انسانی زاده میشود
ماکسیم گورکی
قحط سال ۱۹۸۲ بود. من میان سوخوم[۱] و اوچمچیری[۲] بر صخرههای کنار رود کودور[۳] نشسته بودم. از آنجا تا دریا تنها سنگاندازی فاصله بود و غریو برخورد امواج بهساحل از میان همهمهٔ شادی بخش جویبارهای صخرهها بهوضوح شنیده میشد.
بر فراز سرم، درختهای شاه بلوط بهزر نشسته بودند و انبوهِ برگهاشان چون پنجههای بریده، دور و برم همه جا را پوشانده بود. شاخههای برهنهٔ درختهای ساحل رودر رو، همچون تور پارهئی در هوا آویزان بود و در میان شاخسار برهنهشان دارکوبی کوهی با پرهای زرد و سرخ شادمانه میپرید. نوک سیاهش را بر تنهٔ درختها میکوبید و حشرهها را پراکنده میکرد تا طعمهٔ تازه از راه رسیدگان حریص شوند، حشرهخواران چابک و پرندگان مهاجر که از جائی دور از سمت شمال میآمدند.
در سمت چپ من، پائینتر از قلههای بلند کوهها ارهای بارانزا معلق بودند و سایههاشان بر شیب سبز دامنهها بهآرامی میخزید بهسوی سپیدارها پیش میرفت. سپیدارهای تنومندی که حفرههائی نمناکشان سرشار از شهدی سُکرآور بود. شهدی که زنبوران عسل از شکوفههای بوتههای آزالید برمیگیرند و در لانههای درختیشان میپرورند. من بر صخرههای کنار رود زیر درخت شاه بلوط نشسته بودم و داشتم تکههای نان را در ظرف عسل میزدم و میخوردم که زنبوری کینهتوز بهسختی نیشم زد و من همچنان مجذوب خورشیدِ رنگ باختهٔ پائیزی بودم.
پائیز قفقاز چون معابد کهن با شکوه است. معابدی که دست مردانی خردمند و بزرگ ـ با گناهان بزرگ ـ بنا شده تا گذشتههاشان را از چشم تیزبین وجدانشان پنهان کنند. دامنهٔ کوهستان بهگنجی میمانست سرشار از طلا و فیروزه و زمرد، وپوشیده از فرشی ابریشمین، فرشی چنان زیبا که گوئی در ترکمنستان بافته شده بود یا در سمرقند. گوئی جهانی را تاراج کردهاند در برابر دیدگان خورشید، فراهم آوردهاند تا بگویند: «این همه نثار تو باد!»
غولهائی دراز ریش را میدیدیم که همانند کودکانی درشت چشم و دلشاد از کوهسار سرازیر میشدند و دامنهها را میآراستند و سخاوتمندانه گوهرهائی رنگارنگ بر پهنهٔ خاک میافشاندند و قله کوهها را میآراستند. دستهای هنرمندشان بهاین تکه زمین بهشتآسا زیبائیی هوش ربا بخشیده بود. بر این پهنهٔ زیبا چه با شکوهست حضور انسان! در برابرم چه زیبائیهای شگفتانگیزی میبینم و از دیدن این همه زیبائی قلبم با چه جَذبهٔ شکوهمندی بهتپش در میآید! هیچ تردید نیست که گاهی هم زمانهائی سخت در پیش است که سینه ازنفرت سرشار میشود و اندوه، آزمندانه خونِ دل آدمی را میمکد. اما این دورانها چندان دیر پا نیست. هرچند گاهی خورشید فیّاض هم غمگنانه بر مردمان میتابد. راستی را که خورشید چه رنجها که بهخاطر مردمان بر خود هموار نکرده است. اما مردمان چنان که بایسته است، آنهمه ایثار را پاس نداشتهاند. طبیعی است که مردمان شایستهئی هم هستند، امّا حتی آنها هم نیازمند کمال یافتناند؛ بهبیان بهتر، باید طرحی نو در انداخت و این مردمان را از نو ساخت.
در سمت چپ من، آن سوی بوتهزار، سرهائی شبحوار درگذرند و در غریو موج و همهمهٔ رود فریاد مردمان را میشنوم. این فریاد قحطی زدگان است. آنها که راه سوخوم را میساختند واین روزها در جُست و جوی کار و نان راهیِ اوچم چیری شدهاند.
آنها را میشناسم، از اورلی آمدهاند. همپایشان کار کرده بودم، همین دیروز با هم مزدمان را گرفته بودیم. امّا من پیش از آنها بهراه افتاده بودم، شب هنگام، برای این که سحرگاه بهکار دریا برسم و برآمدن آفتاب را درودگو باشم.
هم سفرانم پنج نفر بودند، چهار تا موژیک و یک زن جوان روستائی با گونههائی برآمده و استخوانی که آبستن بود. شکمی بزرگ و پیش آمده داشت و در چشمهای درشت آبیش، که خاکستری میزد، غمی نهان بود. از پشت بوتههای بلند، تنها سرش را آراسته بهآن روسری زرد رنگ میدیدم که میجنبید و پیش میرفت. بهگل آفتابگردان میمانست که از وزشِ نسیم بهجنبش در میآید و سر خم میکند. شوهرش در سوخوم مرده بود؛ بس که در خوردن میوه زیاده روی کرده بود. مدتی با این آدمها توی یک انباری سر کرده بودم. بهعادت همیشگی روسها بهصدای بلند حرف میزدند. از سختیها و بدبختیهاشان میگفتند، با لحنی سوگوار و صدائی آن قدر بلند که بیشک میشد حرفهایشان را از یک کیلومتری هم بهراحتی شنید. آدمهای سیاه روزی بودند، رنج و تهیدستی خردشان کرده بود. فقر مثل باد که برگهای پائیزی را با خودش میبرد، آنها را از سرزمینِ آبا و اجدادیشان که خشک و بیبرکت شده بود، کنده و بهاینجا کشانده بود. شرایط دشوار کار فرسودهشان کرده بود و تاب و توانشان را گرفته بود. با سرگشتگی و ملال، با چشمهای مات و بیحالشان بهدور و برشان نگاه میکردند و با قیافههای گرفته بههم لبخند میزدند و زمزمهکنان میخواندند:
- «آی، آی چه خاکی!
- چه پربرکت، چه پربار!
- حیف که خاکش سفت و سخته!»
و آن وقت از سرزمینهای آبا اجدادیشان یاد میکردند: از کوبیلی لوژوک سرخوی گان و موک رنگی، سرزمینهائی که هر مشت خاکشان با خاکستر نیاکان آنها عجین بود [...] که با عرق جبین آبیاری شده بود.
همراه آنها زن دیگری هم بود. بلندبالا، با چهرهئی لاغر و کشیده و سینهئی پهن و سخت، صخرهوار. و چشمهائی سیاه که مختصر پیچشی داشت. او هر روز غروب، همراه زنی که روسری زرد بهسر میبست، از انباری بیرون میآمد. روی تودهٔ سنگها مینشست، کف دستش را بهگونهٔ راست تکیه میداد و با صدائی بلند و گرفته میخواند:
- میان بوتههای سبز
- روی ماسههای سیمگون
- شال سفید را میگسترانم
- و انتظار میکشم
- برای دلبرک نازنینم
- و چون بیاید
- قلبم را نثارش میکنم...
امّا زن روسری پوش بیشتر وقتها آرام بود. سرش را خم میکرد و مدتها بهشکمش خیره میشد و گاهی هم ناگهان آواز را همراهی میکرد. با صدائی خشن و اندوهناک دنبالهٔ آواز را میخواند:
- آه محبوبم
- آه نازنینم
- سرنوشت میخواهد
- تو را دیگر نبینم...
این صداهای دردناک در قلب تاریکی اندوهزای شبهای دیار جنوب، یادآور زیبائی وحشی سرزمینهای پهناور شمال بود.
زن روسری پوش حالا دیگر ازنظر ناپدید شده بود. من ازخوردن نان و عسل دست کشیدم. روی ظرف عسل را با چند برگ پوشاندم و کولهبارم را بستم و آرام و بیشتاب دنبال آنها بهراه افتادم، چوب [...] را بر خاک سخت میکوبیدم و پیش میرفتم.
راه پیش رویم تنگ و خاکستری بود. در طرف راستم دریای ژرف نیلگون میغرّید. تراشههای سفید چوب که موجها بهساحل آورده بودند با وزش تند باد خشخش کنان بهاین طرف و آن طرف کشیده میشدند. تندبادی که مرطوب بود و گرم و بوئی خوش داشت و بهنفس سُکرآور زنان میمانست. یک کرجی بادبانی، در کنار بندرگاه بهیک طرف خم شده بود. بادبانهایش که از وزش نسیم شکم داده بود، بهگونههای گوشتالود سرکارگر ازخودراضی ما در سوخوم میمانست که از قضا مهمترین شخصیت آنجا هم بود. بهدلیلی نامعلوم بعضی کلمهها را سر و ته ادا میکرد: «شفه خو» را بهجای «خفه شو» و «یدشا» را بهجای «شاید».
میگفت «شفه خو» یدشا فکر میکنی خیلی زرنگی، امّا خود تو بپّا! من میتونم راحت بفرستمت ادارهٔ پلیس. عین آب خوردن. حالیت شد؟
دوست داشت مردم را دستِ پلیس بدهد و از این کار خیلی هم لذّت میبرد. بگذریم، همان بهتر که فکر کنیم حالا دیگر کِرمها جسدش را در گور خوردهاند و جز استخوان چیزی ازش باقی نگذاشتهاند. و با همین فکر هم دلخوش باشیم.
راه رفتن آسان بوده همان طور راحت پیش میرفتم. انگار در هوا شناور بودم. خیالهای خوش و یادهای رنگارنگ گذشتههای دور در ذهنم موج میزد. راه آرام آرام بهسوی دریا میخزید و بهدامنهٔ شنی ساحل نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
بادی از طرف کوه شروع بهوزیدن کرد؛ بادی سرد و بارانزا. فریادی از میان بوته بهگوش میرسید از آن فریادهای دردناک که قلب آدم را تکان میدهند.
شاخ و برگها را کنار زدم. زنی که روسری زرد سر میکرد، آنجا ایستاده بود و پشتش را بهتنهٔ درخت گردوئی میفشرد. سرش را بر شانه خم کرده بود و با چشمهائی از حدقه درآورده دور و برش را میپائید. دستهایش را روی شکم برآمدهاش میفشرد و چنان بهسختی نفس میکشید که شکم بزرگ و برآمدهاش بهشدت بالا و پائین میرفت. «چت شده؟ کسی مزاحمت شده؟» پاهای برهنهاش را با تشنج بر خاک تیره کشید، سرسنگینش را تکان داد و نفس نفس زنان گفت: «آه! از اینجا برو بیحیا! برو دیگه!» تازه فهمیدم موضوع از چه قرار است. طبیعی است که اولّش وحشتم گرفت. داشتم برمیگشتم که زن دوباره شروع بهنالیدن کرد. با صدائی بلند فریاد میزد. چشمهایش از حدقه درآمده بود و بهسختی زار میزد. وضعش بهقدری ناجور بود که نتوانستم تنها رهایش کنم. این بود که پیش او برگشتم کولهبار و کتری و قوریم را زمین گذاشتم. او را بهپشت روی تکه زمینی صاف خواباندم. داشتم زانوهایش را روی شکمش تا میکردم که مرا با شدّت از خودش راند و ضربههائی بهسر و سینهام کوبید. آنوقت به رو غلتید و نیمخیز شد و روی دست و پاهاش خزید و خودش را پشت بوتهها کشید و درحالیکه مثل یک مادّه خرس خشمگین میغرّید، زیرلبی گفت: «ابلیس! جونور!» دستهایش زیر تنهاش خم شد و بهخاک افتاد. بازهم شروع کرد بهضجّه زدن. پاهایش را با تشنج بر زمین میکوبید و مینالید. در آن لحظههای پر هیجان، خودم را نباختم با تجربهئی که از گذشته داشتم دست بهکار شدم. زن را بهپشت خواباندم و پاهایش را روی شکمش تا کردم. دیگر چیزی بهزائیدنش نمانده بود.
«آخه آروم بگیر، داری میزائی.»
طرف دریا دویدم، آستینهایم را بالا زدم و دستهایم را شستم و برگشتم. زن بهخودش میپیچید. دستهایش را بهشدت بر زمین میکوبید و شاخ و برگهای خشکیده را دسته دسته میکند بهدهان میبرد و لای دندانهایش میفشرد. پرده شکافت و سرِ بچه پیدا شد. بایست هرطور شده از حرکات و تکانهای تشنج آمیز پاهایش جلوگیری میکردم. این بود که پاهایش را محکم نگه داشتم تا بهنوزاد آسیبی نرسد. مواظب بودم که زن دیگر خس و خاشاک و علف خشکیده توی دهان کف کردهاش فرو نکند. هر دو بههم بدوبیراه میگفتیم؛ زن از میان دندانهای کلید شدهاش و من بهآرامی. او از رنجی که میبرد دشنام میداد و شاید هم از شرم و حیا و من از پریشانخاطری و ترحم شدیدی که نسبت بهاو حس میکردم. آهسته نالید «آه، خدای من!» در حالی که لبهای کف کرده و کبودش را میگزید و از چشمهای بیفروغش اشکِ فراوان جاری شد. اشکی که از رنجی گران حکایت میکرد رنج مادر شدن از شکنجهٔ سختی که تحمّل کرده بود انگار بند ازبندش جدا شده بود.
«خب دیگه از اینجا برو، آه، جونور!»
با دستهای سُستش سعی کرد مرا از خودش دور کند و من بهالتماس افتادم:
«دیوونگی نکن! دِ زود باش یه خرده زور بزن. بذار بیاد دیگه.» دلم برایش خیلی میسوخت. انگار اشکهایش از چشم من میجوشید. اندوهی قلبم را میفشرد. دلم میخواست از تهِ دل فریاد بزنم و آخرش هم فریاد زدم:
«دِ زود باش دیگه. بزا، زن!»
و اکنون کودکی میان دستهایم بود. تکه گوشتی سرخ فام و آدمی وار. اگرچه اشکهایم مثل پردهئی جلو دیدم را گرفته بود، اما نوزاد را میدیدم. اندامِ سرشار از سلامتش را میدیدم که پیچ و تاب میخورد، تقلا میکرد و یکریز فریاد میزد، انگار از همان اولین لحظه دیدارِ دنیا رنجیده خاطر شده بود. چشمهائی آسمانی رنگ داشت. بر چهرهٔ گلگونش از زور گریه چین افتاده بود. بینی کوچک و بامزهئی داشت که نظر آدم را جلب میکرد. لبهای سرخش میلرزید و فریادهائی گریهوار سر میداد: «اووئه... اووئه... اوو...ئه...»
تنش چنان لیز و لغزنده بود که میترسیدم از دستم بیفتد. بهزانو نشسته بودم و سراپا براندازش میکردم و قاه قاه میخندیدم. راستیکه از دیدارش چه شادمان بودم! آنچنان شادمان که فراموش کرده بودم پس از آن چه باید بکنم. مادر آهسته نجوا کرد: «خب دیگه نافشو ببر» چشمهایش را بسته بود. چهرهٔ خشک و خاکستریش بهچهرهٔ مردگان میمانست. لبهای کبودش را بهسختی تکان داد و تکرار کرد: «ببُرش دیگه، با چاقو...» چاقویم را توی انباری ازم دزدیده بودند. این بود که بند ناف را با دندانم جویدم و پاره کردم. نوزاد با صدائی بم، صدای یک اورل واقعی، فریاد میزد و مادر میخندید. پرتوی آبی رنگ از ژرفای چشمهای خوابآلودش میتراوید. دست کبودش را که از خستگی بر کتفش سنگینی میکرد بهدامنش تکیه داده بود و توی جیبش در جست و جوی چیزی بود. آهسته زمزمه کرد:
«آه نمیتونم، حس ندارم. نافبند رفته ته جیبم، درش بیار و نافشو ببند.» نافبند را پیدا کردم و ناف نوزاد را بستم. کودک لبخند زد، لبخندی چنان زیبا و شاد که چشمم را خیره کرد.»
گفتم: «تو یه خرده استراحت کن، من میرم که شست و شوش بدم.» با پریشانی زمزمه کرد: «مواظبش باش. یواش بشورش، حواست جمع باشهها.» امّا آن تکه گوشت گلگونهٔ آدمی وار هیچ احتیاجی بهمواظبت من نداشت، مشتهای کوچکش را گره کرده بود و در هوا تکان میداد، انگار مرا بهمبارزه میخواند. «آره پسرکم. کار درست همینه! باید مواظب خودت باشی. اگه میخوای آدما گردنتو خرد نکنن، همین طور سفت و سخت از خودت مواظبت کن.» وقتی قطرههای ریز و شفاف آب دریا روی من و او فرو ریخت تا آنجا که زورش میرسید فریاد زد و بعد هم با کف دست چند تا ضربهٔ آرام بهپشتش زدم شروع بهتقلا کرد، جیغ کشید و گریه سر داد. «فریاد بزن کوچولو، هرچه میتونی فریاد بزن.» سرانجام وقتی من و نوزاد پیش مادرش برگشتیم، دیدم همانطور دراز کشیده و با چشمهای بسته، لبهایش را بهدندان میگزد و درد بعد از زایمان را تحمّل میکند. خسته و آرام زمزمه کرد: «بیارش اینجا، بِدِش بهمن.»
«من بچه رو نگه میدارم، تو استراحت کن.»
« نه دیگه بدش بهمن.»
با دستهای لرزان، کورمال دگمهٔ پیراهنش را جست و جو کرد. کمکش کردم که دگمهٔ پیراهنش را باز کند و پستانش را بیرون بیاورد، پستانی که طبیعت برای پرورش بیست کودک سرکش اورلی آفریده بود. نوزاد را روی دامنِ مادرش گذاشتم. زن ناگهان بهخود آمد و بهنجوا گفت: «آه، مریم مقدس، مادرمسیح!» میلرزید و سرش را با آن موهای پریشان بهکوله بارم میفشرد. پس از چند لحظه، زن ناگاه چشمهایش را باز کرد، آن چشمهای نازنین را که مهری مادرانه از آنها میتراوید. دست راستش را بهآرامی بالا برد و با انگشت در هوا صلیبی کشید و دُعا کرد:
«ای مریم مقدس، درود بر تو باد! ای مادرمسیح شکر!»
کولهبار را باز کردم. با لبخندی رنگ باخته همین طور نگاهم میکرد. سرخی شرمی نجیبانه بر گونههایش دوید و تمام چهرهاش را فراگرفت. «بیزحمت یه دقیقه از اینجا برو اون پشت، فقط یه دقیقه.»
«سخت نگیر.»
«خیلی خُب. اما حالا تنهام بذار خواهش میکنم.»
از آنجا دور شدم و میان بوتهزار رفتم. قلبم سرشار بود، گوئی پرندهها در سینهام آواز میخواندند. این آوازهای زیبا همراهِ همهمهٔ همیشگی امواج دریا چنان شادمانه بودند که میتوانستم یک سال تمام بهآنها گوش بدهم بیآنکه خسته بشوم. چیزی نگذشت که زن را بالای بوتهزار ایستاده دیدم. این بار روسری زرد رنگش را آن طور که میبایست بسته بود. گفت:
«آهای، چه خبرته، میخوای بهاین زودی ران [...]»
بهدرختی تکیه داده بود و نوزادش را در آغوش داشت. تکیده و رنگ پریده بود. گوئی وجودش از آخرین قطرههای حیات تهی شده بود. با این همه چشمهایش مثل دو چشمهٔ نیلگون میدرخشید. نوزاد آرام خوابیده بود.
گفتم: «تو هم باید کمی استراحت کنی، مادر!»
سرش را با سستی تکان داد و گفت: «باید خودمو جمع و جور کنم، میخوام برم اونجا، اَه... بهش چی میگفتین؟»
«اوچم چیری؟»
«آها خودشه، الآن اونای دیگه کلّی از ما جلو افتادن.»
«اما تو نباید راه بری. برات خوب نیس، اصلاً مگه میتونی!»
«بَه! پس مریم مقدس چه کارهس؟ خودش بهم کمک میکنه و حتم دارم!»
خب دیگر چارهئی نبود بهیاریِ مریم مقدس توکّل کرده بود و یقین تمام داشت. این بود که من هم دیگر چیزی نگفتم. زن بهچهرهٔ کوچک کودکش نگاه کرد که از اخم چین خورده بود. پرتو گرم مهری بیپایان از چشمهایش میتراوید. لبهایش را میلیسید و پستانش را نرم نرمک نوازش میداد. من آتشی روشن کردم و چندتائی سنگ آوردم و اجاقی درست کردم و قوری پرآب را روی اجاق گذاشتم. «میخوام برات چائی دم کنم، الآن حاضر میشه.»
«گلوم خشک شده و میسوزه، راستی که مردِ کاری، زنده باشی.»
«ببینم همشهریات چرا تنهات گذاشتن؟»
«نه، این طور نیست، تنهام نذاشتن، خودم ازشون عقب موندم. همراشون خوردنی و نوشیدنی زیاد داشتن. اما میدونی، چه خوب شد که عقب موندم، هیچ دلم نمیخواست پیش چشم اونا فارغ بشم.»
روی زمین تف کرد. تفش خونی بود. پرسیدم: «بچهٔ اوّلته؟»
«آره ببینم، تو کی هستی؟»
«خب، میشه گفت آدمم دیگه، یعنی تو اینجوری خیال کن.»
«بله اینو که میدونم، زن داری؟»
«نه، هنوز چنین افتخاری نصیب حقیر نشده.»
«دِ، شوخی میکنی!»
«واسه چی شوخی کنم؟»
چشمهای شرمگینش را بهزمین دوخت و بهنجوا گفت:
«پس این کارهای زنونه رو از کجا یاد گرفتهی؟»
من که دیگر شوخ طبعیم گلکرده بود گفتم: «خب دیگه، همین طوری. آخه من دانشجواَم، میدونی دانشجو چیه؟»
«به، البته که میدونم، پسر بزرگ کشیش محلّهمون دانشجوست، درس کشیشی میخونه.»
«آها، همین منم از همونام. خب دیگه باید برم آب بیارم.»
زن روی بچهاش خم شد و صورتش را نزدیک صورت او برد و بهصدای نفسش گوش داد و بعد بهدریا نگاه کرد: «کاش میتونستم تنی بهآب بزنم، امّا آخه آبِ اینجا یک جور عجیبیه، نمیدونم اصلاً این دیگه چه جورشه؟ هم تلخه هم شور.»
«اما بهتره خودتو بشوری آبش عیبی نداره هیچی، خیلیَم خوبه.»
«راستی؟»
«البته،تازه از آب رودخونه هم گرمتره. آب رودخونه که خیلی سرده.»
«اگه این طوره که... میگی پس...»
اسبی خسته و چُرتی لنگ لنگان از کنار ما گذشت، کوچک و تکیده بود. اسب سوار، با آن کلاه پوستی پر پشمش، رویش را طرف ما برگرداند و خوب که براندازمان کرد، سرش را پائین انداخت و راهش را ادامه داد، زن بهآرامی گفت:
«این طرفا آدمای عجیبی زندگی میکنن. این طور که پیداست باید خیلی هم بیرحم باشن.»
من دنبال آب رفتم. ستونی از آب، شفاف و زلال، بر سنگها میریخت. دست و صورتم را شستم، کتری را پرِ آب کردم و برگشتم. میان بوتهها زن را دیدم که دو زانو نشسته بود و نگرانِ پشت سرش بود.
«چیزیت شده؟»
زن جاخورد و رنگ از رخسارش پرید. سعی کرد چیزی را زیر خودش پنهان کند. متوجه موضوع شدم: «بِدِش بهمن، خاکش میکنم.»
«نه جانم! اینجا که نمیشه، باید دمِ حموم چالش کرد، میدونی...»
«عجب حرفی میزنی. این دور و برها که حموم پیدا نمیشه.»
«حتماً شوخی میکنی. امّا آخه من میترسم! این طوری ممکنه جونورها بخورنش حتماً باید چالش کرد.»
صورتش را برگرداند و بقچهئی را بهمن داد که گرم و سنگین بود. با لحنی شرمگین گفت:
«خوب خاکش کن حسابی زمینو بِکن. تو رو بهخدا روشو خوب بپوشون. خواهش میکنم، باشه؟»
وقتی برگشتم زن داشت از طرف دریا برمیگشت.
پیراهنش تا کمر خیسِ آب بود و گونههایش از سرخی میدرخشید. کمکش کردم تا کنار آتش بنشیند. در فکر بودم که : « چه نیرومند است انسان!»
چائی را با عسل سرکشیدیم. آهسته پرسید: «پس دیگه درس نمیخونی؟»
«نه.»
«افتادی بهعرق خوری؟»
«بله مادر همینطوره، عرق پاک داغونم کرده.»
«خب باشه، چه میشه کرد. من که هیچ وقت نمیتونم تورو فراموش کنم. تو سوخوم وقتی سرِ دستمزد با رئیس دست بهیقه شدی بهخودم گفتم: «این جوون باید حتماً عرق خور باشه که این طوری با این و اون در میافته و از کسی هم واهمه نداره.»
قطرههای عسلی را که روی لبهایش مانده بود لیسید و چشمهایش را بهطرف بوتهزار برگرداند. آنجا که تازهترین انسان اورلی متولد شده بود. آن وقت نگاه جست و جو گرش را بهمن دوخت و آهی کشید و گفت:
«راستی این بچه آیندهش چی میشه، چه جوری زندگیشو میگذرونه؟ تو بهمن خیلی کمک کردی و ازت هم ممنونم. اما نمیدونم کمک تو بهدرد این بچه هم میخوره یا نه...»
همین که دست از خوردن و نوشیدن برداشت، با انگشت صلیبی بر سینهاش کشید و در حالی که من مشغول جمع و جور کردنِ اثاثیهام بودم، با حالتی خسته و نیمه خواب بدنش را کش و قوسی داد. چشمهایش را بهزمین دوخته بود. چشمهائی که دوباره بیفروغ شده بود. بالأخره از جا بلند شد:
«جدی میخوای راه بیفتی؟»
«آره.»
«ببینم، آخه تو میتونی سرِپا بندبشی؟»
« پس مریم مقدس چه کارهست! خب دیگه، بچه رو بیار بده من.»
«خودم میآرمش.»
بازهم بگومگویمان شد و آخرش رضایت داد. کنار هم راه افتادیم. درحالی که لبخندی شرمگین و عذرخواه بر لب داشت، دست بر شانهام گذاشت و بهمن تکیه داد و آهسته زمزمه کرد:
«خدا کنه پاهام نلغزه.»
آن شکوفهٔ نورس سرزمین روسیه، آن که سرنوشتی نامعلوم در انتظارش بود، اکنون میان بازوانم خفته بود و بهآرامی نفس میکشید. دریا سرشار از تراشههای سفید سینه بر ساحل میکوبید و میغرید. آهسته و آرام کنار هم پیش میرفتیم. مادر گاه و بیگاه میایستاد، آه میکشید و بهدور و برش نگاه میکرد و بهدریا نگاه میکرد و بهجنگل و بوتهزار و کوهستان. و آنگاه بهپسرکش خیره میمانْد. چشمهای رنجیدهاش اکنون فروغی شگفت داشت. پرتوی نیگون از عشقی بیکران در آنها موج میزد. بار دیگر ایستاد و زمزمه کرد:
«خدایا، خداوندا! چه خوب بود که همیشه میتونستم همین طور پیش برم اون قدر پیش برم که بهآخر دنیا برسم. من و این با هم. و پسرکم بزرگ میشد و بزرگتر، با آزادی بزرگ میشد و همیشه در آغوشم میماند. پسرکِ نازنینم!»
دریای خشمگین میغرید و میغرید...
۱۹۱۲
ترجمهٔ پرویز نیرومند.