بیگانهئی در دهکده
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
مارک تواین
نویسندهٔ امریکائی
ترجمه:
نجف دریابندری
تصویرها از:
مرتضا ممیز
۱
زمستان سال ۱۵۹۰ بود. جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود، قرون وسطی هنوز در آن سرزمین ادامه داشت و آنطور که معلوم میشد خیال داشت تا ابدالدهر نیز ادامه یابد. بعضی حتی عقربهٔ زمان را قرنها به عقب برمیگرداندند؛ میگفتند که اگر وضع فکری و روحی مردم را ملاک قضاوت قرار دهیم اطریش هنوز در «عصر اعتقاد» زیست میکند. البته غرض از این سخن تعریف بود نه بدگویی، و مردم نیز این گفته را همانطور که منظور آنها بود تلقی میکردند و همهٔ ما از این تعریف به خود میبالیدیم.
من، هرچند پسربچهای بیش نبودم، این موضوع و همچنین لذتی را که از آن میبردم خوب بیاد میآورم.
آری، اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود و دهکدهٔ ما نیز چون در قلب اطریش قرار داشت، درست در قلب آن خواب به سر میبرد. این دهکده در جای پرت و خلوتی که هیچ خبری از دنیا و مافیها سکوت تپهها و جنگلهای اطراف آن را به هم نمیزد، با رضایت خاطر و خرسندی تمام و در صلح و صفای محض مشغول چرت زدن بود. رودخانهٔ آرامی از جلو آن میگذشت که سطح آن به نقوش ابرها و انعکاس شکل کشتیها و قایقها مزین بود. پشت آن سربالایی پردرختی بود که تا پای پرتگاه بلندی ادامه مییافت. بر فراز آن پرتگاه قلعهٔ بزرگی چهره درهم کشیده بود که برج و باروهای طویل آن گویی زرهی از شاخ و برگ مو، به تن داشتند. آن سوی رودخانه، یک فرسنگ به طرف چپ، تپههای پرفراز و نشیب پوشیده از جنگل قرار داشت. تنگههای پرپیچ و خمی که هرگز نور آفتاب بدانجا نفوذ نمیکرد، این تپهها را از یکدیگر جدا میکرد. در طرف راست پرتگاهی بود مشرف بر رودخانه و بین این پرتگاه و تپهساری که هم اکنون گفتیم، جلگهٔ وسیعی واقع بود که در آن، جابهجا، خانههای محقری لابلای باغهای میوه و درختهای سایهدار خود را جا کرده بودند.
تمام این ناحیه و تا فرسنگها اطراف آن ملک آباء و اجدادی شاهزادهای بود که نوکرانش همیشه قلعهٔ او را به بهترین وجهی مهیای اقامت نگهداری میکردند؛ اما نه خود شاهزاده و نه خانوادهاش بیش از پنج سال یک بار سری به آن قلعه نمیزدند. لیکن هرگاه پیدایشان میشد مثل این بود که مالکالرقاب سراسر ملک جهان نزول اجلال فرموده و همهٔ شکوه و جلال ممالک تحت فرمانش را با خود آورده است. و هنگامی که شاهزاده و کسانش آنجا را ترک میگفتند، پشت سرشان چنان سکوت و آرامشی برقرار میشد که گویی پس از یک شب عیش و نوش خواب عمیقی به آن سرزمین دست داده است.
دهکدهٔ ازلدورف[۱] برای بچهها بهشت بود. درس و مکتب زیاد مزاحم اوقات ما نمیشد. هدف عمده از تربیت ما این بود که مسیحیان خوبی بار بیاییم و بیش از هر چیز به حضرت مریم و کلیسا و قدیسین حرمت بگذاریم. از اینها که بگذریم دیگر کسی از ما نمیخواست که چندان چیزی بدانیم. و حقیقت اینکه اجازهاش را هم نداشتیم. علم و دانش به مزاج مردم عوام سازگار نبود و ممکن بود آنها را از نصیب و قسمت خداوندی ناراضی سازد، و خداوند هم کسی نبود که نارضائی از مشیت خود را تحمل کند. ما دو کشیش داشتیم یکی از این دو، یعنی پدر روحانی آدولف، کشیش بسیار مؤمن و مقدس و زحمتکشی بود که مردم خیلی ملاحظهاش را داشتند.
شاید در گذشته کشیشهایی هم وجود داشتهاند که از پارهای جهات از کشیش آدولف بهتر بودهاند، اما در جامعهٔ ما هرگز کشیشی وجود نداشته که عزت و احترامش بیش از او بوده باشد. علت این بود که این کشیش مطلقاً ترس و باکی از شیطان نداشت. در میان مسیحیانی که من تا کنون دیدهام، او تنها فردی بود که آنچه گفتم در حقش صدق میکرد. به همین جهت مردم ازو وحشت داشتند؛ زیرا میپنداشتند که این آدم باید یک چیز خارقالعاده داشته باشد، وگرنه نمیتوانست اینقدر جسور و به اعمال خود مطمئن باشد. مردم همه با شیطان سخت مخالف بودند، اما نام او را بهاحترام میبردند، و با سبکی و جسارت ازو یاد نمیکردند؛ حال آنکه کشیش آدولف شیوهاش بکلی با دیگران متفاوت بود. او هر دشنام و ناسزایی که بر زبانش جاری میشد به شیطان نثار میکرد و از شنیدن آن لرزه بر اندام مردم میافتاد. حتی غالباً اتفاق میافتاد که او با خشم و ریشخند از شیطان اسم میبرد. در این طور مواقع، مردم بر سینهٔ خود صلیب میکشیدند و به سرعت ازو دور میشدند، مبادا واقعهٔ ترسناکی رخ نماید.
کشیش آدولف بارها واقعاً با خود شیطان روبرو شده و با او دست و پنجه نرم کرده بود. یعنی اینطور شایع بود. خود پدر روحانی چنین میگفت. او هرگز این قبیل اتفاقات را که برایش پیش میآمد پنهان نمیداشت، بلکه فوراً برای مردم نقل میکرد. برای صحت قول او هم لااقل در یک مورد دلیل وجود داشت؛ زیرا در آن مورد وی با دشمن حرفش شده و بطریش را به سوی او پرتاب کرده بود؛ و روی دیوار اطاق کارش لکهٔ سرخرنگی وجود داشت که در آنجا بطری به دیوار اصابت کرده و شکسته بود.
اما آن کسی که بیشتر دوستش میداشتیم و دلمان برایش میسوخت پدر روحانی پطر بود. بعضی او را متهم میکردند که ضمن صحبت با این و آن گفته است که خدا خیر محض است و سرانجام راهی برای نجات فرزندان مستمندش که همان ابناء بشر باشند، پیدا خواهد کرد. البته این حرف، حرف بسیار وحشتناکی بود، اما هیچ دلیل قاطعی وجود نداشت که کشیش پطر چنین حرفی زده باشد؛ چنین سخنی ازو انتظار هم نمیرفت، چون او همیشه آدم خوب و مهربان و راستگویی بود. اتهامش این نبود که این حرف را پشت میز خطابه، جایی که همه میتوانستند بشنوند، زده است؛ بلکه میگفتند بیرون از محیط کلیسا ضمن صحبت از دهانش پریده است، و البته جعل این موضوع از ناحیهٔ دشمنان کار سهل و سادهای
پاورقیها
- ^ Eseldorf