پنجمین سفر «گالیوِر»*
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
آندْرِیْ آنیکین Andrey Anikin (نویسندۀ معاصر شوروی)
از سوی ناشر
بیخود نیست که میگویند: کسی را از سرنوشت خود خبر نباشد.
لموئل گالیور Lemuel Gulliver بعد از پایان دادن بهکارِ یادداشتهای مربوط بهخاطرات چهار سفر پرمخاطرۀ دریائیش بهکشورهای ماورای بحار چنین پنداشته بود که باقی ایام عمرش را میان افراد خانوادهاش در صلح و صفا سپری خواهد کرد. ولیکن بهحکم شرایطی که پیش آمده بود ناچار شد بهزودی راه سفری دیگر را در پیش بگیرد و گزارش آن را٬ وقتی در آیندۀ دور٬ بهرشتۀ تحریر درآورد. مرحوم دکتر جاناتان سویفت که از قرار معلوم ناشر اصلی یادداشتهای گالیوِر بود فرصت آن را نیافت که این گزارش را نیز انتشار دهد٬ و اکنون این وظیفه بر عهدۀ تعهد ماست.
گالیوِر در جریان پنجمین سفر خود از دو سرزمین بازدید کرد. سرزمینهائی که فاقد لیلیپوت و غول و جزایر پرنده یا اسبهای سخنگو بود [۱]. با اینهمه داستان بیپیرایهاش عاری از لطف و آموزندگی نیست. سیاح ما مینویسد: « شیوۀ زندگی مردم این دو سرزمین چنان متفاوت و حتی متضاد است که مشکل بتواند در تصور کسی بگنجد. امّا من روی تجربۀ شخصی خود متقاعد شدم که ابنای بشر از لحاظ نارسائیهای سرشت خود شباهتهای عجیبی با یکدیگر دارند. اکنون که فاصله من و خطّ پایان عمرم دم بهدم کم و کمتر میشود٬ بار دیگر دست بهقلم بردهام تا انسانها را از مخاطراتی که در پس استحالۀ اهالی پکونیاریا pekuniaria (یعنی این مردم سودجو و نفعپرست) و یا اهالی اکْویگومیا Ecvigomia (یعنی این مردمی٬ که روحاً و جسماً فقیرند) نهان است برحذر دارم».
وی ریشۀ نام نخستین سرزمین را٬ بهحق٬از کلمۀ لاتینی پکونیا (بهمعنی پول) مشتق میداند. و البته در همین جا با حجب و فروتنی مخصوص بهخود قید میکند که موضوع کشف نحوۀ راه یافتن زبان لاتین را بهجزیرۀ پرتی که در مناطق جنوبی اقیانوس هند واقع شده است بهعهدۀ اشخاص عالمتری وا میگذارد. اِکویگومیا نیز کلمهای است با ریشۀ لاتین، و میتواند بهمعنی «سرزمین انسانهای برابر» باشد.
امیدواریم در آینده بتوانیم آن قسمت از گزارش گالیوِر را که از رویدادهای سرزمین پکونیاریا و آداب و رسوم اهل آن حکایت میکند منتشر کنیم. لیکن در حال حاضر ناچاریم بهمعلومات مختصری بسنده کنیم؛ معلوماتی که باید روشنگر رویدادهای بعدی باشد.
پول٬ مالکیت و رقابت - این سه خدای والای پرستشگاه پکونیاریائی - بیرحمانه بر همه چیز مردم حکومت میکند. سرزمینی است که در آن هیچ کاری بهرایگان صورت نمیگیرد. هیچ گامی برداشته نمیشود مگر اینکه نفعی از آن متصور باشد.
گالیوِر موفق شد با روش ادارۀ کشور نیز آشنا شود. نام پارلمان آن کاخ مالکان است و از کسانی تشکیل میشود که بتوانند و بخواهند ثابت کنند که ثروتشان از حدّ معینی بر گذشته است.
تا مدتی دراز موفق نمیشد بهاصالتِ بازیهای احمقانه٬ و اعمال عجیب و بیمعنی٬ اسراف و گشادبازی مردم در امر پوشاک و تزئین خانههایشان خو بگیرد. لیکن سرانجام پی برد که سرّ رفاه و رونق اقتصادی مملکت در همین امر نهفته است و مالکان با تمامی امکاناتی که در اختیار خود دارند این سودای عجیب را تشویق میکنند.
در سرزمین پکونیاریا هنر بردۀ تجارت شده است. نقاشانش دیرزمانی است که دست از نقاشی شُسته بهطراحی لباسهای جدید زنانه و آرایش موی سر روی آوردهاند. نویسندگانش نیز دیگر قلم بر کاغذ نمیگذارند مگر بهمدح و تمجید فریبکارانۀ کالاهائی که روزبهروز بیخاصیّتتر و بیهودهتر میشوند. همچنین سالهاست که از علم خالص و اصیل نیز خبری نیست. چرا که این کالا نیز از دیرباز بیخریدار مانده است.
گالیوِر از نوعی حسابداری عجیب و غریب هم که در خانوادههای پکونیاریائی میان والدین و فرزندانشان برقرار است حکایتها دارد: والدین از نخستین روز تولد هر فرزند خود هر دینار پولی را که صرف هزینههای او میشود در دفتری ثبت میکنند. نیز از سنّت حیرتانگیزی سخن میگوید که «مزایدۀ معصومیت» خوانده میشود و برطبق آن٬ دخترانی از خانوادههای آبرومند امّا نه متمول٬ بکارت خود را علناً برای فروش عرضه میکنند و طبعاً نصیب کسی میشوند که بهای بیشتری بپردازد. گالیوِر مینویسد که یک بار در جریانِ یکی از همین حراجها دختری بر سکوی مزایده نمایان شد که با نانسی Nancy دختر خودِ او بهدوپارۀ یک سیب میمانست٬ و از مشاهدۀ این شباهت حیرتانگیز چیزی نمانده بود که از هوش برود.
سرنوشت تلخ٬ گالیوِر را برای مدتی نسبتاً طولانی بهپشت میلههای زندان میفرستد و بجا است گفته شود که این زندان بهیک شرکت خصوصی تجارتی تعلق دارد. و در همین زندان است که با مردی درست و حسابی و بیغرض آشنائی بههم میرساند و با استفاده از تجربیات او آزادی خود را باز مییابد. ماجرا از این قرار است که یک شرکت بازرگانی که نیازمند معلوماتِ دریانوردی و جغرافیایی گالیوِر شده بود با صرف مقداری پول موفق میشود او را از پشت میلههای زندان بیرون آورد. گالیوِر در شهر تونواش Tonwash پایتخت کشور پکونیاریا - سکونت اختیار میکند٬ نفوذی بهدست میآورد و مورد توجه دو مرد متنفّذ - یعنی ناگیر Nagir رئیس دولت٬ و اُفّور Offur ارباب سندیکای آدمکشان حرفهئی واقع میشود. بهرغم میل باطنی خود٬ در مرکز یک بازی بزرگ سیاسی و مالی بهدام میافتد و وضعش روزبهروز خطرناکتر میشود. هر دو گروه - یعنی هم یک شرکت بازرگانی که از حمایت مستقیم رئیس دولت برخوردار است و هم رقبای این شرکت که در شمار دوستان اُفّور هستند بهتجریبات شخص گالیوِر احتیاج پیدا میکنند و بر سر تصاحب او دست بهماجراجوئی میزنند...
بگذارید دنبالۀ ماجرا را از زبان خود او بشنویم:
فصل اوّل
...ازهمان روز دو سه جوان بزن بهادر همیشه و همه جا - چه پشت درِ اتاق کارم، چه در منزل مسکونیم، چه در کالسکهٔ قشنگم - مراقب من بودند. آنها که بهقول معروف تا دندانهایشان مسلح بودند و لحظهئی چشم از من بر نمیگرفتند، از طرف کمپانی شرق بهمحافظت من گماشته شده بودند.
امّا چیزی نگذشت که متوجه شدم گروه مسلح دیگری هم مرا زیر نظر دارد، و بیدرنگ دریافتم که افراد اُفّور هستند. اکنون در همه حال دو دسته محافظ - دو گروه متخاصم که هر آن ممکن بود برای یکدیگر دست بهاسلحه ببرند - مرا همراهی میکرد. همهاش دعا میکردم که بین آنها کار بهاسلحه نکشد، زیرا اطمینان داشتم که در آن صورت من بیچارهام که پُلم آن وِر آب است.
در این گیرودار، مقدماتِ سفر دریائی من از هر لحاظ فراهم شده بود و بدین ترتیب میتوانستم از قلمرو دستهای درازِ اُفّور خارج شوم. البته برای فرار از چنگ مراقبان او هم نقشهٔ پیچیدهئی طراحی شده بود، امّا افسوس که حکم سرنوشت چیز دیگری بود...
در اینجا باید بهخاطر نقل پارهئی جزئیات (که برای روشن کردن مسائل و رویدادهای بعدی نمیتوانم از آنها بگذرم) از خوانندگان پوزش بخواهم. قضیه از این قرار است که بر اثر خوردن غذاهای ناآشنا و غیر عادی دچار چنان یبوستی شدم که اجباراً مقدار زیادی از اوقات مرا صرف موضوعی کرد که معمولاً رسم نیست دربارهاش بهصدای بلند حرف زده شود. در خانهٔ زیبائی که در یکی از مدرنترین محلات شهر تونواش اجاره کرده بودم، بهحکم سلیقه یا هوس معمار باشی، محلّ قضای حاجت در فاصلهٔ نسبتاً زیادی از اتاق خواب، در انتهای یک راهرو کوچک قرار داشت؛ و هنگامی که در آن محل گوشهنشینی اختیار میکردم یکی از محافظانم روی کاناپهٔ کوچکی که توی راهرو قرار داشت مستقر میشد و با حالتی آکنده از شکیبائی عارفانه بازگشت مرا چشم بهراه میماند.
دو شب پیش از تاریخی که قرار بود نقشهٔ فرار عملی شود، دیروقتِ شب بهگوشهٔ دنج مورد بحث (که بهسفارش من نشیمن نرمی هم برایش تهیه شده بود) پناه بردم. هنوز شاید پانزده دقیقهئی نگذشته بود که همهمه و هیاهوی مشکوکی بهگوشم رسید و در همان لحظه، چفت پُشتِ درِ آبریزگاه از جا درآمد، دَرَش چارتاق باز شد و دست خشنی دهانم را فشرد. در دَم مشاهده کردم که اولاً عدهٔ مهاجمان از دو تن تجاوز نمیکند و ثانیاً جوانِ محافظ من که گویا روی کاناپه بهخواب رفته بود بر کف راهرو افتاده و در میان برکهئی از خون غوطهور است. یک ضربهٔ ناگهانی خنجر به زندگیش خاتمه داده بود. یکی از آن دو نابکار پوزخندی زد و با استفاده از همان خنجر بندهای شلوار مرا پاره کرد، بهطوریکه ناچار شدم با دست شلوارم را بچسبم تا از پاپم نیفتد. مهاجم دوم پنجرهٔ کوچکی را که مشرف بهکوچهٔ تنگی بود گشود و سوت آهستهئی کشید. ارتفاع پنجره از کف کوچه، کم و بیش دوازده فوت بود امّا آنها پیشاپیش نردبانی زیر پنجره آماده کرده بودنب. کهنهئی بهدهان من فرو بردند، سرِ دست بلندم کردند و به رذل سوّمی که زیر پنجره بالای نردبان منتظر بود تحویلم دادند. من که دستهایم به شلوارم بند بود، داشتم محتاطانه از نردبان پایین میرفتم که، ابتدا صدای یک تک تیر و بلافاصله صدای تک تیری دیگر و آنگاه فریادهای دشنام و ناسزا و هیاهو به گوشم رسید. امّا در همین لحظه مرا بهدرون کالسکهئی که با پردههای فرو افتاده در آنجا متوقف بود هل دادند. دو تن از اوباش در طرفین من مستتر شدند، سورچی تازیانهاش را بهگردهٔ اسبها نواخت. کالسکه با تمام سرعت بهحرکت درآمد و دَمی بعد یکی از دو محافظ کهنه را از دهانم بیرون آورد. کوشیدم با آدمربایان وارد معامله شوم. حق و حساب کلانی بهآنها پیشنهاد کردم امّا یخم نگرفت: ناکسها عین مجسمهٔ سنگی نشسته بودند و حتی میان خودشان هم حرفی رد و بدل نمیکردند. بیجهت نیست که میگویند افراد اُفّور را نمیشود تطمیع کرد، زیرا از یک سو دستمزدهای کلان دریافت میکنند و از سوی دیگر سزای خیانتشان مرگی است فجیع و گریزناپذیر.
نمیدانستم کجا میرویم، امّا ساعتی بعد روشن شد: میرفتیم بهبندرگاه تونواش. پس فردای آن شب در نقش ناخدای یک کشتی این بندرگاه را بهقصد دریاها ترک کنم، امّا اکنون ناچارم کرده بودند با وضع اسفناکی که بر عرشهٔ یک کشتی ناشناس قدم بگذارم. خلاصه آنکه در کابین آبرومندی جایم دادند، لباس آراستهئی تنم کردند، و غذای اشتهاآوری جلوم گذاشتند. ساعتی بشر هم صدای جمع شدن زنجیر لنگر و برافراشته شدن بادبانها بهگوشم رسید؛ از قرار معلوم داشتیم بهطرف مصب رودخانه حرکت میکردیم. در واقع هم با توجه بهضربههای امواج بر بدنهٔ کشتی، چیزی نگذشت که احساس کردم رودخانه را پشت سر گذاشتهایم و وارد آبهای دریا شدهایم. ظواهر امر چنین حکم میکرد که اُفّور و دوستانش - و شاید هم مشتریانش - تصمیم گرفته بودند با توسّل بهزور بهمقصود خود برسند. آنها قصد داشتند مرا نخست به لاه Lah و آنگاه با استفاده از کشتیهای خود بههلند انتقال دهند.
صبح روز بعد، هنگامی که پیشخدمت صبحانه را بهکابینم آورد پیغام دادم که میخواهم با ناخدا حرف بزنم. نیم ساعتی نگذشته بود که بهکابینم آمد رفتارش آمیخته با ادب و خوشروئی بود. گفت نباید خودم را یک «اسیر» تصور کنم؛ دلیلش هم این که میتوانم آزادانه و بهمیل خود همه جای کشتی را بازدید کنم همچنین گفت دوست نمیدارد در کار دیگران دخالت کند، و از همین روست که بهآگاهی از هویت من یا دانستن دلایلِ تبعید سریع و مخفیانهام به لاه علاقهئی نشان نمیدهد وهمهٔ تلاشش بر این استوار است که وظیفهاش را که برای اجرایش پول کلانی گرفته - شرافتمندانه انجام بدهد و مرا صحیح و سالم در لاه بهدست اشخاص معینی بسپارد.
بهاو گفتم لطف و ادبش را ارج مینهم، و از آنجائی که خودم هم کهنه دریانوردی از قماش خود او هستم دلم میخواهد مرا از مسیر کشتی آگاه کند. توضیح داد که در امتداد سواحل اِک ویگومییا جلو میرویم و پس از آن، کمربندِ صخرههای زیرآبی را در منطقهٔ سواحلِ شرقیِ جزیره دور میزنیم، گیرم در هیچ بندری توقف نخواهیم کرد.
امّا در هفتمین روز سفرمان بهدنبال تندباد غیر منتظری که برخاست دکلِ کشتی بهعلت موریانه خوردگی از پایه شکست و در حال سقوط بستهای دگلِ فرعی را هم خُرد و طنابهایش را پاره کرد. با این لطمات، دیگر امکان نداشت بتوانیم خودمان را بهلاه برسانیم و بازگشتمان بهبندر تونواش نیز رفتن بهدهان اژدها بود. ناخدا تصمیم گرفت راه یکی از بنادر کشورِ اک ویگومییا را که در فاصلهٔ پنجاه میلی آن قرار داشتیم پیش بگیرد و کشتی را در آنجا تعمیر کند.
.درست است که بین این دو کشور جنگی اعلام نشده بود معهذا روابطشان سخت تیره و خصمانه بود. بهکشتیهای پکونیاریائی قویاً توصیه شده بود که جز در موارد اضطراری در بنادر اِک ویگومییا پهلو نگیرند. امّا برای ناخدای ما چارهٔ دیگری باقی نمانده بود.
کشتی، هنگامی که داشت بهبندر نزدیک میشد پرچمش را بر افراشت و با بهصدا درآوردن سوت مخصوص که بیان کنندهٔ نیات دوستانهاش بود اجازه خواست بهبندرگاه وارد شود امّا دو شبانه روز گذشت بیآنکه برج مراقبت بندر بهسوت دوستانهٔ ما پاسخی بدهد. چیزی نمانده بود که بهکلّی امیدمان را از دست بدهیم، که بالاخره اجازهٔ ورود بهبندر را دریافت کردیم.
ناخدا از من خواهش کرد بهکابین خود بروم و در عین حال یکی از ملوانان خود را بهمراقبت از من گماشت. ملوان مزبور که کلید در کابین را هم بهکمربندش بسته بود همانجا کف کابین من میخوابید.
درست است که مدتی در شک و تردید بودم امّا سرانجام تصمیم گرفتم که در اولین فرصت از کشتی بگریزم. جزو جیرهٔ روزانهام نوعی وُدکای دریائی محصول پکونیا بود که مرا بهیاد جین خودمان میانداخت. جیرهٔ چند روزم را جمع کردم و روز آخر، آفتاب که پرید، بهمحافظم گفتم بیا با هم گلوئی تر کنیم. سعی کردم خودم تنها لبی بهجام آشنا کنم و بیشتر بهملوان بخورانم که البته جوانک هم ظاهراً اعتراضی بهاین شیوهٔ مهماننوازی نداشت. سرانجام، هنگامی که بهخواب سنگین مستان فرو رفت کلید را از کمربندش باز کردم، در کابین را بیسر و صدا گشودم و خود را بهعرشهٔ کشتی رساندم. خوشبختانه شبی چنان ظلمانی بود که پنداری اندرونِ بشکهئی قیر! و من موفق شدم بهمدد تکه طنابی عرشه را ترک کنم و تا سطح آب دریا پائین بروم. تا ساحل دویست یاردی فاصله بود که شناکنان طی کردم و موقعی که لباسهای خیسم را میچلاندم نورِ فانوسی را دیدم که بهطرفم میآید. لحظهئی بعد، در تاریک و روشنی شبانه سیاهیهای دیگری را هم مشاهده کردم که بهسوی من میدویدند. یکی از آنها به زبانی که مفهومم نبود فریاد زد. بهزبان پکونیاریائی بانگ زدم که مسلح نیستم، و همانجا بهانتظار ماندم. ناگهان صفیر تک تیری برخاست. سوزشی در کتفم احساس کردم و بر ماسهها درغلتیدم.
فصل دوّم
خوشبختانه مردی که بهطرف من شلیک کرد تیرانداز ماهری نبود: گلوله فقط گوشتِ نرمِ کتفم را سوراخ کرده بود، امّا از قرار معلوم خون زیادی از من میرفت. از اینرو هنگامی که مرا، خیس و خونین، کشان کشان بهسوئی میبردند بیهوش شدم.
وقتی بهخود آمدم احساس کردم شانهام زخمبندی شده خونریزی آن بند آمده بود. لخت و عور روی چیزی شبیه تخت دراز کشیده بودم و پتوی فرسودهئی رویم کشیده شده بود. مردی بهدرون آمد و با حصول اطمینان از این که بههوش آمدهام فرمان داد بلند شوم و پیراهنی داد که بهتن کنم. در اجرای فرمان حرکت حساب نشدهئی کردم که بر اثر آن درد شدیدی در شانهام پیچید و چیزی نماند که بار دیگر از هوش بروم. نوار زخمبندی از خون تازه خیس شد. مرد تازهوارد بیرون رفت و لحظاتی بعد بهاتفاق مرد دیگری که ازحرکات سنجیده و لحن آمرانهاش پیدا بود که پزشک است بازگشت. دو تن دیگر هم پشت سر آنها آمدند و کنار در ایستادند.
پزشک، نوارها را با حرکاتی ماهرانه باز کرد و با مایعی که همراه آورده بود بهشست و شوی زخم پرداخت.
ناگهان فریادها و صدای ضربههائی که نه از ناقوس و نه از سنج بود از ورای پنجره برخاست. پزشک مرا بهامان خدا رها کرد، هر چهار تن بهسوی پارچههای طومار شکلی که بهدیوارها آویخته با حروفی ناآشنا عبارتی بر آنها نوشته شده بود چرخیدند و چیزهای نامفهومی ادا کردند که بیشباهت بهاذکار و اوراد نبود؛ شبیه همان اصواتی که از پشت پنجره و از لای دری که باز بود، و از نقاط دیگر بهگوش میرسید. آنگاه این اصوات بهنجوای یکنواختی مبدل شد و رفته رفته بهخاموشی گرائید. من در تمام این مدت با زخمی که بهخود رها شده بود (و خوشبختانه خونریزی نگران کنندهئی نداشت) روی تخت دراز کشیده بودم. مدتی که پزشک سرگرم بستن زخم بود من بهتماشای این نمایندگانِ مردمِ اِک ویگومییا مشغول بودم: هر چهار تا لباسهای متحدالشکلی بهتن داشتند: پیراهنهای بلند از پارچهئی شبیه چَتائی، شلوارهای کوتاهِ تا زانو، و کفشهای زمخت تختْ چوبی. بهزودی پی بردم که همهٔ مردم این دیار - مرد و زن - لباسهای یکجوری میپوشند. از هدفهائی که «اصلِ برابری» در این جا دنبال میکرد یکی این بود که وجوه تمایز ظاهریِ زن و مرد بهحداقلِ ممکن رسانده شود.
هنگامی که پزشک کارش را تمام کرد یکی از مردهائی که دَمِ در ایستاده بود چیزی از او پرسید. پزشک نگاه استفهام آمیزش را بهمن دوخت و جوابی داد و بهاتفاق آن دو از اتاق خارج شد. اکنون فقط در اتاق من ماندم و مردی که پیراهنی بهمن داده بود تا بپوشم. از قرار معلوم، شبهای گذشته را روی تختی که در چند قدمی تخت من قرار داشت میخوابیده است. بهسختی احساس خستگی میکردم و چیزی نگذشت که بهخواب رفتم.
از خواب که بیدار شدم بشقابی میوهٔ پخته برایم آوردند که بااشتهای تمام تهش را بالا آوردم. احتمالاً بیش از بیست و چهار ساعت بود لب بهغذا نزده بودم. در این موقع هم اتاقیم چیزی از من پرسید که چون زبانش را نمیدانستم منظورش را نفهمیدم، امّا لحظهئی بعد نطقش باز شد و بهپکونیاریائی درآمد که زبان پکونیاریائی حالیم میشود یا نه؛ و چون پاسخِ مثبت مرا شنید. پرسید:
- حالت چطور است؟ میتوانی بهسؤالهای ما جواب بدهی؟ گفتم با کمال میل بههمهٔ سئوالاتشان پاسخ خواهم داد، چون احاس میکنم که حالم بهتر شده است.
بیدرنگ بیرون رفت و دقیقهئی بعد بهاتفاق دو مردی که در جریان تجدید پانسمان و آن مراسم عجیب نیایش حضور داشتند بازگشت. از آن دو، یکی سؤال میکرد و دیگری یادداشت برمیداشت. هم اتاقی من که نقش مترجم را بر عهده گرفته بود نخستین سئوال را ترجمه کرد:
- اسمت چیست؟ به او گفتم که در زادگاه خودم لموئل لیوِر نامیده میشوم امّا در پکونیاریا اسمم را گذاشته بودند نِمیس Nemis انسان دریائی
- بهچه منظوری سعی کرده بودی بهسرزمین اِک ویگومییا رخنه کنی؟ تاریخچهٔ زندگیم را بهاختصار بازگفتم و اضافه کردم که از پیاده شدن در سرزمین آنها هیچ قصد سوئی در سر نداشتهام.
- واقعاً بهچه منظوری سعی کردی بهخاکِ ما رخنه کنی؟
اظهاراتم را با تفصیلات و جزئیات بیشتری تکرار کردم امّا باز با همان سئوال پیشین روبهرو شدم:
- حقیقت را بگو: بهچه منظوری میخواستی به خاک اِک ویگومییا رخنه کنی؟
و این بازیها بارها و بارها بههمین شکل تکرار شد، بهطوری که دست آخر بهراستی از پا درم آورده بود چند لحظه با یکدیگر بهمشورت نشستند، آنگاه از اتاق بیرون رفتند و مرا با مرد مترجم تنها گذاشتند. بهنظر میرسید که او، هم نگهبان من باشد، هم پرستار و هم پیشخدمت من. احساس کردم که اکنون نوبت طرح سئوالات خودم فرا رسیده است.
گفتم - من کجا هستم؟
معلوم شد که در بیمارستان نظامی بهسر میبرم. مردی که به سوی من تیراندازی کرده بود بهکمک دیگر سربازان بهاینجا انتقالم داده بودند.
پرسیدم: - چرا تیراندازی کردند؟ آخر من که مسلح نبودم.
- از این بابت مجازات خواهند شد.
- اینهائی که سؤال پیچم کرده بودند کیستند؟
- یکیشان از «فوق برابر»ها است. مردم سرزمین ما، همه «برابر»ند، امّا برخی از آنها بهخصوص مردان شایستهمان - برابرتر از دیگران هستند که ما بهآنها «فوق برابر» میگوئیم. حالا چه دلیلی دارد که این فوق برابر حرفهای مرا باور نمیکند؟ آخر من که جز حقیقت چیزی بهاو نگفتم.
مترجم چنان نگاهم کرد که انگار نه من چیزی گفته بودم نه او چیزی شنیده بود. کوشیدم از درِ دیگری وارد شوم؛ این بود که پرسیدم:
- چهطور است که زبان پکونیاریائی را بهاین خوبی تکلم میکنی؟
امّا این سئوالم نیز بیپاسخ ماند. انکار اِک ویگومییائیها عادت دارند که برای بیجواب گذاشتن پرسشهای نابجا، اصلاً آنها را نشنوند و، خلاص! هر دومان سکوت اختیار کردیم. در این میان از سرِ بیکاری بهدر و دیوار چشم دوختم و نگاهم بهچیزی افتاد که پیش از آن متوجهش نشده بودم: تصویر بزرگی بر بالای تختم. شمایل مردی میانه سال با صورتی پهن.
پرسیدم: - این تصویر کیست؟
حیرتزده نگاهم کرد و گفت:
- تصویر امپراتور ئوآن است.
- مگر اِک ویگومییا یک کشور امپراتوری است؟
- نه، کشور ما سرزمین برابرها است.
در این صورت امپراتور بهچه دردتان میخورد؟
جوابی نیامد. لحظهئی صبر کردم و بعد محتاطانه پرسیدم: - آیا امپراتور ئوآن زنده است؟
- البته!
- چند سال دارد؟
- نود. گفتم که بهظاهر کم سن و سالتر مینماید و بعد پرسیدم:
- چند فرزند دارد؟
در جوابم گفت که همهٔ مردم اِک ویگومییا فرزندانِ او هستند. - تو تا حالا امپراتور را بهچشم خودت دید»های؟ با ترسی ناشی از موهوم پرستی جواب داد: - نه، نه، نه؟ امپراتور ئوآن را فقط فوقِ فوقِ فوقِ فوقِ فوقِ برابرها میتوانند از نزدیک ببینند.
- صفحه 25 تمام شد
و نکته جالب این بود که حساب این د «فوق»»ها را روی انکشت مایش نکه میدائنت تا مبادا دچار اشتباه ئنمود! _ چرا؟ مکر هیچ وقت برابر مردم ظاهر نمیشود؟ _ امپراتور ثوآن همیشه به فکر مردم انمت. گفتوگویمان به بن بست رسید» بود، اما من هنوز هم امیدم زا از ذست ندااه بودم و سعن میکزدم اطلاعات بیش تری به دست بیاورم. سلامتم را رفته رفته باز مییافتم. درد نشانهام تقریبأ تسکین یافته بود. تحرک و کنجکاوی بار أیکر در وجودم جان ~کرفته بود. از این رو اظهار تمایل کردم که برای گئنت و فواخوری از بیمارستان خارج شوم اما با مخالفت قاطعانه مترجم روبه رو شام. ناکزیز سعی کردم بازهم با او به گفت و کو بنشینم، و این بار تنها به سئوال پیچ کرانش اکتفا فکردم بلکه از اروپإ و از کنشور پگوهیاریا هم چیزهائی بر ایش کفتح. نتیجه امر به راستی غیر منتظره بود: موقعی که خواب بودم یک تخت و یک اک ویگرمی یاثی أیکر را هم به اتاقم فرستاد» بودنأ. ئنباهت این دو با یکدیگر، شباهت حیرت انکیر دو برادر دوقلو بود، به طوری که غالبأ از هم تمیزئنان نمیدادم. این یکی هم با زبان پکونیاریاثی آشنائی دائنت. اکنون این دو تقریبأ مدام به زبان خودشان با هم اختلاط میکردنأ، به سئوالات من پاسخی نمیدادند و اکر هم میکوشنیدم با عنوان کردن مطلبی سر محبت را باز کنم بیهیچ تعارفی حرفم را قطع میکردنأ. بعداز دو روز، بار أیکر فوق برابر (که ظاهرأ رئیس بود) و منشی او سر و کلهشان پیدا ئند. هر دو مترجم بالا سر تختم ایستادنا و به ترجمه کردن پرسشهای فوق برابر پرداختنا. اکنون دیگر تردیدی فداشتم که این ملاقات نوعی بازجوشی است. یقینم شد» بود که در حسن نیت من شک کردهاند. مترجم اولی برسید: ~ اسم واقعی تو چیست؟ ط ~تی آمیخته به آزردکی خاطر توضیح دادم که به دروغ بافتن عادت نکردهام، و تاکید کردم که اظهارات قبلیم چیزی جز حقیقت محض نبرده است.
_ فدنت از ورو> به س زمین ما چه بو ۰ ؟ ر «ز از نو ر «زی از نو_ فاجار مدم یک بأر أیکر،> و سامت تمام، دربار: مبدا> حرکتم و هدفهای بیماشراع تومیعات بدهم. پر وامع امت که از ایز گفت م ~ یا بازجوثر پز حاملی عاید شد.
- صفحه 26
دوبار أیکر هم به سراغم آمدنأ و باز همان سؤال را تکرار کردنأ. به قصد وقت کشی، به تفصیل تمام، همه جزئیات زندکیی خودم و جزئیات زندکی بدرم و جزئیات زندکی اقوامم را که در انگلستان به سر میبردنأ، به اضافه شرح زندکی و سفرهای متعدد فاخدایانی را که شخصأ میشناختم با آب و تاب فراوان برای فوق برابر تعریف کردم. اقا فوق برابی لعنتی که همچنان خر خودش «ا میرانا و مثل اینکه بار اولی است مرا میبیندبه مترجم دستور داد از من سؤال کند هدف واقعیم از بیاد» ئندن در خاک اک ویکرمی یا چه بوده است! باری، سرانجام، یک روز نه چندان خوش دستور رسید که بساطم را جمو کنم، و از بیمارستان یکراست به زندانم فرستا «ند. بین راه، آدمها و ساختمانها را با حرص و ولع تماننا میکردم اقا عمر این حظ بصر کوتاه بود: چرا که زندان در فاملأ نیم مبلی بیمارستان قرار داشت. مرا با پنج زندانی أیکر به سلولی انداختنا. خوشبختا نه یکی از آ نها با زبان پکونیاریاثی آشنائی مختصری داشت. علت زندانی ئندنش را که جویا شدم حکایت زیورا برایم تعریف کرد: چند مغته پیش در منطقه سکونت او زلزله ثی رخ داد» بود. او فرزند دی ساله خود را به بیرون ساختمان انتقال داده بار أیکر به درون أویده بود تا بچه کربه مورد علاقه بسرش را هم نجات بدمد. درست است که موفق شده بود حیوان کوچولو را هم از معرکه بدر پرت. اقا دد همان لحظه ساختمان فرو ریخته. ضمن مث دار و فدار او مجسه نیم تنه امپراتور مم که از تزئینات ضرووی و اجباری کریزنا پذیر مر خانوا «» اک ویگرمی یاثی محرب میشود زیر سنک و خاک مذخون شد» بود. تنی چند از شاهدان ماجرا مراتب را گزارش داد» بودنأ و اکنون او در انتظار تعینین نوع مجازات خود در زندان به سر من برد! نزد این مرد مهربان نکونبخت. با جدیت فراوات به فرا کرفتن زبان إک ویگرمی یاثی پرداختم • در مدت دو هفته ئی که فمزنجیر او بودم آشنائی مختصری با این زبان پیدا کر «م. فوق برابر أز سرم دست برداشته بود و رفته رفته چنین به نظرم میرسید که به طور کلی وجو «مرا هم از یاد برد «است، لیکن ممزنجیر من که با قوانین کشورش آشناثی بیش تری داشت نظرش این بود که مقدمات محلی درباره من از پایتخت کسب تکلیف کردهاند و منتظر اعلام نظر مقدمات مرکزنا. پایتخت. م م
- صفحه 27
ف~~ ۲ «أ) ۷۵ ناهیده میتنهد و در هفتاد میلی ساحل جزیره قرار داتنهت. أرواقع هم حدس او درست از آب درآمد. یک روز نی ق یرایو احضارم کرد و به وسیلآ مترجم اظهار داتنت که قرار است به «دمنظور پاکسازی شعورد» م به مناطق ووستاتی و مزارح اعزام شوم. از سر گستاخی یرسیدم که آیا این دستور از طرف وتیس او در پایتخت مادر تنده است یا از سوی مقدمات محلی؟ _ فوق برابر لحظه تی به من خیره تندر یجیزی فکفت. مترجم که به طرز عجیبی دستپایبه شده بود من من کنان گفت که مقدمات مرکز به امور مهمتر از اینها میوممند! مقدمات محلی دستور دارنا راسأ درباره من تصمیم بکیرند. البته بعدها معلومم شد که درست در همان روزها، چهار بار فوق برابری که به این نوح مساتل وسیدکی میکرد مغضرب واقع شده، به اتهام أدنقض فرمایشات امپراتور ثوآن> <مقام خود را از دست داده بود. از اینرو هیچ کس در پایتخت مایل نبوت ستولیت پرونده مرا به عهده بکیرد. فوق برابر محلی و مرد مترجم را سخت سراسیمه یافتم؟ از اینرو بر آن شدم که بإ استفاده از این فرصت در مو «سرنوشت خود استمزاجی بکنم. یرسیدم: _ مرا به کجا میفرستند، و به یجه منظورا _ توهین مر «م و برای مر «م کار خواهی کرد. _ آیا این حرف را باید یبنین معنی کنم که بازهم در زندان به سر خواهم
_ خیر. تو مثل هث فرزندان ثوآن آزاد و برابر خواهی بود. _ یعنی اکر دلم خواست میتوانم محل سکونتم را ترک کنم؟ _ البته، منتها به دو ثنرط: اولا باید تعالیم ثوآژ کبیر را موبه مو فرابگیری: انا نیأ مردمی که قرار است بین ثنان کار و زندگی کنی باید دوباره آزادیت تصمیم بکیرند. _ اما آخر من که جوان نیستم. دلم میخواهأ برکردم به وطنم. این بار نیز جوابی نیامأ. مبح روز بعد با مرد نکونبختی که مجسمه نیم تنه ثوآن را در قلمرو قهر طبیعت جا گذاشته بود م داح گفتم و بس از آنکه حداقل کیفر را بر ایش آرزو کردم به را» افتا دم تا در نمیدانم کجا>» ثنعورم پاکسازی شود»>!
- صفحه 28
فصل سوّم
شعور کالی ور پاکسازی میشود. وصایای امپراتور ئوآن کبیر. موضوع مالکیت، در کشور اک ویکرمی یا. أراینجا هم اسم یمیس روی من ماند، کیرم با مختصر تفاوتی در تلفظ. و جای آن است که بکریم که بر سبیل اتفاق، یمیس أرزبان اک ویگرمی یاثی کم و بینشی به معنی <دکلأ کنده»» است. مدارک مربوط به اعزامم وابا معین نام برکردنأ ومن به پیوست مدارک مورد بحث به روستا اعزام شام. مبح زو «به اتفاق سه مرد ووستائی که برای انجام کاری به شهر آمده بودنأ راه روستا را در پیش کرفتم. اکر به سرم میزد میتو انستم به سهولت از دست آن سه بگریزم، اقا در آن شرایط اقدام به فرار چیزی جز حماقت نبوت. این بودکه تصمیم کرفتم در انتظار فرمت مناسب تری موقتأ تن به قضا دهم. تمام طول آن روز را در جاده ئی پر کرد و غبار که کاه و بیکاه از میان دهی میگذشت طی طریق کر دیم. خانههای این دهکدهها را کلبههای محقری تشکیل میداد همه ازخشت خام. همه جا تقریبأ خلوت بود زیرا هث مردم در سزارع مشغول کار بودنأ. شب را دریکی ازهمین کلبهها بر بستری کاه خشک و جل و بلاس کهنه که بر کف آن کسترد» بود به روز آور دیم و مبح بار أیکر به راه افتا دیم و مقارن ظهز به مقصد وسیدیم. مرا به ساختمانی که بنا بود در آن اقامت کنم هدا ۰ یت کردنأ. بنائی بود شبیه خواگاه بادگانها، با سقفی کوتاه و به عرض تقریبی پانزده پا. در امتداد دیوارها نیمکتهای چوبی دوطبقه ئی تعبیه شد» بود که روی هر یک تشک و پتوئی به چشم میخورد. در این خوا بکا» در حدود ۰ لا مرد مجرد، از پیر تا جوان، زندکی میکردنأ. اکنژیت با جوانان و نوجوانان بود و به احتمال بسیار زیاد، من مسنترین فرد این گروه به فئمار میرفتم. پشت دیواری که در انتهای ساختمان احداث شده بود اتاقی مربع شکل بود به عرض خود خوابگاه که د «خانه ثوآن <» ناهیده میشد. بر دیوارهای این اتاق جملاتی از فرمایشات امپراتور که مشابهش را بر دیوارهای بیمارستان نیز دیده. ودم به چشم میخورد. علاوه بر این کلمات قصار، چندین تصویرابپراتورنیز_تصویرهائی شبیه هم_بردیوارها آویخته بو «. مرا~» عای یومیه ~ همان که قبلا ومفننی را آوردم _ دژ اینجا هم به جای آورده میشد. مبانی
- صفحه 29
فرمایشات امپراتور جمعأ سیزده امل تشکیل میداد که به د «ومایای ثوآن>> منئهور بود. این ««وصایاد» را آن قدر شنیده بودم که دیکر~ام شده بود ودیکر در هیچ شرایطی امکان. نداشت فپر. اموئنشان کنم. حتی فمین حالا هم اکر نیمههای شب از خؤاب بیدارم کنیأ در عالم خواب و بیداری هث آنها را با هر ترتیبی که بخوامید برایتان تکرار خواهم کرد. _ و اینک: ۱ . هرچه اندکتر خوری افزونت.تر کار کنی.
۲ . چون به دقت درنگ ی أریابی که چیرهای د «زاند» د تنها همان ماست که نخست ء «ضرورماتدد به نظر ماسرد. ~ارر>» م. - ~ ۰ ا ک د می امده است. ) ۳ . گاو أخته بیش از فرگاو أخته فاشده به کار من آید. از این رو افته کاو از ئزگاو مفیدتر است. لأ. وجه تمایز انسان از حیوان این است که انسان، <آگاهانه و دانسته اطاعت مییکنا. ~. همه چیزی دستخبرش تغییر است: دیروز دوست، امروز أثسن! امروز دشمن، فردا دوست. لا. چون خصم را سرنشکنی زنده بماند، و چون زنده مائد تو را سر بشکند. ا » > ۹ ۷ . به درستی که فتر، بزرگترین ثروتها است. ۸ . بینظمی نیکو، به اق نظم بد است. ۹ . نخست خانث کنهنه خود را درهم کوب، آنگاه به اندیثث مبرای ثوباش. ۱۰ . فرغزار را زود به زود درو کن: علف نورسته نیکوتر از علف پیشین است.»
۶۱ . آدمی، آنکا» که تنهاست دستخوش اندیشه هأی ناخوش میشود. اقا در جتع، أیکران _دیثر خواهنا داد تاه أژباره خود به اک فشأگری پردازأ و ۰ به اصلاح حال خویش توفیق یابأ.
~ ۱۲ . اولی با دومی أدبرابر»» است و أؤمی با سومی، هرگاه مردم بخوامنا، ممکن است با سومی «أفزق برابر»» باشد
~ <>:. سو. ر
وما یای تواتر
۶ . اصطلاح هرفی بوابر ازمعین امل ریشه کرفته است. (مؤلف)
- صفحه 30