در عذر فراخی دهان
- (از کمال اسمعیل)
دلــدار مرا اگر فراخســت دهان | گل را نه هم از خنده دهانست چنان؟ | |
چون دستـگه نشـاط ما آن دهنست | گر دستگهـی فراخ باشــد، چه زیان؟ | |
لعـل لب او که دُرج گوهـر باشد | چون بوسه درو زنی چه درخور باشد | |
گر خرد نیامد لب او عیبی نیست | یاقــوت بــزرگ قیمتیتـر باشــد | |
بر من دلت از چه روی چون هنگ آمد | صلح تو ز روی راستی جنگ آمد | |
گفتـی دهـن فراخ من روزی تسـت | وهوه که چگونـه روزیـم تنگ آمد |