عرق
خورخه آمادو
(نویسندهٔ برزیلی)
خورخه آمادو، بهسال ۱۹۱۲ در جنوب برزیل بهدنیا آمد. از شانزده سالگی برای روزنامهئی خبرنگاری میکرد و مطالب ادبی مینگاشت. در نوزده سالگی پدرش او را بهریودوژانیرو میفرستد تا حقوق بخواند. همانجا است که وی نخستین رمان خود را بهنام سرزمین کارناوال میآفریند و در سال ۱۹۳۲ بهچاپ میرساند. در سال بعد رمان کاکائو را منتشر میکند که تصویری است از زندگی کارگران کاکائوکار جنوب باهیای برزیل. آمادو تا کنون داستانهای بلند و کوتاه بسیاری دربارهٔ زندگی مردم دیار خود نوشته و خود نیز پابهپای حوادث و رویدادهای جاری آن سامان زندگی و مبارزه کرده چند سالی را هم در زندان یا تبعید بهسر برده است. آخرین کتابش «ترهزاباتیستا، خسته از جنگ» از پرفروشترین آثار ادبی آمریکای لاتین بوده و بهفیلم هم در آمده است. قصهٔ کوتاه عرق از مجموعهئی است بههمین نام.
پلهها را با هم پائین آمدند. بهدر که رسیدند غریبه کوشید همراهش را بهحرف بیاورد. نفس داغ بدبویش بهصورت دستفروش خورد. شب گرم و دمکردهئی بود. از دریا نسیمی بر نمیخاست. ولی بهنظر میرسید که غریبه سردش شده است زیرا دستهایش را در جیبهای بارانیش فرو برده بود. چشمان درشت سیاه و آروارههای برآمدهٔ لاغر داشت.
- شما اینجا زندگی میکنین آقا؟
- آره. طبقهٔ سوم.
- اجاره هم که بالا است، نه؟
- بالا؟ آره. خیلی هم. منتها کجا میتونی ارزونترشو پیدا کنی؟
- هیچ کجا؟
با این پرسش، آروارههای غریبه برآمدهتر و نگاهش افسردهتر شد، بهچهرهٔ دستفروش نگریست و پرسش خود را تکرار کرد:
- پس میگین هیچ کجا ارزونتر پیدا نمیشه، ها؟ قیمت همه چیز بالاس؟
- نکنه اتاق زیر شیروونی گرفتی؟
- آرهِ، خب جای دیگه که پیدا نمیشه. همه جا پره!
ایستاد و بهخیابان نگاه کرد. هوا آرام بود و سنگین. هنوز میلرزید. دستهایش را از جیبهایش بیرون آورد و سخت بههم مالید. ناگهان گفت:
- ای آقا، کاریش نمیشه کرد. قیمت همه چیز بالاس. من کرایهٔ دو ماهمو بدهکارم. اون بالا، تو خیابون کاپیتان زندگی میکنم. گمون کنم درسته. زن صاحبخانه هر روز برای اجاره سرو کلهاش پیدا میشه. بهتنگمون آورده. ما چهار نفریم. من، زنم ماریا کلارا و دو تا پسرام. گمون کنم بههمین زودی باید کیسهٔ گدائی رو بندازیم دوشمون بریم گدائی.
نگران از حرف زدن باز ایستاد. بهزمین تف کرد. کلاهش را روی چشمانش کشید و گفت:
- تو کارخونهٔ اورورا کار میکردم. زد و لامصّب ورشکسته شد. این قضیه سه ماه پیش اتفاق افتاده، گیرم هنوزم که هنوزه من این دور و ورا پرسه میزنم و کاری پیدا نمیکنم. زنم شروع کرده بهرختشوری، امّا کفاف خرجمونو نمیده. خب، گمون کنم امروز بهاجبار باید خونه رو خالی کنم، منتها چه میشه کد! قیمت همه چیز بالاس... تازه هر کسم خونهٔ خالی داره برا اجاره پول جلو میخواد. راستی بگین ببینم عاقبتش چی میشه؟
دستهایش را در جیبهایش فرو کرد:
- این درِ بغلی اتاق اجاره نداره؟
- نه، گمون نمیکنم. راستی چرا سری بهکورتیکو نمیزنی؟
- ممنون. همین الان اونجا بودم. تموم اتاقا رو گرفتن...
در سکوت خیابان را پائید. تفی انداخت و کفشهایش را روی آن مالید. دستفرش نیم پنی را لای انگشتانش گرفت. فکر کرده بود آن را بهغریبه دهد اما خجالت کشید و پشیمان شد. سکه ناچیزی بود و نمیخواست با این وجه ناچیز او را برنجاند. غریبه یخهٔ کتش را بالا کشید. آخرین نگاهش را بهپلکان دوخت و بهراه افتاد.
- خب، از این که مزاحمتون شدم میبخشین. شب بهخیر.
لحظهئی بدون تصمیم ایستاد. نمیدانست بهکجا برود. بالا یا پائین. سرانجام تصمیمش را گرفت که برود طرف بالا. دستفروش تا فاصلهٔ دوری میپائیدش، و میتوانست ببیند که غریبه هنوز میلرزد، گرچه دیگر نمیتوانست صدایش را بشنود، ولی انگار آن آروارههای برآمده هنوز هم جلو چشمانش بود و صدای خستهاش بهطور واضح شنیده میشد و نفس بوگرفتهٔ داغش بهصورتش میخورد. دستهایش را از سر دلسردی تکان داد و او نیز بهناگاه در هوای گرم و چسبندهٔ شبانگاهی از سرما بهلرزه افتاد.
***
زن ایتالیائی که اتاقها را اجاره میداد در طبقهٔ دوم مینشست. لباسهائی میپوشید که گردن و بازوانش را میپوشاند و آنقدر بلند که روی زمین کشیده میشد. بلندبالا بود با دندانهائی مصنوعی کفشهای سیاهی بهپا و عینک قاب طلائی بهچشم داشت. چنان از خود راضی بود که جز با «فرناندز» متصدی فروش مشروبات، با کس دیگری حرف نمیزد، آن هم تنها سلام و علیکی و بس. گهگاه که کاباکای بیچاره دم در میایستاد، یک سکهٔ نیکلی در جعبهاش میانداخت. گدای بینوا هم مخلوطی از تشکر و نفرین مِنمِن میکرد:
- خدا کمکت کنه زن، الهی یه روز رو همین پلهها گردنت بشکنه، حرومزاده...
زن سیاهپوستی که میگو میفروخت از ته دل میخندید ولی زن ایتالیایی پیش از آن که خندهٔ زن میگوفروش بهگوشش برسد آنجا را ترک میکرد و بهطرف محلی راه میافتاد که اغل بهآن سر میزد. و محل احضارِ ارواح بود. زن ایتالیایی بهعنوان یک «واسطه» شهرت فراوان داشت. میگفتند: وقتی ارواج جلو چشمش ظاهر میشوند بهرقص در میآید. آوازهای با مزهیی بهزبان ولایتی خودش میخواند و حرکات وقیحانهیی ازش سر میزند. وسیلهٔ مناسبی بود که ارواح کشیشهای فاسد و زنان هرزه حضورشان را از طریق وی اعلام می کردند و از این وسیله برای نقل سرگذشت کثیفشان بهره میبردند تا جلب ترحم کرده باشند. ارواج پاک و منزه کمتر بهاو حمله میکردند و وقتی هم چنین موردی پیدا میشد با ارواج حبیث و ناپاک درگیری پیش میآمد و همیشه هم حادثه با پیروزی ارواج ناپاک خاتمه پیدا میکرد. بههمی سبب هم اغلب در جلسههای احضار روح واقع در خیابان سنمیشل حضور مییافت و میخواست برای خودش هالهٔ تقدسی دست و پا کند.
***
زن ایتالیایی چند تقه بر در خانهٔ دستفروش زد. ضربهها آمرانه بود ولی در باز نشد. زن ضربهها را تکرار کرد و در همان حال فریاد کشید:
- سِنو خوآنو! سِنو خوآنو!
صدایی از داخل اتاق گفت:
- یک لحظه صبر کنین، الان میآم.
در که باز شد ایتالیایی در حالی که دستهایش را پشت سرش بههم داده بود. چشمانش بهچهرهٔ ثابتی برخورد که با ریش توپی در آستانهٔ در بهاو خیره مانده بود.
- بفرمایین، این صورت حساب اجارهٔ سرکاره. میدونین که باید تا پنجم ماه پرداخت میکردین و امروز هجدهمه.
مرد دستی بهریشهایش کشید و کاغذ را چنگ زد. ارقام در برابر دیدگانش شنا می کردند.
- صبر داشته باشین سینیورا! یه خورده بم فرصت بدین. نمیتونین صبر کنین؟یعنی تا آخر هفته؟ قول کار ثابتی بهام دادن.
لبخند از صورت زن مو شد. لبهایش را که میجوید صورتش حالت خطرناکی بهخود میگرفت:
- سِنوخو؛ تا حالا خیلی صبر کردم. از پنجم ماه تا حالا. هر روز با تو همون بساط همیشگی تکرار میشه: «صبر کن، صبر کن»... بهمریم مقدس قسم که دیگه کاسهٔ صبرم لبریز شده. اصلاً مریض شدهم. مگه من نباید بهمالک پول بدم، ها؟ مگهم من چیز نمیخوام بخرم؟ دیگه نمی تونم صبر کنم. میشنوی؟ من که مام مهربون بشریت نیستم...
گر چه «نیستم» او بهزحمت شنیده شد ولی این کلمه زنگ فاجعه بود که بهصدا در میآمد. کودکی در اتاق شیون سر داد. مرد انگشتانش را میان ریشهایش فرو برد و در همان حال توضیح داد:
- ولی سینیورا، لابد شنیدین که زنم هفتهٔ پیش صاحب بچه شده...؟ شما که میدونین چهقدر خرج زیاده... واسه اینه که نمیتونم الان بدهیمو بدم،تازه شغلمم از دست دادم...!
- اینا بهمن چه ربطی داره آقا...؟ چرا بچهدار میشی؟ من باید جورشو بکشم؟ من اتاقم را میخوام آقا. هر چه زودتر خالیش کن و گرنه اسباب و اثاثیهتو میریزم تو خیابون. دیگه یه دیقه هم نمیتونم صبر کنم.
زن، شق و رق بهراه افتاد که برود. لباسش مثل سریشم بهتنش چسبیده بود. مرد در را محکم بههم زد. صورتش را در دستهایش پنهان کرد. بدون این که جرات داشته باشد بهزنش که نزدیک بچه ایستاده بود و گریه میکرد نگاه کند. زیر لب گفت:
- گمون کنم کلامون بدجور تو هم بره.
***
مرد، دیر وقت بعد از آن که زن ایتالیایی بهخواب رفته بود بهخانه آ«د. تلاشش برای پیدا کردن پول یا بهدست آوردن اتاق بهجایی نرسیده بود. هر روز در خیابانها پرسه میزد. یک سیگار اینجا نسیه میگرفت و چند سنت آنجا قرض میکرد تا برای زنش غذایی بخرد. زندگی برایش تبدیل بهجهنم شده بود. حتی یک بار هم بدون عریاد و اعتراض ایتالیایی نتوانسته بود وارد حمام شود:
- بیرون! بیرون! برو جای دیگه خودتو بشور!
دیگر آب نداشتند. برای شستن کودک، زن مجبور بود بهپشت کورتیکو برود؛ جایی که زنها رخت می شستند. بعدها برای این کار از مستراح استفاده میکرد. زن ایتالیایی از آزار و اذیت کردن آنها رضایت سبعانهیی احساس میکرد. در مستراح را میبست و کلیدش را پنهان میکرد و از تماشای بهتب و تاب افتادن آنها پشت در مستراح لذت میبرد. اتاق بیاندازه کثیف و تهوعآور شده بود و بوی تند و بیمارکنندهٔ ادرار و مدفوع انسانی در فضا پیچیده بود. سِنوخو با حالتی افسرده بهریش توپی خود انگشت فرو میبرد.
***
یک شب که بهخانه رسید زن ایتالیایی را منتظر خود دید. کمی از نیم شب گذشته بود. زن پشتش را بهدیوار چسباند تا او بگذرد.
- شب بهخیر خانم!
- توقع نداشتی منو سر رات ببینی. ها؟ دلم میخواد بدهی تو بدی راتو بکشی از اینجا بری، وگرنه فردا پلیس میآرم.
- آخه...
- آخه نداریم. آخه بی آخه. دیگه حاضر نیستم ازت عذرخواهی تحویل بگیرم. تموم روزا رو میخوابی وشب که میشه میری بیرون مست و لایعقل بر میگردی خونه و بازم خجالت نمیکشی که با من دربارهٔ کار و شغل حرف میزنی. من تحمل آدمای ولگردو ندارم... یالله تو خیابون! تو خیابون!
- اما، زنم...
- و اما، زنت... تنها کاری که ازش بر میآد کثیف کردن اتاقه. مث خوک! اصلا نمیدونه چه جوری زندگی کنه... حتی بلد نیس لباس بشوره. چرا نمیره بیرون کار بکنه و مث زنهای دیگه مردها رو بهتور بندازه؟ این تنها کاریه که ازش بر میآد.
مرد لحظهیی چپ چپ نگاهش کرد و بعد که وارد خانه شد ضربهٔ کلمات نیشدار صاحبخانه را احساس کرد. اتاق در برابر چشمانش سیاه شد و با شتاب بیرون رفت. زن صاحبخانه کف اتاق خود نشسته بود و ناسزا میگفت ولی دستهای مرد را که دور گردنش دید بلند شد و بهطرف پلهها دوید و برای کمک بنا کرد جیغ و داد کردن. سِنوخو دستهایش را، بدون آن که دلش بخواهد پایین انداخت، ریشش را خاراند و بهاتاق خود برگشت و منتظر ماند تا پلیس برسد.
مامورها و روزنامهها، دو طرف زن ایتالیایی را گرفتند. حتی یکی از روزنامهها تصویر هیجده سالگی زن را در ایامی که در میلان زندگی میکرد چاپ زد. سِنوخو بهزندان فرستاده شد و وسایل او، یک تخت، یکی صندلی و لباسهای پارهپارهاش در ازای اجاره اتاق توقیف شد.
ترجمهٔ م.سجودی