خونخواهی! ۴: تفاوت بین نسخهها
(تایپ تا پایانِ ص ۱۵۲.) |
|||
سطر ۸۹: | سطر ۸۹: | ||
- بگو ببینم… چه میخواهی؟ میخواهی سرگذشتم را برایت بگویم؟ | - بگو ببینم… چه میخواهی؟ میخواهی سرگذشتم را برایت بگویم؟ | ||
+ | |||
+ | - فقط یک قسمت از سرگذشت را… آن قسمت را که با «لو رابرتز» ارتباط دارد… | ||
+ | |||
+ | جلو تشنج خود را گرفت و پرسید: | ||
+ | |||
+ | - راجع به لو رابرتز چه میخواهی بدانی؟ | ||
+ | |||
+ | - میخواهم دربارهٔ کاری با او تماس بگیرم… | ||
+ | |||
+ | زن مدت درازی به روی او نگریست و عاقبت گفت: | ||
+ | |||
+ | - از اینجا برو بیرون… گفتم که گورت را گم کن… | ||
+ | |||
+ | میکی شانهها را بالا انداخت و پول را در جیبش فرو کرد. | ||
+ | |||
+ | - خیال میکردم که با «لو رابرتز» آشنا هستی… فرض کنیم که من اشتباه کرده باشم… | ||
+ | |||
+ | گره کمربند خود را گشود و با خشونت و تندی گفت: | ||
+ | |||
+ | - بله… بله… با لو رابرتز آشنائی داشتم… | ||
+ | |||
+ | سپس دو گوشهٔ دامنش را به کنار زد و جلو او ایستاد. | ||
+ | |||
+ | در وسط شکمش، جای زخمی به شکل L که قسمتی از نافش را احاطه کرده بود بهوضوح دیده میشد… نقش هنرمندانهای بود… آنقدر عمیق بود که اثر زوالناپذیری به جای گذاشته بود اما نه آنقدر عمیق که گوشت را از میان برده باشد… از آن خاطرهها بود که زن هرگز فراموش نمیکند… | ||
+ | |||
+ | جلو پیراهنش را بست و روی تختخواب نشست. میکی پرسید: | ||
+ | |||
+ | - آیا میدانی که حالا رابرتز در کجا است؟ | ||
+ | |||
+ | - نه… هیچ خبری از او ندارم… | ||
+ | |||
+ | میکی بیست دلاری را روی میز کنار تختخواب گذاشت. | ||
+ | |||
+ | - به جهنم… خداحافظ. | ||
+ | |||
+ | میکی به اطاق خود رفت اما هنوز پالتوش را درنیاورده بود که مشتهای خشمآلود در اتاق را به لرزه درآورد. ایرن بود… نفسزنان گفت: | ||
+ | |||
+ | - گوش بده!… «پاتسی» از آن آدمها نبود که این پول را بهآسانی به تو بدهد… حتماً خرد و خمیرش کردی که این پول را از او گرفتی. بگو ببینم چه بلائی به سرش آوردی؟ او را کشتی؟ | ||
+ | |||
+ | - نه… نمرده است… | ||
+ | |||
+ | - پس کار بدتر شده… پدر مرا در میآورد… | ||
+ | |||
+ | - نگران نباش… ایرن… | ||
+ | |||
+ | - گفتی نگران نباشم؟… احمق… تو چه میدانی که در محیط ما چه خبرها هست؟ چه بسا زنهائی که برای پولهائی کمتر از این نفله شدهاند… | ||
+ | |||
+ | - پاتسی دیگر به اینجا برنمیگردد. | ||
+ | |||
+ | - و من شرط میبندم که برمیگردد… این رفقا همیشه برمیگردند… و آنوقت هم با تیزاب و چاقو و تیغ برمیگردند… خدایا، من چه کردهام که گرفتار این نوع آدمها شدهام؟ | ||
نسخهٔ ۲۴ ژانویهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۱۱:۵۳
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهٔ ضمیر
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی به طرزی معجزهآسا از مرگ خلاصی مییابد و شخصاً به جستوجوی قاتل میپردازد..
میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جنایتکاران سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو - رابرتز» نام دارد و قبلاً در شیکاگو ساکن بوده است… میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو - مارین» در محلهئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهٔ عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند، ساکن میشود..
پس از چند روزی، یک شب که میکی از پنجرهٔ اتاق خود به پنجرهٔ اتاق «ایرن» مینگرد، مشاهده میکند مردی به اتاق زن بدکاره آمد و موقع خروج چند قطعه اسکناس بدو داد. ولی پس از خروج آن مرد، مرد دیگری به نزد «ایرن» آمد و با مضروب کردن وی، مبلغی را که «ایرن» از مشتری خود گرفته بود برای خود برداشت و به راه خود رفت..
میکی به شتاب از خانه خارج شده در کوچه خود را به آن مرد میرساند و پول «ایرن» را از او پس میگیرد و چون آن مرد علت این عمل را از میکی سوآل میکند، میکی بدو میگوید:
- این زن را «لو - رابرتز» به دست من سپرده است...
آن مرد جواب میدهد: «لورابرتز؟ همان مرد احمقی که خرج زنها را میدهد؟.. نه، او دیگر هرگز به اینجا باز نمیگردد. تو دروغ میگوئی.»
و میکی میگوید: - شاید.. اما دیگر نمیخواهم ترا در این دوروبرها ببینم، متوجه شدی؟
و اینک دنبالهٔ این گفتوگو:
- اوه!… اگر اینطور خیال میکنی، میتوانی نگهش داری…. حتی به این نمیارزد که انسان برای رسیدن به اتاق او از آن سه تا پله بالا برود.
مرد خم شد و کلاهش را برداشت:
- خوب، گفتی که لورابرتز این زن را به دست تو سپرده؟… خودش کجا رفته؟ چه به سرش آمده؟
- مشغول خوشگذرانی است… مرد خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:
- مشغول خوشگذرانی در شهر دنور؟
میکی جوابی نداد. مرد دنبالهٔ حرفش را گرفت:
- برو، رفیق… دست خدا به همراهت!… و ایرن را فراموش نکن.
یقه پالتوش را بالا آورد و در تاریکی شب ناپدید شد. میکی به خانه بازگشت و در اتاق ایرن را زد.
- کیست؟
- منم، جو… جو مارین…
- کی؟.. اوه! چی میخواهید؟
- کاری با تو داشتم...
- چه گفتی!… من همیشه فکر میکردم که تو به من احتیاج نداری…
- چیزی آوردهام که مال تو است… پول…
ایرن چفت در را کشید و پدیدار شد. لباس خانهٔ شفافی به تن داشت و کفش روبازی به پا کرده بود که پاشنهاش رفته بود. میکی وارد شد. در را بست و به در تکیه داد.
ایرن با صدای غمانگیزی پرسید:
- چه شده…؟
اسکناس بیست دلاری را به طرف او دراز کرد و گفت:
- این پول مال تو است. مردی آن را به تو داده بود مرد دیگری از تو گرفته بود. و آن وقت من برایت پس آوردم.
- اهل خیرات شدهای؟
- نه… همان اسکناس خودت است… از آن مردی گرفتم که این اسکناس را بهزور از تو گرفته بود.
- چه!… از «پاتسی» پس گرفتی؟ کاملاً دیوانه هستی!…
سپس به عنوان زنی که از زیروبم کارها خبر دارد، دستش را دراز کرد: خوب… چون مال خودم است بده…
- الساعه میدهم… اول میخواهم چیزی از تو بپرسم…
زن با خستگی گفت:
- بگو ببینم… چه میخواهی؟ میخواهی سرگذشتم را برایت بگویم؟
- فقط یک قسمت از سرگذشت را… آن قسمت را که با «لو رابرتز» ارتباط دارد…
جلو تشنج خود را گرفت و پرسید:
- راجع به لو رابرتز چه میخواهی بدانی؟
- میخواهم دربارهٔ کاری با او تماس بگیرم…
زن مدت درازی به روی او نگریست و عاقبت گفت:
- از اینجا برو بیرون… گفتم که گورت را گم کن…
میکی شانهها را بالا انداخت و پول را در جیبش فرو کرد.
- خیال میکردم که با «لو رابرتز» آشنا هستی… فرض کنیم که من اشتباه کرده باشم…
گره کمربند خود را گشود و با خشونت و تندی گفت:
- بله… بله… با لو رابرتز آشنائی داشتم…
سپس دو گوشهٔ دامنش را به کنار زد و جلو او ایستاد.
در وسط شکمش، جای زخمی به شکل L که قسمتی از نافش را احاطه کرده بود بهوضوح دیده میشد… نقش هنرمندانهای بود… آنقدر عمیق بود که اثر زوالناپذیری به جای گذاشته بود اما نه آنقدر عمیق که گوشت را از میان برده باشد… از آن خاطرهها بود که زن هرگز فراموش نمیکند…
جلو پیراهنش را بست و روی تختخواب نشست. میکی پرسید:
- آیا میدانی که حالا رابرتز در کجا است؟
- نه… هیچ خبری از او ندارم…
میکی بیست دلاری را روی میز کنار تختخواب گذاشت.
- به جهنم… خداحافظ.
میکی به اطاق خود رفت اما هنوز پالتوش را درنیاورده بود که مشتهای خشمآلود در اتاق را به لرزه درآورد. ایرن بود… نفسزنان گفت:
- گوش بده!… «پاتسی» از آن آدمها نبود که این پول را بهآسانی به تو بدهد… حتماً خرد و خمیرش کردی که این پول را از او گرفتی. بگو ببینم چه بلائی به سرش آوردی؟ او را کشتی؟
- نه… نمرده است…
- پس کار بدتر شده… پدر مرا در میآورد…
- نگران نباش… ایرن…
- گفتی نگران نباشم؟… احمق… تو چه میدانی که در محیط ما چه خبرها هست؟ چه بسا زنهائی که برای پولهائی کمتر از این نفله شدهاند…
- پاتسی دیگر به اینجا برنمیگردد.
- و من شرط میبندم که برمیگردد… این رفقا همیشه برمیگردند… و آنوقت هم با تیزاب و چاقو و تیغ برمیگردند… خدایا، من چه کردهام که گرفتار این نوع آدمها شدهام؟