پاسخی براندیشههای نابهنگام
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
با یک دنیا پوزش... مطلب زیر در اواسط بهمنماه ۵۸ بهدفتر مجله رسید و میبایست حداکثر در یکی از شمارههای اسفندماه گذشته چاپ میشد. حقیقت این است که «اندیشههای نابهنگام گورکی» تنها براثر یک اشتباه غیرقابل جبران بهجای پروندهٔ مطالب غیرقابل چاپ در پروندهٔ مطالبی که میبایست بهچاپخانه فرستاده شود گذاشته شد و ما هنگامی متوجه این اشتباه بخششناپذیر شدیم که یک هفتهئی هم از چاپ آن گذشته بود!
متأسفانه مطلب حاضر که میتوانست تا حدودی آن اشتباه را جبران کند یکبار ضمن نقلوانتقالاتی که در نیمهٔ دوم بهمن گرفتار آن شدیم مفقود شد و باردیگر در اسبابکشی بهدفتر جدید مجله، در اواسط فروردین ماه...
در هر صورت بهاین خطای ناخواسته معترفیم، از دوستمان پوینده بابت تأخیر در چاپ این مطلب (که بهسادگی میتواند باعث سوءتفاهمات مختلف شود)، و از خوانندگان شگفتزدهٔ خود بابت چاپ مقالههای «اندیشههای نابهنگام» بسیار پوزش میطلبیم. امیدواریم توضیحاتی را که دادیم بپذیرند و در صداقت همکاران مجله شک نکنند.
ک.ج.
در شمارهٔ ۲۲ کتاب جمعه مترجم «اندیشههای نابهنگامِ ماکسیم گورکی» منتی برخوانندگان گذاشته از یک جنبهٔ زندگانی گورکی که «از پرشورترین دورههای مبارزات روشنفکری او بهشمار میآید» و در پرده مانده است پردهبرداری کردهاند. بهنظر ایشان «در تاروپود ملالتخیز سرگذشتهای گورکی بیشتر این نکته نهفته بود که حققت، یعنی حقیقت ناب، چیست و واقعیت زندگی کدام است؟» و اینکه گورکی «هرگز کمونیستی با انضباط نشد. حقیقت را والاترین ارزش یک جامعه میدانست.»
پس از این چند سطر، مترجم محترم گام بهگام افشا میکند که هدفش از نوشتن این پیشگفتار برنوشتههای گورکی چیست. بنابه گفتهٔ ایشان گورکی چونان مرغ توفان، انقلاب را از سالها قبل پیشگوئی میکند و «سرانجام توفان برخاست و گشتی انحرافی زد» که مرغ توفان آنرا پیشبینی نکرده بود. در نتیجه گورکی به «روشهای حکومت بلشویک واکنشی شدید و خشمی توفنده» نشان میدهد و «بارها با صدای رسای خویش.... برضد اعدامها، بازداشتها» و اقدامات، دیگری از این ردیف بهاعتراض برمیخیزد و «خواستها و اقدامات بیرحمانهٔ انقلابیهای جدید را غرایز حیوانی تودههای ناآگاه» مینامد.
و در جای دیگر: «بهدست گرفتن قدرت از سوی بلشویکها و اقدامات غیر دموکراتین آنها» بالاخره منجر بهدرگیری با گورکی میشود و روزنامهٔ او را چندروزی تعطیل میکنند.
تا اینجا مترجم برای گورکی سنگ تمام گذاشته آنچنان خطبطلانی بر بلشویکها و اقدامات آنان کشیده است که حتی رژیم منحوس پهلوی هم در عرض پنجاهوچند سال حاکمیت ضدخلقی خود با صرف هزینههای گزاف موفق بهچنین امری نشد. اما بالاخره امکان این که این روزها کسانی بهدفاع برخیزند مترجم محترم را واداشته تا حقیقت را در پوششی تردیدآمیز بیان کند و پس از آنهم تاختوتاز علیه بلشویکها که «هرجومرج غیرانسانی» بهراه انداخته بودند و شعارشان «از دزدها بهدزدید!» بود، در پایان چند سطری قلم زند که «رویدادهای داخلی و بینالمللی بهتدریج سبب شد که گورکی نظرات انتقادی خود را نسبت بهرژیم انقلابی بلشویکها و رهبران آن تغییر دهد» و اعتراف کند که «اعتقادات پیشین او دربارهٔ نقش تاریخی روشنفکران مبالغهآمیز بوده است». اما مگر آن وسوسهٔ اصلی میگذارد غائله بههمینجا ختم شود؟ هرگز! مترجم محترم باز تأکید میکند که «با وجود این، گورکی هرگز نظر خود را نسبت بهروشهای حکومتی بلشویکها در سالهای آغازین انقلاب، که در اندیشههای نابهنگام آنها را محکوم کرده بود، تغییر نداد.»
چون خطر آن میرود که خوانندگان با خواندن چنان مطالبی یکسویه بهقضاوت بنشینند، دو نامهٔ ولادیمیر ایلیچ لنین را که در ارتباط با همان اختلاف سلیقهها به ماکسیم گورکی نوشته است در اینجا میآوریم و قضاوت را بهعهدهٔ خوانندگان آگاه کتاب جمعه میگذاریم.
ج. پوینده
نامهٔ اول
آلکسی ماکسیمیچ عزیز
۳١ ژوئیهٔ ١۹١۹
هرچه نامهات را بیشتر میخوانم و به ارتباط میان نتایجی که گرفتهئی بیشتر میاندیشم، بیشتر متقاعد میشود که هماین نامه و هم نتایجی که در آن بهاش رسیدهئی و هم سرتاسر عقایدت ناسالم است.
در این اواخر، پتروگراد یکی از بیمارترین نقاط بوده، و این موضوع کاملاً روشن و قابل درک است، چون مردم آن بیش از دیگر جاها متحمل رنج و مشقت شدهاند. هم کمبود خواربار فاجعه است، هم خطرنظامی. واضح است که اعصاب تو از این بابت متشنج است، و عجیب هم نیست. با این حال وقتی بهتو میگویند باید محل سکونتت را عوض کنی این پیشنهاد را پشتگوش میاندازی. چون دستکم از نقطهنظر عقل سلیم – و نه از هیچ نقطهنظر دیگر – بیش از اندازه بهاعصاب فشار آوردن، آشکارا از خرد بهدور است و عواقب وخیم دارد.
در نامهات هم، مثل گفتوگوهایت، یک مشت عقیدهٔ ناسالم هست که بهمشتی نتایج بیمارگونه منتهی میشود.
نامه را با امراض اسهالخونی و وبا آغاز میگنی و ناگهان رنجشی بیمارگونه بهات غلبه میکند. پای «برادری و برابری» را میکشی وسط، و دست آخر هم ناخودآگاه بهنتیجهئی نظیر این میرسی که مثلاً مسؤول اینهمه محرومیت و فقر و بیماریِ شهری محاصره شده کمونیسم است!
بعد بنا میکنی به ادبیات «موقتی» [کدام ادبیات؟ به کالینین چهربطی دارد؟] متلکهای نیشداری پراندن، که من اصلاً از آنها سردرنمیآورم. و نتیجه میگیری که «پسماندههای ضعیفالاحوال کارگران روشنفکر» میگویند که آنها در «اسارت موژیکها» تن به تسلیم دادهاند.
هیچ منظورت را نمیفهمم. یعنی کالینین متهم به تسلیمِ کارگران بهموژیکها است؟ – گویا مقصود همین است.
بیگمان این موضوع را یا کارگرانی اختراع کردهاند که کودن و بهکلّی بیتجربهاند و درسر خود بهجای مغز فقط اصطلاح «چپ» را میپرورانند، یا پرتجربه اما خسته و گرسنه و بیمارند، و یا دستپختِ «پس ماندگانِ اشرافیت» است که برای تحریف قضایا قدرت بینظیری دارند. اینها از کاه کوهی میسازند تا عقدهٔ دیوانهوارشان را نسبت بهقدرت شوروی خالی کنند. خودتوهم، از این پسمانده، در نامهات بههمین نحو سخن میگوئی و حالتذهنی آنها تأثیر ناسالمی برتو گذاشته.
مینویسی که «با افرادی از اکثر قشرهای مختلف جامعه» دیدار میکنی. دیدن مردم یک چیز است و احساس تماس روزانه با آنها در همهٔ شئون زندگیشان یکچیز دیگر. تجربهٔ عمدهٔ تو از این «پسمانده»، یکی از راه حرفهات است که وادارت میکند دوجین دوجین روشنفکران بورژوازی مذبذب را «بپذیری»؛ یکی هم براثر شرائط و اوضاع و احوال عمومی خودت.
وقتی همین «پسماندگان» «تا حدودی هوادار قدرت شوروی» هستند، در حالی که «اکثر کارگران» دزد میپرورند و «کمونیستها» بهدارودستهٔ سیاسی ارتقاء پیدا کردهاند و چیزهائی از این قبیل – ناگزیر توخود بهاین نتیجه میرسی که انقلاب با کمک دزدها و بدون یاری قشر روشنفکر عملی نیست.
این روانشناسی صددرصد بیماری است که بهشدت در محافل روشنفکران دورودوپیشهٔ بورژوا نضج گرفته.
همهجور کوشش بهعمل آمده تا روشنفکران [روشنفکرانِ غیرگاردسفید] علیه دزدها بهمبارزه کشیده شوند. جمهوری شوروی هر ماه درصدِ قابلتوجهی از روشنفکران بورژوا را جذب خود میکند. روشنفکرانی که با خلوص نیّت بهکارگران و دهقانان مدد میرسانند، نه آنها که فقط کارشان غرزدن و از سر خشم و غیظ بهزمین و زمان بدوبیراه گفتن است. چنین موردی را در پتروگراد نمیتوان «دید»، چون پتروگراد شهری است با تعداد بیشماری موجودات بورژوا [نه روشنفکر] که سررشتهٔ زندگی را گم کردهاند [همین جورسرشان را]، و اما در دیگر نقاط روسیه این حقیقتی تردیدناپذیر است.
در پتروگراد فقط کسی براین امر واقف است که استثنائاً صاحب اطلاعات کافی سیاسی و بهخصوص دارای تجربهٔ سیاسی وسیعی باشد، که متاسفانه تو آن فرد نیستی. چیزی که تو با آن سروکار داری سیاست و مشاهدهٔ کار ساختمان سیاسی نیست: حرفهٔ خاص تو است که باعث میشود روشنفکران مذبذب بورژوا احاطهات کنند؛ یک مشت روشنفکر که نهچیزی میفهمند، نهچیزی را از ذهن خود پاک میکنند، نهچیزی یاد میگیرند؛ و بهترین حرفی که دربارهشان میشود گفت این است که: از کوره دررفتهاند، در منتهای نومیدی بهسر میبرند، غرولندشان تمامی ندارد، تعصبات دیرینه را مدام غرغره میکنند، تا سرحد مرگ ترسیدهاند و یا خودشان را تا سرحد مرگ ترساندهاند.
اگر میخواهی ببینی، باید از پائینترین لایههای اجتماعی شروع کنی. یعنی درست از همان جائی که مطالعهٔ کارِ ساختمان یک زندگی جدید ممکن است: در یک اجتماع کارگری مستقر در استان یا حومهٔ شهر. در این جاها احتیاجی بهاین نیست که مجموعهئی از اطلاعات پیجیده و مبهم را جمعآوری کنی، بلکه همین مشاهدهٔ تنها کافی است. منتها، تو، بهجای این کارها رفتهئی شدهئی ویراستار حرفهئی ترجمه و این جور چیزها؛ یعنی کاری که مشاهدهٔ ساختمان جدید یک زندگی جدید را غیرممکن میکند. از این موضوع، همهٔ نیرویت را برسرِشنیدنِ غرولندهای بیمارگونهٔ محافل ناسالم روشنفکران و مشاهدهٔ پایتخت سابق در شرائط خطرات بسیار سخت نظامی و محرومیتهای شدید به هدر میدهی.
تو خودت را در موضعی قرار دادهئی که نمیتوانی مستقیما خصلتهای جدید را در زندگی کارگران و دهقانان – یعنی نهدَهم جمعیت روسیه – مشاهده کنی. آن موضوع تو را وا میدارد که فقط بخشی از زندگی پایتخت سابق را ببینی: پایتختی که نخبهٔ کارگرانش یا بهجبهه رفتهاند یا بهحومهٔ شهرها، و فقط تعداد کثیر بیتناسبی از روشنفکران بیکاره درش باقی ماندهاند که در زندگی کمترین محلی از اِعراب ندارند. بهخصوص همان روشنفکرانی که تو را «محاصره» کردهاند. و تازه، هرگونه پندواندرزی را هم با سرسختی تمام رد میکنی.
کاملاً روشن است که خودت را تا شرائط یک بیماری تنزل دادهئی. مینویسی که زندگی را نهتنها سخت، که «فوقالعاده همسرکش» یافتهئی! – حدس میزدم. در یک چنین موقعی، با عنوانِ «ویراستار ادبیات ترجمهئی» در بیمارترین محل [پتروگراد] بستنشستن (مناسبترین شغل برای مشاهدهٔ مردم از دیدگاه یک هنرمند!). در آنجا بهعنوان یک هنرمند هیچچیز تازهئی را نمیتوانی ببینی و بررسی کنی. خواه در ارتش و حومهٔ شهر، خواه در کارخانه. خودت را از امکان انجام آنچه یک هنرمند را ارضا میکند محروم کردهای: در پتروگراد یک سیاستمدار میتواند کار کند، اما تو که سیاستمدار نیستی. امروز پنجرهها بدون هیچدلیلی خُرد شدهاند؛ فردا هم که تو دیگر از این کار ویراستاریت دست کشیدهئی جیغ و دادهائی از توی زندان بلند میشود، بعدش نوبت چندتا وعظ و خطابهٔ جزئی مضطربترین افراد غیرکارگری که در پتروگراد باقی ماندهاند میرسد؛ و بعد از آنهم سیل اظهار لحیهٔ قشر روشنفکر – قشر روشنفکر پایتختی که دیگر پایتخت نیست – و بهدنبال آنهم صدها شکایت از کسانی که خطاکار بودهاند و ناتوان از اینکه ساختمان زندگی جدید را ببینند (این ساختمان بههرحال راه خاص خودش را طی میکند، گیرم در پتروگراد حرکتش جاهای دیگر است). حال تو چگونه میتوان خودت را بهنقطهئی تنزل بدهی که خود بیاندازه با زندگی سر عناد دارد
کشور، زندگی را در حال مبارزهئی پرشور میگذراند: مبارزه بر ضد