شعری از عظیم خلیلی
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
بندر ترکمن
اندوه پس نشستنِ دریا
در چشمهای گودِ مورّب
که گوئی
هماره افق را میکاوند
حتی آن دَم
که رویاروی
در چشمانت مینگرند.
هجوم رنج و
غرور هرگز واپس ننشستن.
این حکایتی کهن است
که دیدگانِ ترکمنی
به کم سخنی
اندکی از آن را باز میگویند.
یحیی هاشمی
از قعر خورشید برآمده
با کتابی در دست و تفنگی بر شانه
میآید
و چراغی بر شاخۀ جنگل میآویزد،
باز میگردد
روبه آفتاب
و همچون ستارهئی میخکوب میشود
بر درگاه کسوف.
جای پایش حک میشود
بر زمین شهروندان
تا راه تو را
-ای گمشده!-
بر کوره راههای جنگل بگشاید.
این چهرۀ چریکی است
که دست بر آسمان میکشد
تا غبار از ستارگان بروبد.
از کوره راههای خاموش جنگل
بهزیر میآید
تا بر شهادت سروهای آتش
سرودی سر بیرنگ بخواند
همواره
آنان از صبحی دیگر زاده شدند
تا در حضور مرگ
خارج از سینۀ ستارگان بردارند.
بر آتشی
که از خون رگهای جنگل گذشت
لبخند چریکی نقش بست
تا صبحی دیگر بردمد
از بندبند ستارگان زمینی.
پس بهنجات عشق
شیههئی بر کش
اسب سفید من!
از خواب جادوئی قبیله
دور شو ای سوار!
عشق را
به شمشیر برهنهئی بیدار کن.
این غریو فرو خورده را
در شاهرگِ من
شطّ آتشی شو:
بر آستانۀ خاک
کسانی ایستادهاند
که بیرقهای سرخ در خونشان باد میخورد
و شعلههای جانشان
پلکان هفت آسمان دوزخ را میپیماید.
ای سوار که نعل خونین است
جرقهئی بهفجر میافکند!
نامت اکنون
شعلهئی است که زبانه میکشد
به جانب قلّهئی که از این پیش
سلاطین مُخّنث
صلیب مردانِ شهادت را
بر ستیغ آن نشانیده بودند.
به نجات عشق شیههیی برکش ای اسب سفید یالِ من!
مادران
سبوئی ار آب دریا مینوشند
تا از عطشِ شهادت سیراب شوند.
عظیم خلیلی
12/2/58