منزل آخر
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
امروز از نگاه تو سرگشته تر منم
هرگوشه را به خواهش نامعلوم
سرمیزنم
در دستم این عصای شکسته
با دست من زرنج سفر شکوه می کند.
در عمق غلظت مه لندن …
یا در تراموای وین …
در شهردیگری - بدگر نام -
در سالن اپرا…
برروی پل که می نگرد ساکت
در اضطراب بی ثمر پو…
در پای نخل منحنی سالدیده یی
در الجزیره…
در نقب های سرشار اراز و دود ونم
- وزتاق و تاق مهره بیلیارد…
هرگوشه را به خواهش نا معلوم
سر میزنم.
با هرکسی هوای سفر هست
با هیچکس نه رای نشستن
سقف شکسته را نتوانند
طفلانه با گل آذین بستن
گلها به سقف خنده کنانند
بی اعتنا به ما گذرانند
گلها ز مرگ و فتنه چه دانند؟
این حرفها به لب به دلم کوه کوه غم
بی خواهشی صریح بهرسوی میروم
غیز غیز میز کهنه در زیر دست من
چون دایه ام بناگاه انگیخت
از رخوتی به لذت یک خواب -
غوغای قهوه خانه
چو یک طشت
ناگاه بر سرم ریخت.
می پرسم از رفیق کناری
-باران که بند آمد؟
-آری.
و میروم…
منوچهر نیستانی