***
در روزهای بعد، زن ناراحت و عصبانی بود. این وضع روحی او از حرکات و سکناتش مشهود میشد. گوئی با نگاههای ملتمسانهاش از هر کس مدد میخواست. او تا کنون با مردی آشنا نشده بود؛ تصور نمیکرد که هیچ غریبی بتواند او را مساعدت کند.
محبتی گرم و ملالانگیز قبل آنتونین را فرا گرفته بود. از گوشه چشم اطوار عجیب خانمش را نگاه میکرد- مخصوصاً آن شب بعد از شام که روی نمیکت چسبیده به دیوار نشسته بود - آلتونین رنج میبرد و سعی میکرد خود را به کلی از آنها غافل کند اما امکان نداشت. شبها از فکر و خیال خوابش نمیبرد و روزها را غمگین و افسرده به شب میآورد. این عذاب روحی گاهی او را به کتک کاری و حتی آدمکشی وسوسه میکرد. اگر از طرف زن اشارهای میشد آلتونین برای نجات او وارد میدان میشد ولی مثل این که از آن تنهائی و عذاب لذت میبرد.
آلتونین با او دربارهٔ نیازمندیهای مزرعه گفتگو میکرد - زمینهای شخمزدهای که باید بذرافشانی شوند. چاوداری که باید بکارند. علفی که باید از حالا برای زمستان گاوها تهیه کرد - زن موقع حرفزدن آلتونین فقط سرش را به علامت تصدیق تکان میداد و با آنکه میخواست وقار و ابهت خود را حفظ کند ناتوانی و عجز از چهرهاش هویدا بود. آلتونین عاقبت حقیقت موضوع را دریافت و با لحنی که از آن ناکامی میبارید گفت:
- - خوب شاید علیرغم همهٔ اینها بتوانیم نقشههای خود را عملی سازیم!
و در این حال به او نگریست. در گونههایش لرزشی نمودار شد اما تبسمی نکرد. آلتونین از وقتی که به این مزرعه آمده بود لبخندی بر لب او ندیده بود. گوئی آن مکان اصلا غمآور بود. آن دریاچهای که با آب کبود رنگش موج میزد، آن صخرههای عبوس، آن مزارع تیره رنگ که بر دامن تپه گسترده شده بود، آن اسب سفید پیر که در طویله - برابر آخور- نشخوار میکرد،همه و همهٔ اینها لبخند را بر لب خفه میکردند و طراوت روزهای زیبای بهار را به ملال مبدل میساختند. حال آنکه آسمان، در اینجا، بلندتر از قریه، بلندتر از شهر، بلندتر از زمینی که درختان صنوبر سراسر آن را فراگرفته بود به نظر میآمد...
آلتونین ندانست چطور شد که کارخانه و خانههای کارگری زادگاهش به یادش آمد. علاقهئی نداشت که آنها را به یاد بیاورد. نمیخواست اندوه کهنه در قلبش تازه شود. احساس کرد با آنکه قلبش مرده است، غمی و هوسی در اعماق آن بیدار میشود. نمیخواست گور خاطراتش را بشکافد... خیر او در این بود.
***
کارها روبهراه میشد. قصابی آمده بود تا گوساله را بخرد. از بابت شیر پول بیشتری به دستشان میآمد. بذر مورد نیاز را میتوانستند با پول گوساله خریداری کنند. هرمان صفحات زرد تقویم کهنهای را زیر و رو میکرد تا بداند چندم ماه است و کدام روز برای تخمافشانی مناسبتر است. هر وقت آلتونین از این همه اتلاف وقت ناراحت میشد هرمان میگفت: «هنوز وقتش نرسیده است» هوا رو به گرمی میرفت، سبزهها روی زمین را پوشیده بود و مزارع در انتظار بذر بودند. اما پیرمرد به آلتونین اندرز میداد که تنها به ماه اعتماد کند، زیرا ماه بهتر از موقع بذرافشانی مطلع است. حتی از متخصصین این فن هم بیشتر آگاه است.
آلتونین اول میخندید ولی بعدها فکری به سرش زده بود که نکند همه چیز دروغ و غیرواقع باشد: کارخانهها، شهرها، کتابها، اجتماع، آموزش و پرورش، علم، رادیو و اتومبیلهائی که در جادهها بر یکدیگر سبقت میگیرند. پیرمرد سالخورده وقتی صفحات کهنه تقویم را با انگشت برمیگردانید انگار هر بار به خزانهای از حکمت دست مییافت. حکمتی سربسته و غامض که الهه ماه و زمین و خورشید به او ارزانی داشتهاند؛ حکمتی که باید در مقابلش به ادب ایستاد و از هرگونه تبسم مسخرهآمیزی توبه کرد. وگرنه کیست که مجاری آب را در اعماق زمین گشوده است و کیست که به دانه ناچیز حیات بخشیده؟ آلتونین این چیزها را نمیدانست ولی هرمان با آن قیافه خردمندانهای که میگرفت گوئی به همه این اسرار آگاه بود.
اتفاقاً یکی از روزها «مرد اتاق خوابی» ناپدید شد. وقتی آلتونین نزدیکیهای غروب از مزرعه برمیگشت زن را دید که بر آستانه خانه ایستاده است. دستهایش نیمهعریان بود و در حالیکه صدایش از شدت اضطراب میلرزید فریاد زد:
- - آلتونین! تو او را ندیدی؟
هیچوقت اسم شوهرش را بر زبان نمیآورد، فقط با اشارهٔ سر یا با کلماتی از قبیل او یا فلانی ازش نام میبرد.
زن تازه از ده برگشته بود. برای خرید پارهئی از مایحتاج خود به ده رفته و مدت یک ساعت هم در آنجا توقف کرده بود. آلتونین در حالیکه با نگاه محبتآمیزی به او نگاه میکرد گفت:
- - نه. امروز هیچ خدمتشان نرسیدهام.
آلتونین احساس کرد واقعهٔ مهمی رخ داده است. و چیزی که موجب این همه اضطراب شده امر کوچکی نیست ولی چون به او مربوط نبود نپرسید. در این موقع پیرمرد از انبار هیزم بیرون آمد تبر کوچکش را به دست گرفته بود. او هم هیچ سوالی نکرد و به طرف اتاقها به راه افتاد... آلتونین پس از اندکی تردید دنبالش را گرفت و زن را همانجا توی درگاه تنها گذاشت.
پیرمرد راه اتاق مخصوص زن را در پیش گرفت. در اتاق باز بود. در گنجه هم نیمباز... چفتش کنده شده، چوب رنگ نخوردهٔ زیر آن نمایان بود. بعد فهمیم در صندوق شکسته شده و پولهای آن به سرقت رفته است.
قیافه هرمان خیلی عصبانی بود با لحن کسی که کاملا از جریان اطلاع داشته باشد گفت:
- - چکش و دیلم را قبلا در اتاقش قايم کرده و منتظر فرصت بوده است.
بدون آنکه تغییری در قیافهاش پیدا شود و یا دستش را تکان بدهند همانطور که تبر را به دست گرفته بود صحبت میکرد. شاید هم این تبر را عمداً به دست گرفته بود و میخواست اگر پا دهد کاری با آن انجام دهد! اصولا هر وقت ناراحتی برایش پیش میآمد بیدرنگ سراغ اینگونه آلات قتاله میرفت.
آلتونین باز احساس کرد حادثهای در انتظار اوست. یک حادثهٔ ناگوار... این بود که با لحن مرموزی پرسید:
- - به نظر شما برمیگردد؟
پیرمرد جواب داد:
- - مال بد بیخ ریش صاحبش!...
***
آلتونی رفت تا طویله را تمیز کند. زن را میان در ایستاده دید ولی بدون آنکه سرش را برگرداند از نزد او گذشت. صدای نفسهای پیدرپی و ملتهب زن را شنید. راستی که اینحال از هر گریهای دردناکتر بود. زیرا وقتی مصیبت به نهایت برسد گوئی راه را بر اشک میبندد. آلتونین با خود اندیشید این زن زیبا با چه بدبختیهائی دست به گریبان است.
آلتونین تصمیم گرفت خود را به یکی از ایستگاههای راهآهن برساند. برای آنکه زودتر به مقصد برسد راه میانبر را انتخاب کند و از میان تخته سنگهای کوهستان بگذرد. اما فکر کرد این هم فایدهای ندارم. آلتونین در تمام عمرش این همه غمگین نشده بود. مخصوصا وقتی زن را میدید با حالتی محنتزده با دستهای فرو افتاده سرش را از روی نومیدی تکان میدهد و با چشمانی لبریز از اندوه به اطراف مینگرد، خشم و تاثرش بیشتر میشد. آلتونین تا شب فرا رسید و هوا تاریک شد، بدون آن که چراغ روشن کند در طویله ماند.
زن چراغ اتاق را روشن کرد. غذای ساده را روی میز چید و مثل همیشه منتظر ایستاد. با گامهای سنگین به طرف اتاق رفت و لحظهای بعد هر سه در سکوت غمافزائی به خوردن شام مشغول شدند.
روز بعد هرمان درها را درست کرد و به جای چفتهای شکسته، چفتهای محکمی کار گذاشت.
روز سوم قصاب آمد تا گوسالهای را که خریده بود ببرد. شاخهای گوساله را با طنابی به عقب گاری بسته بود و به خارج محوطه میکشید. حیوانک مقاومت میکرد و با صدای محزونی ناله سر میداد. حالا میباید با پول گوساله بذر خرید. اما وقتی صندوق را حالی کرده باشند چگونه میتوان چنین کاری انجام داد. و در صورتی که در ده قرض گرفتن بذرها مثل جاهای دیگر معمول نبود چه باید کرد؟ بنابراین، باید به نالههای گوساله توجهی نکرد. در حالی که زن با نگاههای غمآلود خود گوساله را تعقیب میکرد گفت:
- - آلتونین! فروش این گوساله برای ما هیچ فایدهای نداشت.
روزها از پی یکدیگر گذشتند تا هفته به آخر رسید هر سه مشغول کار بودند اما هیچ حوصله حرف زدن نداشتند. مثل اینکه همه خوشیها که در دل اندوخته بودند گریخته بود. از قرائن بر میآمد که حوادث ناگوار دیگری در پیش است. در پس آن لبهای فروبسته غوغای مرموزی حکمفرما بود.
***
چندی بعد یک روز، که آلتونین مشغول شخم زدن زمین بود زن به مزرعه آمد تا او را صدا بزند. با سردی که از طرف شمال میوزید هوا را سرد کرده، آب دریاچه را به تلاطم آورده بود. زن با دشواری از میان شخمها میگذشت و به طرف آلتونین میآمد. آلتونین دست از کار کشید و منتظر رسیدن او شد. قلبش میزد و در پاهایش احساس لرزشی خفیف میکرد زیرا تا آن روز زن در مواقع کار به سراغش نیامده بود.
هر دو روبهروی هم ایستادند. باد به شدت میوزید. آلتونین چشمهایش را بسته بود. زن گردنش را بالا گرفته بود و چشم از او بر نمیگرفت. زن با قامتی دلانگیز در مقابلش ایستاده بود و بادی که گیسوان زر تر زیبایش را روی دوشش به نشاط میلرزانید، گونههای لطیفش را گلگون کرده بود یقهٔ جامهاش که باز شده بود سینهٔ سفید و شفافش را نشان میداد. قوی و خوشاندام بود. آن همه خودپسندی و شجاعت را آلتونین در دل ستود. برای او محبوب و عزیز بود. آلتونین از نگاه او فریاد قلبش را میشنید و به این ندا پاسخ میداد.
زن به سخن آمد و گفت:
- - آلتونین! میتوانی با عمو هرمان به ده بروی؟ میگویند آن جاست! او را بیاورید. هر چه باشد شوهر من است.
هرمان در آستانهٔ در منتظر او بود. لباسهای پلوخوریش را پوشیده بود - لباسهائی که معمولا روزهای یکشنبه میپوشید - و کلاهی سیاه و قدیمی بر سر داشت.
آلتونین کمربندش را جستجو کرد، اما پیرمرد به او گفت:
- - چاقویت را بگذار خانه. بهتر آن است که یکی از چوبهای نرده را عصا کنی. اما من احتیاطاً این را زیر بغلم مخفی کردهام.
بعد دکمههای کتش را باز کرد و ششلول کهنهئی را که زیر لباسهایش مخفی کرده بود نشان داد. بر چهرهاش لبخند گمی نمایان شد و به حرفهایش ادامه داد:
- - آن وقتها که من در دریا کار میکردم طرز به کار بردنش را یاد گرفتهام. و با آن که پیر هستم محال است یک نفر هر چند قوی باشد بتواند بر من غلبه کند.
هر دو پهلو به پهلو راه افتادند و راه قریه را در پیش گرفتند وقتی از آستانهٔ مزرعه دور شدند گامهایشان را هم تندتر کردند. لحظهای بعد نفس پیرمرد به شماره افتاد و صورتش سرخ شد. کمکم از دیدن آلتونین حمیت جوانی در عروقش به جنبش درآمد و نیروی از دست رفته را بازیافت.
هر چه پیشتر میرفتند عطش انتظار تسکین مییافت - انتظاری که بر روح سنگین آنان سنگینی میکرد- موقع عمل فرا میرسید. آلتونین در خود احساس غروری عجیب میکرد. با قامتی افراشته و سینهای گشاده قدم برمیداشت. گوئی همهٔ وجودش رشد مییافت و نیرو میگرفت... باید شوهرش را باز گرداند... زیرا زن از او خواسته بود.
***
به شاهراه رسیدند... در این هنگام سکوتی بر آنها سایه افکنده بود... چهرههای ناشناسی از پنجرهٔ مکانی که به قصد آن گام برمیداشتند نمودار شد... سپس چشمان کنجکاوی که آنها را نگاه میکردند پس از لحظهای ناپدید گردید. کنار دیوار انبار غله دو پیرزن نشسته بودند و وراجی میکردند. وقتی آلتونین و هرمان نزدیک آمدند پیرزنها خود را در خانهای پنهان کردند.
کمی که نزدیکتر آمدند، صدای همهمه و داد و فریاد عجیبی شنیدند. مثل این که گروهی در انبار مشغول قمار بودند. صدای نخراشیده مستان آمیخته با جینجین گیلاسها به گوش میرسید. هرمان نزدیک رفت و از در کوتاه خانه سر کشید و چپ و راست را نگاه کرد و با عصبانیت فریاد زد:
- - آلفرد از اینجا بیا بیرون!
یک لحظه همه ساکت شدند... پیرمرد دوباره با تحکم صدا زد:
- - یاالله!... زود!... راه بیافت!
این جمله را با آهنگی گفت که گوئی کلماتش چون مشتهای گرهخوردهای بر سر و روی حاضران فرود آمد. آلتونین نیز هوس کرده بود که چند مشتی حواله سر و روی آلفرد کند. از چند هفته پیش، این هوس در او قوت گرفته بود... بعضی وقتها انسان دلش میخواهد دق دلش را روی کسی خالی کند و هر چه و هر کس را که به دستش آمد بکوبد. حالا فرق نمیکند: خواه هیزم شکنی باشد یا دهقانی، مستی باشد یا هشیاری!
از داخل صدائی شنیده شد:
- - کیست که در اینجا فریاد میکشد؟
و در آستانهٔ در مردی کثیف با موهای آشفته و چشمان قی گرفته نمایان شد. هرمان خود را عقب کشید و در کنار آلتونین قرار گرفت. زیرا داخل شدن به آن انبار نوعی حماقت بود. از این گذشته دعوا کردن در یک فضای باز را ترجیح میداد. یکی از آنها که هیزمشکن بود گفت:
- - بچهها! حالا ببینید که من چطور حقشان را کف دستشان میگذارم!
و با گامهای سنگینی به طرف در آمد. سه چهار نفر مست دیگر هم با صاحب مزرعه بیرون آمدند و آلتونین وقتی آلفرد را میان آنها دید از تعجب سر جابش خشک شد. رنگ صورت و لبهایش به زردی گرائیده بود. مثل دیوانهها نگاه میکرد. عضلات صورتش میلرزیدند. کلاه نداشت. کتش را کنده بود. بدون کفش بود و با پاهای آلوده!... یکی از آستینهایش از نصف کنده شده، لباسش به وضع ناهنجاری آلوده به شراب بود. به روی هم، قیافهٔ تهوعآوری داشت. مثل تودهئی از قاذورات که کرم در آن افتاده باشد.
هرمان گفت:- یاالله آلفرد، راه بیفت برویم خانه!
آلفرد مثل سگ مایوس کتک خوردهای سرش را پائین انداخت و راهش را در پیش گرفت.
یکی از هیزمشکنها جلو آمد و کف دستش را روی صورت آلفرد گذاشت و او را به عقب راند. آلفرد بیاراده به دیوار خورد. هیزمشکن فریاد زد:
- - ها؟ کی به تو گفت در رفتن عجله کنی؟... خیر! اول باید حساب ما را پس بدهی!
در این هنگام صاحب مزرعه که از تاثیر شراب قیافهاش درهم و عبوس شده بود به طرف آلتونین آمد و با عصبانیت گفت:
- - اصلا کی به شما اجازه داده وارد مزرعه من بشوید؟
او هرمان را خوب میشناخت ولی در این هنگام خود را به نادانی زده به آلتونین نگاه میکرد. پیرمرد همانطور که دکمههای کتش را باز میکرد به حال تهاچم جلو آمد و گفت:
- - ما آمدهایم آلفرد را ببریم و حالا خواهی دید!...
یک هیزمشکن دیگر براق شد و گفت:
- - نه! نه! هر کس میتواند اختیاردار خودش باشد! این طور نیست؟
مثل این که این حرف آلتونین را تحریک کرده باشد فریاد زد:
- - بله بله!... من اختیار خودم را دارم. شما دو تا کارگر اجیر من هستید... بروید به جهنم بشوید!
مردی که قبلا از انبار بیرون آمده بود نعره زد:
- - زن خوشگل آلفرد منتظر کسی است که امشب رختخوابش را گرم کند
و بعد شروع کرد به قاهقاه خندیدن!
در این هنگام آلتونین کار خود را شروع کرد... با دست چپ مشتی میان سینه و شکم او نواخت و وقتی به جلو خم شد با دست راست مشت محکمی به چانهٔ او زد. گردنش به عقب رفت. به سختی از جا کنده شده به دیوار انبار خورد و سپس بر زمین نقش بست. به زحمت نفس میکشید... صاحب مزرعه خود را به درگاه انبار کشید و علائم وحشت بر چهرهٔ آلفرد هویدا شد- مرد دیگر همچنان آماده انتقام بود. کاردش را کشید و همین که خواست آن را در کتف آلتونین فرو کند هرمان با چوب به مچ او نواخت و کارد را از دستش بر زمین انداخت. مردک خم شده بر زمین غلتید، اما وقتی که قصد برداشتن کارد را کرد، آلتونین پای خود را به روی آن گذاشت و منتظر ایستاد.
ناگهان آلفرد بازوهای خود را در هوا به گردش در آورد و چون سگان به زوزه کشیدن پرداخت. گوئی به ناگهان عقل از سرش پریده بود. آب از لب و لوچهاش جاری شده بود. چون بید میلرزید. جماعتی گرد آمده به او نگاه میکردند. هیزمشکن آهسته از زمین برخاست و چنانکه گوئی درد مچ و برداشتن کارد را از یاد برده باشد با صدای وحشتناکی فریاد زد:
- - ترا به خدا ببینید چه به سر این مرد آمده!
هرمان که از این حرکات ناپسند در مقابل اهل قریه ناراحت شده بود، قرقرکنان گفت:
- - آلفرد خفه شو! دست از این زوزه کشیدنت بردار... راه بیفت بریم!
هر لحظه بر جمعیت تماشاچی افزوده میشد. پیرمرد دیگر نتوانست تحمل کند: چوبش را در هوا چرخاند و بیرحمانه به کنار گوش آلفرد کوبید. آلفرد چون نعشی بر زمین دراز شد. دهنش کف کرده بود، میلرزید و دست و پا میزد؛ اما زوزهٔ او نه تنها قطع نشد بلکه آمیخته با فریادی دلخراش هر دم بیشتر اوج میگرفت.
هیزمشکن که از دیدن این وضع اندکی مستی از سرش پریده حیران شده بود، به ناله گفت:
- - خدایا! به ما رحم کن!
هرمان پیش آمد و آلفرد را تخت روی زمین خوابانید. آلتونین گفت:
- - یک تکه توی دهنش بتپان! و تو [اشاره به مردک هیزمشکن کرد:] یک سطل آب بیار. وقتی آب را رویش ریختم خفه خواهد شد!
هیزمشکن کمی این پا و آن پا کرد و بعد، از بالای تپه سرازیر شد. آلتونین هم تکه کهنهٔ چرکینی را که با آن جلو ناودان را بسته بودند و بیرون آورد به دهان آلفرد تپاند و سخت فشرد... آلفرد سر خود را بلند کرد، دهانش را جلو آورد تا دست آلتونین را به دندان بگیرد. چشمانش بیاراده در حدقه میگردید و با آنکه دهانش با توپی کهنه بسته بود، همچنان صدای زوزهاش قطع نمیشد. اما بالاخره از صدا افتاد و رنگ صورتش کبود شد. آلتونین وحشت زده گفت:
- - انشااله برای همیشه صدایش خواهد برید!
و هرمان با خونسردی جواب داد:
- - نه به این زودی ها هم... نه!
در این لحظه هیزمشکن با سطل آب که آن را از چاه پر کرده بود- برگشت مردی که کنار دیوار افتاده بود کمکم به هوش آمد و از جا برخاست. سر خود را خاراند و خود را به داخل انبار کشید. آلفرد کمکم از حال میرفت. هرمان دستهایش را ول کرد و کهنه را از دهانش بیرون آورد و سپس او نشاند و آب سطل را روی صورت کبود و لرزانش ریخت.
سکوتی همه جا را فرا گرفت. آلفرد دستهایش را که آب از آن میچکید بلند کرد تا آبی را که روی چشمهایش جمع شده بود پاک کند.
مردی که از دست آلتونین کتک خورده بود دوباره از انبار بیرون آمد و رفت و بر پلهٔ نردبانی که به دیوار تکیه داده بودند نشست. نصف شیشه شرابی را که به دست داشت به آلتونین نشان داد و با لحن تملقآمیزی گفت:
- - بفرمائید... شراب خوبی است... یک جرعه!
آلتونین سری تکان داد اما حرفی نزد.
از کلاه و کت آلفرد اثری نبود. اما مردی کفشهایش را توی کیسه گذاشته بود و اصرار داشت که آلفرد آنها را در قمار باخته است.
***
بالاخره هرمان و آلتونین و آلفرد برگشتند. آلفرد نه کت داشت و نه کلاه. در طول راه نه یک کلمه حرف زد و نه به اطراف خود نگاه کرد. با صورت باد کردهای پاهایش را روی زمین میکشید. وقتی به در مزرعه رسیدند آلفرد دیگر نمیتوانست راه برود. دیگر ساقهایش قدرت تحمل تنهٔ او را نداشت و هرمان مجبورش میکرد که روی پاهایش بایستد. مرد تلوتلو میخورد. هرمان از عقب گردنش را گرفت و او را به جلو راند. آلفرد به صورت به روی زمین افتاد و بینیاش پر خون شد. شروع به گریه کرد. اشکش با خون آمیخته شده روی صورت کبودش راه افتاده بود. وقتی هرمان آلفرد را زیر ضربات چوب گرفته بود تا او را مجبور به راه رفتن کند، رنگ از صورت آلفرد پریده بود. وقتی به مزرعه رسیدند، آنجا پرندهای پر نمیزد. پیرمرد دیگر خسته شده به نفس نفس افتاده بود. اسیر خود را به طرف حمام راند. آنجا دیگی روی آتش گرم میشد و یک دست لباس نظیف هم به دیوار آویخته بود. هرمان آلفرد را کف حمام انداخت و لباسهای آلوده و کثیفش را کند. آب به روی او ریخت و بدون آنکه به داد و فریادهایش توجهی کند با برس زبری او را شست. سپس دوش سرد را روی سرش باز کرد و لحظهای بعد دستور داد تا خود را خشک کند و لباس بپوشد. پیرمرد دچار تنگی نفس شده بود. آلتونین صدای سوت مانندی را که از حنجرهٔ او خارج میشد را میشنید. طولی نکشید که آلفرد لباس پوشید و به طرف اتاق را افتاد... دو مرد دیگر هم به دنبال او به راه افتادند.
غذا آماده بود. مرد برای خوردن پشت میز قرار گرفت. وقتی هقهق گریه میکرد پرههای بینیاش باز میشد. حالت رقتآوری داشت. تکه نان خشکی در دهان گذاشت اما مثل این بود که قدرت جویدنش را نداشت. زن نیز آن طرفتر سر جای خودش نشسته بود و به او نگاه میکرد: انگار مردمک آبی چشمش به یک تکه سنگ مبدل شده بود. مرد نیمه کاره از سر سفره برخاست و به طرف اتاق خودش رفت و چون زن به دنبالش راه افتاد و آلتونین به چشمانش نگاه کرد، آن را از هر تعبیری جز یاس و نومیدی خالی یافت. آلتونین متوجه قطره خونی شد که روی صورتش پاشیده شده بود. احساس کرد دستهایش خسته و دردناکند. با این وجود باز دلش میخواست کسانی را زیر ضربات مشت بگیرد. اما چه کسی را؟... مرد رفته بود... و زن هم به دنبالش!
هرمان به سر به طرف آلفرد اشاره کرد و گفت:
- - یک سال در تیمارستان بوده... او را مرخص کرده گفتهاند حالش خوب شده... این دو نفر خانهٔ بسیار خوبی در شهر داشتهاند... با صندلیهای حریر... یک پیانوی قیمتی... و خیلی چیزهای دیگر... من یک بار پیش آنها رفته بودم... البته مرا در مطبخ جا دادند. اما همه اینها را دیدم. اما وقتی به اینجا آمدند هیچ چیز برایشان نمانده بود. زن هم خودش خیلی ثروتمند بود اما از آن همه دارائی همان قدر برایش مانده بود که توانست این مزرعه را بخرد...
دکترها گفته بودند برای این که کاملاً حالش خوب شود باید در ده زندگی کند.
آلتونین گفت:
- - از خانواده نجیبی است و الا حاضر نمیشد با چنین آدمی زندگی کند و دم برنیاورد.
کلمات در گلوی آلتونین گره میخورد.
هرمان جواب داد:
- - پیش از آنکه اینجا بیاید اصلا نمیدانست گاو دوشیدن یعنی چه، نمیدانست طویله و آخور چه معنی دارد! اولی که اینجا آمده بودند، برای دوشیدن گاوها یک خادم داشتند که او را هم جواب کردند. و از آن وقت تا کنون زن تمام این کارها را به عهده خود گرفته است. زن عجیب و توداری است. با آنکه قریب سه سال است با هم در زیر یک سقف زندگی میکنیم هنوز هم نتوانستهام به عمق افکار و احساساتش پی ببرم... او به من عمو میگوید!
تاریکی بر اتاق مستولی شده بود. موقع آب دادن اسب و تنظیف طویله فرا میرسید. آلتونین برای انجام وظیفهاش به راه افتاد کنار در ایستاد و در حالی که صورتش را در تاریکی مخفی کرده بود سوال عجیبی از دهانش پرید:
- - لاید خیلی هم یکدیگر را دوست دارند...؟!
پیرمرد خسته و کوفته صورتش را بالا گرفت و به تاریکی خیره شد و سپس گفت:
- - عموی خدا بیامرزم «جوس» میگفت رشتههای کراهت از رشتههای محبت محکمتر است!
آلتونین به طرف طویله راه افتاد. باد ایستاده بود و چند ستاره از لابهلای ابرها سوسو میزد... نسیم عطرآگینی از طرف مزرعهای که تازه شخم زده بودند به مشام میآمد... یک پرنده سرگردان به دنبال آشیانه میگشت.
۴
بعد از این واقعه، چند روزی پر از اندوه و ملال سپری شد. و در این مدت مردی که خود را در خم می غرقه ساخته بود همچنان به روی تختخوابش افتاده بود و سعی میکرد زندگی عادی خود را بازیابد. در بیست و چهار ساعت اول، بیچاره در آتش میسوخت و از آن به بعد، به پشت روی تختخواب افتاده چشمانش را که به شکل عجیبی میدرخشید، به سقف دوخته بود. گاهی وقتها آن قدر با قیچی ناخنهایش را میگرفت، تا سر انگشتانش را خونآلود میساخت. و گاهی هم آن قدر سینهاش را چنگ میزد که از حال میرفت و در این مواقع احساس میکرد که در حال انتظار است. در روزهای آخر با لباس منزل کنار تختش مینشست. بعضی وقتها هم دچار وحشت عجیبی میشد: از دیوارها میترسید. از پنجره میترسید. از زمینی که جلو پنجره گسترده شده بود میترسید. چیزی در گوشش صدا میکرد. مثل این که خلق بسیاری با چوب و چماق به طرف او حمله کردهاند!
زن او را پرستاری میکرد. غذا برایش میبرد. و ساعات طولانی کنارش مینشست و در کمال محبت به عجز و لابهاش گوش میداد.
ابتدا وقتی میخواست بایستد ساقهایش میلرزید. اما بعدها توانست خود را تا کنار پنجره بکشد و از آنجا به خارج نگاه کند. یا آن که از طاقچه یا قفسه کتابی بردارد. این کارها را از آن جهت میکرد تا خود را سالم جلوه دهد و بهتر بتواند به زنش نزدیک شود. گاهی وقتها هم چهار دست و پا توی اتاق راه میرفت و عجز و لابهکنان خود را در قدم زنش میانداخت. هر چه حالش بهتر میشد آتش شهوت هم بیشتر در وجودش شعله میکشید. هر ذرهای از ذرات جسم و روحش از شهوت میلرزید.
این تبسم احمقانهای که لبهای کلفتش را از هم باز میکرد زیاد طول نمیکشید بلافاصله دشنامها شروع میشد زیر لب میغرید و فحش میداد. در وجود او دوزخی از امیال نفسانی مشتعل بود. برای این که این جهنم سوزان را اطفا کند گاه مینالید و گاه میخروشید.
زن در این مواقع به اتاق خودش میرفت و در را از پشت قفل میکرد. از بیم آن که مبادا در را از جا بکند با تمام تن خود به آن تکیه میکرد. در چشمانش برق جنونآمیزی دیده میشد. سپس آهی میکشید و با اندوهی بسیار به اتاق دم دستی میرفتو صورتش مثل کسی که تب کرده باشد سرخ میشد. گوئی از دست حیوان درندهای گریخته است. درندهای که اکنون پشت در ایستاده است. در واقع او از یک جدال سخت و از یک مبارزه عجیب برمیگشت. او در این جدال، در این مبارزه تنها بود. زیرا نمیتوانست کسی را به یاری بطلبد!
لحظهای بعد کار مستمر خود را از سر میگرفت و با دلوهای سنگینی آب میکشید. خوکها را سیر میکرد. برای گاوها علف میبرد. به ظاهر یک عمله، یک کارگر خشن و بیاحساس بود ام در زیر این ظاهر سرسخت روحی بزرگ و احساساتی عمیق جای داشت.
وقتی مشغول کار میشد این روح عالی را فراموش میکرد. و از این روی بود که کارهائی را که با او هیچ تناسبی نداشت انجامد میداد.
یک روز به زمین جلو مزرعه که از علفهای سبز پوشیده شده بود گذارش افتاد. سهرهای که منقار قرمز داشت میپرید و میخواند. آسمان بالای سرش با رنگ آبی درخشندهای گسترده شده بود. از روی مزرعه قدیمی بخار گرمی بر میخواست. فکر کرد که با آنکه آنها وقت صرف کرده و زحمت کشیده آن قدر که باید علف نروئیده است و در زمستان ذخیره علفی خوبی نخواهند داشت. آن دوردستها مرد غریب را دید که روی زمین خم شده مشغول کار است. «آلتونین» خم شده بود تا کفهٔ بیلش را با قطعه سنگی پاک کند. سرش را همآهنگ با کاری که انجام میداد بالا پائین میآورد.
زن همانطور که سطل آب را به دست گرفته بود ایستاد. و لحظهای نگریست مثل این که آن صدای منظم و آن حرکات همآهنگ به قلب او آرامش و صفائی بخشید. آرامش و صفائی که تا آن وقت احساس نکرده بود. سپس با گامهای آهستهای به طرف چاه به راه افتاد و سطلش را پر کرد. وقتی سطل را بالا میکشید به دهانه چاه سر کشید و با خود گفت: «عجب آینهٔ سحرآمیزی است». زیرا تصویر زیبای آسمان و صورت دلفریب خود را در آن منعکس دید. در آن لحظه محیط اطراف خود را فراموش کرده بود. گوئی هیچ چیز ماروأ ذات او وجود نداشت. همهٔ آن چه را که به یاد داشت از یاد برده بود و حتی آن چه را در کتابها خوانده بود. خیال کرد تصویری که در اعماق چاه همراه آب میلغزید او را به سوی خود میخواند... به اعماق چاه!...
***
وقتی سر برداشت و محیط معمولی همیشگی را در اطراف خود دید هوس کرد بگرید. مانند مرغان چنگل بنالد و زاری کند... با صدای بلند گریه کند؛ گریهای تلخ و عمیق. مثل اسبهای گاری که راه درازی را در مقابل خود میبینند . شیهه میکشند، تا میتواند فریاد مند. آن قضای سحرآمیزی که موقع تماشای آب چاه در وجودش راه یافته بود اینک ناپدید شده بود. به حال خود آمده بود. موقع آن رسیده بود که در قالب زنی رود که میخواهد آن چنان باشد. زنی که رنج بکشد و شکنجه ببیند. در کلبهای در یک مزرعه قدیمی محبوس باشد. او خودش این زندگی را پذیرفته بود. خودش خواسته بود. گوئی این رنجی که میکشید یک بیماری لاعلاج یک ننگ و رسوائی بود که جز به مرگ از آن رهائی نمییافت.
به خانه برگشت. باز هم طی کردن راه کوتاه بین گاودانی و خانه را از سر گرفت. همان بوئی که به بینیاش آشنا بود به مشامش آمد. گوئی بدنش یکپارچه چوب خنک و سرد بود.
گاوها را دوشید. حرکاتش بیاراده بود. مثل یک ماشین، بدون هیچ عقلی و شعوری. توی آخور گاوها علف ریخت. زبانبستهها هنوز شیرشان زیادتر نشده بود... کمکم همه چیز را فراموش کرد. بار دیگر روح تخدیر شده و خوابآلود همیشگی در جسمش حلول کرد.
شب آغاز شد. شبی طولانی و رنج دهنده. شبی که تمام وجود او را میفشرد. «آلتونین» و پیرمرد موقع خوردن شام دزدانه از گوشه چشم او را نگاه میکردند. گاهی که غفلتاً سر برمیداشت و این نگاههای دزدانه را میدید در خود احساس خواری و زبونی میکرد. گوئی رنجها و ناکامیهایش دوباره زنده میشد. در سکوتی غمافزا شام به پایان رسید «هرمان» با گامهای لرزانی از راهرو عبور کرده به اتاق خواب خود رفت. لحظهای بعد زن نیز راه اتاق خود را پیش گرفت.
همانطور که روی تختخواب باریک خود دراز کشیده بود، صدای «آلتونین» را شنید که از جا بلند شد و چراغ را خاموش کرد و به پشت بر تختخواب خود افتاد. در این هنگام از جای خود برخاست و در حالیکه با دست سینهاش را میفشرد کنار پنجره ایستاد. صورتش در هم رفته، علائم یک اندیشه عمیق بر آن هویدا بود.
تاریکی بر منظرهای که از پنجره دیده میشد پرده افکنده بود اما دریاچه در قلب این ظلمت همچنان میدرخشید. اندکی بعد پرتو ماه از پشت تپه چون کمانی کبود گونه نمودار شد و از پی آن قرص ماه تنبل و بیمار طلوع کرد.
اسب در طویله سر و صدائی راه انداخته بود. سمش را به زمین میزد و افسارش را تکان میداد. کمکم همه صدا افتاد و مزرعه در خواب، در راحت و آرامش فرو رفت. همه، به جز آن زن که کنار پنجره ایستاده بود و نگاه میکرد.
همچنان با لباس خواب تنها در تاریکی سرجایش ایستاده بود هنوز خستگی کار روزانهاش را حس میکرد. با دست سینهاش را فشار داد. خیال کرد مرده است، اما با آن که جسمش نرم و گرم بود برای روحش به منزله موجودی جامد و سرد به شمار میآمد؛ روح او این بدن را سرد و مرده تصور میکرد!
صدای دستی که روی در را لمس میکرد و بعد صدای لرزان و مضطربی را شنید... صدائی که روزگاری برایش دوست داشتنی بود ولی بعدها آرام آرام همهٔ عواطف انسانی را در وجود او کشته بود. معلوم بود خیلی با احتیاط کار میکند و میخواهد کسی بیدار نشود. زن نه فریادی کرد و نه از کسی استمداد جست او سالها بود که دیگر به کسی متوسل نشده بود و از کسی استمداد نکرده بود. خودش کلید را برداشت و بدون هیچ تردیدی در را باز کرد و داخل شد. در تاریکی دو دست قوی و حریص بازوهایش را گرفت آن گاه صدائی که بیشتر به یک پچپچ شبیه بود به گوشش آمد: «واقعاً تو شوهر داری؟» در برابر این صدای کرخ گوئی آخرین بقایای حرارتی که در وجودش متمرکز بود رخت بربست.
***
در گذشته، آن وقتها که سختترین ساعات خواری و مرارت را تحمل میکرد بارها سعی کرده بود که خود را گول بزند. بارها مرد مثل سگها در مقابلش لهله زده و در همان حال قسم خورده بود که برای زندگی آینده طرح نوینی بیفکند. او هم برای آن که اراده خود را و یا شاید احساسات خود را بکشد بیش از صد بار در دل قبول کرده بود که به زودی اوضاع رو به راه خواهد شد: اما هر بار که وعدهای از روی دروغی پرده برمیداشت و بیشتر حس میکرد که هر یک از آن کلمات شیرین وسیلهای برای فریب و در نتیجه تحقیر اوست، دیگر برای آن آرزوی ساختگی هم در قلبش جائی نمانده بود.
دیگر خنک و سرد شده بود. دستهای نرم و بیحال شوهرش کمکم تن او را کشته بود. آری! بدون آن که حتی آهی هم بکشد یا اشکی بریزد مرده بود. میدانست آن مرد تشنه شهوت هیچگاه در مقابل گریه و ناله او تسلیم نمیشود... تنها بود... هیچکس جز تاریکی بر او رحمت و شفقت نمیآورد.
زن به اتاق خود برگشت... سر تا پایش میلرزید. در را باز گذاشت. هر چه داشت با کمال سخاوت بخشیده بود. دیگر چیزی نداشت که مرد آن را بدزدد. خواری رقتباری را تحمل کرد تا آن مردک شرابخوار بدبخت خواب راحتی کند. آتش شهوتش برای چند ساعت خاموش شود... مرد صورت باد کردهٔ خود را میان بالش نرمی پنهان کرد، شعاع نیمرنگ مهتاب که از پنجره میتابید این چهرهٔ عبوس را روشن کرده بود. کمکم صدای وحشتناک خرناسهایش که بیشباهت به زوزهٔ وحوش نبود برخاست. غالباً وقتی که بیمار باشد، آن هم یک مرض روحی، قاعده این است که زیاد بر او ایراد نگیرند و پاپیاش نشوند. بدین جهت زن مجبور بود - شاید حقاً هم - که نسبت به او به ملاطفت رفتار کند قدری برای شفا یافتنش فداکاری کند قدری برای شفا یافتنش فداکاری کند. آنهایی که اهل اخلاق حکمت هستند این طور حکم میکنند. اما زن دیگر به این چیزها معتقد نبود. این حرفها را پوچ و بیاساس میدانست. لطف و مدارا در وجود او به صورت خشونت و عنف در آمده بود. زیرا لطف و خشونت را یک جور احساس میکرد گوئی همهٔ داروها برای او یک تاثیر داشتند. مثل این که هیچ برای او فرق نمیکرد. چه شهوتش را اطفاء مینمود و، چه همچنان شعلهور و خودسر نگاهش میداشت.
زن از اتاق خود به اتاق دمدستی آمد. هنوز هم زانویش میلرزید. آلتونین روی تخت محقر خودش خوابیده بود. صدای منظم نفسهایش شنیده میشد. اندوه ناگواری قلب زن را در هم فشرد... شاید این مرد شاهد تازهای برای بدبختی و خواری او بوده است... اما چه اهمیتی دارد؟... اصلا در این دنیا همه چیز بیاهمیت است.
از این اتاق هم گذشت و باز به شب به سکوت وهمانگیز آن و به آرامش بیدریغش پناه برد.
یکی از شبهای زیبای بهار بود... کف پاهایش خنکی زمین را حس میکرد. از قریهٔ دور دست صدای پارس سگها شنیده میشد. ماه رنگ پریده مانند داس مرگ بر فراز تپه و دریاچهٔ تیره رنگ آویزان شده بود. همه چیز زیبا و اندوه زده بود. اما او دیگر همه چیز را از دست داده بود- زیرا عظمت و شکوه نفسانی خود را از دست داده بود - در زمین ستاره آرزوئی برایش سوسو نمیزد. از هر چه ممکن بود بگوید «مال من است!» دیگر محروم شده بود. روی زمین نمناک خم شد و صورتش را در تاریکی قرار داد. پس از درنگی طولانی تلخی و نامرادی از چشمههای نومیدی و کینه که در اعماق وجودش بود جوشید و به صورت گریهای خاموش و بیصدا درآمد... کینه چیز ناتوان و ضعیفی است... بلکه تمام مشاعر آدمی در مقابل این گریه خاموش و بی صدائی که شب و زمین نمناک بر سینهٔ خود میفشردند بیمقدارتر و کمارزشتر بود.
زمین اطراف او و مزرعهاش گسترده شده بود و گوئی تا آستان لانهایه پیش میرفت... آسمان چون گنبدی گوهرآگین برفراز سرش افراشته شده بود. ستارگان در پرتو ماه کمرنگ مینمودند. بودی شکوفههای نودمیده با نسیم ملایمی به مشام رسید. به فکر فرو رفت و اندیشید که: دانهها جوانه میشوند و جوانهها گل میدهند و گلها میوه. راستی آنها هم رنج ولادت را تحمل میکنند؟» کمکم به خاطرش آمد که فرزندی ندارد... این تنها نعمتی بود که میتوانست خدا را در مقابل آن شکر گوید. تنها برای همین یک نعمت هم که شده باید زبان نیایش به درگاه قادر متعال بگشاید. او آن قدر از شوهرش بدش میآمد که حتی نمیتوانست حس کند که در شکم او طفلی جان میگیرد که ثمرهٔ وجود صاحب آن صورت کریه و بدن نرم و بیحال است. نمیخواست قیافهٔ آن مرد شوم را باز در چهرهٔ فرزندش مشاهده کند و نگاه سرگردان و احمقانهٔ او را در چشمانش ببیند و آن روح شهوتناک و خبیث را در جسم او پرورش دهد.
از جایش بلند شد. سرمای بهار پاهایش را لمس میکرد. پیراهن نازک خوابش سرد و مرطوب به بدنش چسبیده بود. از آن گریهٔ پر سکوت آرام گرفت زیرا هر عقدهای که در دل داشت بر دامن شب ریخت.
حالا خوب فهمیده بود. گوئی خاک مرطوب و سرد بهار او را به این حقیقت آشنا کرده بود... آری این آخرین باری بود که امکان داشت حادثهٔ امشب و شبهای گذشته تکرار شود... اما با خود اندیشید که اگر چنین فرزند پلیدی داشته باشد با او چه معاملهای کند؟ آیا بهتر نیست که گلویش را بفشارد...
***
به طرف اتاق دوید... کف دستهایش را به هم میسائید. وقتی خواست در را باز کند همانطور که دستگیره را گرفته بود نگاهی به درون چاه انداخت... چاه با نردهٔ چوبیاش در آن هوای نیمه تاریک وضع خیالانگیزی داشت. صورت خود را در آب منعکس دید. آب آرام بود و مثل آینهای میدرخشید و این همان آینهای بود که روزها بارها خود را در آن میدید.
وقتی از اتاق آلتونین گذشت و به اتاق خود داخل شده و در را پشت سرش بست آلتونین آرام آرام در حالیکه سعی میکرد کوچکترین صدائی ایجاد نکند از جا برخاست و از اتاق خارج شد و به طرف چاه رفت و دلو آب را سر کشید. لب از آل نمیگرفت گوئی عطش شدیدی بر او غلبه یافته بود.
خواب از چشمش پریده ... سرش به دوران افتاده ... گلویش خنک شده بود. شاید تحت تاثیر صدائی که به گوشش رسیده بود واقع شده بود؛ صداهائی که بدون قصد و اراده شنیده بود.
بار دیگر پاورچین و آهسته به اتاق خود برگشت. نباید زنی که در اتاق دیگر خوابیده بفهمد که او بیدار بوده است. زیرا او مطالبی را شنیده است که هیچ انسانی حق شنیدنش را نداشته است.
توی رختخوابش فرو رفت - مثل کسی که در گور آرام و ساکت خود خوابیده است... و کم کم پلکهایش روی هم افتاد.
زن روی تختخواب باریک خود بیدار ماند - دستهای قوی و زیبایش را روی لحاف گذاشته بود... با وجود آن همه احتیاط که آلتونین بهجا آورد زن صدایش را شنید. زیرا در آن شب خاموش جز صدائی که به گوش او میرسید صدای دیگری شنیده نمیشد. این دیوار در فاصلهای قرار نداشت که بتواند مانع باشد. آن مرد لاغراندام در آن شب خاموش از آن چاه سحرآمیز آب خورده بود.
زن به پشت روی تختخوابش افتاد دستهایش را روی سینهاش گذاشت تنفسش آرام و بطنی بود.
زمانی چون ابدیت طولانی گذشت آن گاه سپیده صبح دمید و از نور مرطوب و شادی بخش خود اتاق را پر کرد.
۵
ابرهای نقرهای رنگ در آسمان میدرخشیدند. ساقههای طلائی گیاهان اطراف جوی آبی که در دامنهٔ کوه جریان داشت چون شعلههای زرد آتش جلوه زیبائی داشتند سایهٔ تکهٔ ابری بر زمین افتاده بود و باد خنکی میوزید. نوک درخشندهٔ گاوآهن خاک نرم را میشکافت. موسم کشت سیبزمینی رسیده بود. اسب پیر اما قوی گاوآهن را میکشید استخوانهای دندههایش را از زیر پوستش که موهای سفید و نرم آن را پوشیده بود دیده میشد.
راه رفتن بر روی شخمها در حالی که یک دست به گاوآهن و دست دیگر به افسار باشد منظرهٔ زیبائی است. برای کشاورز دیدن یک قطعه زمین مزروع یا آماده زراعت بسیار دلانگیز است. سایهٔ ابر هر چند گاه یک قسمت از مزرعه را فرا میگرفت ابرها در آسمان میدرخشیدند نسیم گونههای سوخته را مرطوب میکرد درختان عرعر با برگهای سبز سیر در دوردست مزرعه صف بسته بودند. درختی که «هرمان» در سایهٔ آن آرمیده بود منظرهٔ درختان مقدسی را داشت که در اعصار کهن قوافل آدمیان در پای آنها به تضرع و زاری میپرداختند.
بر قلب آلتونین غم شیرینی سایه افکنده بود. او با نوک گاوآهن شکافی در زمین ایجاد میکرد و زن سبد به دست به دنبال او میرفت و تخم در آن میپاشید.
زن با قدمهای خستگی ناپذیری او را دنبال میکرد. او هر لحظه خم میشد و دانهها را درون خاک جای میداد و باد گیسوان بلند طلائیاش را به بازی میگرفت.
آن روز هر دو تنها کار میکردند. زیرا پیرمرد مریض بود و از کار کردن عاجز. چهرهٔ لاغر و استخوانی «هرمان» در بهار زردتر و نحیفتر شده بود تنگی نفیش شدت یافته بود. معلوم میشد وضع ریههایش خیلی خطرناک است. پیرمرد نازنین هیچ در بند آن نبود که این زمین متعلق به کیست او هر چه نیرو در تن داشته بود همه را در اواخر زمستان در اوایل بهار برای آماده کردن زمین به کار برده بود. از بیکاری ناراحت میشد برای او هیچ منظرهای زشتتر از منظرهٔ زمینی نبود که مهمل و کشت نشده مانده باشد. گاهی عصرها که دست از کار میکشید بیاختیار راه میافتاد تا میرسید به یک قطعه زمین بایر، آنجا با قیافهٔ گرفتهای میایستاد و چون آلتونین به او میرسید آهی میکشید و میگفت: «مثل این که موقع شخم بگذرد و این زمین به همین حال بماند» یک شب که با زحمت خود را به میز غذا رساند «آلتونین» به او گفت: «باید به طبیب مراجعه کنی» پیرمرد سرش را تکان داده و لبخند مسخرهآمیزی بر لبش نقش بست مثل این که میخواست بگوید «طبیب چه فایدهای دارد» آن وقت با دستهای لرزانش کار را گرفت تا نان را پاره کند.
صبح روز دیگر پیرمرد لباسهای مهمانیاش را که بیشتر روزهای یکشنبه میپوشید به تن کرد و یک چمدان کهنه سفری به دست گرفته بود. چمدان مستعمل و چرک بود به جای قفل یک طناب پنبهای به آن بسته بود پیرمرد میخواست به سفر برود. زن برای بین راه او غذائی تهیه کرده بود. خداحافظی کرد و به طرف در مزرعه به راه افتاد. «آلتونین» میخواست او را با گاری به شهر برساند اما پیرمرد گفت: «نه! او امروز برای کشت سیبزمینی به اسب احتیاج داری و باید در مزرعه بمانی. من خسته نمیشوم پاهای من آنقدر راههای درازی طی کرده که حالا این چند قدم را به چیزی نمیشمارد».
بدین ترتیب آلتونین و آن زن هر دو تنها ماندند تا با هم کار کنند!
«مرد اتاق خوابی» دورهٔ اضطراب و بیتابی را گذرانده بود و حالا تمام روز را غمزده و اخمو گوشهای کز میکرد. خودش علاقهای به کار نشان نمیداد، کسی او را به کاری دعوت نمیکرد. گوئی وجودش را چون آفتی برای مزارع زیان بخش میدانستند. «آلتونین» عقیده داشت که دستهای نرم آلفرد نه تنها کار مفیدی انجام نمیدهند بلکه بههر چه برسند خشک و پژمردهاش میکنند. از این رو بهتر میدانست که آلفرد در همان اتاق خود محصور بماند.
آلفرد هم از خانه بیرون نمیآمد فقط گاهگاهی برای آن که سرفه کند یا ناخنش را بچیند چند قدمی از در اتاق دور میشد بعد فوراً برمیگشت. حتی در فکر آن نبود که در را پشت سرش ببندد. زن قدری ترشی به غذای او میافزود و ظرف غذا را روی میز کنار تختش میگذاشت. دیگر با کسی غذا نمیخورد و با کسی همنشین نمیشد. این وضع موجب آن شده بود که به کلی آلتونین وجود او را فراموش کند.
زن با آلتونین تمام روز کار میکرد از این رو فرصت تهیهٔ غذای گرم را نداشت. و امروز هم موقع ظهر نان خورش حسابی نداشتند. وقتی آفتاب به اوج آسمان رسید کنار بیشه نشستند تا غذا بخورند. «آلتونین» اسب را باز کرد بقایای چاوداری که در ته صندوق بود جلویش ریخت و سپس آن را برای چریدن در صحرا رها کرد.
زن دستهایش را در چشمهای که نزدیک آنها بود شست، و با مقداری علف خشک کرد و یک تکه برید و به دست «آلتونین» داد. «آلتونین» از مشاهده آن دستهای ظریف و قوی که اکنون در اثر کار در مزرعه قدری خشن و زبر شده بود احساس لذت کرد. نان را در آبجو رقیقی خیس میکردند و به دهان میگذاشتند. این روزها شیر نمیخوردند زیرا تنها راه درآمدشان شیر بود و همه را به کارخانه میفروختند.
هر دو تنها بودند زمانی کار میکردند و زمانی به استراحت میپرداختند و هنگامی هر دو در گرمای ظهر زیر سایهٔ درختی دراز میکشیدند. در روح آلتونین شوق و شادمانی عجیبی موج میزد. «آلتونین» تا آن روز آن همه از زندگی لذت نبرده بود. نمیدانست علت این احساس چیست شاید هم نمیخواست در زوایای روح خود کنجکاوی کند. او از هر اندیشهای دوری میکرد. دلش میخواست آن روز به پایان نمیرسید. گوئی یک روز عید یا تعطیلی را میگذرانید. کار در آن روز برای آلتونین به منزله استراحتی بود که پس از هفتهها کار توانفرسا اتفاق افتاده باشد.
پس از ناهار، آلتونین روی علفها دراز کشید. آفتاب زمین را داغ کرده بود اما باد نسبتاً ملایمی گاهگاهی میوزید و از شدت حرارت میکاست. زن نیز روی علفها دراز کشیده بود.
دستهایش را زیر سرش گذاشته چشم به ابرهای نقرهگون دوخته بود. صورتش گلگون شده بود. رشتههای طلائی مویش با نسیم ملایم میلرزید. چشمانش بیحال شده، گوئی در اندیشه عمیقی غوطهور بود.
از صبح که با هم مشغول کار شده بودند حتی یک کلمه هم با هم حرف نزده بودند. حتی سر سفره هم «آلتونین» حس کرد حالا موقع حرف زدن است. وقتی است که باید این لذتی را که سر تا پایش را میلرزاند به نحوی تعبیر کنند... این بود که بدون آن که به طرف زن نگاه کند، با لحن خجولانهای گفت: «فکر میکنید حالا «هرمان» در شهر چه کار میکند؟»
آنها تا آن وقت جز درباره مسائل زراعت با هم گفتگو نکرده بودند.
زن بدون آن که به سوال او جواب بدهد گفت: «آن وقتها که من در شهر بودم هرمان هم قریب دو سال در شهر زندگی کرد» و در همان حال که به آسمان نگاه میکرد و مثل این که با خود حرف میزد گفت: آن وقتها که هنوز جوان بودم، فکر میکردم که هنوز نمیتوانم در ده زندگی کنم!»
دست روی صورت خود کشید. گوئی میخواست آثار گذشته را، گذشتهای که هیچگاه بر نمیگردد را از چهره خود محو کند. سپس گفت: راستی که شهر جای بدی است همه جا دروغ و حقه بازی است. مردم همیشه گرفتار کشمکش زندگی هستند. بیچارهها مثل مجسمههای بیجان مثل صورتکهای دورغی میشوند.
***
بار دیگر سکوت کرد و چشم به ابرها دوخت. «آلتونین» حس کرد با این حرفها نمیتواند آن چه را که در دل دارد بیان کند. باز با صدای گرفتهای گفت: کارخانه هم همینطور است وقتی که هشت ساعت کارت تمام شد و از آن جا بیرون آمدی وقتی دستهایت را نگاه میکنی... حرفش را نتوانست تمام کند. باز سکوت حکمفرما شد. زمین داغ بود اما باد خنکی میوزید نسیمی که از طرف بیشه میآمد مرطوب بود و بوی دلانگیز گیاهان ناشناسی را به مشام میآورد.
زن بار دیگر شروع به صحبت کرد و گفت: پدرم به تربیت من توجه داشت و مرا به مدرسه فرستاد مرد نانوائی بود سواد درستی هم نداشت اما آدم با اراده و عاقبتبینی بود. بالاخره توانسته بود راه ترقی را پیدا کند نسبتا ثروتی هم جمع کند. عادتم بر این بود که همیشه همشاگردانم را به خانه دعوت کنم. آنها از نانهای او میخوردند اما پشت سرش میرفتند و مسخرهاش میکردند تا آن جا که من کمکم از این که دختر او بودم شرمم میآمد. بعدها شروع به خواندن کتابها خیال میکردم هر چه توی آنها نوشته راست است. در خود غروری احساس کردم. پدرم اتومبیلی داشت... من خیلی به خودم مغرور بودم... پولهایش را در راه خریدن لباسهای رنگارنگ صرف میکردم... به مهمانیها میرفتم... مهمانیها راه میانداختم. دوباره دست کشید روی صورتش، «آلتونین» مراقب او بود. گوئی میخواست آثار گذشته را، گذشتهای که هیچگاه بر نمیگردد را از چهرهٔ خود محو کند. نگاه «آلتونین» روی بازوهای عریان و بدن ورزیدهٔ او دوید که اکنون با لباس کار روی علفها دراز کشیده بود... قسمتی از گردن و سینهاش از پیرهن بیرون بود ذرات گل روی پوست لطیف او پراکنده شده بود. آلتونین نگاهی به کفشهای کهنهای که به پا کرده بود انداخت. در این هنگام زن پرسید: «خیلی در کارخانه بودهای «آلتونین؟»
«آلتونین» سر جایش تکانی خورد. به چهرهٔ قهوهای رنگش سرخی شرم نقش بست نگاه صریحی به زن کرد و با لحن صادقانهای جواب داد «هشت سال» و سپس اضافه کرد «ببخشید اسمم در واقع آلتونین نیست!»
شعاعی از لابلای ابرها بر چهره زن تافت و او دستش را بلند کرد مثل اینکه میخواست چشمانش را از تابش خورشید حفظ کند. «آلتونین» که با دیگر آرامش خود را بازیافته بود گفت: «آن وقت که گفتم زن ندارم دروغ گفتم... زن و بچهٔ هفت سالهای دارم... آنها در مشرق فنلاند هستند.»
صدایش محکم و ثابت بود. پنجههایش را در هم حلقه کرد و نگاهش از روی مزرعه گذشت و به افق دوردست خیره شد. زن دستهایش را روی چشمانش گذاشته بود مثل این که اصلا حرفهای او را نمیشنید. گوئی دنبال جملهای میگشت با مطلب سابق را تمام کند... گفت:
«او ابتدا تظاهر میکرد از خانوادهٔ شریفی است... صحبتش از معاملات بزرگ بود. روسای شرکتهای معتبر را به اسم کوچک صدا میزد... آن قدر هم با من خوشرفتاری کرد که فریفتهی او شدم... با پول پدرم خانهٔ خوبی ترتیب دادیم... اما همه اینها دروغ بود همهاش حقه بازی بود... مدتی نزد یک پزشک روانی بستری شد. اما آنها به من نمیگفتند... آخر من هم عقلم درست نمیرسید دختر خیلی جوانی بودم... بعضی وقتها که اعصابش ناراحت میشد و دیوانهبازی راه میانداخت به او میخندیدم از این عملش خوشم میآمد... حتی خودم براش شراب میریختم!»
ناگاه برخاست و نشست و شروع کرد به جمع کردن سفره. آلتونین هم برخاست و به تنهٔ درخت صنوبری تکیه زده و به حرکات و اعمال او چشم دوخته بود و جنبش اندام زیبایش را در زیر پیرهن گشادش تماشا میکرد. و همانطور که دستش را به ساقه درخت تکیه داده بود گفت:
من تا حالا نتوانستهام یک پاپاسی بدون عرقریزی به دست بیاورم. و با وجود این خانهای که در آن زندگی میکنم مال خودم است و اگر بتوانم پولی قرض کنم خانهٔ خوبی خواهد شد. یک باغچه هم دارم خودم با دست خودم آن را شخم میزنم، و به آن آب میدهم آلاچیقی هم در آنجا درست کردهام و در زیر آن میز کاری گذاشتهام و بعضی از ساعات عصر را هم در آنجا کار میکنم و بعضی چیزهای دستی میسازم و میفروشم.
ناگهان حرفش را برید و برای صدا کردن اسب سوتی کشید و از میان علفها به طرف آن راه افتاد. گردن اسب را بغل کرد و در حالی که روی یالهای او دست میکشید به حرفهای خود ادامه داد زن در این موقع پشتش را به او کرده بود و ظرفهای آبجو را جمع کرده در سبد میگذاشت. در یکی از شبهای پائیز گذشته کلاهم را برداشتم و به راه افتادم. همینطور... بدون هیچ مقدمهای... از خانه بیرون آمدم... بدون هیچ وسیلهای... فقط کلاهم را از چوبرختی برداشتم حتی با کسی هم خداحافظی نکردم.
اسب را جلو کشید و به گاوآهن بست و زن هم سبد خود را از کیسهای که نزدیک او بود پر از تخم میکرد. تا عصر لاینقطع کار کردند. آلتونین زمین را میشکافت و زن هم از پی او بذر میپاشید... هر چند گاه کمرش را راست میکرد تا خستگیاش رفع بشود. آلتونین وقتی تا آخر مزرعه میرفت برمیگشت و با بیل روی بذرها، خاک میریخت. آفتاب به افق مغرب نزدیک شده بود سایه دراز اسب روی زمین افتاده بود.
هر دو آرام و خاموش به خانه برگشتند. زن سبد و کسیههای خالی از بذر را به دست گرفته بود و آلتونین هم اسب سفید و خسته را میکشید.
***
روز بعد «هرمان» برگشت. با گامهای خسته و لرزان، چهره زرد و خاکآلود و تن کوفته با چمدان طناب پیچ خود وارد شد. فقط سلامی کرد و یک راست رفت توی رختخوابش خوابید. اما عصر که برگشت پیرمرد مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود. وقتی چشمش به «آلتونین» افتاد یک گردهٔ کوچک نان مغز گندم به او داد و با تبسم محزونی گفت:
«آلتونین این هم سوغات شما»
آلتونین با قلبی لبریز از شوق آن را گرفت. بیست سال بود که دوران کودکی را پشت سر گذاشته بود و از آن وقت هیچکس برای او نه سوغاتی آورده بود و نه هدیهای خریده بود. مخصوصا وقتی خسته و بینوائی پیرمرد را در نظر میگرفت بر قدر و قیمت این سوغات افزوده میشد. وقتی نان را از او میگرفت پرسید:
- -طبیب چه گفت؟...
- - چه میتوانست بگوید؟ اول گفت همهٔ لباسهایم را در آورم. بعد با انگشت زد روی سینهام و خوب به صدا گوش داد. بعد گفت نفس بکش. آن وقت گفت نفس نکش. بعد به من رو کرد و گفت شما مبتلی به تنگی نفس هستید. گفتم «آقای دکتر این را که خودم میتوانستم به شما بگویم. تشخیص این مرض هم احتیاجی به کتب طب ندارد.» گفت: قلبتان هم ضعیف است! گفتم چرا ضعیف نباشد شصت و هفت سال است که مرتب کار میکند آن وقت چیزی مثل جعبه به دستم داد و گفت: «توی این تف کن!» من حوصلهٔ مجادله نداشتم، تف بزرگی در آن انداختم. خواست مرا به بیمارستان بفرستد از من پرسید چقدر پول دارم...
آنها یک بیمارستان بسیار عالی ساختهاند... نمیدانی چقدر خرجش شده مسلما کسانی را به این بیمارستان میفرستند که پول حسابی بدهند. اما من گفتم: «احتیاجی به این چیزها نیست... هر جا باشم بالاخره خواهم مرد!»
بنابراین برایم نسخه نوشت... نسخهٔ خیلی گرانی بود... وقتی فهمیدم این همه گران است از گرفتن آن منصرف شدم ولی بعد با خودم گفتم بالاخره دوا فروش هم باید زندگی کند. مثل همهٔ مردم. از این جهت اصلا چانه نزدم هر چه گفت پرداختم با ورود به مزرعه مثل این که کابوس وحشتناک مرگ او را ترک گفته بود. پیرمرد سرخوش و شاداب بود «آلتونین» با لحن ملایم و محبت آمیزی پرسید:
- - برای پیدا کردن طبیب خیلی زحمت کشیدند؟
- - از ایستگاه یک سر به خانهٔ خویشاوندانم رفتم شب را پیش آنها ماندم. آنها ماندم. آنها بودند که به من آدرس طبیب را دادند بعد از عابرین میپرسیدم. وقتی به خانه طبیب رسیدم زنگ زدم یکی از مستخدمهها در را باز کرد و گفت حالا زود است دو ساعت دیگر باید صبر کنی. وقتی فهمیدم خیلی وقت دارم روی پلهها نشستم سفرهام را پهن کردم و مشغول خوردن غذا شدم. در این بین اشخاص دیگری هم مراجعه کردند، و به محض فشار دادن زنگ داخل شدند. قریب دو ساعت که گذشت به من هم اطلاع داد که حالا میتوانیم به اتاق انتظار وارد شوم. وارد اتاق که شدم مجبور بودم بنشینم تا نوبت من برسد. احساس گرسنگی کردم مقدار دیگری نان از دستمالم بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم. بله، این طور که ملاحظه میفرمایید تا رسیدن به طبیب خیلی زحمت نکشیدم.
دوباره آلتونین پرسید: «دوا برایتان خوب بود؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «فقط گران بود، گران... اما خیلی قوی است برای تجربه مقداری خوردم سرم را گیج آورد... حتی نزدیک بود نفسم بند بیاید!»
آلتونین گفت: «ممکن است بیشتر از مقدار لازم خورده باشی؟»
- - بله! گفتند روزی یک قاشق سوپخوری بعد از غذا بخورم اما من خواستم بیشتر تاثیر کند از این جهت بیشتر خوردم، اما، خوب، آلتونین بعد در خود احساس نشاط کردم، مثل اینکه دست و پایم سست شد.
آلتونین احساس کرد اتاق گرمی و نشاط خود را بازیافته است. در این فصل شفق قطبی دیر برچیده میشد. بنابراین تا موقع خواب احتیاجی به روشن کردن چراغ نداشتند. او میان خود و زن و پیرمرد یک وحدت و قرابت ظاهری و معنوی حس میکرد اما «مرد اتاق خوابی» در خاطرشان خطور نمیکرد مثل این که اصلا وجود خارجی نداشت. زن مشغول شستن ظروف بود و آلتونین هم به صحبت پیرمرد گوش میداد. گوئی این دارو در جسم او تاثیر به سزائی کرده بود. نیرو و حیات دیگری به او بخشیده بود. «هرمان» صفحات دفتر خاطراتش را ورق میزد و به یاد گذشته دلخوش بود شاید هم ضعف و ناتوانیاش بیشتر شده و خود را به گور نزدیکتر میدید و دلش میخواست بنداز پای خاطرات خفته بگشاید!
پیرمرد نظری به آتش که در اجاق شعله میکشید انداخت و گفت: «فرض کنم من حالا جوان هستم! برای رقصیدن به دهات اطراف میرفتم... رقاص ماهری بودم استاد رقص بودم!... حرکاتم سریع و فرز بود. برای رقص یک جفت کفش سبک خریده بودم. وقتی به زمینهای گلناک میرسیدم، کفشهایم را زیر بغلم میگذاشتم تا کثیف نشوند. فقط موقع رقص میپوشدم. نمیدانی شب اول که آنها را پا کرده بود چقدر مردم برایم کف زدند.
آلتونین خندید... مدتها بود که خنده بر لبش نیامده بود یا آن که به این آشکاری نخندیده بود.
پیرمرد دوباره بعد از سکوتی طولانی شروع به صحبت کرد:
- - بله! من در جوانی اینطور بودم. اما حالا از آن شادی و رقص خبری نیست. دیگر باید زحمت را کم کرد. باید خانه عوض کرد. به خانهای که همهٔ طولش دو متر است نقل مکان کرد! راستی بیعقیدگی به جهنم «مد» روز شده لابد اعتقاد به بهشت هم دیگر طرفداری ندارد. اما من به آن بهشتی که مادرم برای وصف میکرد عقیدهای ندارم... از این رو است که چند سال است به کلیسا نرفتهام... ولی در اولین فرصتی که مراسم «قداس» برگذار شود خودم را به کلیسا خواهم رساند. به مادر عزیزم قول دادهام وقتی که مرگ خود را نزدیک دیدم حتماً در کلیسا قربانی هم بکنم...!
«آلتونین» فریاد زد: «هرمان این همه از مرگ صحبت نکن» اما حس کرد صدایش به دل نمینشیند، صدایش بیگانه و ناآشناست. پیرمرد، وقتی میبیند راحت و آرمش واقعی را در آغوش مرگ به دست میآورد، چرا طالب مردن نباشد.
برای این سه نفر که این اتاق روستائی آنها را در میان گرفته بود امکان نداشت ظاهری خلاف باطن نمودار سازند... در این کارشان تقلب و در گفتارشان دروغ نبود. این عادت مردم شهر است که حقیقت خود را از معاشرانشان مخفی میدارند.
«آلتونین» درباره مرگ خود فکر کرد. آن روز را به یاد آورد که کلاه خود را از رختآویز برداشت و راهی را که پائیز بر آن رنگ عزا زده بود در پیش گرفت. از دودکشهای کارخانهای که قامت سیاه خود را در آسمان - آسمانی که سرخی واپسین خورشید غروب بر آن خیمه زده بود- افراشته بودند کمکم دور شد. او دیگر قصد مراجعت نداشت. این خاطره دردناک در قلب آلتونین زنده شد... یقین کرد که مرگش خیلی دور نیست... او تنها خواهد مرد.
او همیشه ساکت و گرفته بود... به کسی جز به خودش اعتماد نمیکرد. آن وقتها هم که کودک بود کودکان دیگر در اثر همین خودرائی و خشونت از او ناراضی بودند.
کسی که آنچنان تن نیرومند و عضلات پیچیده و قلب و ریه سالمی دارد باید طبق معمول از عمری دراز بهرهمند باشد مرگ به این زودیها او را زمین نخواهد زد. کمکم تصور رویائی گذشته از خاطرش محو شد... راهی طولانی در مقابل خود گسترده دید.
راهی که در طی آن نه انیسی دارد و نه رفیقی و با وجود این در همان حال که روی آن صندلی چوبی توی آن اتاق محقر نشسته است زندگی خوش و راحتی را حس میکند.
وقتی حس کرد که از زندگی خشنود است قلبش از شادمانی موج زد و خود را سعادتمند یافت. زن از جای خود به کنار اجاق آمد. سرش را به طرف او برگردانید صورت رنگپریدهاش میدرخشید. اما چشمان آبی رنگش در حجاب تاریکی مستور مانده بود. پیرمرد همانطور روی صندلی دم پنجره نشسته بود و یکریز، با صدای خفهای از مرگ و قربانیان مقدس دم میزد.
وه که این زندگی چقدر ساده است. و آدمی چگونه با اندک چیزی خوشبخت میشود: یک اتاق نیمه تاریک، حرکات مانوس یک زن بیگانه که کنار اجاق ایستاده و پیرمردی که پایش لب گور است.
لبهایش را به هم زد گوئی دعا میکرد تا خداوند این سعادت را از او باز نگیرد. او سختی زندگی را زیاد دیده بود. دعا میکرد تا این آرامش برای او جاوید بماند در حالی که روزگار بسیاری از چیزهایی را که بدان دلبسته بود با بیرحمی تمام از او گرفته بود چیزهائی که برایش مقدس بودند و به آنها امید داشت.
۶
در این مزرعه ساکت و آرام کمکم بهار در تابستان حل میشد. زمینها سبز و محصولات به ثمر آمده بود. دیوارهای طویله را با گچ اندود کرده بودند. شبها صدای زنگوله گاو از بیرون از کنار دیوار باغ شنیده میشد.
شبهای اتاق دمدستی گم میشد و آلتونین برای خوابیدن از انبار غله که در و پنجرهٔ بیشتری داشت استفاده میکرد. بوی مرطوب لباسهای شسته و پهن کرده به مشامش میآمد. «آلتونین» روی پلههای سمنتی انبار مینشست و پس از مدتی که ساکت و بیحرکت به آسمان بلند و قریه دوردست چشم میدوخت به خوابگاه خود میرفت و روی پشتهٔ علفی دراز میکشید. پیرمرد مریض بود... اگر چه هرگز شکایت نمیکرد و درباره دردی که میکشید بیخود با کسی به گفتگو نمیپرداخت اما معلوم بود که کمکم حالش بدتر میشد، نفس کشیدنش دشوارتر و بدنش نحیفتر میگردید. دیگر بدنش قادر نبود به ندای ارادهاش جواب مثبت بدهد. آن دستهای توانائی که سالها دراز دشوارترین موانع را از پیش برمیداشتند اکنون دیگر توانائی کشیدن یک سطل آب یا یک پشته هیزم را نداشتند، حتی قدرت راه رفتن نیز از او سلب شده بود زیرا پس از هر چند قدم باید برای تازه کردن نفس توقف میکرد.
ابتدا از این وضع ناراحت میشد و خون غیرت بر پیشانی رنگ پریدهاش میجوشید اما دیگر قدرت مبارزه با این ضعف و فتور بینهایت را نداشت. بعضی وقتها کنار مزرعه مینشست گاه ساقهٔ گیاهی را میان انگشتانش لمس میکرد و یا به دنبال گل خودروئی میگشت. بعضی وقتها هم کار کردن آلتونین را تماشا میکرد و زیر لب چیزهائی میگفت که درست مفهوم نمیشد. از دیدن هیکل «آلتونین» لذت میبرد مثل این که در خود احساس جوانی میکرد!
توی آفتاب روی پله چمباتمه زده بود و دسته بیل را محکم میکرد. «آلتونین» مشغول کار بود. «آلتونین» در عنفوان جوانی بود. آن عضلات در هم پیچیده، شانههای پهن، کمر باریک و دستهای قوی در قلب پیرمرد شعفی بر پا کرده بود. او همینطور موقع دوشیدن گاو به طویله میرفت، دست بر پشت گاو میزد و دستهای زن را که با آهنگ موزونی برای دوشیدن شیر بالا و پائین میرفت تماشا میکرد. در این حال افکاری به سرش میزد. دلش میخواست جوان بود. ثروت و مزرعهای داشت زن جوان ورزیدهای میگرفت و شبها در آغوش گرمش میآرمید...! ولی این آرزو به زودی از خاطرش محو میشد زیرا بازگشت جوانی آرزوی محالی بود اما آرزو میکرد همینقدر زنده بماند تا برداشت محصول امسال را به چشم خود ببیند. «هرمان» مثل همهٔ پیرمردها وقتی به یاد مرگ میافتاد لذت میبرد! به سرزمینی که به زودی جسد او را در آغوش خود میفشرد محبت میوزید. یادگاریهای خوش و ناخوش گذشته در ذهنش میدرخشید و خاموش میگشت. این مساله برایش محقق شده بود که مرگ اگر بیاید مانند دشمن سهمناکی نیست بلکه چون رفیق مهربانی است که در سایه شفقت او میتوان برای ابد غنود.
***
روزهای طلائی و شبهای روشن تابستان از پی هم میگذشتند. گنجشکان روی مزارع گندم و چاودار پرواز میکردند و نغمه میسرودند. لاغری و ناتوانی پیرمرد بود که هر روز رو به ازدیاد مینهاد تا آنجا که دیگر لباسهایش بر تنش گشاد مینمود. استخوانهای صورتش از زیر پوست پیدا شده بود. بینیاش درشتتر مینمود. سبیلهایش روی لبهای پریده رنگش آویخته بود. گوئی مرگ به صورت مرد سالخوردهای مجسم شده و اکنون پهلوی «آلتونین» نشسته است. پیرمرد همیشه آرام بود مثل اینکه سکوتی معنوی بر وجود او سایه افکنده بود.
زن عمیقانه به صورت آلتونین نگاه میکرد - مردی که هنوز هم خود را غریب میدانست - وقتی دستهای بزرگ او را میدید که اشیا را با قوت و صلابت میگیرد،دسته تبر در دستش خرد و بیمقدار میآمد و اسب سمش به روی زانویش میگذارد و او بدون هیچ ناراحتی به کار خود میپردازد؛ در خود احساس اطمینان و قوت قلب مینمود.
وقتی تصور میکرد که روزگاری آلتونین لباسهایش را از رختآویز پائین بیاورد و بارش را ببندد و کلاهش را روی سرش محکم کند و دستش را به علامت خداحافظی در هوا تکان دهد، غم اضطرابآمیزی بر روحش چنگ میزد و آه دردناکی لبهایش را داغ میکرد.
اما با این وجود آلتونین اجیر اوست. کارگری است که در مزرعهٔ او کار میکند. کفشهای مستعملی میپوشد. هنوز طرز به کار بردن اسباب سفره را نمیداند. و سر سفره فقط از کار استفاده میکند حتی همیشه دستمال سفره را به کار نمیبرد. هفتهای یک بار کنار نهر جامهٔ عرقآگین و کثیف خود را میشوید. ولی خودش در شهر تربیت شده، در شبنشینیها با لباس دکولته زیر جارها و چراغهای بلورین با دوستانش ملاقات کرده است. کتابها خوانده و بارها در جلسات امتحان حاضر شده است. اشیا گرانبها و عتیقه را در اشکاف مخصوصی جمعآوری کرده است. و بدبختانه با مردی که درخور او نبود ازدواج کرد با همهٔ اینها میخواهد خود را به آنچه هست راضی کند اما جسم او به منزله حوضی قشنگ و خالی شده بود که گوئی هرگز زندگی در آن راه نیافته است.
او پیش از اینها - پیش از آنکه در این گوشهٔ دورافتاده اسیر مردی که جز شهوت و شکم چیز دیگری نمیشناسد بشود - در شهری زندگی میکرده که ساختمانهای زیبایش سر به اوج آسمان کشیده بودند خیابانهایش آسفالت و در میدانها و چهارراههایش چراغهای رنگین راهنما خاموش و روشن نمیشدند از همهٔ اینها میتوان دل برکند و بههر جور زندگی میتوان رضا داد همه چیز را میشود خیال و رویا پنداشت اما تنها یک چیز است که تحمل آن برایش ممکن نیست و آنهم رفتن این مرد است. این مرد جدی و ساکت و آرامی که در مزرعهشان کار میکند و در چند ساعت اول شب وقتی به صورتش چشم میدوزد گوئی خستگی کار روزانه از جانش بیرون میآید.
***
یک روز زن پس از دوشیدن گاو، سر جوی آب خم شده بود و لباس میشست و در همان حال این افکار در مغزش چرخ میزد. گوئی آن آب خنک مرهمی بود که بر زخم دردناک و ملتهب درونش گذاشته میشد. از خلال درختان که بر زخم دردناک و ملتهب درونش گذاشته میشد. از خلال درختانی که دامنه تپه را پوشیده بودند صدای زنگوله گردن گاو شنیده میشد. این نغمه دلفریب در آن هوای آرام بامدادی لطف خاصی داشت. برای اولین بار لبخندی گوشه لبش نقش بست. چند سال بود که هرگز لب به خنده نگشوده بود. اما امروز صبح پس از سالیان دراز چون سد، شکسته شد. - بدون هیچ علتی... احساس کرد همهٔ وجودش را نشاط عجیبی فراگرفته است: بازوان سفید و توانای او بدن نرم و ظریف او همه و همهٔ اعضا و جوارحش لبخند میزدند. کمکم چشمانش از اشک پر شدند. گرمی و حرارت تابستان تا اعماق وجود او سرایت کرد. وجود او که سالها سرد و یخ بسته بود - گوئی از خواب گرانی برخاست همانطور که شکوفه درختان باز میشود شکوفههای وجود او نیز شروع کرد به شکفتن.
دوباره بیدار شده بود... او که چون قربانی بیارادهای سالها تسلیم خواری و زبونی گشته بود گوئی دیگر بار روح میگرفت و همانطور که آب از لای انگشتانش میگذاشت مثل اینکه کینهها تلخیها، خشگیها و خمودگیهای او را با خود میبرد. چشمانش پر از اشک شده بود آستین لباس چرکی را که میشست مقابل صورتش گرفت از خودش یا شاید از موجوداتی که اطرافش را گرفته بودند خجالت میکشید. اشکهایش بر گونهاش میغلطید و بر دستش میچکید چشمانش را خشک کرد و اطراف خود را وحشت زده نگاه کرد، مبادا کسی او را در حال گریه دیده باشد. ترجیح میداد جلوی بیگانگان سرتاپا عریان شود ولی کسی اشک و لبخند او را نبیند.
مدتی جرئت نمیکرد به خانه برگردد از این رو به طرف بنای حمام رفت و لحظهای همانجا تکیه داد. یک شاخه کوچک کاج را جدا کرد و در حالی که با آن بازی میکرد آهسته به طرف آغل خوکها به راه افتاد. دو بچه خوک که صدا میکردند و با نیش زمین را میشکافتند هنین که او را دیدند دهانشان را باز کردند، زبانبستهها گرسنه مانده بودند. زن به دیوار تکیه داد به چشمان ریز و درخشان آنها نگاه کرد... لبخندی زد، گوئی از گرسنگی آنها لذت میبرد.
به خانه برگشت. اتاقها خالی بود. مقداری غذا برای خوکها آماده کرد وقتی سطل را در صندوق کنار طویله خالی کرد با نرمی به خوکها گفت: «حالا بیائید بخورید» و آن وقت سطل خالی را کنار دیوار گذاشت و خودش برای پیدا کردن تخم مرغ به زیر شیروانی طویله رفت. چند مرغ خانگی داشتند که روزها در مزرعه میگشتند و موقع تخم گذاشتن به زیر شیروانی که جای تاریکی بود میرفتند... زن جستجو کرد جز یک شاخه چاودار چیزی پیدا نکرد. شعاع خورشید از لای آهنکوبیها میتافت. اتاقک تاریک را روشن میکرد. خم شد و چشم بر سوراخی گذاشت مزرعه و حیاط، و درخت سیبی که آخرین گلهایش میریختند، در نظرش آمد. آلتونین زین اسبی را به دوش گرفته بود و از طرف انبار گندم میآمد.
آلتونین با قامتی افراشته و گامهائی محکم مثل یک دهقان برومند پیش میآمد. خورشید سینه و بازوهایش را قهوهای رنگ کرده بود. زن به یادش آمد که آلتونین هشت سال در یک کارخانه کار میکرد و دارای زن و یک فرزند است. در حالی که دیده از او برنمیگرفت سینهاش را روی تختههای کف اتاق انداخت. دیگر آنجا کسی نبود که او را ببیند و هر چه خواست و توانست چشمچرانی کرد صورتش سرخ شده و بدنش بیحس شده بود.
***
لحظهای بعد به اتاق برگشت و با جاروب دستهداری که از الیاف کاج ساخته بود شروع کرد به جاروب زدن. آلفرد مردی که شوهرش بود در حالی که بند شلوارش را به دست گرفته بود با صورت پف کرده و موهای آشفته آمد با تملقگوئی و چربزبانی از او خواست تا یک فنجان قهوه برایش آماده کند. آلفرد یک دست خودش را در دهان کرده بود و به وضع تهوعآوری میجوید. زن آن را ندیده گرفت. و همانطور سرگرم کار خود شد. آلفرد خودش به طرف اجاق راه افتاد و فنجانش را از قهوهای که دیگر رو به سردی میرفت پر کرد و پس از آنکه آن را سر کشید، بند شلوارش را روی شانههایش انداخت و به طرف زن حمله برد.
زن با صدای ضعیفی گفت: «به من دست نزن!»... و بعد ایستاد و زمانی با خشم و غضب به چشمان آلفرد نگریست... آلفرد تا امروز چنین حرکتی از او ندیده بود به سمت اتاق خود به راه افتاد در حالی که زیر لب قرقر میکرد: «این هم شد زندگی... ای حضرت عیسی!... به خدا زندگی نیست جهنم است... جهنم...»
آن چه در این روزها بیشتر او را عصبانی میکرد مطرود و مهمل ماندن او بود. کسی به او توجهی نداشت نه تنها حرفش را نمیشنیدند کاری هم به او رجوع نمیکردند در این مظلوم و بیپناه شده بود. گاهگاهی برای خودش نوحه میخواند... کسی او را درک نمیکرد، زندگیاش بیهوده تلف شده بود همیشه تنها و بیمار بود. کسی به حالش رحم و شفقتی نداشت. شبها مثل یک حیوان وحشی او را در قفسی حبس میکردند. حتی دیگر به قریهٔ مجاور هم حق رفتن نداشت. از این گردش بیهدف در بیشه و سنگپرانی برای مرغان و کبوتران خسته شده بود. او حتی اختیار اینگونه کارهای جزئی و بیاهمیت را هم نداشت تا آنجا که جرات نمیکرد خوکی را که داخل اتاق او شده بود براند. یک روز چوبی به پشت خوک زد پیرمرد هم چوبی بر سر او نواخت.
او آدمی نبود که به جزئی چیزی قانع بشود... سابقاً نقشههای عالی برای خود طرح میکرد، مزارع اطراف خود را هر روز در عالم خیال یک جور کرتبندی میکرد حالا عاطل و باطل شده بود. روی تختخوابش دراز میکشید و به عکسهای لخت و شهوتانگیزی که به دیوار چسبانده بود خیره میشد. کمکم افکارش جاهای دیگر به دنبال زن و شراب آنقدر دقیق میشد که آب از گوشهٔ دهانش راه میافتاد و بدون آن که ملتفت شود بر چانهاش جاری میگشت آن وقت به خود میآمد و به حالی خود تاسف میخورد. فکر میکرد زنی را دوست دارد که به میل او باشد هر جور که بخواهد با او رفتار کند به هر نحو که پسندش باشد از او لذت ببرد. اما این زن خشک و بیاحساس است. نمیگذارد آن جور که دلش میخواهد در آغوشش بکشد و از او کام بگیرد.
این زن فقط آتش شهوتش را خاموش میکند. آن طور که باید او را ارضا نمیسازد زیرا شیرینترین ساعات عمرش را با ضربههای پیاپی که بر چانه و سرش فرود میآورد تباه میسازد. از این رو گاهگاهی چشمانش را میبست و زنش را که در عالم تصورات چون فرشتهای زیبا و مهربان شده بود در کنار میگرفت دستهایش را به گردن او حلقه میساخت در واقع این خواب و خیالها او را تسکین میداد. زن از او قویتر بود و او هرگز از عهدهاش بر نمیآمد. این بود که همانطور که روی تختخواب سرد خود افتاده بود در عالم خیال لب بر لبش مینهاد و پستانهای هوسانگیزش را به سینهاش میفشرد.
***
گیاهان بلند شده بودند، درختان کاج زیر شعاع خورشید میدرخشید. در خندق کنار مزرعه مرداری افتاده بود و مورچه سواریها به او حمله کرده و گوشت آن را غارت میکردند. شبها خیلی کوتاه شده بود مثل این که روزهای بهار به هم پیوسته بود. پس از یک هفته کار، شب یکشنبه شب خوشی بود. بعد از حمام گرفتن و دور ساختن چرک یک هفته از بدن، دراز کشیدن در زیرا این آسمان بلند لذت فراوان داشت.
صبح روز یکشنبه آفتاب نزده هرمان سوار گاری شد و زبان روزه به طرف کلیسا به راه افتاد. شایسته هم آن بود که پیش از آن که از ذبیحه ربانی بخورد دهان به طعام این جهانی نیالاید. موقع عزیمت با آلتونین خیلی حرف نزد. تنها چند کلمه که آن هم ضرورت ایجاب میکرد میانشان رد و بدل شد. وقتی اسب را به گاری میبست آلتونین به قیافهاش نگریست گوئی وجود او لبریز از تقوی شده بود. آری او آماده میشد تا در آن صبح نورانی از نان و شراب ابدی سیر و سیراب شود.
تبسم بر چهرهٔ آلتونین خشکیده بود به یادش آمد که او نیز بعد از تعمید آن وقت که کودک بود از آن نان خشک و شراب خورده است و او نیز یکی از هزاران تنی شده که به خدائی یکتا ایمان آورده و برای زندگی کردن به میدان مبارزه حیات رانده شده است.
اما طولی نکشید که زندگی کارخانهای او را از دین و اینگونه امور معنوی دور ساخت. تا آنجا که دیگر کشیشان را محترم نمیداشت و اگر چه هنوز در زمره خداناشناسان در نیامده بود، اما بنیان عقایدش چندان ثباتی نداشت. اگر چه مدتها بود که زندگی مادی او را از یاد خدا غافل ساخته بود اما هنوز در کانون قلبش جرقهای از توحید میدرخشید. از این جهت وقتی صفای پیرمرد را دید گوئی دلش روشن شد و همانطور که میان در طویله ایستاده بود آنقدر با نگاه خود گاری پیرمرد را تعقیب کرد تا از نظر دور شد...
وقتی پیرمرد در پیچ جاده ناپدید شد آلتونین تصور کرد که مجسمه مرگ توی گاری نشسته و افسار اسب را با دستهای استخوانی خود تکان میدهد. باز به یاد نان و شراب کلیسا افتاد. نان و شراب که گوشت و خون مسیحاند. آلتونین در عالم دیگری بود. وقتی به خود آمد چشمانش را مالید مثل کسی که از خواب عمیقی بیدار شده باشد گوئی پردهای از جلوی چشمش افتاده بود و همانطور که گیاهان از خاک جوانه میزنند حقایقی در قلب او جوانه میزد.
***
روزهای یکشنبه عادتاً صبحانه را قدری دیرتر میخوردند. وقتی آلتونین به اتاق خود آمد زمین را جاروب کرده و تمیز داد و یک دسته گل وحشی در یک ظرف سفالی روی میز جای داشت. این اولین بار بود که زن برای مصفا ساختن اتاق در موقع خوردن صبحانه گل چیده و روی میز گذاشته بود.
هر دو تنها کنار میز نشستند و به خوردن صبحانه مشغول شدند هر دو تنها - زن و آلتونین - زن نانی را با کارد برید و یک تکه پیش آلتونین گذاشت. آلتونین نان را با ولع تمامی خورد گوئی نان مقدس را از دست متبرک یک کشیش گرفته بود نانی که گوشت مسیح است! زن مقداری هم غذا در بشقاب او ریخت «آلتونین» آن را هم بلعید. زن لیوان او را پر از آبجو کرد و آلتونین آن را هم سر کشید وقتی از سر میز برخاست از شدت خجلت نه از زن تشکر کرد و نه دهنش را با پشت دست پاک کرد. فقط مثل هرمان کف دستهایش را گوشه میز گذاشت و همچنان خمیده لحظهای ایستاد. در این حال چشم زن به صورت او افتاد. گونههایش سرخ شده بود. آلتونین از اتاق خارج شد... روی پلههای انبار نشست و در حالیکه پرتو خورشید بر بدنش تابیده بود به آسمان کبود و روشن چشم دوخت. احساس میکرد همیشه چشمانش زن در نظرش مجسم است. چشمانی که روزگاری چون دو تکه سنگ کبود بیحال و حرکت مینمودند اما امروز لطیف، مهربان، زیبا و پراحساساند. این دو چشم همیشه به او مینگریستند... در قلب او لرزشی حاصل شد... گونههایش داغ شده بود... گنجشکی از بالای سرش پرید آلتونین مثل این که حرکت بالهایش را روی گونههای خود حس کرد.
***
آلتونین مدتی همانجا نشست. دستهایش را روی زانوهایش انداخته بودند. و با چشم گنجشکی را که ناپدید میشد دنبال میکرد. یک قطعه ابر سفید در افق حرکت میکرد و خود را به وسط آسمان میکشانید. آلتونین وقتی سر برگرداند و «مرد اتاق خوابی» را دید از خانه خارج شده و روی پلهها ایستاده اطراف خود را نگاه میکند سر تا پایش را سردی ناراحت کنندهای فرا گرفت. معلوم بود که آلفرد میخواهد به گردش برود او - به عادت روزهای یکشنبه- کفشهایش را پوشیده بود. آلفرد زیر چشمی نگاه کینهتوزانهای به آلتونین انداخت و به طرف او به راه افتاد. آلتونین احساس کرد عضلاتش را لرزش خفیفی فرا گرفته دست و پایش بیحس شده انگشتانش را بیاراده میبندد و باز میکند. اما مردی چند قدمی که برداشت راهش را کج کرد و به طرف دری که چارپایان از آن به جنگل میرفتند به راه افتاد. در راه سنگی از زمین برداشت و آن را به شدت به دیوار آغل کوبید آلتونین مواظب حرکات او بود... وقتی کنار نردهها رسید دستش را گذاشت روی نرده که خود را به آن طرف پرت کند اما نتوانست و روی زمین غلطید و همانطور که فحش میداد لباسهایش را تکاند و به طرف در رفت لحظهای بعد لابهلای درختان پنهان شد.
درست در همین لحظه زن از اتاق خارج شد و روی پلهها ایستاد. آلتونین وقتی چشمش به او افتاد از تعجب فریاد زد. زیرا زن پیراهن زیبائی پوشیده بود از یک پارچه گلدار و گرانبها. پیراهن او بسیار خوب دوخته شده بود. قسمتی از سینه و بازوهای او را نشان میداد. موهایش را به طرز جالبی آرایش کرده لبانش را قرمز کرده بود در قیافه او آثار هیچ غم و اندوهی مشاهده نمیشد روی زمین خم شده بود تا گلی را که جلوی پایش روئیده بود بچیند.
آلتونین لبانش را پر لبخند دید. برای اولین بار بود که زن را با این وضع دلفریب میدید. چشم به دستهای ظریف او دوخته بود ولی زن در حالی که خندهٔ نمکینی بر لبانش نقش بسته بود نزدیک آلتونین آمد... این لبخند عجیب و پرمعنی بود!!
جامه بر تنش و تنش زیر آن جامه زیبا، میرقصید. دستهایش را پشت سرش گذاشته بود... شاید این پیراهن زیبا را برای همیشه کنار گذاشته بود اما چه باعث شد که در این یکشنبه دلانگیز بار دیگر خود را به آن بیاراید. آلتونین سرش را پائین انداخته بود و زن گردن آفتاب سوخته او را نگاه میکرد. دستهایش میلرزید دلش میخواست دست بر سر آلتونین میکشید اما وقار خود را بازیافت و کمی چین به ابرو افکند و پرسید:
- - آلتونین امروز به قریه نمیروی؟... نمیخواهی آن خانم رفیقهات را ملاقات کنی؟
این اولین بار بود که با لحن شوخی با او صحبت میکرد. جوان با ناراحتی سر برداشت و با نگاهی متعجبانه او را نگریست ولی زن حتی مژه بر هم نزد و با همان قیافه عصبانی ساختگی منتظر جواب ایستاده بود. آلتونین که در مقابل وضع دشواری واقع شده بود بریده بریده گفت:
- - نه... نه...
در این حال مثل پسر بچهٔ چیز ندیدهای بود که یک دختر پررو با او شوخی میکند تا او را وسیله خنده دیگران سازد! اما نگاهش روی اندام خوشتراش زن گم و سرگردان شده بود. گاهی به گردن سفید و بازوان دلپذیر او نگاه میکرد و گاهی حلقههای برجسته پستانهایش را که از پشت پیراهن نمودار شده بود مینگریست. زن دستهایش را پشت سرش گذاشته بود و این کار سینهٔ او را برجستهتر نشان میداد. مرد احساس کرد قدرت حرف زدن ندارد...
***
زن با چابکی روی پله نشست. اما عمداً قدری از آلتونین دورتر. قریب به سی بهار از عمرش میگذشت بنابراین زنی بود در اوج جوانی و آلتونین هم تقریباً به همان سن و سال بود.
زن با لحن شیطنتآمیزی پرسید:
- - راستی شما از تنهائی ناراحت نمیشوید؟
رنگ آلتونین کمی پریده بود. مردمک چشمش سیاهتر از همیشه به نظر میآمد. چشم به چشم زن دوخت و گفت:
- - نه... هرگز...
آلتونین با لحن محکم و دوراندیشانهای حرف میزد. او میخواست بگوید: از آن وقت که در خانهٔ تو هستم و برای تو کار میکنم در وضعی هستم که تو آن را برای من خواستهای احساس تنهائی و غربت نمیکنم. اما آلتونین همهٔ این حرفها را در یک کلمه «هرگز» خلاصه کرد. زن در این حال دستش را پیش آورد و بازوی آلتونین را نوازش کرد. آری این دستهای کار کرده و در عین حال زیبا با آن نوازش ملایم کافی بود که آلتونین را اسیر محبت سازد.
آلتونین اصلا حرکتی نکرد شاید قدرت حرکت از او سلب شده بود. فقط قلبش با شدت بیشتری شروع به زدن کرد. حتی همه رگهای آلتونین با التهاب عجیبی میزدند. چنانکه زن جستن آنها را زیر دست خود حس میکرد.
مدتی به همین حال نشستند... زن دست خود را کشید کمی در خود احساس شرمندگی کرد... او در فن عشقبازی خود را عاجز دید گوئی حتی الفبای این حرفه را نیز نمیداند. نمیدانست بعداً دستش را کجا بگذارد و از کجا شروع کند. این بود که بیاراده دستش را روی دامن خودش گذاشت. و با لحنی آرام پرسید:
- - آلتونین، بگو ببینم چرا از وطن خودت سفر کردی؟
این سوالی بود که بارها در خاطرش گذشته بود... دلش میخواست به گذشته آلتونین کاملاق واقف شود تا مطمئن گردد که دیگر چیزی او را ازش جدا نخواهد کرد. چیزی او را به مراجعت به وطن دعوت نمیکند...!
منتظر جواب نشست. با نگاه شفقتآمیزی آلتونین را نگاه میکرد. کاش میتوانست همه علایق گذشته او را از دلش دور سازد. او را آزاد کند از هر عشقی و محبتی مجرد گرداند. تا کاملاً مال او شود. این مرد برای او از غیب رسیده بود همین دری که به طرف قریه باز میشود او را در مزرعه آنها انداخته است. هنگام غروب یکی از روزهای اول بهار، خداوند این نعمت را برای او رسانده است. چه در پر برکتی است آن در که ابتدا آلتونین آن را گشوده و وارد مزرعه شد.
وقتی آلتونین دیر جواب داد باز پرسید:
- - آلتونین نگفتی چطور شد که از خانه و شهرت مهاجرت کردی؟
دوباره دستش را روی بازوی او گذاشت مثل کسی که بر او تسلط یافته باشد.
۷
آلتونین قدری دیر جواب داد نه به این علت که از دادن جواب عاجز بود بلکه بیشتر به خاطر این که نمیخواست گذشته او با همه نفرتی که از آن داشت بار دیگر در ذهنش زنده شود.
وقتی به صورت او نگاه کرد و آن چشمان دل فریب را دید که به دهان او دوخته شده و با هزار زبان او را به صحبت کردن وادار میکند، کمکم آماده شد تا سرگذشت دردناک خود را بگوید.
آفتاب بر آنها میتابید بوی علفهائی که برای خشک کردن پشت نردهها انباشته شده بود به مشام میآمد. زن همچنان به نرمی بازوی او را نوازش میکرد. و با محبت و علاقهٔ خاصی گوش فرا داده بود. آلتونین این چنین روزی را هرگز در خواب هم نمیداد. شروع به صحبت کرد:
- - من ابتدا قصد داشتم باغبان ورزیدهای بشوم. از این جهت زیر دست باغبان کارخانه شروع به کار کردم. بعد به خدمت نظام رفتم. پس از یک سال پدرم مرد و برای من پولی که بتوانم با آن تحصیل کنم نگذاشت. دو سال دیگر با یک عده کارگر در رشته تجسس معادن به کار پرداختم و از این راه مالی به دست آوردم تا بدین وسیله بتوانم در مدرسهٔ کشاورزی به تصحیل مشغول شوم اما همهٔ این نقشهها بههم خورد. در آنجا، زنی بود از من مسنتر که شب یکشنبه در یک سالن رقض با او برخورد میکردم و گاهگاهی با هم میرقصیدم. یکبار متوجه شدم در اثر خطائی که از من سرزده باید با او ازدواج کنم. او مرا وادار کرد که در کارخانه مشغول به کار شوم آن روزها وضع کارخانه خیلی خوب بود. زنم نمیخواست در ده زندگی کند او بیشتر متمایل بود شهرنشین باشیم تا بهتر از مزایای شهر استفاده کند. یکشب مرا خبردار کرد که آبستن شده و با این وضع هنوز با بسیاری از مردان سر و سری داشت. درآمد من چون قطعه برفی در مقابل آفتاب تابستان در دستش نابود میشد چند بار قصد کردم از او جدا شوم اما به خاطر فرزندم سنگ صبوری بر دل مینهادم.
«از کارخانه هیچ شکایتی نداشتم زیرا وضع من در آنجا بسیار خوب بود مهندسین از من راضی بودند و کارفرما به حقوق من افزوده بود کمکم یک قطعه زمین هم به من دادند و بعد برای ساختن آن مساعدهای هم گرفتم زیرا برای من زندگی کردن در یک اتاق اجارهای آن هم در چنان مکان پر سر و صدائی ممکن نبود. دلم میخواست خانهام جای آسودهای باشم جلوی اتاقم را گلکاری کنم و چند مرغ و خروس داشته باشم.»
آلتونین کمی سکوت کرد دستهای درشتش را روی زانوهایش میکشید و چشم به افق دوردست دوخته بود. گوئی نقشی از زندگی مصیبت بار گذشته خود را در آن میدید و هنوز بوی گاز گوگردی را که از دودکشهای کارخانه به هوا متصاعد میشد استشمام میکرد.
زن آهی کشید و آلتونین را به خود آورد آلتونین دنبال حرفهای خود را گرفت:
«من که بیشتر عمرم را در فضای باز و آزاد گذرانده بودم از کار در کارخانه خوشم نمیآمد. البته ساعات کار خیلی زیاد نبود فقط من نمیتوانستم مدت هر چند هم دراز نباشد در زیر آن سقف و میان آن چهار دیوار کار کنم. مثل این که چیزی روی سینهام فشار میآورد و من قادر به تنفس نبودم. زنم به کلی لجام گسیخته شده بود. این اواخر کمتر شبی در خانه میماند. یک شب بهانه میآورد که به سینما رفته است و یک شب دیگر میگفت در سالن رقص معطل شده به من هم تکلیف میکرد بعضی شبها همراهش باشم اما من از این چیزها خیلی خوشم نمیآمد. مثل دیگران از پرگوئی زنان لذت نمیبردم و اصولا برخلاف مردم دیگر ترجیح میدادم که در باغچه مشغول کار بشوم علف هرزه را بکنم و یا نردهها را اصلاح کنم و در روزهای زمستان که در خانه تنها میماندم برای آن که پولی به دست بیاورم و زودتر قرض خانه را بدهم به ساختن قفلهای خراب و یا ادوات برقی مشغول میشدم. بعضی وقتها او آنقدر دیر میآمد که من مجبور میشدم بخوابم. شبهای یکشنبه غالبا موقع طلوع صبح برمیگشت بعضی وقتها هم بوی گند عرق دهانش مشمئز کننده بود. اصلا مثل این که من در آن خانه وجود نداشتم زیرا وقتی دم صبحها با چند تن از رفقا برمیگشت تازه مشغول عرق خوردن و ورقبازی میشدند این وضع پارهای اوقات آنقدر برای من ناراحت کننده میشد که خانه را ترک میکردم و به تاریکی پناه میبردم و هر چه دلم میخواست فحش و ناسزا میگفتم.
«وقتی بچه متولد شد و دیدم دختر است این وضع را سختتر احساس کردم زنم درست به بچهاش رسیدگی نمیکرد وقتی میخواست او را به غریبهها نشان بدهد لباسهای خوبش را میپوشاند و اما در مواقع عادی حتی فرصت غذا دادن به او را هم نداشت. دخترک گاهی که سر حال بود مجبور بود توی درگاه خانهٔ همسایگان بازی کند و وقتی هم گرسنه میشد آنقدر گریه میکرد که از حال میٰرفت. و بعد به رختخواب کثیف و مهوع خود پناه میبرد. زنم و رفقایش مرا مرد غمگین مینامیدند. معتقد بودند که من بزم و نشاط آنها را به کدورت بر هم میزنم. میگفتند که من اهل معاشرت نیستم. بعضی وقتها آن قدر در این گفتگوها افراط میکردند که خون من به جوش میآمد و زنم و رفقایش را به باد کتک میگرفتم. روزهای بعد به اتاق مخصوص خودم، آن جا که در آن کار میکردم، پناه بردم. تختخوایم را هم به آنجا حمل کردم. برای خودم غذا میخریدم و تا موقعی که برای همیشه از او جدا شدم در همین خانه زندگی مجردی داشتم.
***
آلتونین بار دیگر سکوت کرد و زن در حالی که رنگش پریده بود با صدای گرفتهای پرسید:
- - حالا... زیبا هم... بود؟!
آلتونین کمی فکر کرد. میخواست در این باره درست قضاوت کند و بعد گفت:
- - چشمان میشی قشنگی داشت. پوستش خیلی لطیف بود. قداً از من کوتاهتر بود اندام زیبائی داشت... از آن نوع زنهائی بود که مردها دنبالشان میافتند- او هم در به روی کسی نمیبست... دست رد به سینهٔ کسی نمیگذاشت. بعدها فهمیدم از روی سادگی چه کلاهی سرم رفته است. او زن من نبود. یک فاحشه بود... حتی علاقهای هم که به من داشت از نوع علایق زن و شوهری نبود... مثل یک فاحشه مرا دوست داشت. او وقتی از من چیزی میخواست خودش را در اختیار من میگذاشت نسبت به دیگران هم همینطور بود... هر چه لازم داشت برایش میگرفتند: جواهرات، لباسهای قشنگ، بلیط سینما، شراب، پول سالن رقص و هر چیز دیگر که میخواست برایش مهیا بود. خیلی هم سختگیر بود حتی برای یک بوسه هم پول میگرفت.