نشان شیروخورشید
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
در عهد قاجار نشان شیر و خورشید و دیگر نشانها و امتیازات غالبأ
بهاشخاص –بدون استحقاق- داده میشده و یا حتّی فروخته میشده. از دو
نمونﻩٔ زیر صحّت این مدّعی مکشوف میگردد:
از یادداشتهای اعتمادالسلطنه (عهد ناصری): «...امّا چیزی که محلّ تعجب است این است که پنجاه فرمان نشان –سفید مهر- بدون تعیین درجه که همراه امین اقدس [عمﻩٔ ملیجک]کرده بود سی و هشت طغرا از آنها را بهطور انعام بهمیرزارضاخان قونسول تفلیس [مقصود ارفعالسلطنه یا «پرنس ارفع» است]دادهاند که بههر کس میخواهد بفروشد. حالت متموّلین روس و قید آنها بهنشان معیّن است. البته میرزارضاخان بهده هزار تومان فرامین را خواهد فروخت... الخ» (جمع کلّ مخارج امین اقدس زن محبوب شاه برای معالجﻩٔ کوری، در فرنگ، ده هزار تومان شده بود).
تقاضای نشان شیر و خورشید... (تقاضای چهار نفر فرانسوی از مظفرالدّین شاه بههنگام اقامت وی در پاریس. از خاطرههای مهماندار فرانسوی شاه- نقل از «اطلاعات»مورخ 23/11/54- صفحﻩٔ ۱۱).
شاهنشاه عظیمالشانا- غرض از تحریر این عریضه که من بهعرض آن مفتخرم آن که من و دوستانم- ژول برونل و ابلشنه- میل داریم که با نهایت افتخار چهار بطری شراب شامپانی و دو بطری شراب بُردو بهحضور مبارک تقدیم داریم. استدعای ما در مقابل آن است که اعلیحضرت هم ما را بهاعطای نشان شیروخورشید مفتخر فرمایند. امید آن که از این بذل عنایت دریغ نشود. ما رعیّت فرانسهایم و سابقأ بهخدمت سپاهیگری اشتغال داشتیم. سلامت ذات همایونی و سعادت مملکت شاهنشاهی ایران آرزوی ماست. خوبست اعلیحضرت یکی از گماشتگان خود را بفرستد تا بطریها تقدیم شود. با نهایت افتخار سلامت ذات شاهانه را خواستاریم. زنده باد اعلیحضرت مظفّرالدین شاه، زنده باد ایران.
آنتون چخوف داستاننویس نامی روس نیز در سال1887م. (1305 ه.ق)یعنی نه سال پیش از کشته شدن ناصرالدّین شاه- داستانی زیر عنوان «نشان شیروخورشید»نوشته و منتشر کرده که مؤیّد نظر اعتمادالسلطنه و مضمون نامﻩٔ بالای چند نفر فرانسوی مذکور است و ترجمﻩٔ آن از نظر خوانندگان میگذرد.
مترجم
در یکی از شهرهای آن سوی کوهساران اورال شایع شد که مردی از
متشخصّان ایران بهنام راحت قلم چند روز پیش وارد آن شهر شده و در
مهمانسرای «ژاپون»اقامت گزیده است. این شایعه در مردم عادی و عامی
هیچ اثری نکرد: خوب، ایرانیی آمده، آمده باشد! فقط استپان ایوانویچ
کوتسین رئیس بلدیه که از ورود آن مرد مشرقی بهوسیلﻩٔ منشی اداره اطلاع
یافت در اندیشه فرو رفت ورسید:
- بهکجا میرود؟
- گویا بهپاریس یا لندن.
- عجب!... پس معلوم است آدم کلّهگنده ایست.
- خدا میداند.
رئیس بلدیه چون از اداره بهخانﻩٔ خود آمد و ناهار خورد باری دیگر در اندیشه فرو رفت و این دفعه تا غروب توی فکر بود. ورود آن مرد متشخّص ایرانی او را سخت مشغول داشته علاقمند کرده بود. بهنظرش آمد که دست تقدیر گریبان این راحتقلم را گرفته بهنزد او آورده است و سرانجام، آن روز خوشی، که او آرزوی دیرین و شورانگیز خویش را عملی کند، فرا رسیده. کوتسین ۲ مدال استانیسلاو درجﻩٔ سوّم و یک مدال صلیب سرخ و یک مدال «انجمن نجات غریق»را دارا بود. گذشته از اینها آویزﻩٔ گونهئی (تفنگ زرین و گیتاری بهشکل متقاطع)داده بود برایش درست کرده بودند و چون این آویزه را بهسینه لباس رسمیش نصب میکرد از دور مثل چیزی ویژه و زیبا و عجیب میمانست و بهجای نشانِ امتیاز میگرفتندش. همه میدانند که آدم هر قدر بیشتر نشان و مدال داشته باشد بیشتر حریص میشود- و رئیس بلدیه هم مدّتها بود میل داشت نشان «شیر وخورشید»ایران را داشته باشد، با شور و عشق میل داشت، دیوانهوار میل داشت. نیک میدانست که برای دریافت این نشان نه لازم است جنگ کنید و نه برای آسایشگاه سالخوردگان اعانه بدهید و نه در انتخابات فعالیّت ابراز نمائید، بلکه فقط باید در کمین فرصت باشید. و بهنظرش چنین آمد که اکنون آن فرصت بهدست آمده.
روز بعد، بههنگام نیمروز، همﻩٔ نشانهای امتیاز خود را بهسینه زد و سوار شد و بهمهمانسرای «ژاپون»رفت. بخت یاریش کرد. و چون وارد نمرﻩٔ آن ایرانی نامدار شد دید او تنهاست و بیکار نشسته. راحتقلم آسیائی بود عظیمالجثه، بینیئی داشت چون ابیا و چشمان ورقلمبیده و فینه بر سر. روی زمین نشسته بود و در جامهدان خود کاوش میکرد.
کوتسین تبسّمکنان چنین گفت:
- خواهشمندم از این که مزاحمتان شدهام عفوم فرمائید. افتخار دارم خود را معرّفی کنم: اصیلزاده و شوالیه، استپان ایوانویچ کوتسین، رئیس بلدیﻩٔ این محل. وظیفﻩٔ خود میدانم بهشخص آن جناب که نمایندﻩٔ کشور معظّم دوست و همسایﻩٔ ما هستید مراتب احترام را تقدیم دارم.
مرد ایرانی برگشت و زیر لب چیزی بهزبان فرانسوی خیلی بد تتهپته کرد- کوتسین سخنان تبریکیهئی را که قبلأ از بر کرده بود دنبال کرده چنین گفت:
- مرزهای ایران با حدود میهن پهناور ما مماس میباشند و بدین سبب، بهاصطلاح، حسن توجّه متقابل این جانب را برمیانگیزد که مراتب توافق و همبستگی خود را بهآن جناب تقدیم دارم.
ایرانی نامدار برخاست و باری دیگر بههمان زبان چیزی تتهپته کرد. کوتسین که هیچ زبانی نمیدانست، سر تکان داد و خواست بفهماند که نمیفهمد و در دل اندیشه که «خوب، من چگونه با او گفتگو کنم؟ خوب بود، الساعه دنبال مترجم میفرستادم، ولی موضوع باریک و دقیق است، جلو شخص ثالث نمیتوان حرف زد. بعد مترجم توی همﻩٔ شهر با بوق و کرنا مطالب را فاش میکند.»
بعد کوتسین همﻩٔ لغتهای خارجی را که در روزنامهها خوانده و بهذهن سپرده بود بهیاد آورد و منّ و منّکنان گفت:
- من رئیس بلدیهام... یعنی «لُردمِر»... یعنی مونیسیپاله... وؤُئی؟ کومپرانه؟ [۱]میخواست با کلمات و یا حرکت دست و صورت وضع اجتماعی خود را بیان کند ولی نمیدانست چگونه بهاین مقصود نایل شود. تابلو «شهر ونیز»که بهدیوار آویزان و نام شهر بهحروف درشت زیر آن نوشته شده بود نجاتش داد. با انگشت بهشهر اشاره کرد و بعد سرِ خود را نشان داد و بهعقیدﻩٔ خویش جملهئی ساخت بهاین مضمون که «من سرور و رئیس بلدیهام». آن مرد ایرانی چیزی درک نکرد ولی لبخندی زد و گفت:
- کاریاشو، موسیو، کاریاشو... [۲]
نیم ساعت بعد رئیس بلدیه گاه بهشانه و گاه بهزانوی آن مرد ایرانی دست میکوفت و میگفت:
- کمپرونه؟ ووُئی؟ بهعنوان لُردمِر و مونیسیپاله... بهشما پیشنهاد میکنم که «پرومناژ» [۳]کوچکی بکنیم... کومپرونه؟ پرومناژ...
کوتسین با انگشت ونیز را نشان داد و با دو انگشت تقلید پاهائی را که حرکت میکنند درآورد. راحتقلم که چشم از مدالهای کوتسین برنمیداشت، ظاهرأ حدس زد که ایشان مهمترین رجل شهر هستند و کلمﻩٔ «پرومناژ»را فهمید و لبخند ملاطفتآمیزی زد. بعد هر دو نفر پالتوهای خود را پوشیدند و از نمره خارج شدند. در پائین، نزدیک دری که بهطرف رستوران «ژاپون»گشوده میشد، کوتسین فکر کرد که بد نبود اگر مرد ایرانی را ضیافت میکرد. توقفّ کرد و بهمیزها اشاره نمود و گفت:
- بد نیست بهرسم روسیان بندازیم بالا... پُوره... آنترکُت... شامپان و غیره... کومپرونه؟ میفهمی؟
مهماننامدار فهمید و اندکی بعد، هر دو نفر در بهترین اطاق رستوران نشسته، مشغول نوشیدن شامپانی و خوردن بودند. کوتسین گفت:
- مینوشیم بهسلامتی ترقّی ایران... ما روسها ایرانیان را دوست میداریم... گرچه دینمان یکی نیست ولی منافع مشترک و بهاصطلاح حسن توجه متقابل... ترقّی... بازارهای آسیا... فتوحات مسالمتجویانه، بهاصطلاح...
ایرانی نامدار با اشتهای فراوان مینوشید و میخورد. چنگال را در ماهی نمکسود فرو برد و سر را بهعلامت تحسین و ستایش بهحرکت درآورد و گفت:
- کاریاشو! بیین! [۴]
رئیس بلدیه بهغایت خوشحال شد و گفت:
- از این ماهی خوشتان میآید؟ بیین؟ چه خوب. – بعد روبه پیشخدمت رستوران کرده گفت: - برادر امر کن، دوتاماهی، از آن بهترهاش بهنمرۀ حضرت اشرف بفرستند!
بعد رئیس بلدیه و آن ایرانی متشخصّ رفتند باغوحش را تماشا کنند. مردم عامی شهر دیدند که چگونه رئیس شهرستان، استپان ایوانویچ، که صورتش از فرط نوشیدن شامپانی سرخ شده و شاد و بسیار راضی است، آن مرد ایرانی را در خیابانهای عمده و بازار گرداند و دیدنیهای شهر را نشانش داد و سرانجام بر فراز برج آتشنشانیش برد.
ضمنأ مردم عامی شهر دیدند که چگونه نزدیک دروازﻩٔ سنگی که دو طرفش مجسمﻩٔ شیر بود توقفّ کرد و اوّل شیر را بهآن مرد ایرانی نشان داد بعد انگشت را حوالﻩٔ آسمان کرده خورشید را و بعد بهسینﻩٔ خود اشاره کرد و بعد بار دیگر بهشیر کنار دروازه و خورشید آسمان. و مرد ایرانی تبسمکنان بر سبیل رضا سر تکان داد و دندانهای سفید خویش را ظاهر ساخت. بعد از غروب هر دو در مهمانخانﻩٔ «لندن»نشسته بهنوای زنان هارپنواز گوش دادند. امّا شب را در کجا گذراندند، معلوم نیست.
فردای آن روز، صبح، رئیس بلدیه بهاداره آمد. کارمندان، ظاهرأ در بعضی چیزها اطلاع حاصل کرده برخی مطالب را حدس میزدند. چونکه منشی بلدیه بهنزد او آمد و با تبسّمی سخریهآمیز چنین گفت:
- ایرانیان رسمی دارند که اگر مهمان نامداری بهایشان وارد شود باید بهدست خود گوسفندی را برای او سر ببرند.
چیزی نگذشت پاکتی را که بهوسیلﻩٔ پست رسیده بود بهرئیس بلدیه دادند. او پاکت را گشود و کاریکاتوری را مشاهده کرد. راحتقلم را کشیده بودند که شخص شخیصّ رئیس بلدیه در مقابلش بهزانو در افتاده و دستها را بهسوی او دراز کرده میگوید:
- بهنشانﻩٔ دوستی دو کشور
- یعنی روسیه و ایران.
- و بهعلامت احترام بهشما، ای سفیر بسیار محترم.
- میل داشتم خود را بهعنوان گوسفند در قدمتان ذبح کنم
- ولی عفوم کنید [نمیتوانم]چون من خرم!
وجود رئیس بلدیه را احساس نامطبوعی فراگرفت... ولی طولی نکشید. و بههنگام نیمروز بار دیگر نزد آن ایرانی نامدار رفت و مجددأ ضیافتش کرد و دیدنیهای شهر را نشانش داد و باز بهسوی دروازﻩٔ سنگیش برد و باز گاه بهشیر و گاه بهخورشید آسمان و گاه بهسینﻩٔ خود اشاره کرد. بهاتفاق در مهمانسرای «ژاپون»ناهار خوردند و بعد از ناهار، سیگار بر لب، با صورتهای سرخ از مشروب، خوشحال و راضی باز بر برج آتشنشانی صعود کردند و رئیس بلدیه که گویا میخواست دیدگان مهمان خود را با منظرۀ بینظیری خیره کند ار آن بالا برای قراولی که آن پائین مشغول گشت بود فریاد زد:
- آژیر خطر بده!
ولی آژیر بینتیجه ماند، چون مأموران آتشنشانی حمّام رفته بودند و کسی حاظر نشد. در مهمانخانﻩٔ «لندن»شام خوردند و پس از شام مرد ایرانی سوار قطار شد و رفت و استپان ایوانویچ بههنگام بدرقﻩٔ او سه بار بهرسم روسها با او روبوسی کرد و حتّی اشک از دیدگان فرو ریخت و وقتی که قطار بهحرکت درآمد فریاد زد:
- از طرف ما بهایران تعظیم کنید و بگوئید که دوستش داریم!
یک سال و چهار ماه گذشت. یخبندان سختی بود، قریب سی و پنج درجه زیر صفر باد شدیدی که تا مغز استخوان نفوذ میکرد میوزید. استپان ایوانویچ در خیابان حرکت میکرد و پوستین را گشوده بود و افسوس میخورد که هیچکس پیشش نمیآید تا نشان «شیر وخورشید»را بر سینهاش ببیند. تا غروب با پوستین باز و سینﻩٔ گشوده راه میرفت و سخت سرما خورد و شب هنگام از پهلوئی بهپهلوی دیگر میغلتید و نمیتوانست بهخواب رود.
روحش معذّب بود، باطنش میسوخت و قلبش ناآرام در تپش بود: حالا میخواست نشان «تاکووا»-ی صربستان را زیب پیکر کند. دیوانهوار میخواست، عاشقانه میخواست، و بخاطر آن عذاب میکشید.
کریم کشاورز
- ^ لُدمِر = رئیس شهر لندن، مرنی سیپاله = شکل مغلوط «مونی سیپال»که بهمعنی
«بلدی»است، «کومپرونه»یعنی «میفهمید».