نان بیات: تفاوت بین نسخهها
(انتخاب برای تایپ.) |
(تایپ تا پایانِ ص ۴۹.) |
||
سطر ۱۴: | سطر ۱۴: | ||
ترجمه: '''محمد آسیم''' | ترجمه: '''محمد آسیم''' | ||
+ | |||
+ | |||
+ | دکان نانوائی میس مارتا میچام در کنج خیابان واقع شده بود. (دکانش سه پله داشت وقتیکه آدم از پلهها بالا میرفت و در دکان را باز میکرد زنگی که روی در نصب کرده بودند به صدا درمیآمد. | ||
+ | |||
+ | چهل سال از عمر شریف میس مارتا میگذشت دو هزار دلار اندوخته در بانک داشت. از مال دنیا به غیر از اینها صاحب دو دندان عاریه و یک قلب رئوف هم بود. بسیاری از زنها که به پای میس مارتا نمیرسیدند شوهری به چنگ آورده بودند. | ||
+ | |||
+ | یکی از مشتریهائی که به دکان نانوائی میآمد بالاخره توجه میس مارتا را به خود جلب کرد. مردی بود جاافتاده. عینک میزد و ریش خرمائیرنگ داشت. معلوم بود به ریشش زیاد ور میرود. خیلی پاک بود. | ||
+ | |||
+ | انگلیسی را با لهجه آلمانی صحبت میکرد. لباس او مستعمل و بعضی جاهای آن هم در شرف پاره شدن بود. وصله هم داشت با وجود این ظاهر او مرتب و تمیز بود. خیلی هم باادب به نظر میآمد. | ||
+ | |||
+ | همیشه دو گرده نان بیات میخرید. نان تازه دانهای پنج سنت ارزش داشت ولی نان بیات دو تا پنج سنت جز نان بیات چیز دیگر نمیخرید. | ||
+ | |||
+ | میس مارتا به دقت به سر و صورت این مشتری نگاه میکرد تا اینکه یک بار لکهای قرمز و قهوهای روی انگشتان او مشاهده نمود. گمان کرد او نقاش بسیار فقیری میباشد. بدون شک در دخمهای زندگی کرده، نقاشی نموده و نان بیات خورده است و شیرینیهای لذیذ میس مارتا را در نظر مجسم میسازد. | ||
+ | |||
+ | اغلب اوقات هنگامیکه تنها نشسته چای مینوشید و از آن نانهای برشته لذیذ با مربا میخورد آهی میکشید و آرزو می کرد کاش این نقاش مودب میآمد و به جای نان بیات از این غذای لذیذ میخورد. چنانچه قبلاً هم اشاره شد میس مارتا رئوف بود. | ||
+ | |||
+ | برای اینکه در حدس خود راجع به شغل او اطمینان حاصل کند تابلوئی را که چندی پیش خریده بود آورد در گوشه دکان نصب نمود. | ||
+ | |||
+ | تابلو منظره شهر ونیز را نشان میداد. در آن قصری مجلل از مرمر دیده میشد. در یک طرف بانوان در قایق نشسته و دستشان را توی آب دریا فرو برده با آن بازی میکردند. چند ابر هم در آسمان جلب توجه میکرد. دو روز بعد مشتری آمد. دو عدد نان بیات خواست. | ||
+ | |||
+ | هنگامیکه میس مارتا مشغول پیچیدن نان در کاغذ بود مشتری گفت: «چه تابلوی زیبائی دارید» میس مارتا در درون به عقل و وش خود او آفرین گفته اظار داشت: «من نقاشی را خیلی دوست دارم. (نه حالا زود است نباید بگوید نقاشیها را دوست دارم) آیا به عقیده شما تابلو چطور است؟» | ||
+ | |||
+ | «قصر را خوب نکشیدهاند دورنمای آن درست نیست. مرحمت زیاد» | ||
+ | |||
+ | نان را برداشته سر را به علامت خداحافظی تکان | ||
نسخهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۰:۴۵
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر: او هنری
ترجمه: محمد آسیم
دکان نانوائی میس مارتا میچام در کنج خیابان واقع شده بود. (دکانش سه پله داشت وقتیکه آدم از پلهها بالا میرفت و در دکان را باز میکرد زنگی که روی در نصب کرده بودند به صدا درمیآمد.
چهل سال از عمر شریف میس مارتا میگذشت دو هزار دلار اندوخته در بانک داشت. از مال دنیا به غیر از اینها صاحب دو دندان عاریه و یک قلب رئوف هم بود. بسیاری از زنها که به پای میس مارتا نمیرسیدند شوهری به چنگ آورده بودند.
یکی از مشتریهائی که به دکان نانوائی میآمد بالاخره توجه میس مارتا را به خود جلب کرد. مردی بود جاافتاده. عینک میزد و ریش خرمائیرنگ داشت. معلوم بود به ریشش زیاد ور میرود. خیلی پاک بود.
انگلیسی را با لهجه آلمانی صحبت میکرد. لباس او مستعمل و بعضی جاهای آن هم در شرف پاره شدن بود. وصله هم داشت با وجود این ظاهر او مرتب و تمیز بود. خیلی هم باادب به نظر میآمد.
همیشه دو گرده نان بیات میخرید. نان تازه دانهای پنج سنت ارزش داشت ولی نان بیات دو تا پنج سنت جز نان بیات چیز دیگر نمیخرید.
میس مارتا به دقت به سر و صورت این مشتری نگاه میکرد تا اینکه یک بار لکهای قرمز و قهوهای روی انگشتان او مشاهده نمود. گمان کرد او نقاش بسیار فقیری میباشد. بدون شک در دخمهای زندگی کرده، نقاشی نموده و نان بیات خورده است و شیرینیهای لذیذ میس مارتا را در نظر مجسم میسازد.
اغلب اوقات هنگامیکه تنها نشسته چای مینوشید و از آن نانهای برشته لذیذ با مربا میخورد آهی میکشید و آرزو می کرد کاش این نقاش مودب میآمد و به جای نان بیات از این غذای لذیذ میخورد. چنانچه قبلاً هم اشاره شد میس مارتا رئوف بود.
برای اینکه در حدس خود راجع به شغل او اطمینان حاصل کند تابلوئی را که چندی پیش خریده بود آورد در گوشه دکان نصب نمود.
تابلو منظره شهر ونیز را نشان میداد. در آن قصری مجلل از مرمر دیده میشد. در یک طرف بانوان در قایق نشسته و دستشان را توی آب دریا فرو برده با آن بازی میکردند. چند ابر هم در آسمان جلب توجه میکرد. دو روز بعد مشتری آمد. دو عدد نان بیات خواست.
هنگامیکه میس مارتا مشغول پیچیدن نان در کاغذ بود مشتری گفت: «چه تابلوی زیبائی دارید» میس مارتا در درون به عقل و وش خود او آفرین گفته اظار داشت: «من نقاشی را خیلی دوست دارم. (نه حالا زود است نباید بگوید نقاشیها را دوست دارم) آیا به عقیده شما تابلو چطور است؟»
«قصر را خوب نکشیدهاند دورنمای آن درست نیست. مرحمت زیاد»
نان را برداشته سر را به علامت خداحافظی تکان