«قصهٔ سهراب و نوشدارو»
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. دربارهٴ مرگ دوست چه میتوان گفت: مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشمهائی گرسنه و همیشه بیدار نگاهمان میکند، یکی را هدف میگیرد و بر او میتابد و ذوب میکند و کنارمان خالی میشود، مرگی که مثل زمین زیر پایمان درازکشیده و یکوقت دهن باز میکند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگهای سهراب میدود، تاخت و تازش را از زیر پوست میشد دید. چه جولانی میداد و مرد، مثل سایهای رنگ میباخت و محو میشد. بیشباهت بهمرغ پرکندهئی نبود. در گوشهئی از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچکتر شده بود. درد میکشید. میگفت همیشه از آدمهائی که حرمت زندگی را نگه نمیدارند و خودشان را میکشند تعجب میکردم اما حالا میفهمم چه طور میشود که خودشان را میکشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیرممکن است. جای رادیوتراپی میسوخت. تکان نمیتوانست بخورد. حتی سنگینی ملافه دردناک بود. شاید در سرطان خون هر گلبول تیغی است که تار رگها را میخراشد تا در گودال قلب فرو رود.
در بیمارستان پارس بهسراغش رفتم. هنوز یارای حرف زدن داشت. ته کشیده بود اما نه بهحدّی که صدایش خاموش شده باشد. از نوشتهٴ ناتمام آخرش صحبت میکرد: گفتوگوئی دراز میان استادی و شاگردی دربارهٴ نقاشی، معیارهای زیبائیشناسی، دو دید و دو برداشت از چیزها و در نتیجه دو «زیبائی» متفاوت. استاد اروپائی و شاگرد ایرانی است. میگفت هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعداً تمامش کند. نمیدانم این ناخوشی کی تمام میشود؟
گفتم انشاءالله زودتر تمام میشود. و از این «امید» وحشت کردم. چه آرزوی هولناکی درحق دوستی معصوم. آخر این ناخوشی فقط با مرگ تمام میشد. آدم بهدنبال دروغ تا کجاها کشیده میشود. خیال میکنم خودش هم میدانست که رفتنی است، چه طور میشد نداند. آن هم او، نه بیهوش بود نه بیخبر. اما در چنین حالهائی آدم نمیخواهد قبول کند و قدرت نخواستن بهحدّی است که امر دانستنی – آن دانستهٴ بیتردید که با سرسختی تمام روبرویمان سبز شده و چشم در چشم نگاهمان میکند – دیده نمیشود، فراموش و بدل بهنادانسته میشود. انگار که نیست، دست کم در ذهن ما نیست، هر چند که در بُن خاطرمان خفته باشد. در نتیجه (از برکت این فراموشی) ما آسیبناپذیر و بیخدشه هستیم؛ آن هم در حالیکه مرگ در تن ما دارد پوست میاندازد تا مثل مار زهرش را بچکاند و جانمان را منفجر کند.
مرگ سهراب غافلگیرکننده نبود. مثل حلزونی تنبل و سمج کمکم از لاک خود سرک میکشید و شاخهٴ نازک تن این شاعر و نقاش کنارهٴ کویر را میجوید. سهراب «اهل کاشان» بود. و من سالهاست که این شهر را میشناسم. کمتر از ده سالی داشتم. با پدربزرگم بودم. او بهدیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، بهسراغ جوانی فرسوده و قوم و خویشهای عتیقهاش رفته بود، از سمساری خاطراتش گردگیری میکرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود. تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچه مازندران بودم؛ خیستر از باران. مغز استخوانم بهطراوت نطفهٴ جنگل بود و از پُری میشکافت، تنم بهسرسبزی بهار و چشمهایم ابروبادیتر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم، صبحِ دمیده از خاک بودم در کوچههای خاکآلودِ تنگ. پیچ در پیچ و مخروبه، جای پای پرسهٴ سر بههوا و بیهدفِ قرنهای لاغر و مندرسِ گذشته. سهراب راست میگفت که:
- پشت سر مرغ نمیخواند.
- پشت سر باد نمیآید.
- پشت سر پنجرهٴ سبز صنوبر بسته است.
- پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است
- پشت سر خستگی تاریخ است.
حالا که از خلال «خستگی تاریخ» بهآن تابستان دور نگاه میکنم، در خاطرم جز آفتاب و مشتی غبار چیزی نمیبینم. اگر از تنها خیابان شهر دوچرخهئی میگذشت خاک، نمتر از ماسه، بادی و سبکتر از باد، در هوا پخش میشد. کاشان تشنه و گرمازده کنار سفرهٴ پهن اما خسیس کویر زیر کورهٴ خورشید افتاده بود. مردم هندوانه میخوردند و تبرید میکردند و برای نجات از هُرم گرما که در هوا ماسیده بود و تاب میخورد و موج بر میداشت، در سایهئی زیر سقفی پناه میگرفتند. زندگی زیر طاقیِ بازار و در سردابِ خانهها، در نقب ملال و تکرار میگذشت و زیر ضربههای پشت سر هم چکش و هیاهوی در هم و یکنواخت و تمام نشدنیِ بازار مسگرها محو میشد یا در پستوی کارگاههای کهنهٴ قالی بهدام میافتاد و میخشکید.
اما کاشانِ سهراب چیز دیگری بود. حسرتِ آب (و چون آب در تنِ تشنگی جهان روان شدن) از کویر بهشعرش راه یافته بود. روشنی را هم از همان سرزمین باز بهارث برده بود. سادگی خاک و بناهای طاق ضربی، تنها در کنار بیابان! نه بیابانی برهوت و شبهائی غرقه در وحشت مرگ و زوزه جانوری زخمی کنار بوتهئی خشکیده، بلکه خاکدانی غریب و خودمانی، شرمگین، گسترده و در خود رمیده؛ رنگ قهوهئی، نخودی، خاکیِ محبوب تابلوهایش – بالکهای خاکستری و شکلهائی که انگار بهبیرون از قالب خود جاری میشدند – خود کویر شاعرانهئی بود که از آب و روشنائی گذر کرده بود، از سفری دراز آمده و بهراهی دور میرفت. طبیعت در تابلوهای سهراب مثل سراب کویر دیدنی اما نیافتنی، در دسترس و بهدست نیامدنی، تصوری سیال از عالم خارج، از تپه و خانه و غروب، از تکدرخت و تنهائی و خاک است. برای شاعری که چون آب در طبیعت جریان داشت، طبیعت نیز مثل نور جریانی گذرنده و حاضر بود که در سبکی و انبساط بیانتهای آن میشد پرواز کرد. شعر و تصویر و طبیعت در کنار چشمهٴ روح او بههم رسیده بودند، در آن شستوشو کرده و یگانه بیرون آمده بودند: شعر تجربهٴ باطنیِ مصوّر، نقاشی تجربهٴ معنوی شاعرانه و طبیعت شعری سروده در رنگ و صورت بود.
این حرفها قلمانداز است و سرسری، وگرنه شعر سهراب و بررسی مقام آن در ادب معاصر خود گفتوگوی دیگری است و گذشته از جنبههای دیگر از جمله مربوط میشود بهبررسی جای هنرمند و روشنفکر در این روزگار. بهسهراب گاه و بیگاه ایراد میکردند که در برج عاجش لمیده و جا خوش کرده و مواظب است که بلور تنهائیش ترک برندارد. خلاصه این که از سیاست بیزار و بهزندگی اجتماعی بیاعتناست.
زندگی اجتماعی ما، مثل بدنی گرفتار مرضی ناشناخته و پر تب و تاب، دستخوش نوسانهای شدید سیاسی است. در تناوب میان دیکتاتوری و هرج و مرج و پرتاب از قطبی بهقطب دیگر و در تلاطمهای شدید تاریخ اخیر ایران، سیاست هرچه بیشتر سرنوشت ما را زیر و زبر میکند ضرورتاً توجه بیمارگونهٴ ما بهآن هم بیشتر میشود. بهنحوی که زندگی سیاسی جای تمام زندگی اجتماعی را میگیرد. وضع روشنفکر و هنرمند در برابر طبقات و در مبارزهٴ سیاسی روزمره، یعنی فقط «تعهّد» سیاسی، تمام اندیشه را تسخیر میکند و مسؤولیت او در برابر جهان از یاد میرود.
انسان اندیشنده و آفریننده خواسته و ناخواسته دائم خودش را در جهان «وضع» میکند و از خود میپرسد. بهقول گلسرخی – «در کجای این جهان ایستادهام». این موضعگیری در قبال هستی و در منظومهٴ جهان، طبعاً جای روشنفکر یا هنرمند را (اگر از شعور اجتماعی بیبهره نباشد) در اجتماع و تعهد او را در برابر مردم نیز در برمیگیرد. ولی در جائی که دروغ آنی فروگذار نمیکند و در وسط معرکه ایستاده و یک نفس در بوق میدمد و بهدُهُلش میکوبد، صدا بهصدا نمیرسد. در این هیاهو، مبارزهٴ اجتماعی، در بیخبری و تبلیغات و جنجال غرق است، توده بهجای شعور سیاسی بیشتر شور سیاسی دارد. فرهنگ استبداد (گرایش بیاختیار حاکم و محکوم بهخودکامگی) در سرشت ما رسوخ کرده، سررشتهداران و گردانندگان «زیان کسان از پی سود خویش – بجویند و دین اندر آرند پیش». دشواریها و مصیبتهای اجتماعی از هر سو فرو میریزد، حتی جان آدمیان هم ارزشی ندارد تا چه رسد بهآزادی و امنیت. در این آشوب که «ز منجنیق بلا سنگ فتنه میبارد» کمتر کسی مجالی برای تأمل مییابد. و در این «هجوم خالی اطراف» روشنفکر مبتلای مشکلات روزانه و پرسشهای آنی است و دائم در پی چارهٔ زخمهائی است که دهان باز کردهاند: زخمبندی میکند نه درمان و فوریت «کمکهای اولیه» مجال فکر کردن بهسلامت بدن را از بین برده است. در این پریشانی و گسیختگی اجتماعی اهل قلم نیز مانند دیگر مردم سیاست زدهاند و بهجای مشارکت آگاهانه در زندگی سیاسی، در حوادث روزمرهٔ اجتماعی، در عمل و عکسالعملهای پیاپی و پراکنده غوطه میخورند. نمیتوانیم از زندگی فکری خود فاصله بگیریم. مهلت نمیدهند – تا بهآن بیندیشیم و آن را باز بسازیم.
از مشروطیت تا حال و هر دوره با خصوصیت و بهشکلی دچار این شتابزدگی: اسیر ضرورت عمل بودهایم و در نتیجه امروز پس از زمان نسبتاً کوتاهی بیشتر شاعران و نویسندگان اجتماعی آن روزگار چندان خوانندهئی ندارند. در چنین حال و هوای اجتماعی و با این شتابزدگی فکری ادبیات ناچار بیواسطه بهسیاست میپردازد، از سطح فراتر نمیرود و بهصورت بیان نامهٔ سیاسی در میآید. نگاهی بهشعرها و داستانهای یک سال اخیر در هفتهنامهها و ماهنامهها نشان میدهد که همچنان در بههمین پاشنه میچرخد و سیاست سرزمین ادب را تاراج میکند. نوعی روانشناسی اجتماعی مسری و همهگیر، جز برداشت بیواسطه و بیان مستقیم از زندگی اجتماعی را عقب مانده، بیهوده و از سر سیری میداند. صحبت از مرگ، عشق، تنهائی و حسرت از گریز زمان یا هر امر «وجودی» دیگر منشاء و انگیزهٔ «خردهبورژوائی» دارد مگر آن که در بافت اجتماعی خود و برای هدفی سیاسی بهپیش کشیده شود: مثلاً از مرگ ولی مرگ سرمایهداری یا مرگ در راه آرمان صحبت شود: مرگی که ناشی از پیوندهای پیچیدهٔ اجتماعی و در تار و پود شرائط آن مطرح شود، نه چون پدیدهئی وجودی و بهویژه طبیعی. توجه بهگذشت زمان بهشرط آن که بهآیندهئی روشنتر برسد اشکالی ندارد. عشق، ویژگیها و چگونگی خود را در چهارچوب روابط اجتماعی و طبقاتی بروز میدهد. سخن از پیوند آدمی با طبیعت و بدتر از آن پرداختن و اندیشیدن بهمفهوم مبهم «هستی» – جز از دیدگاه شرائط اجتماعی – کلی بافیهای روشنفکرانه است: روشنفکر خرده بورژوا.
انسانی که این ادبیات عرضه میکند روحی تهیدست دارد. مسائل و مشکلاتش البته واقعی و بشری ولی محدود است. مرغ روح از بس در همین محدوده میماند هم از موهبت پرواز بینصیب میماند و هم چشم دوربین پرندههای شکاری را از دست میدهد.
موضوع بر سر محتوا و صورت ادبیات و یا مقدم بودن و پیشدستی، یکی بر دیگری نیست. این ادبیات محتوا ندارد غرضی دارد که انگیزهٔ تحقق آن است. غرض پیشاپیش میدود و صورت و محتوایش را بهوجود میآورد، «غایتگرا»ست. و غایت، صورت و محتوا را تعیین میکند. خصلت این ادبیات عوامفریبانه و در نتیجه خود فریفتهٔ عوام است (مثل مارافسائی که خود افسون مار شود) در جلو خواننده قدم برنمیدارد و خواننده برای رسیدن بهآن نباید زخود فراتر بگذرد تا «خود»ی ناشناخته و دیگر را کشف کند، بلکه مانند سیاست، برای برآوردن هدفهایش بهدنبال عوام میدود تا خوشایند آنها باشد. همان طور که سیاست – شاید در بهترین حالت – اکثریت رأیدهندگان را میخواهد، غایت این ادبیات نیز اکثریت خوانندگان، بازار ادبیات است. و از آنجا که مذهب و مارکسیسم بزرگترین پایگاههای عقیدتی و فکری نیروهای سیاسی امروز اجتماع ما هستند، ادبیات مذهبی و ادبیات چپ از هجوم سیاست بیشتر زیان دیدهاند. غارت شدهتر و مسکینتر و آفتزدهترند.
چیزی نگفته سخن بهدرازا کشید. باری، ادبیات سیاسی بهعلتهای گوناگون و از جمله بهعلت آن که بدیهیتر، اکنونیتر، و ملموستر است و افزارِ دست زندگی روزمره، خواستارانِ بیشتری دارد.
امّا از اینها که بهگذریم در دوران استبداد بیستوپنج ساله گذشته روشنفکران و هنرمندان شریف که با ظلم، فساد و استبداد نساختند – تا آنجا که بهنوشتن مربوط است – با آن بهدوگونه روبهرو شدند.: مستقیم و نامستقیم، از روبهرو و از کنار (بیآن که چشم بسته از کناره بگذرند.)
شاید تجربه «فکری-هنری» آلاحمد و سپهری را بهتوان دو نمونه از این دو گونه برخوردار دانست. اولی در مرکز اجتماع خود ایستاده بود، در گرانیگاه رویدادها. شاخکهای حسّاسش هر موج و هر تکان خفیفی را میگرفت و واگوی آنها را تیزوتند در گوشهای سنگین دیگران فرو میکرد، وجدان مضطربی که خواب خوش هر که را میتوانست، میآشفت و با «ارزیابیهای شتابزده» فاجعه را گزارش میکرد. او بیش از هرچیز جستار (Essai) نویسِ و گزارش گری چیره دست بود که ضمن بازنمودن سرگذشت خفهٔٔ اجتماعش تقلّا میکرد تا راهی بهدل حقیقتی بگشاید. شاید از همین رو وقتی ناگهان صدایش خاموش شد، آنهم در روزگار سکوت، جای مبارزی مرد میدان بیشتر خالی بود تا نویسندهئی ارجمند. شاید از همین رو آخرها شخصیت اجتماعی او از شخصیت ادبیش نمایانتر بود. اما سهراب سرنوشت اجتماعی دیگری داشت. او هر چند از اجتماع فاصله گرفته بود. اما دردلِ روزگار خود بود. منظورم از «روزگار»، تاریخ و سیر اجتماعی که متعلق بهآنیم و پیوستهٔ آن با جامعهٔ بشری و نیز رابطهٔ این جامعه با طبیعت و با کل جهان است. بهزبانی دیگر منظورم از «روزگار» سرنوشت انسانیِ جهان است (سرنوشت جهان بهاعتبار انسان.) شاعرانِ راستین گرچه در اجتماع (و در موقعیت اجتماعی خود) بهسر میبرند امّا – گاه حتی بیآن که بهخواهند – در قالب بستهٔ آن نمیگنجند. جهان خانهٔ شاعر و شاعر در سرنوشت این «خانه» سهیم است و اگر «روزگار» را سرنوشت انسانی جهان بدانیم، بدین تعبیر، هر شاعر ضرورتاً شاعر «روزگار» است. البته تجربهٔ معنوی و هنری آدمی معمولاً در مسیرهای شناخته سیر نمیکند تا بهتوان «نقشه» راههای آنرا کشید و بهدست داد. «طبقهبندی» شاعران هم فقط از کارشناسان «طبقهبندی مشاغل» برمیآید. ولی با اینهمه شاعرانی از گذرگاه از اجتماع و نیک و بد و حالهای انسان اجتماعی بهسرنوشت جهان راه مییابند، از واقعیت اجتماعی بهحقیقت جهانی، از جزئی بهکلّی میرسند. در این حال اگر شعری هم بهمناسبت موقعیتی خاص سروده شده باشد، گاه از همان آغاز چارچوب «موقعیت» را، و قید زمانی و مکانی امر واقع را درهم میشکند و از آنِ کسانی که آن «موقعیت» را نیازموده و از ویژهگیهای آن بیخبر بودهاند هم میشود. «پادشاه فتح» نیما دیگر بهواقعهٔ آذربایجان در سال ۱٣۲۵ کاری ندارد و مال همهٔ آنهائی است که از پادشاهیِ سیاهی، از یکّهتازی ظلم (که تنها پدیدهئی اجتماعی نیست) بهستوه آمدهاند.
نیما درشمار شاعرانی است که از اجتماع و چگونگی انسانِ اجتماعی بهجهان و سرنوشت آن راه مییابد، پروازگاه احساس و اندیشهٔ او امراجتماعی است امّا قلمرو پرواز (مثل مرغ آمین) بازونامحدود است، با درود و آرزوئی نهتنها شخصی یا اجتماعی، بلکه درعین حال وجودی و جهانی.
برگردیم بهسهراب. او – بهآن معنا که گفتم – شاعر روزگار است، «از اهالی امروز». اما زندگی اجتماعی را از درون نمینگرد. او نیز گرچه از انسان اجتماعی (از خود) آغاز میکند ولی از پهنهٔ جهان و از گذر طبیعت بهزندگی اجتماعی (بهانسان اجتماعی) نظر میکند. او از اجتماع خود فاصله میگرفت ولی از آن پراکنده نشده بود، چون که از «روزگار»ش جدا نیفتاده بود، از کمی دورتر و اندکی فارغ از گرفتوگیر و تقلّای مورچهوار هرروزه سرنوشت مردم را مشاهده میکرد تا در آن و در خود تأمل کند. حضور سهراب در اجتماع بهواسطهٔ طبیعت است. در کنار شهر – نه در خلوت صحرا – درختی سبز روئیده. پای درخت در جویِ آبِ زلال است، ریشههایش دردل خاک و سرش بهآسمان. بر تارک درخت مرغ حقی با چشمهای دوراندیش نشسته. مرغ از آنجا که خود از طبیعت است، نگران طبیعتِ مردم شهر و طبیعتیِ است که شهر در آن آرمیده، نگران رفتار مردم با طبیعت خود و با طبیعت شهر، با جهان است.
- رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ،
- سقف بی کفترِ صدها اتوبوس.
شهری که «خاک سیاهش چراگاه جرثقیلها» شود آیا بهچه روزی میافتد؟ انسان قانونِ زمین، قانون «آب و روشنی» را بههم میزند و میراث شاعران را بر باد میدهد.
«شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند». پایداری ناپایدار آب، روانیِ بودن و نبودن در یکدیگر، واقعیتِ همیشه حاضر و همیشه گذرندهٔ وجود، توام با صداقتِ روشنی، قانون زمین است. و خرد که در میانهٔ آب و روشنی است دریافت جریان آبگونه چیزهای جهان در نور و صداقتِ نور در جهان است، دریافت این سفر دوسویه و همآهنگ است. این خرد، سیالتر از آب و بیناتر از نور و دوست جهان است. قانونِ زمین و خردِ شاعر همسانند. در عصری که آدمیزاد با هندسه و سیمان و جرثقیل دارد زمین را زیروزبر و سلامت ظریف و زودشکن طبیعت را پریشان میکند و چنین طبیعتی شهرها و شهرها همشهریان را تباه میکنند، شاعر خردمند بهخود میگوید: «یادمن باشد کاری نکنم، که بهقانون زمین بربخورد.» اما قانون زمین لگدمال میشود. انسان با نیروی شیطانی علم مثل جادوگری دل زمین و زمان را میشکافد تا هرچه را مییابد حریصانه تولید و مصرف کند، انگار جنون ریختوپاش گرفته. البته راحتتر آن است که بهگوئیم این فقط مرض کشورها و طبقات ثروتمند است، فقیران چیزی ندارند که بههدر بهدهند. در این حالت، مشکل آسان و مسأله بهظاهر «حل» شده است اما دردی دوا نشده. میبینیم مردم کشورهای بیچیز که دستشان از تولید و مصرف چیزهای دیگر کوتاه است در تولیدِ مثل چه شتابی دارند و با افزودن بهفقر و گرسنگی با چه شدتی تنوجان خود را مصرف میکنند. مشکل نهفقط طبقاتی که بشری است.
اکنون انسان بر زمین ایستاده و دشمنانه آن را ویران میکند. اما انسانِ بیزمین جائی برای ماندن و یا حتی آواره شدن ندارد. انسانی که طبیعت را ویران کند ریشهٔ خود را برکنده است سهراب از این راه بهسرنوشت ستم دیدهٔ انسان اجتماعی روی میآورد. وقتی که خردِ «آب و روشنیِ» خردشاعرانهٔ انسان بهخواب رفت، دیگر انسان حتی در معصومانهترین حال، در رؤیاهای کودکانهاش وحشیانه لگدکوب میشود:
- «حکایت کن از بمبهائی که من خواب بودم، و افتاد.
- حکایت کن از گونههائی که من خواب بودم، و تر شد.
- در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رؤیای کودک گذر داشت».
شعر سهراب ستایش زندگیِ جهان است، زندگی پرنده و آب و ستاره، نبض روئیدن علف و کشیدگی افتادهٔ جاده پرخاک و سرگردانی بادهای مسافر، زندگیِ انسان و بودنیها. پدیدههای جهان بنا بهقانونی از برکت وجود همدیگر زندهاند و هستی هر یک مدیون وجود آنهای دیگر است. نگاه سهراب ردّپای آن قانون ناپیدا را دنبال میکند. هم در طبیعت، هم در اجتماع. «و قانون شکنی» را در هر دو جا میبینید. «قطارفقه» سنگین میرود و «قطارسیاست» خالی است و حالا که فقه و سیاست را برهم بار کردهاند پُر از خالی است. «موسیقی مثبت بوی باروت»، فریاد گلوله، هوا را لبریز کرده و طنین باروت، صدای بیمقدار و نامعلومی نبست، «موسیقی مثبت» است، لااقل برای کسانی گوشنواز، و درمورد همه اثری اثباتی، «نتیجه» عملی و آنی دارد. اینها همه شکستن قانونِ طبیعت انسان، شکستن قانونِ زیستن با یکدیگر (در اجتماع) است. پس با خرد زلال شاعرانه یادآوری میکند که «آب را گل نکنیم» بر سر قانون روان و روشن زندگی نایستیم و آنرا نیاشوبیم.
در شعر سهراب نمیبینیم آب را چه کسانی گلآلود میکنند. خطاب او کلّی است. نهاینکه کسانی آب را گل کنند و کسان دیگری ناچار آنرا بنوشند. بهعبارت دیگر این شعر ایدهئولوژی سیاسی ندارد. و این بهخودیخود نه ضعف است و نه قوّت. در میان هر دو دسته شاعران بزرگ هستند. ایدهئولوژی از جمله نظامی فکری است با هدفی اجتماعی (درنتیجه سیاسی) و در جستجوی پیدا کردن راههای رسیدن بههدف. هر شاعری که از «ایدهئولوژی» آغاز کند تا از دایرهٔ محدود آن تجاوز نکند و بهساحت باز «جهانبینی» راه نیابد، کلامش زندانی و صدایش نارسا است. این «تجاوز» نههمیشه خودآگاه است و نه دلیل رویگرداندن و یا حتی بیاعتنائی بهایدهئولوژی. دانته شاعری مسیحی و به«ایدهئولوژی» آن (شریعت مسیحی) نیز پایبند بود. با اینهمه در «جهنم» او بهصحنههائی برمیخوریم که نهتنها با شریعت سازگار نیست بلکه از جهانبینی مسیحی هم نیز فراتر میگذرد، صحنههائی که فقط شاید بهتوان گفت «انسانی» است، که با مسیحیت دانته و با حقیقت هر غیرمسیحی سازگار است. دیگر از مثنوی خودمان مثالی نمیزنم که تقریباً در هر حکایت و روایت تختهبند ایدهئولوژی درهم میشکند و مچاله میشود، شاعر از تنگنا بیرون میزند و بهافقهای دور «جهانبینی» دست مییابد. بعضی شعرهای سیاسی شاعران برجسته امروز جهان هم همین سرنوشت را دارند. شعر از مرز سیاست یا اجتماع میگذرد و بهصورت حال یا حقیقتی جهانی درمیآید، ایدهئولوژی بدل بهجهانبینی و تعهد سیاسی شاعر بدل بهتعهدی کیهانی.... میشود.
باری، شعر سهراب از ایدهئولوژی بیگانه است، اما ناگزیر – چون هر شعر والائی – دارای «جهانبینی» است، از هستی برداشتی و بینشی سازمند (Organique) و بهسامان دارد که با خود در تناقض نیست. که آنها که بهگوشهگیری سهراب در برج عاج و بیاعنتائی او بهسرنوشت اجتماع ایراد میکنند، از او ایدهئولوژی خود را میطلبند، در شعر او جویای دید و برداشت اجتماعی خودند، بازتاب عقاید سیاسی خودشان را درآن میجویند و چون نمییابند جا میخورند و روترش میکنند. اما شعر همیشه نوازشگر عادتها و آرزوهای ما نیست، گاه – حتی با زبانی دلانگیز – بنیانکن و دگرگون کننده است. خوانندهٔ دلآگاه کبوتر دستآموز فکر را از سربام آشنا میپراند و بهبادهای نورسیده میسپارد تا بهجاهای نشناخته سفر کند. بهقول خود سهراب: «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید»
سهراب رفته را بهمرغ حقّی تشبیه کردم، نشسته بر درخت هوشیار و هشدار دهنده. اتفاقاً اولین اثری که از سهراب دیدم نقش مرغی سیاه بود. سالها پیش، در خانهٔ فریدون رهنما، یادش بهخیر! تا دیدم پرسیدم از کیست؟ تازه اسم سهراب سپهری را شنیده بودم، شاید هم اول بار بود، نمیدانم. تابلو طوری است که نگاه بیننده را تسخیر میکند. پرندهای بزرگتر از هدهد و دم جنبانک کوچکتر از کبوتر یا قمریِ سیاهگونه، تنها، درمیان تابلو ایستاده است، گلی را نگاه میکند، ساقهٔ گل همرنگ پرنده و گلبرگها، یک لک بزرگ، لیموئی روشن و بیشکل؛ مثل اینکه نوری، چون نخواسته در خود بهماند چنان خود را از ساقهٔ تاریک بیرون کشیده که در فضا رها شده، برای همین خطهای حاشیه نور در تابلو گم میشود، خطی نیست و «صورت» شکفتهٔ گل باز و منتشر است. نور ملایم، نحیف و باآزرم است، با وجود آزادی، گستاخ نیست و خود را بهرخ بیننده نمیکشد، مرغ گل را تماشا میکند. چشمهایش پیدا نیست، چشم ندارد، اما پیداست که دارد نگاه میکند، تمام بدن، طرز ایستادن و حالت سروگردان گویاست که مرغ دارد گل را تماشا میکند، شگفتزده و مسحور مینماید. مثل زائری باحضور قلب در زیارت، یا مؤمنی در عبادت، آرام، صبور، خاموش. مرغ و گل در کوه ایستادهاند. پرنده تنها، گیاه تنها و سنگ تنهاست. اما چون این سهتنها، در چیزی باهمند و درتنهائی هم شریکند نقّاشی در تنهائی محض، در «هیچ» سقوط نمیکند.
در تابلو تنها طرحی از کوهستان، گرتهای از پست و بلند بهچشم میخورد با رنگهای قهوهئی، خاکی و بنفش. چه کوههائیست کوههای این غریبستان، بلندیهای سرکش و رامنشدنی، همه سخت، همه سنگ، با رنگهای مأنوس و دست نیافتنی که در لحظهها و از زاویههای متفاوت، پشت سرهم رنگ عوض میکنند: بازی ابر و باد در آئینهٔ آسمان و بازتاب آن بر کوه، سایههای شفاف و نور شسته درهم میدوند و نشد میکنند و مثل سفرهئی رنگین روی صخرههای لُخت پهن میشوند و از قلّه بهدامنه فرو میریزند و بالا میخزند. در هوای نازک بیابان کوه منشور ناثابت رنگهای بازیگوش است. خاکستری، سربی، کبود، نیلی یا خاکی، نخودی، قهوهئی، نارنجیباز و اُخرای مات؛ و گاه اینجا و آنجا لکّههای سبز نودمیده، ترسو و باران خورده در آغوش سنگ، نشان کشتی، پرچین باغی و صدای آدمیزادی!
در نقاشی هم مثل شعر طبیعت جانمایهٔ کارهای سهراب بود. اولبار نیست و چند سالی پیش از این بود که من در نمایشگاهی چند اثر او را با هم دیدم. خود نقاش نبود، عادت نداشت که در نمایشگاه حاضر شود. در تالار فرهنگ، کنار دبیرستان نوربخش. گمان میکنم تازه از ژاپن برگشته بود. «دورهٔ شقایق»هایش بود. در زمینهئی خاکستری و گاه تیره، در طبیعتی محو، سیال و درهم دویده، از کنار سنگهای سخت، اما نهدشمن صفت، یکی در شاخهٔ لاله یا شقایق، سرزنده و شوخ و گاه شرمگین و پرخون – مثل ساقهٔ رشد باآتش سرخ بلوغ – سرمیکشید. در آن دوره صورت گرمی که سهراب از طبیعت در ذهن میپرورد در همسایگی دو بیگانه، در جهیدن گل از سنگ، تجلی میکرد، در همآغوشی خاکستری کدر و قرمز درخشنده. در این طبیعت، عوامل و عناصر ناآشنا بههم میرسیدند و در همدیگر میروئیدند و قد میکشیدند.
چندسالی بعد با چند تا از دوستان دیگر در «ناظمآباد» بودیم. «ناظمآباد» حالا زیرآب است – مثل سهراب که حالا زیرخاک است – پیچوتابهای رودخانه و گدارهای پراکنده، سایههای خنک تابستانی؛ خواب درّه، صبحهای دیر و غروبهای زود و خستگی فقیر ده همه ته دریاچهٔ لتیان بهخواب رفتهاند. سهراب طرح برمیداشت: دستهدسته و همه از درخت. بیمعنی است که بگویم آدم پرکاری بود، عاشقانه و مرتاضانه کار میکرد. برای شعرهای معدود او، بهنسبت، کار و آگاهی عظیمی صرف شده است. از میان معاصران ما کمتر کسی مثل او شعر امروز دنیا را میشناخت و در آن ممارست داشت. همیشه میخواند. در نقاشی هم تا آنجا که من میدانم با همین تلاش دلواپسی و خاطرخواهی میکرد. در تلف کردن وقت خسیس بود. با قناعت و پشتکار صنعتگران قدیم و مثل آنها خستگیناپذیر و مدام کار میکرد. «وسیع باش، و تنها، و سربهزیر، و سخت». از جنگل مولای تهران فرار میکرد، وقتی هم که بود تا میتوانست از خانه بیرون نمیآمد، سالهای اخیر بیشتر در کاشان بهسر میبرد. برای کار کردن باید کمی گوشه گرفت. بههرحال، چیز دیگری میخواستم بهگویم، دور افتادم. قضاوت دربارهٔ نقاشی از من نمیآید. کاش بلد بودم و مینوشتم. ولی بااینهمه دلم میخواهد بگوبم تابلوهای آخرش نشان میدهد که پس از سیسال کار یکبند بهکجاها میتوان رسید. نقاشِ پارسال را میگویم که چندتائی از تابلوهای آخرش را پیش دوستی مشترک دیدم. هنوز یکسال نهگذشته است. گزیدهئی از شعرهای «هشت کتاب» را با همدیگر بهفرانسه ترجمه میکردند. دوسه ماهی هرروز، تقریباً هر روز، کار میکردند. بعد از آن بیماری آمد. بهعیادتش که رفته بودم میگفت مقدار زیادی طرح دارم، ترجمه نگذاشت نقاشیها تمام شوند. بعد گفت:
- راستی در اسلام نقاشی مکروه است؟ انگار باورش نمیشد.
- اگر حرام باشد چی؟
- آخر چطور همچه چیزی میشود؟
- حالا که شده است، کردند و شد. داستان یارو را که میدانی!
لبخندی زد. میدانست. پیدا بود نمیخواهد بیشتر بشنود. حق هم داشت. شاید حال کسی را داشت که میبیند دست لزج و چسبندهئی بهگلویش نزدیک میشود. موضوع صحبت را عوض کرد، هرچند که در حقیقت بازهمان حرف بود.
- راستی سخنرانی حاکم شرع را در دانشگاه فردوسی شنیدهای؟
- آره اسم دانشگاه هم دیگر فردوسی نیست.
خیال میکنم لبخند احمقانهای، لبخند از رو رفته و عاجزی مثل تپاله روی دهنم افتاده بود چون نفسم سنگینی میکرد. بهیاد داستان «چهارمقاله» افتادم و آن حاکم شرع دیگر که نگذاشت شاعر را در گورستان مسلمانان بهخاک بسپارند!
هر دو در فکرهای تاریک خودمان فرو رفته بودیم. گاه عرصهٔ نامحدودی فکر مثل سیاهچال میشود. سکوت شده بود. سهراب شکستش:
شنیدهام پیشنهاد کردهاند اسم کتاب را هم عوض کنند.
شنیده بودم. پرسیدم چطور؟ گفت یکی پیشنهاد کرده بگذارند فردوسینامه. یک پیرمرد فاضل و احمق هم گفته بگذارند ادبنامه! باز تعجب کرد و گفت خیلی عجیب است! میدیدم که همچنان در فکر شعر و نقاشی است. نگران سرنوشت آنها بود. تنش افتاده بود، اما هوش و حواسش آرام نداشت از چشمهایش دیده میشد. یاد آخرین باری افتادم که فریدون را دیدم، یک روز پیش از مرگش. نمیدانستم کسی را میشناسد یا نه. از نگاهش نمیشد چیزی فهمید. چشمها دید داشتند ولی حالت نداشتند. خالی بودند، مثل دهانش که از گفتن خالی شده بود. نمیتوانست حرف بزند. حال مهیبی است. دستوپای خودم را گم کرده بودم و نمیدانستم چه بگویم. ناگهان بهدم پرتگاه رسیده بودم، چشمم بهآن پائین لفتاد، جا خوردم: عمیق، دوروسرشار از ابهامی که موجموج روی هم میغلتید و سرریز میشد و با دهان باز و منتظر مثل گرداب دورخودش میچرخید. رابطهئی دوجانبه و قدیمی یکمرتبه از وسط بریده میشود. یک طرفش بدل بهتصویری بیرمق و مومیائی میشود. مرض خرمگس معرکه شده و تو دیگر نه در زندگی بلکه از پشتپردهٔ شفاف مرگ دوستت را میبینی. همین که دیگر تو را نمیشناسد که دیگر، شناخت خود را از دست داده یعنی که چیز دیگری شده. این، آنکه میشناختی، آن شعور حساس تیزفهمی که در پوست خود نمیگنجید نیست، آن جوانی که تازه از فرانسه آمده بود، که صفحهٔ «باربارا»ی «ژاک پرهور» را آورده بود: جنگ، بمباران، بندرگاه خلوت شهری متروک، ابرهای گریان و باران و «باربارا»ی آواره و تنها. بهخواب شبیهتر است! دختری بیپناه زیرباران روی بندرگاهی لب اقیانوس! بهشهری بازگشته که همه از آن رفتهاند. بعد صحبت «الوار» شد. خوب میشناختش. چه شوروشتابی داشت برای جبران مافات! میخواست فارسی را لاجرعه سربهکشد و تمام این مملکت را درآغوش بهگیرد. انگار دلش گواهی میداد که عمر درازی ندارد، باید عجله کند. او هم زمینگیر روی تخت دراز کشیده بود. از گوشهٔ پس رفتهٔ ملافه ساقهایش پیدا بود: سفید وارفته و بیخون، بهرنگ نفسهای آخر. نگاه میکرد من هم از ناچاری نگاه میکردم. دیگر از پشت شیشهٔ سخت مرگ دیده میشد. بیهوده سرم را بهاین جدار سرد فشار میدادم. مرگ مثل تابوتی او را دردل خود گرفته و دستهایش را دور او پیچانده بود. چه نگاه بیحالی، چه تن خستهئی! نمیدانید چه فریدونی دیدم! بهقول سهراب.
- «دلم گرفته
- دلم عجیب گرفته است.»
اما سهراب جور دیگری بود. یک کیسهٔ استخوانی، لهید و دردناک با دوچشم هشیار و کنجکاو. میپرسید از بچهها چه خبر کیها را میبینی؟ با این اوضاع بهکجا میرویم؟ میخواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تختهبند بیماری چه میگذرد. نگران بیرون بود. پارسال زیرورو شده بود؛ از شوق، از هیجان! زلزله را میدید و استخوانبندی ظلم را که با صدای هولناکی میشکند و مثل زباله روی هم کود میشود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان – هزاران ساله – شکافی برداشته بود و ستارهها کورسوئی میزدند. ای روزهای خوش کوتاه آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟ روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب!
چون بنیاسرائیل از خدا بهگوساله روی آوردند ندا آمد: «هر کس شمشیر خود را برران خویش بهگذارد.... و برادر خود و دوست خویش و همسایهٔ خود را بکشد.» (سفر خروج: ٣۲) ما از طلا گوساله ساخته بودیم و پرستیده بودیم و «یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم میگیرد». (سفر خروج: ۲۰) همان داستان هارون و سامری و گوسالهٔ سخنگو. هر قومی که از طلا گوساله بسازد و آنرا بهپرستد سرنوشتی بدتر از ما خواهد داشت. دروغ مثل موریانه جانش را میجود و مثل شمشیر در تاریکی برجان مردانش فرود میآید. سهراب را دروغ کشت، سهراب قصّه را میگویم.
سهراب غصهدار بود، چون کمی پس از آن روزهای بیوفا باردیگر رستم دروغ پشت او را بهخاک رسانده بود. از مهر پدرانهٔ رستم نومید بود، میدانست که مرگ فرزند را نظاره میکند و از جای نمیجنبد اما از یافتن نوشدارو هرگز دل برنکنده بود. «بهمهمانی دنیا آمده بود» و نهتنها زندگی را دریافته و زیسته بود بلکه حتی بهمرگ هم دستیافته بود، او را دیده بود که «در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، که در سایه نشسته است و گاهی ودکا مینوشد». او چنان سرشار و لبالب میزیست که گاه خود با زندگی و مرگ همپیاله میشد و انگار «هوشدارو»ی تمام جهان را مینوشید. مثل آن شبِ تابستان که ما هم مثل مرگ امّا شادتر از او ودکا نوشیدیم. از خدا نترسیدیم، جوان بودیم و میدانستیم که دوستمان دارد. آخر او همیشه از موکّلان و گماشتگانش «انسان»تر است. شب خنک بود، روی ایوان نشسته بودیم. آب زلال استخر زیرپا و آسمانِ سبک دم دستمان بود، درختهای بلند باغ بیدار بودند و شب بیتابانه دردل ما موج میزد. انگار تمام دنیا توی دستهایمان بود. چهشادی بیدریغی. دیوانهوار خندیدن موجبی و حتی بهانهئی نمیخواست. سهراب در خودش نمیگنجید، مثل انار شکافته میشد، نمیتوانست قرار بگیرد. پیاپی از زندگی و مرگ پروخالی میشد. در بودن و نبودن – شتاب داشت، هرچه باشد میدانست که مهلت ما در فاصلهئی چند روزه منتظرمان ایستاده است: شراب را بدهید.□
- شتاب باید کرد:
- من از سیاحت در یک حماسه میآیم
- و مثل آب
- تمام قصه سهراب و نوشدارو را
- روانم.
- شاهرخ مسکوب
- اردیبهشت ۱٣۵۹