خصم سیاسی
داستانی از زندگی سردبیر یک روزنامه محلی
واقعهٔ زیر در زمانی که هدف خیرخواهانهٔ «نفوذ در تودههای مردم» و بیدار کردن خلق در میان ما اشخاص تحصیلکرده بوجود آمده بود، رخ داد. در آنموقع من نیز در شهر کوچک «چ» اقدام به تأسیس یک روزنامه کردم که بعنوان اولین و در عین حال آخرین جریدهٔ این شهر، کسب افتخار و شهرت کرد. خاطرهٔ این روزنامه طی قرون متمادی بمنزلهٔ یگانه مظهر تمدن در شهر «چ» باقی خواهد ماند.
کاش میدانستید چهروزنامهای بود! این جریده به ستونهائی چند تقسیم شده بود و دارای سرستون و عناوین درشتی برای مقالات بود. اخبار ادبی، اخبار هیجانانگیز، اخبار روز و تمام آنچه که لازمهٔ یک جریدهٔ جدی و وزین است در آن بچاپ میرسید. در هیأت تحریریهٔ آن تقسیم کار بشرح زیر بعمل آمده بود: من سرمقاله مینوشتم، تلگرافها را من تنظیم میکردم، پرکردن صفحه ادبی و «کمی شوخی» با من بود، ستون «اقتصادی و بازرگانی» بقلم من نوشته میشد و بالاخره من متصدی «آگهی» روزنامه بودم. خلاصه کلام من عمدهترین کارمند خودم بودم.
سرمقالات را معمولا با سبک برجستهای آغاز میکردم، مثلا با عبارات: «بیهیچ حب و بغضی» یا «قرعه کشیده شد» یا «زندگی را واقعاً درک کنیم» که همه را به زبان لاتین میآوردم!
بعد از ذکر این عناوین، شرح و بسط مفصلی دربارهٔ گرد و غبار شهر، چراغ فانوسهای شهرداری و مسائل دیگر میدادم. معمولا مقالات را با عباراتی از قبیل: «گردوی سرسخت را نمیتوان با دندان شکست!» یا «با اسب تازی هم نمیتوان از ما سبقت گرفت!» یا «ما چون بید لرزان نیستیم!» وغیره تمام میکردم.
تفسیر و بررسی وقایع جهان بسیار ساده بود. معمولا نام دو سه نفر از شخصیتهای سیاسی، نام دو سه نقطهٔ ییلاقی که محل تجمع شخصیتهای سیاسی و دولتی است، یا دو سه لغت خارجی را پشت سر هم ردیف میکردم و بدین ترتیب اوضاع جهان مورد بررسی قرار میگرفت. از فرهنگ لغات بینالمللی بیش از همه کلمات: بیسمارک[۱]، گیرس[۲]، گلادستون[۳]، باد–ایشل[۴]، بادن–بادن[۵] و بالاخره «ابتکار عمل»، «مصالحه» و «وحدت منافع» را مورد استفاده قرار میدادم.
در ستون «اخبار روز» معمولا وقایعی را که جنبه محلی داشت ذکر میکردم، از این قبیل:
«امروز چهار جهانگرد به شهر ما وارد شدند. ورود این جهانگردان نشانهٔ رشد و توسعهٔ شهر ماست» یا «روشنایی شهر رو بهافزایش میرود. دیروز انجمن شهر تصویب کرد که یک فانوس دیگر در کوچهٔ... به هزینهٔ انجمن شهر نصب گردد. فانوس مذکور نهمین فانوسی است که طی بیستوچهار سال اخیر نصب میشود و چنانچه هیأت رئیسهٔ انجمن، با همین شور و علاقه بکار خود ادامه دهد، امید میرود که شهر ما یکی از روشنترین نقاط شهرستانمان گردد».
اخبار سیاسی را از روزنامه های کهنه که مقداری از آنها را جمعآوری نموده بودم، کپیه میکردم، مثلا: «بیسمارک به ... عزیمت نمود»، یا «سردار کبیر در باد-ایشل بسر میبرد»... و باین ترتیب از شر اخبار سیاسی نیز راحت میشدم. بنظر من این اخبار را میتوان هر سال تجدید چاپ کرد.
برای صفحهٔ ادبی روزنامه کتابی خریده بودم که مضمون آن یک داستان عشقی و سرگرم کننده بود. تا آنجائیکه بیاد دارم داستان مربوط بدونفر بود که عاشق یکدیگر شدند، ولی والدین آنها که خصومت دیرینهای باهم داشتند با عشق ایندو مخالفت میورزیدند و چون ایشان نمیتوانستند ازدواج کنند، یکی از آنها در پایان کتاب خودکشی میکند. این داستان مفصل بنحو شایستهای صفحهٔ ادبی روزنامه را پر میکرد.
برای بخش « کمی شوخی» از لحاظ منبع تا اندازهای لنگ بودم، اما بهرحال با زرنگی و مهارت زیاد، با تنظیم «حکم مدبرانه» که از کتاب مقدس، بعضی کتب مذهبی و کتابهای خوب دیگر رونوشت میکردم، ازپس این بخش نیز برمیآمدم.
اما راجع به ستون «اقتصادی و بازرگانی»؛ در حال حاضر خودم هم نمیدانم آنروزها چگونه این مشکل را حل میکردم. این ستون بزرگترین عذابها را برای من بوجود میآورد. در موقع تنظیم همین ستون بود که من بیش از هر وقت دیگر چوب قلمم را بدندان میگرفتم.گاه مینوشتم: «بعلت کمی تقاضا، نرخ اجناس در بازار بوداپست تنزل میکند» و دفعهٔ بعد مینوشتم: «نرخ اجناس در بازار بوداپست بعلت کمی تقاضا تنزل میکند». اما روز سوم چه بنویسیم؟
و اما آگهی. اگر کسی آگهی میآورد، بسیار خوب بود و چاپش میکردم، ولی مواقعیکه آگهی نمیرسید، خودم اعلان می کردم که «کوزههای قدیمی»، «پانصد لیتر شراب سیاه»، «مقداری چوب بلوط کاج»، « یکهزار عدد سفال» و باز «کوزه های قدیمی لعابدار» بهفروش میرسد... خدا میداند چه چیزهائی که اعلان نمیکردم.
بدین ترتیب همانطوریکه ملاحظه میفرمائید خودم بهتنهایی «پوشاک» روزنامهام را از فرق سر تا انگشت پا تهیه میکردم.
دفتر روزنامه در خیابان اصلی شهر قرار داشت. درست است که سقف اطاق کمی کوتاه بود، ولی منهم که آدم بلندپروازی نبودم. در گوشهٔ اطاق، در کنار پنجره جعبهٔ بزرگی بود که روی آن یک بطری نیم لیتری مخصوص شراب پر از جوهر، و همچنین قلمی که سرمقالهها و آگهیها و حکم مدبرانه را با آن مینوشتم قرار داشت. در روزگار ما ممکن نیست کسی باور کند که همهٔ این مطالب را بتوان فقط با یک قلم نوشت.
روی جعبه ، همیشه اوراق طویلی برای نوشتن سرمقالهها که از یک ماه قبل عنوان آنها تعیین شده بود، قرار داشت. چند شماره روزنامه خارجی از دیوار آویزان بود تا چنانچه کسی احیاناً پا بدفتر روزنامه بگذارد، آنها را ببیند. شلوار پلوخوری مخصوص روزهای تعطیلاتم نیز در کنار روزنامهها آویزان بود.
چنین بود منظرهٔ تقریبی ادارهٔ روزنامه.
نزدیکترین همسایهام، یوتسا بوچارسکی[۶] سلمانی، مردی بود مؤدب و باتربیت که بعلت هفت فقره منازعهٔ منجر به محاکمه، شهرهٔ شهر شده بود. او، در این کتککاریها، تمبور[۷] خود را چنان مورد استفاده قرار داده بود که در جریان محاکمه، دو نفر از کارشناسان قضائی، ساز او را «آلت قتاله» تشخیص دادند. من یک شماره روزنامه بطور رایگان باو میدادم، زیرا وی مواقعی که یکی از مشترکین با وجود تأدیه حقالاشتراک، روزنامه بدستش نمیرسید و برای کتککاری بسراغم میآمد، بدادم میرسید.
موزع روزنامهام مرد چندان مفیدی نبود ولی بهرحال آدم محترمی بود. او معمولا از دست خودش عصبانی میشد و برای اینکه مدت زیادی عذاب نکشد، میخوابید. گاهی هم اتفاق میافتاد که بمحض انتشار روزنامه، عصبانیتش گل میکرد و پس از ناسزاگوئی بخود، بدرون جعبهایکه از آن بمنزلهٔ میز تحریر استفاده میکردم میخزید، تعدادی روزنامه کهنه زیر سرش میگذاشت و خرخر مسالمتآمیزی براه میانداخت. با لحن نوازشگرانهای باو می گفتم:
- یاکو[۸]، خواهش میکنم برخیزید و روزنامهها را به مشترکین برسانید!
ولی او با خشم، مرا از درون جعبه مینگریست، انگار که میخواست بگوید: «هرچه پول بدهی، آش میخوری!» سپس به پهلوی دیگر غلت میزد و باز بخواب میرفت. البته در چنین مواردی خودم روزنامهها را زیر پالتوم مخفی میکردم تا آنها را توزیع نمایم و پس از مراجعت هم، اتمام کار را به او گزارش میدادم.
یکبار در یکی از روزهای بازار هفتگی به مبلغی پول احتیاج پیدا کرد و من تصادفاً پولی در بساط نداشتم. ابتدا نسبت بخود و سپس نسبت بمن عصبانی شد، دستش را زیر گلویم برد و مرا بدیوار چسباند. در اینجا هم بوچارسکی همسایهام مانند همیشه بدادم رسید. ما را سوا کرد و اقداماتی بعمل آورد تا همدیگر را ببخشیم و آشتی کنیم.
کارها بهمین نحو پیش میرفت. گاهی مواقعیکه پول داشتم در قهوهخانه ناهار میخوردم. درآنجا معمولا بااشخاصی که مرا آدم بسیار عاقلی میدانستند مذاکرات مهمی میکردم، ولی با آنهائیکه خود را از نظر عقل و درایت با من برابر میشمردند، معمولا صحبتی نمیکردم.
گاهی اتفاق میافتاد که سرمقالهام موفقیتآمیز از آب درمیآمد. باین مناسبت معمولا کلاهم را کج بر سر مینهادم وازتمام کوچههائیکه مشترکینم سکونت داشتند میگذشتم. چندین روز از صبح تاغروب درمحل اجتماعات مردم قدم میزدم، یکی دو ساعت در میدان بازار میایستادم و از گوشهٔ کلاه خود تو نخ مردم میرفتم تا ببینم چه اثری درآنها گذاشتهام: آیا از دیدن من تعجب میکنند؟ آیا کسی مرا با انگشت نشان میدهد؟..
من درسیاست دخالت نمیکردم، اما یکبار دچار واقعهٔ بس نامطلوبی شدم. لازم بود سرمقالهٔ روزنامه را بنویسم و من عنوان لاتین: «هرکس بهترین مفسر گفتار خویش است» را انتخاب کردم. و شیطان میداند چطور شد که فکر کردم تحت چنین عنوانی دربارهٔ هیچ مطلبی نمیتوان مقاله نوشت، مگر دربارهٔ رئیس انجمن شهر. ابتدا کوشیدم این فکر خطرناک را از مغزم برانم و بهمین علت شروع بنوشتن مقالهای دربارهٔ لزوم ایجاد یک بازار دیگر کردم و در آن متذکر شدم که شهر ما نیز بایستی مانند پایتخت مملکتمان دو بازار داشته باشد، اما افسوس! مگر ممکن است «... هرکس بهترین مفسر ...» عنوان مناسبی برای ایجاد بازار باشد؟ چنین عنوانی فقط بدرد آقای رئیس انجمن شهر میخورد وبس.
دربارهٔ رئیس انجمن شهر مطالب زیادی میشد نوشت اما نمیدانم بچه علت بنظرم میرسید که در مقالهای با این عنوان، فقط بایستی او را بباد ناسزا گرفت و بس. غرق این افکار بودم که بمغزم خطور کرد که مقاله را بایستی با جملهٔ «کلوخانداز را پاداش سنگ است!» بپایان برسانم.
بدین ترتیب، برخلاف اراده و صرفاً بخاطر یک نیروی درونی، رئیس معصوم انجمن شهر را به فحش بستم، آن هم فقط بخاطر عنوان و جملهٔ اختتامی مقاله بود.
واضح است که این واقعه غلغلهای در شهر براه انداخت. مردم قادر نبودند جلو احساسات خود را بگیرند و با چشمان اشکبار رفتار شجاعانهام را تبریک میگفتند. بهرسو میرفتم مرا با انگشت بیکدیگر نشان میدادند.
آن روز سه ساعت تمام در میدان بازار ایستادم و سپس از کوچههائی هم که مشترکی در آنها نداشتم عبور کردم. بعد سری بچند قهوهخانه زدم، مقارن غروب نیز به کلیسا رفتم. بمحض اینکه میدیدم دو سه نفر جمع شدهاند، فوراً راهم را کج میکردم و از کنارشان رد میشدم، همه با تعجب آمیخته به تحسین نگاهم میکردند.
البته در این بین عدهای هم بودند (خصوصاً اعضای انجمن شهر) که با نفرت بمن مینگریستند. در اعماق قلبم احساس میکردم که پابپای عدهای دوست، عدهٔ زیادی دشمن هم برای خود تراشیدهام.
واقعاً هم پس از این مقاله، امور من به روانی گذشته پیش نمیرفت.
دو سه روز پس از این واقعه، اواسط روز در دفتر روزنامه نشسته بودم و داشتم با آه و ناله ستون «اقتصادی و بازرگانی» را انشاء میکردم. یاکو موزع روزنامهام صبح زود بیدار شده و پس از پوشیدن شلوار پلوخوری من بیرون رفته بود. من تنها بودم. داشتم سر انشاء این ستون کلنجار میرفتم که ناگهان شخص ناشناسی با ظاهری عجیب و غریب وارد اطاق شد. گامهای بلندی برمیداشت. چهرهاش گرفته و عبوس بود و چیزی هم زیر کتش داشت که من برآمدگی آن را میدیدم.
بمحض اینکه پا بدرون اطاق نهاد، چوب و باتون و چیزهای مشابه در نظرم مجسم شد. فوراً بفکرم رسید که او باید یکی از دشمنان سیاسیام باشد و شاید هم رئیس انجمن شهر او را فرستاده تا مرا به سزای مقالهام برساند. به اطراف خود نگاه کردم، جز بطری جوهر وسیله دفاعی دیگری که دم دست باشد به چشمم نخورد.
وقتی مرد عجیب بمیزم نزدیک شد، پاهایم را زیر میز جمع و جور کردم و با یأس و حرمان به در اتاق که در آن لحظه بطور وحشتناکی دور بنظر میرسید نگریستم. شخص ناشناس گفت:
- روز بخیر!
و روی کپهای از روزنامهها نشست.
در حالیکه آب دهنم را قورت میدادم با فشار زیاد جواب دادم:
- روز بخیر!
با ترشروئی پرسید:
- سردبیر این روزنامه شما هستید؟
گلویم گرفت، به خرخر دچار شدم و بهمین علت جواب «بله، منم» چنان خفه و مبهم طنین انداخت که گفتی از سوراخ نی قلم صحبت کردهام. در همان لحظه متوجه شدم که او دستش را زیر کتش برد و خواست شیئی برآمده را بیرون بکشد. تمام بدنم لرزید.
و... خدایا! چه وحشتناک!.. او از زیر کتش... شما چه فکر میکنید؟.. هفتتیر بزرگی بیرون کشید!.. قلم از دستم افتاد. با لحن محکمی پرسید:
- این هفتتیر را میبینید؟
سردبیر بیچاره، یعنی من، خواستم جوابی بدهم، اما در همین موقع یکی از دندانهای فک بالایم که از یک سال پیش لق شده بود به دهانم افتاد.
مرد وحشتناک در حالیکه هفتتیر را بطرف بینیام پیش میآورد، با صدای رعدآسائی پرسید:
- از این هفتتیر خوشتان میآید؟
با صدای خفهای فریاد برآوردم و نمیدانم از چه منبعی کسب نیرو کردم که از روی صندوق پریدم، شیشهٔ پنجره را شکستم، خود را زخم و زیله کردم و در حالیکه خودم هم نمیدانم بچه مناسبت جملهٔ اختتامی آخرین سرمقالهام یعنی: «با اسب تازی هم نمیتوان از ما سبقت گرفت!» را زیر لب زمزمه میکردم، بدون کلاه و پالتو، خود را توی کوچه انداختم.
در آن لحظهٔ یأسآور، تابلوی مغازهٔ یوتسا بوچارسکی همسایه، به چشمم خورد تمبور مرگآور وی در نظرم مجسم شد و درحالیکه درست مانند گوسفندی بودم که از مسلخ گریخته باشد، فریاد کشیدم:
- قتل!.. کشتار!.. دشمن سیاسی!.. آی! خبر!..
و خود را بدرون مغازهاش انداختم.
یوتسا بوچارسکی که در اینموقع ریش یکی از مشتریانش را میتراشید، یکهای خورد و صورت همشهری مسالمتجو را که در امور سیاسی مداخله نمیکرد، با تیغ برید. حالا هم دلم بحال او که بخاطر هیچ و پوچ صدمه دیده بود، میسوزد.
یوتسا در حالیکه بهطرف تمبورش که از دیوار آویزان بود میدوید، با صدای بلند فریاد کشید:
- کو؟ کی؟ چه خبر است؟
و اما همشهری مسالمتجو که از این ماجرا دچار وحشت شده بود بهمان وضعی که بود یعنی با دستمالی بر سینه و با صورت صابونی، بطرف کوچه دوید.
درحالیکه سربرهنه و سر تا پا خونین بسمت کوچه میدویدم، جواب دادم:
ـ زود باش، تا من دنبال ژاندارم میروم، بدو جلو در دفتر روزنامه را بگیر تا یارو فرار نکند!
وقتی با عدهای ژاندارم و هزاران بچه و بیکاره مراجعت کردم یوتسا پشت در دفتر ایستاده و شانهاش را بدان تکیه داده بود. شاگرد او نیز که استوا دانین نام داشت[۹] جای شیشهٔ شکسته را با تختهٔ عریض مخصوص خمیرمالی، مسدود کرده و پشت خود را به آن چسبانده بود.
ژاندارمها، ظاهراً بمنظور کسب شجاعت لحظهای متوقف شدند، سپس نگاه معنیداری بهمدیگر انداختند و بالاخره صاحب سبیلهای گنده – یعنی ووچای[۱۰] ژاندارم که همیشه از اینکه زمانی گایدوک[۱۱] بوده و دو دلیجان دولتی را غارت نموده بود خودستائی میکرد و مردم بمناسبت همین کارش احترام خاصی برای او قائل بودند چوب درازش را بلند کرد ومتکبرانه گفت: «فست!» و سپس فرمان داد: «ول کن!»
یوتسا بوچارسکی با یک جهش از پشت در کنار رفت و ژاندارمها در حالیکه مؤدبانه بهمدیگر تعارف میکردند داخل اتاق شدند. انبوه جمعیت نیز پشت سر ژاندارمها وارد دفتر شد.
دشمن سیاسی، با آرامش زیاد در کنار صندوق نشسته بود و هفتتیر بدنهاد نیز روی صندوق قرار داشت.
مدتی طول کشید تا بالاخره موفق شدیم موضوع را روشن کنیم: اصل مطلب بسیار ساده بود: معلوم شد مرد ناشناس نماینده یکی از شرکتهای فروشندهٔ هفتتیر بود و هیچگونه خصومت سیاسی با من نداشت. او آمده بود اعلانی دربارهٔ هفتتیر بروزنامه بدهد. ضمناً میل داشت نظر مرا هم راجع باین اسلحه استفسار کند. و اما اینکه او را عوضی گرفته بودم، این دیگر تقصیر خودم بود!
بهرحال از آنروز به بعد، هرگز عنوان لاتینی: «هرکسی بهترین مفسر گفتار خویش است» را بکار نبردم و راستش را بخواهید بطور کلی از زبان لاتین بیزار و متنفر شدم.
پاورقیها
- ^ Bismark صدراعظم معروف آلمان (۱۸۹۸ - ۱۸۱۵)
- ^ Girce نویسندهٔ روس (۱۸۸۶ -۱۸۳۶)که در سالهای ۸۰-۱۸۷۸ روزنامهٔ «پراودای روسیه» را منتشر میکرد.
- ^ Gladstone نخستوزیر مشهور بریتانیا (۱۸۹۸ -۱۸۰۹)
- ^ Bad-Ischl از نقاط ییلاقی آلمان
- ^ Baden-Baden از نقاط ییلاقی آلمان واقع در جنوب شرقی آن کشور.
- ^ Yotsa Botcharsky
- ^ ساز زهی ملی صربستان
- ^ Yaloov
- ^ Steva Danin
- ^ Voutcha
- ^ در مجارستان، در قرن هفدهم، گروههای داوطلبان را که علیه اشغالگران عثمانی دست به جنگهای پارتیزانی میزدند، به نام گایدوک میخواندند، اسلاوهای جنوب نیز همه کسانی را که به منظور انتقام کشیدن از فشار و اختناق عثمانیها به کوهها پناهنده شدند و در آنجاها قیام کردند، بدین نام مینامیدند.