باتلاق
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
عصر یکی از روزهای آغاز بهار، مرد غریبی - پس از طی راه درازی - به مزرعه آمد. او پس از رسیدن به قریهٔ مجاور یکی از راههای فرعی را انتخاب کرده، از یکی خیابان کاخ گذشته، و راهی را که از دامنهٔ کوه میگذشت در پیش گرفته بود.
آبهائی که از تابش آفتاب نیمروز براه افتاده بودند اکنون دیگر یخ بسته زیر پاهایش صدا میکردند. جادهٔ یخ بستهٔ پیچ در پیچ کوهستان زیر شعاع واپسین خورشید میدرخشید.
مرد غریب از روی پل کهنه و پوسیدهای عبور کرد. رودخانهٔ منجمد که اکنون در پرتو شفق، کبود به نظر میآمد قدری آنطرفتر در انحناء تپهای میپیچید و ناپدید میگشت.
زمینهای زراعتی که با شیب نسبتاً تندی از دو جانب به رودخانه میپیوستند، به قطعات منظمی تقسیم شده و هر قسمت با سیم خاردار مجزا شده بود.
در این زمینها هیچ محصولی دیده نمیشد. فقط در میان قطعات برفی که هنوز زمین را پوشیده بود بقایای محصول سال قبل به چشم میخورد.
شیشههای پنجرههای دهکده زیر شعله گلگون آفتاب غروب، از دور مانند اطلس ارغوانی رنگی به نظر میآمد. تیرهای تلگراف که عریان و خاموش سر بر آسمان افراشته بود، تنها چیزی بود که در آن مزارع گشاده خودنمائی میکرد.
جادهای که کمکم به بالای تپه منتهی میشد پر از چاله چوله بود. از سر پیچها درختان نوشکفته در زمینهای تیره رنگ دوردست دیده میشد. اینجا و آنجا تلهای کوچک ریگ که - عابر به یازدهتای آنها برخورد کرد پراکنده شده بود.
مرد غریب در این روزها راه زیادی را طی کرده بود. در خود احساس خستگی میکرد. کمکم این خستگی روح او را نیز فرا گرفته بود مثل کسی که تمام روز را به کار دشواری پرداخته باشد.
در مقابلش کنار مزارع، بر دامنهٔ کوه، انبار خاکستری رنگ غلات دیده میشد.
از یک قسمت مشجر گذشت و وقتی به فضای باز جاده رسید کمی توقف کرد. به عقب نگاه کرد، سپس برگشت و چشمانداز جلوی خود را وارسی نمود و فوراً راهش را به طرف مزرعه کج کرد. خیلی از ده دور شده بود. در اینجا آسمان را از پائین کوه میدید. میتوانست همهٔ خانههای ده را با آنکه خیلی کوچک به نظر میآمد از دور تشخیص دهد.
رودخانهٔ یخ بستهای که آنوقت به رنگ کبود میدید حالا به نظرش تیره رنگ میآمد. وقتی راهش را از سر گرفت منظرهٔ دیگری در مقابلش گسترده شد... بین کوه و جنگل دریاچهٔ کوچکی بود که سطح یخبستهٔ نقرهفام آن آخرین اشعهٔ خورشید را منعکس میکرد. توی زمینهای اطراف دریاچه گودالهای کوچک آب و چند درخت دیده میشد. قدری آنطرفتر میان درختان کوتاه و بلند یک عمارت روستائی مشاهده کرد این خانه را روی زمین نسبتاً مرتفعی بین دریاچه و کوه ساخته بودند. مرد غریب لحظهای درنگ کرد، نگاهش روی خانههای روستائی لغزید و مثل کسیکه تصمیم خود را گرفته باشد بهآنسو براه افتاد. این خانه یک طبقه و از چوب ساخته شده بود. رنگ قرمز دیوارهای آن در اثر مرور زمان و ریزش باران ریخته چوب چرک و کهنهاش پیدا بود. از دودکش آن یک رشته دود به هوا میرفت و در کنار بام یک بادسنج نصب کرده بودند. اطراف عمارت دیوار نداشت تنها نردهٔ خاکستری رنگی آن را از مزرعه جدا میکرد. در قسمت پائین از آجر قرمز برای چارپایان طویلهای و آنطرفتر در گوشهٔ دورافتادهای کنار جوی آبی که از دریاچه منشعب میشد حمامی بنا کرده بودند. دیوار حمام از دود سیاه شده بود. کم کم شفق قرمز غروب که از پشت درختان جنگل میدرخشید ابتدا به کبودی گرائید و سپس تاریکی بر فضا مستولی شد. مرد غریب اطراف بنا را وارسی کرد از یکی از پنجرهها نور چراغی به بیرون میتابید. مرد از زیر سیم برق به راه افتاد و تیرهای چراغ را که تازه رنگ کرده بودند یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.
در آن حال که به طرف روشنائی گام برمیداشت شبحی را دید که جلو پنجره آمد و راه نور را گرفت... حس کرد کسی او را میبیند و بعد با خود اندیشید. «از کجا آمده است و به کجا میرود! شب هنگام وارد منطقهٔ ناشناسی شده و تنها راهنمای او نور کمی است که از پنجرهای میتابد...» خسته شده بود. پاهایش را به زمین میکشید گوئی سنگینی کوله بارش را حالا احساس میکرد. مثل اینکه هیچ چیز برای او معنی و مفهومی نداشت نه آن خانه و نه آن شبحی که جلو پنجره را گرفته بود... هیچ چیز!... میخواست گذشته را با همهٔ رنجها و راحتیهایش به فراموشی بسپارد... زیرا میان او و ایام گذشته مانعی بود که عبور از آن برایش امکان نداشت. او امروز مسافری بود که در راه ناشناسی قدم برمیداشت. و اکنون وارد مزرعهای شده بود که نمیدانست مال کیست و نمیدانست به خانه چه کسی وارد میشود.
از در شکستهای آهسته داخل شد. از پلههای کهنهای شروع کرد به بالا رفتن. وارد دالانی شد. تختههای کف دالان زیر سنگینی بدنش صدا میکرد. راه اطاق نشیمن را پیدا کرد، در زد. و سپس در را به آرامی گشود و کنار در، نزدیک بخاری سفید بزرگی ایستاد. و آهسته مثل کسی که میترسد ساکنان خانه را هراسان کند گفت: «شب بخیر!» و کلاهش را برداشت و به پیشانیاش دست کشید و منتظر جواب ایستاد.
لامپ بدون سرپوشی که از سقف آویخته شده بود خانه را روشن میکرد. سه نفر در این اطاق سکونت داشتند. در قسمت آخر میز، مرد جوانی آرنجهایش را به میز تکیه داده روزنامه میخواند. با حالت اخم کرده زیر چشمی به مرد غریبه نگاه کرد. روی میز بقایای غذا و یک ظرف خالی سوپ، چند تکه نان، چند تکه ماهی و سه بشقاب بود.
روی نیمکت چوبی درازی کنار پنجره جنوبی اتاق پیرمردی که پیراهن آستین گشاد پوشیده بود نشسته و چشمههای از هم گسیختهٔ یک تور ماهیگیری را درست میکرد. مرد لحظهای از کار ایستاد تا با چشمان ضعیف خود مرد غریب را ببیند. صورت لاغر او از رنج فراوان حکایت میکرد. مثل کسی که چیز وحشتناکی دیده باشد بدون آن که حتی پلکهایش را بهم بزند او را برانداز کرد.
نفر سوم، زنی بود با پیراهن پنبهای و پیشبندی کثیف که بین بخاری و منبع آب ایستاده بود. آستینهایش را بالا زده دستهای سفید و زیبایش را بیرون انداخته بود. مرد غریب نگاهی به او انداخت، آن دستهای ظریف و انگشتان بلند که از کثرت کار و سردی آب خشن و قرمز شده بودند نظرش را جلب کرد. موهایش را به پشت سر ریخته بود. هیچ رازی از چهرهاش خوانده نمیشد. قیافهای آرام و سرد و جامد داشت. با چشمان آبیاش بدون خوف و هراس تازه وارد را نگاه کرد. مرد غریب احساس کرد که آن چشمان آرام و آبی بدون آن که سخنی بگوید او شناختهاند و در حالی که سستی خوابآوری او را فراگرفته بود به خاطرش گذشت که به طور مسلم، صاحب این چشمها پیش از آن که زن معمولی و ساده باشد معمائی عجیب و پیچیده است.
زن با بیاعتنائی سرش را تکان داد و در جواب تازه وارد گفت: «شب بخیر».
مرد غریب آهسته کولهبارش را بر زمین گذاشت و روی یک صندلی باریک کنار همان در نشست. بعد کلاهش را برداشت و روی زانوهایش گذاشت.
گویا عادت مردم این سرزمین آن بود که دیر به حرف میآمدند و تنها کودکان و احمقان بودند که از مهمانهای ناشناس خود میپرسیدند چه کار دارند.
پیرمرد کارش را از سر گرفت و زن هم به پاک کردن میز مشغول شد. زن بلند قد و خوشاندام بود. چکمهای ار همانهائی که غالباً گلهدارها میپوشند بهپاداشت که تاپالهٔ گاو روی آن خشک شده بود.
مردی که پشت میز نشسته بود و روزنامه میخواند، با نگاه پرکینهای تازه وارد را مینگریست. بار دیگر، به مرد غریب احساس مبهمی دست داد. اما از این که در این شب تاریک در اتاق گرمی آرام زیر نور چراغ نشسته است در خود احساس خوشی کرد.
تازه وارد مردی را که روزنامه میخواند با نگاه دقیقی برانداز کرد. چهرهای عبوس و گرفته و چشمهای آبی و نگاهی نافذ و شرربار و موهائی نرم و دهانی گشاد و لبانی کلفت و احمقانه و دندانهائی کج و خراب داشت. با دستهای زمختش روزنامه را محکم گرفته بود. غریب با خود فکر کرد که از اینگونه قیافههای کودن زیاد دیده است. لحظهای بعد پیرمردی که با دستهای لرزان و لاغرش شبکههای تور ماهیگیری را درست میکرد پرسید:
- -آقا شما از کجا میآیید؟
زن دست از کار کشید تا بهمرد غریب نگاه کند. اصولا چون این مزرعه از راه پرت افتاده بود کمتر کسی به آنجا میآمد مگر اینکه با ساکنان آن مخصوصاً کاری داشته باشد. این بار زن فکر کرد بتواند غرض آمدن این مسافر را حدس بزند. زیرا از چندی پیش انتظار چنین کسی را داشت. در این حال هر سه با قیافههای منتظر او را نگاه کردند. مرد با کمی تردید بودن آنکه به آن سوال جواب بدهد گفت:
- - برای آن کاری که در مزرعه دارید آمدهام.
مردیکه پشت میز نشسته بود نگاهی به زن کرد و با عصبانیت روزنامهاش را کنار گذاشت و در حالیکه گونههایش قرمز شده بود و از چشمانش آتش خشم زبانه میکشید گفت:
- - ما در اینجا به کسی احتیاج نداریم... چه چیز این فکر را به سر شما انداخته است؟...
مرد غریب اگر چه از این عبارت تعجب کرد اما چندان عکسالعملی در قیافهاش نمودار نشد. بعد با نگاه تحقیرآمیزی مرد را نگریست، رو به زن کرد و به آرامی گفت:
- - من اعلان را در روزنامه خواندم و فکر کردم اگر بیایم کاری به من رجوع خواهد شد...
زن سرش را تکان داد و در حالیکه با دست صندلی را نشان میداد و به مرد غریب با لحن ملاطفتآمیزی میگفت: «ممکن است نزدیکتر بفرمائید» نگاه تندی به مرد که هنوز آثار خشم در چهرهاش هویدا بود انداخت. بهمجرد این نگاه، چهرهٔ عبوس مرد دگرگونه شد، شانههایش فرو افتاد، دهانش بوضع اول برگشت* و شعله غضبی که از چشمانش زبانه میکشید خاموش گشت و نگاهش مثل اول بیمعنی و خالی از احساس گردید.
مرد غریب کولهبارش را به روی زمین رها کرد، چند قدم برداشت و پهلوی پیرمرد روی نیمکتی که به دیوار چسبیده بود نشست. زن همانطور که به ملایمت سوال میکرد از او پرسید: «شما نسبت به مردم این منطقه چه نظری دارید؟». مرد غریبه سرش را به علامت نفی تکان داد. زن دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:
- - معلوم میشود از راه دوری میآیید؟
مرد جواب داد:
- - از فنلاند شرقی...
زن با دقت بیشتری متوجه او شد زیرا از یک منطقهٔ صنعتی نام برده بود. و دوباره پرسید:
- - شام خوردهاید؟
و در این حال، بشستن ظرفها پرداخت و آب گرمی را که در گوشه اجاق برای اینکار آماده کرده بود روی ظرفها ریخت. مرد غریب بدون اینکه به او نگاه کند، به دروغ گفت:
- - گرسنه نیستم.
مردیکه پشت میز نشسته بود سیگارش را آتش زد و چوب کبریت را زیر میز انداخت. و سپس از جایش برخاست و به طرف مرد غریب رفت. دود سیگارش را از گوشهٔ لب بیرون میفرستاد. بعد با دستش ضربهٔ معنیداری به میز نواخت و گفت:
- - واقعاً اینطور است؟ ... تا این درجه؟... چه چیز شما را به این مزرعه کشاند؟
مرد غریب اصلا از جایش تکان نخورد حتی به او هم نگاه نکرد و همانطور که جلوش را نگاه میکرد ساکت ایستاد این وضع پیرمرد را خیلی عصبانی کرد این بود که نیم خیز شد و گفت:
- - کسی که برای پیدا کردن کار به جائی میرود لااقل به سوالهائی که از او میکنند جواب میدهد... کو؟ ... شهادتنامههای شما کو؟ لابد میدانید که باید شهادتنامه داشت. فرضاً هم که کارگر بخواهیم هر ولگردی را که در خانه را بزند استخدام نخواهیم کرد.
مرد غریب به سوراخهای کفش و کت کهنه و کم ارزش خود که از پارگیهای آرنجش جامهٔ میل میلش نمودار شده بود فکر میکرد. کم کم در اصر گرمی اتاق از لباسهای سرد و یخزدهاش بخار برخاست و بوی عرق و چرک بدنش را در فضا پراکنده ساخت. مرد غریب که با قیافهٔ درهم و گرفته سرش را پائین انداخته بود به آرامی پاسخ داد:
- - بله... دو شهادتنامه دارم.
آنوقت جیب روی سینهاش را جستجو کرد و کیف زیبائی را بیرون آورد و بدون این که سر بلند کند دو قطعه کاغذ تاخورده از آن بیرون آورد. مردی که لبهای کلفت داشت کاغذها را از دستش قاپید و آنها را به چراغ نزدیک کرد و سپس مثل آدمهای کم سواد شروع کرد به خواندن. ابتدا کاغذی را که با ماشین تحریر نوشته شده و پای آن مهر اداره زده بودند را خواند و بعد به آن کاغذ دیگری که با خط دستی نوشته شده بود پرداخت. آن وقت با ریشخند گفت:
- - چه خوب... چه خوب... باغدار... سرکارگر کارخانه... اما این کاغذها خیلی کهنه شدهاند... آن قدر که اسم خوانده نمیشود... شاید هم خودت اسم را پاک کرده باشی... هه... خیلی کهنه شدهاند جدیدترینشان تقریبا هشت سال پیش صادر شده... از هشت سال پیش به این طرف چه کار میکردهای؟ این مهم است... بیا... بیا... کاغذپارههایت را بگیر!...
و با بیاعتنائی کاغذ را پیش او انداخت. در این حال قیافهاش در هم و چشمانش شرربار شده بود. با عصبانیت حرف میزد کلمات به سرعت از دهانش بیرون میریخت ولی ناگهان متوجه شد که در این منطقه برای خود اربابی است، و این ولگرد ملعون آنقدرها ارزش ندارد که آدم برایشان این همه خون خودش را کثیف کند. این بود که کمکم آرام گرفت و گونههایش حالت معمولی خود را بازیافت.
پیرمرد ناگهان تور ماهیگیری را کنار گذاشت و راست ایستاد و در این موقع زن هم در حالیکه دستهایش را با پیشبندش پاک میکرد از کنار بخاری خود را به پای میز رسانید و در کنار او قرار گرفت. مرد در حالیکه رگهای شقیقهاش میزد و میلرزید و پای بر زمین میکوبید و دست در هوا تکان میداد گفت:
- - شما ره به خدا به من بگوئید ببینم به چه علت بدون اطلاع من اعلان استخدام میدهید و هر بی سروپائی را به مزرعه میآورید؟ ارباب کیست؟ منم یا دیگری؟... لعنت بر این وضع! من دیگر نمیتوانم طاقت بیاورم.
زن با صدائی آشکار که در میان آن داد و فریادها شنیده میشد حرفش را برید. گوئی از این صدا کلمات در گلوی مرد گره خورد: یک دو بار گرد خود چرخید و به دسته هیزمی که در اجاق میسوخت چشم دوخت. پیرمرد به طرف پنجره رفت در این حال دیگر کمرش را راست کرده بود. مرد لگدی به پشته هیزم زد و همانطور که گونههای چاق و غبغب آویزانش از شدت خشم میلرزید، زن را نگاه کرد و مرد غریب با یک نظر کینه عمیقی را که بر چهرهٔ او سایه افکنده بود درک کرد.
مرد به طرف اتاق مجاور رفت و در را پشت سر خود بست و در دیگری را باز کرد و بعد صدای تختخواب به گوش رسید و از آن پس سکوتی حکمفرما شد. او خود را همانطور روی تختخواب انداخته بود.
در اتاق دم دستی برای مرد غریب جز نور خیرهکننده چراغ و جز نگاه سرد زن، چیزی نمانده بود.
***
تازهوارد اگر چه سرش را برگردانده بود اما از جایش تکان نخورد. زن دوباره مشغول شستن ظرفها شد. پیرمرد هیکل استخوانی خود را کنار پنجره جابهجا کرد و در حالیکه تور جلو پایش بر زمین افتاده بود به تماشای خارح اتاق پرداخت.
تاریکی همهجا را فراگرفته بود. چند ستاره در آسمان سوسو میزدند. قلهٔ سنگی کوه آن سوی دریاچه در زمینهٔ کبود آسمان دیده میشد.
زن ظرفها را شست و با پارچهٔ زبری خشک کرد. روی زمین را هم تمیز نمود. بعد ظرفها را توی سینی چید. وقتی کارهایش را انجام داد لحظهای دستهایش را روی سینهاش صلیب کرد و نگاهش را به آسمان تیرهرنگ و قریهٔ دور دست که با چند نقطهٔ نورانی مشخص شده بود دوخت. سپس با همان آرامش و سکوت پیشبندش را باز کرد و سر میز نشست و آرنجهایش را روی میز تکیه داد و همانطوری که جای دیگری را نگاه میکرد به مرد غریب گفت:
- - ما خیلی به کارگر احتیاج داریم. البته کارگری که بتوانند کاری انجام بدهد فقط کارهای مزرعه را... به جز ما سه نفر، دیگر کسی اینجا نیست. این پیرمرد هم به قدر وسع خودش کار میکند و شوهرم...
در اینجا صدایش کمی لرزید. گوئی از ادای این کلمه عار یا کراهت داشت نگاهی به دستهای خود کرد این عمل توجه مرد غریب را هم جلب کرد. انگشتانش قوی و در عین حال زیبا بود اما حلقهٔ ازدواج در انگشتش دیده نمیشد. دوباره شروع به صحبت کرد. مثل اینکه میخواست حرفهائی را که در موقع شستن ظرفها در مغز خود مرتب کرده بود به یاد بیاورد.
- - شوهرم هم کار میکند. اما خیلی نامرتب... هر وقت بتواند... آخر او همیشه مریض است. قبل از اینکه اینجا بیائیم اطلاعی از کشت و زرع نداشتهایم از این روست که به یک کارگر خیلی خوب احتیاج داریم.
مرد غریب سرش را به علامت تصدیق پائین آورد. زن با کمی تردید ادامه داد:
- - تا اول پائیز بیشتر به کارگر احتیاج نداریم.
و سپس با شرمندگی گفت:
- - اگر غرضتان این است که پول زیادی جمعآوری کنید میترسم که...
مرد حرفش را برید و گفت:
- - من چندان نظری به پول ندارم و تا اول پائیز هر مزدی که به من بدهید برایتان کار خواهم کرد... در هر حال، ببینم چه پیش میآید...
پیرمرد برخاست شببخیر گفت و با گامهای لرزان بیرون رفت، صدای باز کردن و بسته شدن در شنیده شد. از این پس زن با نگاه آشناتری مرد را نگاه میکرد. گوئی آن وضع دفاعی را که تا آن موقع به خود گرفته بود رها کرد. در قیافهاش آثار محبت بیشتری موج میزد و با لحن ملایمی گفت:
- - پیرمرد در اتاق پذیرائی میخوابد... تمام عمر خود را در این کار صرف کرده... آدم نازنینی است... برای من دوست بسیار خوبی است...
مرد غریب سر برداشت تا با آزادی بیشتری صورت زن را نگاه کند گوئی از گونههایش زیبائی و لطف میریخت و به جای آن چشمان بیحال و نگاههای جامد، چشمانی جذاب با نگاههائی هوسانگیز نشسته بود.
زن حرفهایش را ادامه داد:
- - من کاری به شهادتنامههای شما ندارم... فایدهٔ آنها چیست؟ و حتی از محلی که قبلا کار میکردهاید سوالی نخواهم کرد... اما آن طور که از شهادتنامههای شما بر میآید معلوم میشود هنوز ازدواج نکردهاید!
مرد غریب با کمی تردید گفت:
- - بلی!
زن باز حرفش را از سر گرفت:
- - من سر از کار شما در نیاوردم. اصلا هم به من چه مربوط است. مردم قریه با ما تماسی ندارند ما هم خیلی دیر دیر به قریه میرویم. بهتر است شما این چیزها را از اول بدانید. شما میتوانید روی همان تختی که ته اتاق گذاشته شده بخوابید. بعد که شبها کمی گرم شد به انبار میروید. علاوه بر این که در این فصل در این جا خوراکی زیادی پیدا نمیشود. من هم خوب غذا پختن بلد نیستم. من همه چیز را با شما در میان گذاشتم حالا میل با خود شماست میخواهید بروید!...
مرد غریب از روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت. کلاهش را به میخ زد و کولهبار خود را روی تخت گذاشت و به طرف میز برگشت و با لحن اندوهباری گفت:
- - حالا که شما از آمدن من در این نقطهٔ دوردست تعجب