اپرای ماه
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
ژاکْ پِرِه وِر
روزی بود، روزگاری بود. پسرْ کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی میزیست که آفتابِ کافی بهآن نمیتابید. هرگز پدر و مادرش را نشناخته بود، و پیشِ کسانی زندگی میکرد که نه خوب بودند و نه بد. کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند.
روز و روزگار دیگری بود. پسرْ کوچولوئی بود که بیشترِ شبها، موقعِ خواب میخندید.
روز و روزگار دیگر دیگری بود، اما پسربچه، همان بود که صداش میزدند «میشل مورن»، پسرکوچولوی ماه. چون وقتی ماه را میدید، شاد میشد.
میگفت من ماه را میشناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شبها نمیآید کافیست چشمهایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش. ماه همیشه برای من وجود دارد، وقتی میخوابم چشمهایم را توی خواب حسابی باز میکنم و بعد با او بهگردش میروم و او هم توی خواب چیزهای خیلی قشنگی نشانم میدهد.
مردم ازش میپرسیدند: «مثلاً چه چیزهائی را؟»
و میشل مورن جواب میداد: «آفتاب را!» و بعد با لبخندی بهخواب میرفت. مردم میگفتند: «این بچه عقلِشو واقعاً از دست داده، همیشه تو عالمِ ماه سیر میکنه. باید ترتیب کلََّشو بدیم، باید کلّشو پُرِ سُرب کنیم.» و وقتی مردم بلندبلند این حرفها را میزدند، میشل مورن میشنید و ازخواب بیدار میشد.
بعد مردم ازش میپرسیدند: «خُب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی میبینی؟»
- خیلی چیزها میبینم، از جمله آدمها را که باعث خندهام میشوند. گاهی اوقات هم کمی غمگینم میکنند، اما هرگز گریهام نینداختهاند، بعضی اوقات هم چیزها یا کسانی را میبینم که واقعاً از تهِ دل خوشحالم میکنند. مردم میپرسیدند: «مثلاً چهطوری؟» و او میگفت که مامان و بابا را دوباره میبینم و مردم میگفتند: «آخر تو چهطوری میتونی اونهارو ببینی در حالی که تا حالا قیافهشونو ندیدی و نمیدونی چه شکلی دارن.»
- من از همون اول شناختمشون.
- آخه چهطور تونستی اونهارو بشناسی؟
- برای اینکه شبیهِ منند.
- همسالِ منند.
بابا یک بچه ماه بود
مامان هم یک دختر بچهْ ماه بود
یک روز که داشتند میرقصیدند افتادند روی زمین کنار یک چشمهٔ آب که مثل آنها میخندید و آواز میخواند، و آنها هم از بس شاد بودند با چشمه همآواز شدند و چشمه هم با آنها رقصید. اما یک روز بدبختی روی آورد. چشمه رفت. مامان و بابا او را گم کردند و خودشان هم با او گم شدند. توی بدبختی افتادند و من هم با آنها. خودِ شماها این قصه را این جوری برایم تعریف کردید. خُب کاری از دستشان ساخته نبود، نمیدانستند چه باید بکنند. یک دفعه بزرگ شده بودند، اما هنوز روی ماه کوچک و مامانیاند و در حالی که لبخند میزنند، بههم سلام میکنند.
مردم بهحرف های میشل لبخند میزدند چون بالاخره باید یک جوری وقتشان را می گذراندند.
بعد پرسیدند : خب دیگه چی دیدی؟
اپرا دیدم.
اپرای پاریس رو؟
عجب سوالی؛ البته که نه، اپرای ماه رو دیدم.
چه جوری بود؟
به هیچ چیز شبیه نیست، شکلش هم دائم عوض میشه و تازه وقتی هم شکل اپرای پاریس بشه باز از اون قشنگتره. تو اپرای ماه پرده وجود نداره. کسی ازت نپرسید چه چیزهایی وجود نداره، پرسیدیم چه چیزهایی وجود داره.
تو اپرای ماه همه چیز هست، تو اپرای ماه همه چیز هست اما خیلی قشنگتر از اون چیزهایی که برام تعریف کرده ین. تصورش رو هم نمیتونین بکنین لژ و مبل و میان پرده وجود ندارد، دستشویی و راهرو و لوسترهای بزرگ هم وجود نداره. با ستارههای کوچیک روشن میشه. همه مردم هم روی صحنه میرن تا بخونن و برقصن. و تا وقتی که ماه گرد و کامل نیست، اپرا تموم و کامله و وقتی میبینین ماه تموم سرخه بهخاطر روشنیهای سرخ اپراست که همه ای ماه رو پوشونده هر روز شنه و در تموم محله های ماه، موسیقی پخش می شه. دیدم روی دریا گوسفندها آواز میخودن و با لباس پشمی روی موها، باله میرقصیدن.
مردم پرسیدند آیا بره کوچولوهای سفید شعر در روشنایی ماه را میخوندن؟
نه این آواز قشنگی است اما مال زمینیهاست و آن بالابالاها از این آوازها وجود نداره
پس چی میخوندن؟
آهنگی که میخونن خیلی مشکل نیست و بعد شروع بهخواندن کرد:
در روشنایی زمین
او آواز میخواند
چوپان چه زیباست
او میخواند، چوپان چه زیباست
چه قدر همه چیز همه ا زیباست
چه قدر همه شاد و سرحالند
امروز دیروز شده
اما فردا هنوز سر جایش است.
همه از کلبهها بیرون بیایید،
ای گوسفندان سیاه و بزهای خاکستری!
ای فیلها و خرها!
ای روباهها و موشها!
همه بیائید و ببینید که چوپان چه زیباست
چقدر همه چیز همه ا زیباست
و سفیدی هلال ماه
در عظمت روز چه زیباست
ماه هر روز صبح در قهوه سیاه شب
حمام میکند
و بعد بهغروب شب بخیر میگوید
و بهرعدی که میگذرد سفر بخیر میگوید
و عقربه های ساعت، زمان خوش شب و روز را بههم میبافند
گاهی اوقات مردم با او هم آواز میشدند و از این کار لذت میبردند و همین باعث تغییری در زندگیشان میشد اما میشل مورن بهخواندن ادامه نمیداد چون بهنظر میآمد که مردم بهجای واندن دارن درس پس میدهند البته آنها حسابی سعی خودشان را میکردند، اما خوب کمی ناراحت کننده بود میشل مورن هم بهآنها میگفت لزومی ندارد با من هم آواز شوید.
بگذارید بدون لالایی بخوابم، بگذارید رات بهماه خودم برگردم، دوباره فردا خواهم آمد و برای زودتر رسیدن سوار یک سیاره خواهم شد.
یک سیاره؟ چه طوری؟
سیارههای کوچکی هستند که مثل تاکسی مسافر سوار میکنن.
حتما قیمت فضایی سرسام آوری هم دارند.
نه، درحالی که حرکت می کند می شود سوارش شد و هرگزم بابت سواری چیزی از آدم نمی گیرن
اما شاید اینطوری ادم یه دفعه بیفته و دردش بگیره
وای تورو خدا راحتم بگذارید، بگذارید برگردم بهماه. آفتاب رو هم با خودم می برم، چون تمام روز سردم بود.
چرا مگه مدرسهات گرم نبود؟
چرا یه کمی گرم بود اما، اما توی سرم سرد بود و هنوزم سرده. روزهای شن رو خیلی دوست دارم اون روز در زندانها رو باز میکنن و همه جا چراغونی میشه، تموم شب کوچهها پر رقص و آواز میشن و ماه هم بهآوازهاشون روشنی میبخشه.
ماه هم هیچی آواز میخونه؟
نه او هیچی نمیگه، فقط فکر میکنه. بهاین فکر میکنه که نور خورشید رو برامون بفرسته و هر چیم بیشتر فکر میکنه بیشتر نور برامون میفرسته. نورشم همیشه شاد و زیباست.
البته معروفه که می گن هرچی بدرخشه طلاست! نه اصلاَ این طور نیست. هیچ چیز ماه از طلا نیست، اما حسابی میدرخشه میدونین توی ماه کسی هیچ وقت زیاد خسته نمیشه زیادی هم کار نمیکنه، همهشون مشغول کارن اما خودشون رو خسته نمیکنن.
چی کار میکنن؟
ماه نو رو میسازن.
یعنی ماه رو تر و تمیز میکنن؟
نه احتیاجی بهترو تازه کردن ماه نیست، او هیچ وقت تازگی شو از دست نمیده.
پس چکارش میکنن؟
خوشگلش میکنن گروهی روزها کار میکنن تا شب رو خوشگل کنن، گروهی شبها کار میکنن تا روز رو خوشگل کنن.
هرگزم با هم دعواشون نمیشه؟
نه هرگز زیاد کار دارن و خوشگل کردن ماه همه وقت شون رو میگیره احتیاجی هم بهدعوا کردن ندارن بههیچ چیز احتیاجی ندارن.
و وقتی ماه نو کارش تموم شد، بهدوردست ها میرن تا ماه نو رو ببینن و نتیجه کارشون رو قضاوت کنن بعد هم میرن بهتعطیلات
کجا میرن؟
هرکا که دلشون بخواد.
هرکا که دوست داشته باشن.
و حتی یک بار برای تعطیلات رفتن بهکنار زمین!
اما مدت زیادی اونجا نموندن.
از اونجا خوششون نیومد؟
چرا خوششون اومد. از گلا و رنگای دریا و آواز پرندهها و سرو صدای بچهها خوششون اومد. براشون تازگی داشت. خیلی هم خوشحال بودن.
پس چرا رفتن؟
بهخاطر سرو صدا؟
چه سرو صدائی؟
صدای ماشینهایی که همه چیز رو از جاشون میکندن و خراب میکردن. صدای ماشینهایی که جنگ بهراه میانداختن و ماشینهایی که بچههای زمین را میکشتن. و مثه مورن در حالی که داشت بهخواب میرفت در ادامه حرفش چنین گفت:
اونا رفتن. آواز خوندند و رفتند و گفتند اینجا قشنگه اما ما میریم و هروقت زمین تازهئی پیدا کردین اونوقت دوباره برمیگردیم.
ترجمهٔ: لیلی گلستان