شهید
تایپ این مقاله ناقص است. لطفاً قبل از شروع به تایپ صفحهٔ راهنما را ببینید. |
محسن حسام:
دیگر نمیدانستند چکار باید بکنند. هر روز صبح اول وقت پا میشدند و پیاده و سواره همه جای شهر را زیر پا میگذاشتند. بههر جائی که فکرشان میرسید سرمیزدند. این را میدیدند، آن را میدیدند، نامه سفارشی میبردند، پول میریختند، قالیچه زیر پایشان را هدیه میدادند، اما هیچ خبری نمیشد. فقط وعده و وعید بود.
هم زن و هم مرد در هول و ولا بهسر میبردند. دیگر غذا معنی نداشت، خواب و نمیدانم دیدن قوم و خویشها معنی نداشت.
مرد از آن روز دیگر بهسر کار نرفت. مغازهاش را سپرد دست شاگردش. باکش نبود که سر دخلش باشد یا نباشد، جنسش فروش برود یا نرود. دیگر پا توی مغازه نمیگذاشت.
زن هم همینطور بود. حال و روزش بهتر از مرد نبود. دیگر بعد از آن شب بهیاد نداشت پایش را تو آشپزخانه گذاشته باشد. یا دستی بهمبلها و صندلیها کشیده باشد. خانه را کثافت برداشته بود، ولی زن عین خیالش نبود.
زن اوائل نمازی میخواند. دعائی میخواند. ماه رمضان که میآمد با بنیهٔ ضعیفی که داشت چند روزی روزه میگرفت. گاه یک توک پا – سرش که خلوت میشد البته – سری بهمسجد و منبر میزد. پای صحبت آقا مینشست. شبهای جمعه بهاصرار مردش او را بهشابدوالعظیمی، قمی جائی میبرد.
اما حالا زن از همه چیز افتاده بود. هفته بههفته یک رکعت نماز هم نمیخواند. اصلاً یادش رفته بود پای منبر آقا چه شنیده.
زن بهحال خود نبود. هر چه بهدستش میرسید میخورد و میپوشید و یک چیزی هم بهمردش هم میداد.