دو خواهر: تفاوت بین نسخهها
(تایپ تا پایانِ ص ۱۳۹.) |
جز |
||
سطر ۶۸: | سطر ۶۸: | ||
یک روز صبح '''رزا''' پیش خواهرش آمد و گفت: | یک روز صبح '''رزا''' پیش خواهرش آمد و گفت: | ||
− | « - ماریا، آرد ذرت نداریم. اسبمون '''لیندو''' رو زین کن برو '''مونتری''' یه خورده آرد ذرت بخر، وقتی کار و بارمون بهتر شد یهجا میخریم.» | + | « - ماریا، آرد ذرت نداریم. اسبمون '''لیندو''' Lindo رو زین کن برو '''مونتری''' یه خورده آرد ذرت بخر، وقتی کار و بارمون بهتر شد یهجا میخریم.» |
بعد یک سکهٔ نقره تو دست ماریا گذاشت و گفت: | بعد یک سکهٔ نقره تو دست ماریا گذاشت و گفت: |
نسخهٔ ۹ ژانویهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۵:۲۲
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
گیرمو لوپز Guiermo Lopez پیر، وقتی مرد که دخترهایش خوب بزرگ شده بودند؛ و بدون یک شاهی پول، چهل جریب زمین سنگلاخ در دامنه تپه برایشان باقی گذاشت. خواهرها در کلبه رنگ و رو رفتهای که یک چاه و یک انبار در کنار آن قرار داشت زندگی میکردند. با آنکه خواهرها روی باغچه خیلی زحمت کشیده بودند عملاً هیچ چیز جز علف هرز در آن سبز نمیشد و با زحمت زیاد تنها کمی سبزی به عمل میآمد. تا مدتی با ازخودگذشتگی تمام گرسنگی کشیدند اما آخر کار هوای نفس چیره شد، چون فربهتر و خوشگذرانتر از آن بودند که خودشان را به خاطر یک امر غیرمذهبی مثل غذا خوردن شهید کنند.
رز Rosa یک روز فکری به خاطرش رسید و از خواهرش پرسید:
« - مگه ما تو این دره از همه بهتر کلوچه درست نمیکنیم؟»
ماریا Maria با رضایت خاطر جواب داد:
« - از مادرمون یاد گرفتیم.»
« - پس خلاص شدیم. پیراشکی و کلوچه و لوبیا پخته درست میکنیم و به مردم لاس پاستورا دلچیلو Las Pasturas Del میفروشیم.»
ماریا با تردید پرسید:
«میگی ازمون میخرن؟»
« - گوش کن ماریا: تو مونتری Monterey چند جا کلوچههایی میفروشن که انگشت کوچیکه مال ما هم نمیشن. میفروشن و پول درمیآورن و هر سال سه دفعه لباس نو میخرن. خیال میکنی کولوچههاشون به پای مال ما میرسه؟ یادت میاد مادرمون چیا میپخت؟»
ماریا چشمهایش از اشک شوق پر شد، و با هیجان گفت:
« - نه، نمیرسه. هیچ جای دنیا کلوچهای مث اونائی که مادرمون با دستهای نازنینش میپخت پیدا نمیشه.»
آخر سر رزا گفت:
« - خوب، دیگه تموم شد؛ اگه کلوچهها به اون خوبی باشن مردم میخرن.»
پس از آن، دو خواهر، یک هفته تمام دیوانهوار و عرقریزان مشغول تهیه شدند و خانه را تمیز و تزئین کردند. وقتی کارشان تمام شد که داخل و خارج خانه از نو سفید شده بود و کنار درگاه قلمههای شمعدانی کاشته شده بود و زبالههای چندین ساله جمعآوری و سوزانده شده بود. اطاق جلوئی تبدیل به رستورانی شده بود که دو میز داشت و روی میزها مشمع زردی گسترده شده بود.
روی یک تخته چوب کاج که به نردهٔ کنار جاده نصب شده بود نوشتند که:
پیراشکی، لوبیا پخته
و سایر اغذیه اسپانیایی
روم لوپز
اوائل مشتری کم بود و کارشان چندان نمیگرفت. خواهرها پشت میزهای زردشان مینشستند و انتظار میکشیدند.
مثل بچهها اهل بگوبخند بودند و زیاد هم پابند نظافت نبودند. سر میزشان نشسته بودند و در انتظار بخت بودند و همینکه یک مشتری وارد میشد فوری با احترام از جایشان میپریدند. مشتریها هرچه میگفتند آنها با شعف میخندیدند و از اجداد خود و پخت عالی کلوچههایشان صحبت میکردند. آستینها را تا آرنج بالا میزدند تا پوست سفیدشان را نمایان کنند و در ضمن نشان بدهند که خون سرخپوستها در رگهایشان نیست. اما با این همه چند تا مشتری بیشتر نداشتند.
رفتهرفته در کار دو خواهر اشکالاتی پیدا شد. نمیشد زیاد غذا درست کنند، چون اگر میماند خراب میشد. پیراشکی، گوشت تازه لازم داشت و آنها را به این فکر انداخت که برای پرندهها و خرگوشها تله بگذارند، و گنجشگها و سارها و قمریها را در قفس نگه دارند تا به موقع از آنها استفاده کنند. اما با این همه باز کارشان کساد بود.
یک روز صبح رزا پیش خواهرش آمد و گفت:
« - ماریا، آرد ذرت نداریم. اسبمون لیندو Lindo رو زین کن برو مونتری یه خورده آرد ذرت بخر، وقتی کار و بارمون بهتر شد یهجا میخریم.»
بعد یک سکهٔ نقره تو دست ماریا گذاشت و گفت:
« - اگه دولت زیاد اومد یه شیرینی واسه خودت بخر، یکی هم واسه من. بزرگ باشه.»
ماریا با فرمانبرداری خواهرش را بوسید و به طرف طویله راه افتاد.
آن روز عصر، وقتی ماریا به خانه برگشت، خواهرش را به طور عجیبی ساکت دید. از آن جیغ و فریادها و پرسش از همه جزئیات سفر - که ماریا انتظارش را داشت - خبری نشد.
رزا، روی صندلی پشت یکی از میزها نشسته بود و چهرهاش از فکر درهم و خسته بود.
ماریا با ترس جلو رفت و گفت:
« - آرد ذرتا رو خیلی ارزون خریدیم رزا اینم شیرینی؛ خیلی بزرگه؛ فقطم چهار «سنت» شد!»
رزا شیرینی را که به طرفش دراز شده بود گرفت و قطعه بزرگش را در دهان گذاشت. چهرهاش همان طور از فکر درهم بود.
ماریا پیشش نشست و در حالیکه بهآرامی لبخند میزد میخواست بدون اینکه چیزی بگوید خودش را شریک غم خواهرش نشان دهد.
رزا که مثل سنگی نشسته بود و شیرینیاش را میخورد، یکباره در چشمهای ماریا خیره شد و با لحنی جدی گفت:
« - امروز، خودمو به یه مشتری تسلیم کردم.»
ماریا از هیجان و اشتیاق به گریه افتاد.
رزا ادامه داد:
« - اشتباه نکن، ازش پول نگرفتم. اون مرد سه ظرف لوبیا پخته خورد… سه ظرف!»
ماریا نالهای کرد، ضعیف و بچهگانه و از روی عصبانیت.
رزا گفت:
« - آروم باش. حالا میگی باید چی کار کنم؟ اگه میخوای کارمون بگیره باید مشتریامونو تشویق کنیم. اونم این مشتری رو که سه ظرف لوبیاپخته خورد - سه ظرف تموم! - پولشم داد. خوب چی میگی؟»
ماریا نفسش را بالا کشید. در ظاهر صحبت خواهرش یک جور شجاعت اخلاقی یافته بود. گفت:
« - فکر میکنم، رزا، فکر میکنم اگه از مریم عذرا و رزای مقدس طلب بخشش کنی هم روح مادرمونو شاد کردهای هم روح خودتو.»
رزا خندید و ماریا را بغل کرد و گفت:
«همین کارم کردم تا مشتریه رفت این کارو کردم. هنوز پاشو بیرون نذاشته بود که طلب بخشش کردم.»
ماریا خود را از آغوش او بیرون کشید و با چشم گریان به اتاق خواب رفت و چند دقیقهئی جلو شمایل کوچک مریم مقدس که به دیوار بود زانو زد. بعد بلند شد، خودش را به آغوش رزا انداخت و با خوشحالی فریاد زد:
« - رزا، خواهر، خیال دارم… منم خیال دارم مشتریا رو تشویق کنم.»
خواهرهای لوپز، یکدیگر را بهسختی در آغوش فشردند و اشکهای شادیشان را با هم آمیختند.
آن روز، سرآغاز دگرگونی اوضاع خواهران لوپز بود. هرچند درست کارشان گل نکرد، اما از آن به بعد «اغذیه اسپانیائی»شان آن اندازه فروش میرفت که بتوانند در آشپزخانهشان غذا و، بر کپلهای پهن و گردشان پیراهنهای چیت روشن و نو