خونخواهی! ۴

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۴ ژانویهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۱۱:۲۵ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها) (تایپ تا پایانِ ص ۱۵۱.)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۶۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۶۰




سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار می‌گیرند. کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی معجزه‌آسا از مرگ خلاصی می‌یابد و شخصاً به جست‌وجوی قاتل می‌پردازد..

میکی به اداره مرکزی پلیس می‌رود و با جست‌وجوی در آرشیو عکس‌ها و مشخصات جنایتکاران سابقه‌دار، بالاخره موفق می‌شود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو - رابرتز» نام دارد و قبلاً در شیکاگو ساکن بوده است… میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه می‌کند و به شیکاگو می‌رود و با نام مستعار «جو - مارین» در محله‌ئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهٔ عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند، ساکن می‌شود..

پس از چند روزی، یک شب که میکی از پنجرهٔ اتاق خود به پنجرهٔ اتاق «ایرن» می‌نگرد، مشاهده می‌کند مردی به اتاق زن بدکاره آمد و موقع خروج چند قطعه اسکناس بدو داد. ولی پس از خروج آن مرد، مرد دیگری به نزد «ایرن» آمد و با مضروب کردن وی، مبلغی را که «ایرن» از مشتری خود گرفته بود برای خود برداشت و به راه خود رفت..

میکی به شتاب از خانه خارج شده در کوچه خود را به آن مرد می‌رساند و پول «ایرن» را از او پس می‌گیرد و چون آن مرد علت این عمل را از میکی سوآل می‌کند، میکی بدو می‌گوید:

- این زن را «لو - رابرتز» به دست من سپرده است...

آن مرد جواب می‌دهد: «لورابرتز؟ همان مرد احمقی که خرج زن‌ها را می‌دهد؟.. نه، او دیگر هرگز به اینجا باز نمی‌گردد. تو دروغ می‌گوئی.»

و میکی می‌گوید: - شاید.. اما دیگر نمی‌خواهم ترا در این دوروبرها ببینم، متوجه شدی؟

و اینک دنبالهٔ این گفت‌وگو:


- اوه!… اگر این‌طور خیال می‌کنی، می‌توانی نگهش داری…. حتی به این نمی‌ارزد که انسان برای رسیدن به اتاق او از آن سه تا پله بالا برود.

مرد خم شد و کلاهش را برداشت:

- خوب، گفتی که لورابرتز این زن را به دست تو سپرده؟… خودش کجا رفته؟ چه به سرش آمده؟

- مشغول خوشگذرانی است… مرد خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:

- مشغول خوشگذرانی در شهر دنور؟

میکی جوابی نداد. مرد دنبالهٔ حرفش را گرفت:

- برو، رفیق… دست خدا به همراهت!… و ایرن را فراموش نکن.

یقه پالتوش را بالا آورد و در تاریکی شب ناپدید شد. میکی به خانه بازگشت و در اتاق ایرن را زد.

- کیست؟

- منم، جو… جو مارین…

- کی؟.. اوه! چی می‌خواهید؟

- کاری با تو داشتم...

- چه گفتی!… من همیشه فکر می‌کردم که تو به من احتیاج نداری…

- چیزی آورده‌ام که مال تو است… پول…

ایرن چفت در را کشید و پدیدار شد. لباس خانهٔ شفافی به تن داشت و کفش روبازی به پا کرده بود که پاشنه‌اش رفته بود. میکی وارد شد. در را بست و به در تکیه داد.

ایرن با صدای غم‌انگیزی پرسید:

- چه شده…؟

اسکناس بیست دلاری را به طرف او دراز کرد و گفت:

- این پول مال تو است. مردی آن را به تو داده بود مرد دیگری از تو گرفته بود. و آن وقت من برایت پس آوردم.

- اهل خیرات شده‌ای؟

- نه… همان اسکناس خودت است… از آن مردی گرفتم که این اسکناس را به‌زور از تو گرفته بود.

- چه!… از «پاتسی» پس گرفتی؟ کاملاً دیوانه هستی!…

سپس به عنوان زنی که از زیروبم کارها خبر دارد، دستش را دراز کرد: خوب… چون مال خودم است بده…

- الساعه می‌دهم… اول می‌خواهم چیزی از تو بپرسم…

زن با خستگی گفت:

- بگو ببینم… چه می‌خواهی؟ می‌خواهی سرگذشتم را برایت بگویم؟