خدمت وظیفه: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۴۵: سطر ۴۵:
 
- حیف شد فکر نکردم، والا ممکن نبود این بدبختی پیش بیاید.
 
- حیف شد فکر نکردم، والا ممکن نبود این بدبختی پیش بیاید.
  
و انسان، وقتی همه‌ی این شکوه‌ها را می‌شنود نمی‌تواند از خودش نپرسد که بالاخره فکر کردن بهتر است یا فکر نکردن؟ - به نظر من پاسخ این سوال به حرفه‌ی آدم بستگی دارد: حرفه‌هائی هست که با فکر کردن ملازمه دارد و حرفه‌هائی هست که به عکس،  مطلقا با فکر کردن ملازمه ندارد. مثلا آدم‌هائی مثل راننده جماعت، و سوزن‌بان‌ها و خلبان‌ها و لکوموتیف‌ران‌ها و ناوبرها
+
و انسان، وقتی همه‌ی این شکوه‌ها را می‌شنود نمی‌تواند از خودش نپرسد که بالاخره فکر کردن بهتر است یا فکر نکردن؟ - به نظر من پاسخ این سوال به حرفه‌ی آدم بستگی دارد: حرفه‌هائی هست که با فکر کردن ملازمه دارد و حرفه‌هائی هست که به عکس،  مطلقا با فکر کردن ملازمه ندارد. مثلا آدم‌هائی مثل راننده جماعت، و سوزن‌بان‌ها و خلبان‌ها و لکوموتیف‌ران‌ها و ناوبرهاحتما باید فکر کنند. اما هیچ کس از شخصیت‌هائی نظیر دلتمردان و پروفسروها و ادبا و کارمندان عالیرتبه و دون‌پایه و کشیش‌ها و افسران ارتش توقع ندارد که فکر بکنند.
 +
کافی است که لباس متحدالشکل را بپوشی و از فکر کردن دست بشوئی تا از کی آدم به یک سرباز مبدل بشوی. آن‌وقت بی‌درنگ می‌گذارندت توی صف، و پیش از هر کاری نظام گرفتن را یادت می‌دهند.هدف از "نظام گرفتن" که در ارتش توجه خاصی به آن مبذول میشود آن است که همه را در یک خط قرار بدهند تا کسی هوس جلو پریدن نکند. فرماندهان نظام با صرف وقت و نیروی بسیار می‌کوشند تا این‌گونه عادات مفید را به افراد تحت فرماندهی‌شان تلقین کنند، و به این ترتیب است که سرانجام تلاش در راه "در یک خط قرار گرفتن" ملکه‌ی سربازها می‌شود. با اینهمه فقط کافی است که انسان ارتش را ترک کند تا دردم این عادت شایان تحسین را از دست بدهد. علت ترک این عادت ممکن است از این واقعیت ناشی شده باشد که در زندگی معمولی انسان، برای هدف "به جلو پریدن" ارزش بیش‌تری قایل می‌شوند.
 +
در اینجا، نه تنها "نظام گرفتن"، که "قدم رو رفتن" را هم یادت میدهند. نه حق داری عقب بمانی، نه مجازی جلو بیفتی، بلکه طول قدم‌هایت باید درست به اندازه‌ی طول قدم‌های افرادی باشد که از پس و از پیشت گام برمی‌دارند. چپ، راست! چپ، راست!
 +
اینجاست که دانشنامه‌ی دانشگاهیت کاری در حقت صورت نخواهد داد و به عبارت دیگر این حق را برای تو قایل نخواهد شد که قدم‌های بلندتری برداری. نه، تو باید فقط به آهنگ پای دیگران گام بزنی، درست هماهنگ قدم‌های کسی که پیش از ورود به ارتش حتی یکبار هم موهایش را اصلاح نکرده بوده و پیش از ورود به ارتش حتی نام خانوادگی خودش را نمی‌دانسته.
 +
یادم می‌آید روزی در مقدونیه یک اسب و یک الاغ را دیدم که جفتشان به یک گاری بسته شده بودند. آن دو می‌بایست پا به پای هم گام برمی‌داشتند. اسب بینوا هرچه سعی می‌کرد گام بلندتری بردارد تا گاری را با سرعت بیشتری بکشد همه‌ی تلاشش در برخورد با سد کله شقی الاغ بی‌حاصل می‌شد. الاغ به هیج روی نمی‌خواست به سرعت قدم‌هایش بیفزاید و حتی گاه یکسره از حرکت باز می‌ماند و یا گاری را با گیجی فیلسوف مآبانه‌ی خاص الاغ‌ها به سوی دیگری می‌کشید. اگر در ارتش اجازه می‌دادند انسان فکر بکند قطعا به یاد این حادثه می‌افتادم. واقعا که مقایسه مناسبی است!
 +
آنگ‌اه که هنر "قدم‌رو رفتن" را فرا گرفتید تعلیم در جا زدن و پا کوفتن آغاز می‌شود، در ارتش ما پا کوفتن را بلد بودن، اهمیت زیادی دارد. چنانچه دسته، پا کوفتن را چنان یاد بگیرد که از زیر پاشنه‌ی کفشهای افرادش جرقه بجهد، فرمانده‌ی دسته مورد تشویق قرار خواهد گرفت. من، هنوز هم نمی‌فهمم چه ضرورتی هست که سرباز به هنگام راه پیمائی پا به زمین بکوبد. شاید هم این اصل با یکی از مواد آئین نامه مطابقت می‌کند که در آن چنین آمده است: "هدف هر حرکتی عبارت است از پیمودن فاصله‌ی معینی در یک زمان معین با صرف حداقل نیرو" و شاید هم این همان خدمتی باشد که ارتش از طریق لگدکوب کردن سنگفرش خیابان‌های شهر و جاده‌های شهرستان‌ها در حق جامعه و دولت انجام می‌دهد.
 +
هرگاه حالیم نمی‌کردند که پیمانکاران تدارکات ارتش پاکوفتن را به عنوان جزء بسیار مهم تعلیمات نظام ابداع کرده آن را به زور در آئین‌نامه‌ها جا داده اند، هنوز هم که هنوز است نمی‌توانستم از هدف پاکوفتن سردربیاورم.
 +
بعد از آن‌که نظام گرفتن و پا کوفتن را یاد گرفتی، تعلیم احترام گذاشتم به مافوق آغاز می‌شود.در اجتماع، اگر به یکی سلام نکنی، عملت دور از ادب و نزاکت تلقی می‌شود. اما هرگاه در ارتش از سلام کردن غفلت کنی جنایتی نابخشودنی مرتکب شده ‌ای. از همین روست که در ارتش، به علم سلام دادن و احترام گذاشتن توجه خاصی مبذول می‌شود و نص آئین‌نامه‌هایش در این مورد بسیار جامع و گویا و کاملا روشن است. یک سرباز با توجه به تعالیم این آئین‌نامه‌ها، بیش از هر چیزی موظف است عادت کند که به محض مشاهده‌ی یک مافوق، سرخود را به طرف آن مافوق بچرخاند نه آن‌چنان که معمولا اتفاق می‌افتد در جهت مخالف مافوق. علاوه بر این، سرباز باید یک اصل مهم دیگر را هم یاد بگیرد: اصلی که به موجب آن، سرباز موظف است به مافوق خود، در لحظه‌ئی که از کنارش می‌گذرد، - و نه در لحظه‌ئی که مثلا از کنار مافوقش گذشته باشد – احترام بگذارد. آئین‌نامه نظامی در این مورد به طرزی حکیمانه صراحت دارد که "ولی در بعضی موارد چنان چه سرباز متوجه شود که مافوقش به طرف او نگریسته و ممکن است دیگر بدان سو ننگرد، می‌تواند زودتر از آنچه که در آئین‌نامه پیش بینی شده مراسم احترام را نسبت به مافوق مورد بحث به جا آورد". در واقع این نکته که آئین‌نامه‌های نظامی چنین آزادی عمل‌هائی را در اختیار سربازها می‌گذارند بسیار اسباب انبساط خاطر است.
 +
تعلیم احترام گذاشتن در ارتش روی‌هم رفته جزء تمرین‌های سنگین به شمار نمی‌رود. به اینهمه پار‌ه‌ئی از مواد آئین‌نامه مرا به سختی گیج و آشفته می‌کرد. نحوه‌ی احترام گذاشتن یک سرباز عادی برایم کاملا روشن بود. لیکن آئین‌نامه به نحوه سالم دادن طبال‌ها و شیپورچی‌ها هم اشارتی داشت. البته اگر آئین نامه هر نوازنده ای را ملزم نمی‌کرد که به افراد مافوق "برحسب ویژگی‌های ساز تخصصی خود" احترام بگذارد، باز ممکن بود که معنای این ماده باریم قابل فهم باشد. اما این حرف‌ها در حد فهم و شعور من نبود.

نسخهٔ ‏۱۲ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۲۳:۴۱

کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۱

خدمت وظیفه

برانیسلا و نوشیج

ترجمه سروژ استپانیان

از انسان فقط دوبار اندازه‌گیری به عمل می‌آورند: یکبار هنگامی که روانه‌ی ارتش می‌شود بار دوم هنگامی که راه آن دنیا را در پیش می‌گیرد. فلسفه‌ی اندازه‌گیری از یک مرده، به سبب ضرورت عملی این کار، کاملا قابل فهم است اما حکمت اندازه‌گیری یک سرباز تازه خدمت را هنوز هم نتوانسته‌ام بفهمم. می‌گویند که از تازه خدمتها و به عبارت دیگر از جدیدها باید اندازه‌گیری بشود، زیرا آدم‌های سینه باریک را به خدمت نمی‌برند. اما اگر از من قبول کنید ارتش بیش از هر جای دیگری آدم‌های سینه باریک دارد. خود تشریفات اندازه‌گیری از یک "جدیدی" را "کمیسیون پزشکی" می‌نامند. انسان در چنین کمیسیونی هم دوبار حضور پیدا می‌کند: یک‌بار هنگامی که با بیمه کردن خود حیاتش را تامین می‌کند، و بار دوم هنگامی که با ورود به ارتش مرگش را. همان‌طوری که یک دلال سرزبان دار شرکت بیمه به شما اطمینان می‌دهد که "عمرتان را بیمه کنید تا با آرامش خاطر بمیرید؟" ! فرمانده‌ی دسته هم تشویقتان می‌کند که "با آرامش خاطر بمیرید تا حیات جاودان پیدا کنید!" بدیهی است که با استدلالی از این دست قصد ندارم بگویم که شما با پیوستن به صفوف ارتش خودتان را پیشاپیش محکوم به مرگ می‌کنید. چنین محکومیتی، اگر واقعیت پیدا می‌کرد، به‌راستی غیرانسانی می‌بود. ارتش، به نوعی بخت آزمائی می‌ماند که به ندرت ممکن است کسی موفق به کشیدن برگ برنده شود. داوطلبانه به ارتش پیوستن هم در حکم خرید یک تاکستان متروک است: اگر هم درآمدی داشته باشد آن قدر نخواهد بود که کور بگوید شفا! گروهبان دوم لیوبا همه‌ی این حرف‌ها را با زبانی قابل فهم و بسیار گویا توضیح داد و سعی فراوان کرد قانع‌مان کند که گویا خدمت در ارتش به رفتن به بهشت می‌ماند. گفت: "در جنگ، هیچ کس حق ندارد بداند کی کشته می‌شود و کی زنده می‌ماند. غالبا آن کسی که می‌میرد که امیدی به زنده ماندن دارد و کسی زنده می‌ماند که به کشته شدن فکر می‌کند. البته اگر معلوم میشد کی کشته می‌شود و کی زنده می‌ماند از نظر حفظ نظم و انضباط به مراتب بهتر می‌بود". فرمانده به من میگوید "امروز فلان قدر سرباز باید کشته بشود" من هم همان طوری که شایسته است فرمان می‌دهم " تو، تو، تو، تو، مرخص!" و آن‌وقت تو می‌روی مثل یک پارچه آقا کشته می‌شوی ؛ هم دستور انجام شده، هم دفاتر و آمار مرتب می‌ماند، و هم انسان احساس میکند که از کارش لذت می‌برد. البته هیچ هم معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد، چون که البته همه‌ی گلوله‌ها به هدف نمی‌خورد! ماموریت تو کشته شدن است. این درست، ولی اگر یک وقت کشته نشدی دیگر تقصیر تو نیست که!" شاید هم از همین رو بود که کمیسیون پزشکی مشمولان در چشم من خیلی شبیه کمیسیون دامپزشکی مستقر در کشتارگاه‌ها جلوه کرد، منظورم کمیسیونی است که احشام قابل ذبح را از احشام غیرقابل ذبح جدا می‌کند. در واقع هم منطق کمیسیونی که مشمولان لایق خدمت سربازی را تشخیص می‌دهد همان منطق عجیب و غریب کمیسیون دامپزشکی کشتارگاه است: آن‌هایی را که از استعداد زیستن برخوردارند قابل کشته شدن تشخیص می‌دهد و به عکس، ریغماشوهای رنجور را قابل زنده ماندن! وقتی کمیسیون پزشکی معاینه‌تان کرد و شما را سالم و به دردبخور تشخیص داد، بی درنگ موهای‌تان را از ته می‌تراشند و جامه‌ی مشخصی به تن‌تان می‌کنند و از همان لحظه است که کار هم‌شکل کردن شما شروع می‌شود. وقتی شما را به سربازی می‌برند صورت‌تان دو تا استخوان دارد، اما فرمانده‌تان معتقد است که صورت سرباز مطلقا آن‌همه استخوان نمی‌خواهد. و از این‌رو، از همان شروع خدمت، آن دو استخوان را تبدیل به یک استخوان می‌کنند. امر هم‌شکلی در ارتش، منجر به آن می‌شود که همه‌ی موهایتان را از ته بتراشند، جامه‌ی متحدالشکل به‌تان بپوشانند و اجازه ندهند به چیزی فکر بکنید. آن‌چه بخصوص حایز اهمیت فراوان است همین "فکر نکردن" است که یکی از ضروری‌ترین شروط هم‌شکلی به‌شمار می‌رود. گروهبان لیوبا چنین توضیح می‌داد:

- سرباز حق ندارد فکر بکند! اگر بنا بود همه‌ی ما فکر بکنیم که، دیگر برای جناب سرگرد کاری باقی نمی‌ماند که بکند. سرباز، فقط باید گوش کند واجرا کند، نه اینکه فکر بکند. بالاخره هم انسان نمی‌فهمد تکلیفش چیست: آیا باید فکر کند یا فکر نکند؟ - تا وقتی مدرسه می‌روی به‌ات تلقین می‌کنند که "پسرم، یاد بگیر که فکر کنی. اگر فکر کردن را یاد نگیری زندگی به‌ات حرام خواهد شد!" - اما بعد از آنکه مدرسه را تمام کردی وارد ارتش می‌شوی و آنجا سرت داد می‌زنند که "حق نداری فکر کنی! اینجا جای فکر کردن نیست!" – بعد که می‌روی و زن می‌گیری عیالت غر می‌زند که "وظیفه‌ی من رسیدگی به کارهای خانه است، وظیفه‌ی تو فکر کردن!" – اما این بار نوبت دولت است که از فکر کردن تو اظهار عدم رضایت و ناخشنودی کند و ترا به همین جرم فکر کردن دو سالی پیشت میله‌های زندان بیندازد. اینجاست که آدم پاک گیج میشود؛ بالاخره باید فکر کرد یا نکرد؟ عده‌ئی که فکر می‌کنند معتقدند که انسان بهتر است فکر نکند، ولیکن عده‌ئی که فکر نمی‌کنند عقیده دارند که بهتر است که آدم فکر بکند. یک دوست ناموفق، روزی سر درد دلش باز شده بود و به شکوه و شکایت می‌گفت:

- موقعی که من فکر میکردم و باز فکر می‌کردم، برادرم پول روی پول می‌گذاشت. و حالا او آدم ثروتمندی‌ست، من یک لات آسمانجل.

یک مرد با تجربه هم، روزی برای متقاعد کردن من گفت:

- هر وقت که زیاد در باب امری فکر می‌کردم حتما عکسش اتفاق می‌افتاد، و اما اگر کاری را بدون فکر کردن دست می‌گرفتم، در همه حال موفق می‌شدم.

چنین است اعتقاد آن دسته از مردمی که وقت بسیار بر سر فکر کردن تلف کرده‌اند. آن عده‌ئی هم که حتی یک‌بار در زدگی به فکرشان زحمت نداده‌اند حرف‌های دیگری دارند که بزنند. مثلا زن جوانی سر شوهر پیرش فریاد زده بود:

- اگر یک ذره فکر کرده بودم هرگز زن تو نمی‌شدم!

و آن بابائی که نمی‌تواند آب رفته را به جو برگرداند نوحه سرائی می‌کند که:

- حیف شد فکر نکردم، والا ممکن نبود این بدبختی پیش بیاید.

و انسان، وقتی همه‌ی این شکوه‌ها را می‌شنود نمی‌تواند از خودش نپرسد که بالاخره فکر کردن بهتر است یا فکر نکردن؟ - به نظر من پاسخ این سوال به حرفه‌ی آدم بستگی دارد: حرفه‌هائی هست که با فکر کردن ملازمه دارد و حرفه‌هائی هست که به عکس، مطلقا با فکر کردن ملازمه ندارد. مثلا آدم‌هائی مثل راننده جماعت، و سوزن‌بان‌ها و خلبان‌ها و لکوموتیف‌ران‌ها و ناوبرهاحتما باید فکر کنند. اما هیچ کس از شخصیت‌هائی نظیر دلتمردان و پروفسروها و ادبا و کارمندان عالیرتبه و دون‌پایه و کشیش‌ها و افسران ارتش توقع ندارد که فکر بکنند. کافی است که لباس متحدالشکل را بپوشی و از فکر کردن دست بشوئی تا از کی آدم به یک سرباز مبدل بشوی. آن‌وقت بی‌درنگ می‌گذارندت توی صف، و پیش از هر کاری نظام گرفتن را یادت می‌دهند.هدف از "نظام گرفتن" که در ارتش توجه خاصی به آن مبذول میشود آن است که همه را در یک خط قرار بدهند تا کسی هوس جلو پریدن نکند. فرماندهان نظام با صرف وقت و نیروی بسیار می‌کوشند تا این‌گونه عادات مفید را به افراد تحت فرماندهی‌شان تلقین کنند، و به این ترتیب است که سرانجام تلاش در راه "در یک خط قرار گرفتن" ملکه‌ی سربازها می‌شود. با اینهمه فقط کافی است که انسان ارتش را ترک کند تا دردم این عادت شایان تحسین را از دست بدهد. علت ترک این عادت ممکن است از این واقعیت ناشی شده باشد که در زندگی معمولی انسان، برای هدف "به جلو پریدن" ارزش بیش‌تری قایل می‌شوند. در اینجا، نه تنها "نظام گرفتن"، که "قدم رو رفتن" را هم یادت میدهند. نه حق داری عقب بمانی، نه مجازی جلو بیفتی، بلکه طول قدم‌هایت باید درست به اندازه‌ی طول قدم‌های افرادی باشد که از پس و از پیشت گام برمی‌دارند. چپ، راست! چپ، راست! اینجاست که دانشنامه‌ی دانشگاهیت کاری در حقت صورت نخواهد داد و به عبارت دیگر این حق را برای تو قایل نخواهد شد که قدم‌های بلندتری برداری. نه، تو باید فقط به آهنگ پای دیگران گام بزنی، درست هماهنگ قدم‌های کسی که پیش از ورود به ارتش حتی یکبار هم موهایش را اصلاح نکرده بوده و پیش از ورود به ارتش حتی نام خانوادگی خودش را نمی‌دانسته. یادم می‌آید روزی در مقدونیه یک اسب و یک الاغ را دیدم که جفتشان به یک گاری بسته شده بودند. آن دو می‌بایست پا به پای هم گام برمی‌داشتند. اسب بینوا هرچه سعی می‌کرد گام بلندتری بردارد تا گاری را با سرعت بیشتری بکشد همه‌ی تلاشش در برخورد با سد کله شقی الاغ بی‌حاصل می‌شد. الاغ به هیج روی نمی‌خواست به سرعت قدم‌هایش بیفزاید و حتی گاه یکسره از حرکت باز می‌ماند و یا گاری را با گیجی فیلسوف مآبانه‌ی خاص الاغ‌ها به سوی دیگری می‌کشید. اگر در ارتش اجازه می‌دادند انسان فکر بکند قطعا به یاد این حادثه می‌افتادم. واقعا که مقایسه مناسبی است! آنگ‌اه که هنر "قدم‌رو رفتن" را فرا گرفتید تعلیم در جا زدن و پا کوفتن آغاز می‌شود، در ارتش ما پا کوفتن را بلد بودن، اهمیت زیادی دارد. چنانچه دسته، پا کوفتن را چنان یاد بگیرد که از زیر پاشنه‌ی کفشهای افرادش جرقه بجهد، فرمانده‌ی دسته مورد تشویق قرار خواهد گرفت. من، هنوز هم نمی‌فهمم چه ضرورتی هست که سرباز به هنگام راه پیمائی پا به زمین بکوبد. شاید هم این اصل با یکی از مواد آئین نامه مطابقت می‌کند که در آن چنین آمده است: "هدف هر حرکتی عبارت است از پیمودن فاصله‌ی معینی در یک زمان معین با صرف حداقل نیرو" و شاید هم این همان خدمتی باشد که ارتش از طریق لگدکوب کردن سنگفرش خیابان‌های شهر و جاده‌های شهرستان‌ها در حق جامعه و دولت انجام می‌دهد. هرگاه حالیم نمی‌کردند که پیمانکاران تدارکات ارتش پاکوفتن را به عنوان جزء بسیار مهم تعلیمات نظام ابداع کرده آن را به زور در آئین‌نامه‌ها جا داده اند، هنوز هم که هنوز است نمی‌توانستم از هدف پاکوفتن سردربیاورم. بعد از آن‌که نظام گرفتن و پا کوفتن را یاد گرفتی، تعلیم احترام گذاشتم به مافوق آغاز می‌شود.در اجتماع، اگر به یکی سلام نکنی، عملت دور از ادب و نزاکت تلقی می‌شود. اما هرگاه در ارتش از سلام کردن غفلت کنی جنایتی نابخشودنی مرتکب شده ‌ای. از همین روست که در ارتش، به علم سلام دادن و احترام گذاشتن توجه خاصی مبذول می‌شود و نص آئین‌نامه‌هایش در این مورد بسیار جامع و گویا و کاملا روشن است. یک سرباز با توجه به تعالیم این آئین‌نامه‌ها، بیش از هر چیزی موظف است عادت کند که به محض مشاهده‌ی یک مافوق، سرخود را به طرف آن مافوق بچرخاند نه آن‌چنان که معمولا اتفاق می‌افتد در جهت مخالف مافوق. علاوه بر این، سرباز باید یک اصل مهم دیگر را هم یاد بگیرد: اصلی که به موجب آن، سرباز موظف است به مافوق خود، در لحظه‌ئی که از کنارش می‌گذرد، - و نه در لحظه‌ئی که مثلا از کنار مافوقش گذشته باشد – احترام بگذارد. آئین‌نامه نظامی در این مورد به طرزی حکیمانه صراحت دارد که "ولی در بعضی موارد چنان چه سرباز متوجه شود که مافوقش به طرف او نگریسته و ممکن است دیگر بدان سو ننگرد، می‌تواند زودتر از آنچه که در آئین‌نامه پیش بینی شده مراسم احترام را نسبت به مافوق مورد بحث به جا آورد". در واقع این نکته که آئین‌نامه‌های نظامی چنین آزادی عمل‌هائی را در اختیار سربازها می‌گذارند بسیار اسباب انبساط خاطر است. تعلیم احترام گذاشتن در ارتش روی‌هم رفته جزء تمرین‌های سنگین به شمار نمی‌رود. به اینهمه پار‌ه‌ئی از مواد آئین‌نامه مرا به سختی گیج و آشفته می‌کرد. نحوه‌ی احترام گذاشتن یک سرباز عادی برایم کاملا روشن بود. لیکن آئین‌نامه به نحوه سالم دادن طبال‌ها و شیپورچی‌ها هم اشارتی داشت. البته اگر آئین نامه هر نوازنده ای را ملزم نمی‌کرد که به افراد مافوق "برحسب ویژگی‌های ساز تخصصی خود" احترام بگذارد، باز ممکن بود که معنای این ماده باریم قابل فهم باشد. اما این حرف‌ها در حد فهم و شعور من نبود.