ملکوت: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(تایپ تا پایانِ ص ۲۳.)
(تایپ تا پایانِ ص ۲۶.)
سطر ۳۹۲: سطر ۳۹۲:
  
 
دکتر حاتم نفس عمیقی کشید. آشکارا به نفس افتاده بود. منشی جوان از لاعلاجی به رفیق ناشناس نگاه کرد. ناشناس چه کمکی می‌توانست در فهم این مطالب به او بکند؟ صدای قرقر مرد چاق که نشان بی‌حوصلگی و عصبانیتش بود از حیاط به درون اطاق می‌آمد. دکتر حاتم به صحبت ادامه داد:
 
دکتر حاتم نفس عمیقی کشید. آشکارا به نفس افتاده بود. منشی جوان از لاعلاجی به رفیق ناشناس نگاه کرد. ناشناس چه کمکی می‌توانست در فهم این مطالب به او بکند؟ صدای قرقر مرد چاق که نشان بی‌حوصلگی و عصبانیتش بود از حیاط به درون اطاق می‌آمد. دکتر حاتم به صحبت ادامه داد:
 +
 +
 +
- خودم را وقف مردم کرده‌ام. هر کار که خودشان خواسته‌اند برایشان انجام داده‌ام، بی‌آنکه عقیده‌ام را به آن‌ها تحمیل کرده باشم یا از آن‌ها مزد و پاداشی خواسته باشم. من دو نوع آمپول دارم که هر کدام خواص جداگانه‌ای در بر دارند. انبارم از آن‌ها پر است. زن‌ها و مردهای شهر، چه پیر و چه جوان مخفیانه به من مراجعه می‌کنند و حتی کودکان خود را می‌آورند تا از این آمپول‌ها به آن‌ها تزریق کنم. تقریباً نودوپنج درصد ساکنان شهر از خواستاران این نوع تزریقات بوده‌اند. می‌دانید، من فردا صبح از این شهر کوچ خواهم کرد اما کار مردم را سامان داده‌ام و به همهٔ آن‌ها یک دورهٔ کامل تزریق کرده‌ام - آمپول‌ها در غیاب من تأثیر خواهند کرد.
 +
 +
رنگ منشی جوان به سرخی گراییده بود.
 +
 +
- مردم این آمپول‌ها را برای طول عمر می‌زنند یا برای ازدیاد و ادامهٔ میل جنسی که در آن بسیار حریصند. اگر از نظر شرافت این کار من زیاد نجیبانه نباشد که تقریباً نقش دلالان محبت را بازی می‌کنم؛ در پیشگاه حقیقت که «خود من هستم» مشکور خواهد بود. زیرا نه اراده و میل آن‌ها را عملی ساخته‌ام و نه اراده و میل خودم را آن‌ها جز این چه لذت دیگری چه موضوع جالب دیگری و چه سرگرمی و امیدواری و هدف دیگری می‌توانند در زندگی سراسر پوچ و خالی و خسته‌کننده و یکنواختشان داشته باشند؟ اما کسانی که جور دیگر هستند و طور دیگر می‌اندیشند به سراغ من نمی‌آیند، من هم با آن‌ها کاری ندارم…
 +
 +
منشی جوان فقط توانست بگوید: «آه!» دکتر حاتم پرسید:
 +
 +
- شما چیزی می‌دانستید؟
 +
 +
- خیلی مبهم. از زنم چیزهائی شنیده‌ام. او از آمپول‌هائی حرف می‌زد که اخیراً تزریق کرده بود…
 +
 +
- پس همان است.
 +
 +
- اما او احمق نیست.
 +
 +
- خیلی‌ها احمق نیستند، فقط گاهی انسان خودش را فریب می‌دهد. اما در مورد این آمپول‌ها… حساب جوانی را هم بکنید. جوانی نیروی عجیبی است که حماقت و فریب را هم مسخره می‌کند.
 +
 +
- پس به من هم خواهید زد؟
 +
 +
- اگر مایل باشید. هم به شما و هم به دوستانتان. نوعی از آن‌ها هست که احتیاج به تزریق مکرر ندارد و یک بارش کافی است.
 +
 +
- آیا این لطف را می‌کنید؟ من اگر وقت داشتم زودتر از این به شما مراجعه کرده بودم.
 +
 +
- ذوق شما مرا به شوق می‌آورد. درست مثل نویسنده‌ای هستم که از کتابش تعریف کند. شما این خودخواهی را به یک پزشک پیر و خرف ببخشید. این‌گونه شادی‌های حقیر پاداش یک عمر رنج‌ها و شاید خدمت‌های من است…
 +
 +
- این موهبتی است که شما بدون تظاهر و چشم‌داشت پاداش در حالی که خودتان محروم و نؤمید هستید به دیگران خدمت می‌کنید. شاید امثال من لایق این موهبت نباشند،
 +
 +
- ولی شکسته‌نفسی می‌کنید. شما هم لایقید؛ کار می‌کنید، شرافتمند هستید، در اداره‌تان منشی خوبی هستید، وظیفه‌شناس و مهربانید، راستگو و پاک، برای ملکوت جوان و زیبایتان شوهر نیرومند و محبوبی به‌شمار می‌روید، در مواقع لزوم به دوستانتان کمک‌های گرانبها می‌کنید و به کسی هم کینه ندارید. دیگر چه می‌خواهید؟ شما هم در حد خود نمونه‌اید. شاید این تصادف نیکو که در این لحظات آخر گذارتان را به این جا انداخت و توانستید پابه‌پای زن و همشهریانتان از داروی من استفاده کنید «پاداش» کوچکی باشد، «پاداش» ناقابلی باشد برای در پیش گرفتن و اختیار شیوهٔ خاص زندگیتان و افکارتان و میلتان به…
 +
 +
- به چه چیز؟
 +
 +
آقای مودت در این هنگام حقیقتاً بحران سختی را می‌گذراند. مرد چاق را صدا زدند تا به کمک بیاید. ناشناس از روی صندلی برخاست و شانهٔ آقای مودت را نگاه داشت. منشی جوان طشت لعابی را زیر دهان آقای مودت گرفت. دکتر حاتم با قیافه‌ای که ناگهان سرد و نامفهوم و بی‌اعتنا شده بود به آقای مودت خیره شد. آقای مودت به حال سکسکه و تهوع افتاد و فریادهای شدیدی زد. بعد نوار باریک و درخشان و لزجی از دهانش بیرون آمد. دکتر حاتم سر این نوار مهوع و تنفرانگیز را گرفته بود و آهسته دور چوب کبریتی می‌پیچید. منشی جوان با وحشت گفت:
 +
 +
- نکند رودهٔ نازکش باشد؟
 +
 +
دکتر حاتم آن را زیر دست امتحان کرد: گمان نکنم. روده جور دیگری است. مسلماً قسمتی از تشکیلات همان…
 +
 +
مرد چاق که عرق از سر و رویش می‌ریخت و در غیر این وقت حالتش هر کس را به خنده می‌انداخت با صدای کلفت خود گفت:
 +
 +
- هرچه هست که پدر همه را درآورد! مرا که از خورد و خوراک و زندگی باز کرد. من از همان روز اول که با این مودت رفیق شدم می‌دانستم یک همچو سرنوشتی دارد! آدمی که همیشه لودگی و مسخرگی کند بهتر از این نمی‌شود. حالا را نبین که مثل موش مرده این‌جا افتاده است، وقتی سر حال و سالم باشد امان برای کسی باقی نمی‌گذارد.
 +
 +
دکتر حاتم پرسید:
 +
 +
- راستی چه کاره‌اند؟ یادم رفته بود بپرسم.
 +
 +
منشی جواب داد:
 +
 +
- آقای مودت؟ یک بار عرض کردم، اهل مطالعه‌اند و املاک مختصری هم دارند.
 +
 +
آقای مودت با قیافهٔ متعجبش که اینک اندوهگین بود دزدانه به دکتر حاتم نگاه کرد. گوئی می‌خواست پوزش بطلبد. دکتر حاتم فکر کرد: «مثل بچه‌ای است که از بزرگ‌ترش ترسیده باشد.»
 +
 +
بعد از آن جن بیرون آمد. معلوم شد نواری که قبلاً خارج شده بود دم او بوده است. جن به اندازهٔ یک کف دست بود. شب‌کلاه قرمز و درخشان و دراز و منگوله‌داری به سر داشت. قبا و ردائی زراندود و ملیله‌دوزی شده به بر کرده بود و نعلین‌هائی ظریف و کوچولو پایش را می‌پوشاند، مثل منشیان درباری قاجار بود، تمیز و باوقار، قلمدان و طومار کوچکی در دست راست گرفته بود و با دست چپ پسربچهٔ جنی زیبارو و سبزخطی را که چشم‌هائی بادامی داشت تنگ در بغل می‌فشرد، لعاب لزجی سر و رویش را پوشانده بود. دکتر حاتم گفت:
 +
 +
- شیرهٔ معدهٔ آقای مودت است. باید با پنبه پاکش کرد.
 +
 +
جن را خشک کردند. او با صدای زیر و دلخراشی خندید.
 +
 +
دکتر حاتم به گوشه دیگر اطاق رفت تا اسباب تزریق آمپول‌ها را فراهم کند. جن چیزی روی ورقه نوشت و سلانه‌سلانه به طرف دکتر حاتم رفت و آن را به او داد. منشی جوان پرسید:
 +
 +
- چیست آقای دکتر؟ چه نوشته است؟
 +
 +
- رمز است. باید کشف کنم.
 +
 +
دکتر حاتم کتاب قطور و سیاه‌رنگی از قفسهٔ کتاب‌ها درآورد و چند بار ورق زد و دست آخر آن را روی بخاری گذاشت و به مطالعه و نوشتن پرداخت. جن روی ورقه با خطی کج و معوج و عجیب چنین نوشته بود:
 +
<center>
 +
'''تیکا'''
 +
</center>
 +
آقای مودت به دوران نقاهت پا می‌گذاشت و پسربچهٔ زیبا
  
  

نسخهٔ ‏۲۵ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۰۶

کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۱۲ صفحه ۱۰۰

نوشتهٔ: بهرام صادقی


در ساعت یازده شب چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته، جن در آقای «مودت» حلول کرد.

میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با در نظر گرفتن این نکته که چهرهٔ او به‌طور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس می‌تواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرح‌بخش مهتابی، بساط خود را بر سبزهٔ باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه می‌داد و سایه‌های وهم‌انگیز به وجود می‌آورد و در جوی آب برق می‌انداخت که گوئی ابدیت در حال تکوین بود. در فضا خنکی و لطافت و جوهر نامرئی نور موج می‌زد و از دور دور زمزمه‌های ناشناسی در هوا پراکنده می‌شد و مثل مه بر زمین می‌نشست. یکی از دوستان آقای مودت که جوان‌تر از همه بود و همیشه کارهای عملی را به عهده می‌گرفت و می‌خواست تا حد امکان مفید و مؤثر باشد پیشنهاد کرد که هرچه زودتر آقای مودت را به شهر برسانند و در آنجا تا دیر نشده است از رمال، یا جن‌گیر و یا کسی که در این امور تخصصی داشته باشد یا حداقل از پزشک شهر کمک بگیرند.

او را در جیپ سوار کردند و همان دوست جوان که «منشی» اداره‌ای بود به راندن پرداخت. جیپ در میان سکوت و خلوت شب باغ را دور زد و به جاده افتاد و راه درازش را به سوی شهر آغاز کرد. آقای مودت را با وضع نزاری تقریباً در عقب ماشین پرت کرده بودند و هیچ یک از سه نفری که خود روی صندلی‌های نرم فنردار جلو نشسته بودند طاقت نداشتند که سر برگردانند و کیفیت حال او را تماشا کنند. راه با دست‌اندازهای بی‌شمار و پیچ‌های متعددش به نظر تمام‌ناشدنی می‌آمد، در حالی که به هنگام غروب، وقتی که با دلی شاد و فارغ از غم و اسبابی آماده برای طرب، از شهر به سوی باغ آقای مودت راه افتاده بودند از اینکه می‌دانستند سرانجام خواهند رسید و از لذت تفرج و سواری محروم خواهند شد ناراحت بودند.. اکنون هر سه تن در سکوت کامل، خیره به جاده می‌نگریستند و بازی مهتاب را در پستی و بلندی‌ها و نیز سایه‌های تند و زودگذر بوته‌های خار و پشته‌های سنگ و تپه‌های خاک و زمزمه غافلگیرکنندهٔ حیوانات شبخیز را به حساب عوامل مابعدطبیعه و آن‌جهانی می‌گذاشتند - اما نگرانی خاطرشان برای دوست و میزبان مهربانی که اکنون به آن صورت در کنج ماشین افتاده بود، که دل سنگ به حالش کباب می‌شد و تن هر کس را به لرزه می‌انداخت بی‌اندازه بود…

به شهر رسیدند و منشی جوان چراغ‌های جلو را روشن کرد. از خیابان‌های خواب‌آلود و خلوت که مالامال جلوه‌های غریبانه‌ای بود که تنها آخر شب، در شهرستان‌های دورافتاده ممکن است پدیدار شود، گذشتند. یکی از سه نفر که بی‌اندازه «چاق» بود و چشم‌هایش به همین علت در میان صورت گرد و فربه‌اش پوشیده می‌ماند، گفت:

- خیلی خوب این هم شهر! نصف شب خودمان را آواره کردیم و آمدیم، حالا می‌خواهم بدانم دنبال چه کسی می‌گردید؟ فکر می‌کنید نتیجه‌ای داشته باشد؟

جوابش را دوست دیگری داد که بین او و راننده نشسته بود:

- معلوم است! دنبال جن‌گیر می‌گردیم.

مرد چاق با صدای کلفت نکره‌اش تقریباً فریاد زد:

- آخر این روزها از این‌جور آدم‌ها پیدا نمی‌شود. شاید اگر تا صبح صبر کنیم و بعد سر فرصت در محله‌های قدیمی سراغ بگیریم به مقصود برسیم. حالا غیر از این که خودمان را خسته بکنیم نتیجه‌ای نخواهیم گرفت.

راننده گفت: «این کار خیلی فوری است. می‌بینید که نمی‌توانیم صبر کنیم. تازه آمدیم و خسته شدیم، چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟ البته… شاید برای شما که همیشه به فکر خودتان هستید زیاد مهم نباشد ولی ما نمی‌توانیم او را همین‌طور رها کنیم، خنده‌دار است، شما به همین زودی از میدان رفاقت در رفتید؟»

ماشین را کنار خیابانی نگاه داشتند که بتوانند تصمیم بگیرند. مرد چاق جواب داد:

- در رفتم یا در نرفتم… به کسی مربوط نیست، حالا که چاره‌ای نداریم ببریمش دکتر.

صدایش طنین طبلی را داشت که در دوردست بر آن بکوبند. دوست دیگر گفت: «این بهتر از هیچ است، اما باید زودتر رفت، چون تنها طبیبی که شب‌ها تا صبح کار می‌کند دکتر «حاتم» است و او هم بعد از ساعت یک می‌خوابد و دیگر مریض قبول نمی‌کند.» جیپ تکان خورد و به راه افتاد. راننده پرسید:

- چطور؟ هم تا صبح کار می‌کند و هم بعد از ساعت یک مریض قبول نمی‌کند؟ کمی پیچیده است.

دوست دیگر، دوست «ناشناس» که ما هیچ یک از مشخصات او را نمی‌دانیم و از این پس هم نخواهیم دانست، جواب داد:

- هر کس به نحوی مطالب را تعبیر می‌کند. شما از پیچیدگی حرف می‌زنید اما من اصلاً به فکر تعبیر و تفسیر نمی‌افتم. در این مورد توضیح بدهم: اگر تا به حال به مطب دکتر حاتم رفته بودید به آگهی او توجه می‌کردید که می‌گوید فقط تا ساعت یک بعد از نیمه‌شب آمادهٔ پذیرائی است. از آن گذشته خود او شفاهاً به همه تذکر می‌دهد که خواب و استراحت برای هر انسانی لازم است و نباید بیهوده مزاحم او بشوند معهذا بارها مریض‌های بی‌شماری را که بین ساعت یک و صبح به در خانه‌اش رفته‌اند پذیرفته و معالجه کرده است.

منشی جوان از سر تفنن بوق زد و گفت: «پس ما با آدم فداکاری روبرو هستیم؛ کسی که به هر حال در برابر وظیفه مغلوب می‌شود!» ناشناس آهسته پرسید:

- شما معالجهٔ بیماران را وظیفهٔ پزشک می‌دانید یا حق او؟

- من جواب خودتان را می‌دهم، «هر کس به نحوی مطالب را تعبیر می‌کند.»

- اما شما هیچ‌کدام دکتر حاتم را ندیده‌اید و نمی‌شناسید. فکر نمی‌کنید که همین مسئله قضاوت‌ها و تعبیرات شما را ناقص خواهد کرد؟

رانندهٔ جوان شانه‌هایش را بالا انداخت:

- همه فیلسوف شده‌اند! اما چه قضاوتی؟ ما که نمی‌خواهیم او را محاکمه کنیم یا دخترمان را به عقدش دربیاوریم. اگر بتواند رفیقمان را از این مخمصهٔ خدائی نجات بدهد کارها تمام است. برای اینکه هر کس در این میان به وظیفهٔ خودش عمل کرده است.

ناشناس گفت: «ولی من چیزهای دیگری احساس می‌کنم. مثل اینکه امشب چیزی می‌خواهد اتفاق بیفتد؛ حوادثی می‌خواهد رخ بدهد که از دایرهٔ وظیفه خود و حق و معالجه و این بدبختی تازه که برای مودت پیش‌آمد کرده بیرون است.» مرد چاق به صدای بلند خندید و با بی‌تابی گفت: «خیلی خوب! خیلی خوب! امشب شب عجائب است. اگر عرق نخورده بودی می‌گفتم علم غیب پیدا کرده‌ای، پس حالا که این طور مثل بلبل شیرین‌زبانی می‌کنی آیندهٔ مرا پیش‌گوئی کن! بیا این هم کف دستم!»

ناشناس به نرمی کف دست گرد و سنگین مرد چاق را در دست گرفت و سر پائین آورد و در تاریک و روشن به خطوط فراوان و عمیق آن خیره شد:

- سکته می‌کنی.

منشی جوان بی‌اراده پایش را روی ترمز گذاشت و باز برداشت. همه به بالا جستند. مرد چاق خندهٔ خود را فروخورد و دستش را از دست دوستش بیرون کشید:

صد بار گفته‌ام که از این شوخی‌ها بدم می‌آید. حالا به کوری چشم تو… درست گوش کن، خیال دارم صد سال عمر کنم، به همین چاقی و سلامتی، بخورم و کیف کنم، باز هم زن بگیرم، صیغه بگیرم و لذت ببرم، انشاءالـله با همین دست‌های خودن تو را کفن می‌کنم!…

منشی جوان با فریادی حرف او را قطع کرد.

- دیگر بس نیست؟ همین طور به فکر او هستید؟ کاش می‌دانستید که این شوخی‌ها چقدر کثیف و احمقانه است، اگر می‌خواهید باز هم ادامه بدهید بهتر است بگوئید، من خواهم رفت…

- مرد چاق زیر لب قرقر کرد. ناشناس گفت:

- خودش خواست، با این وجود معذرت می‌خواهم.

منشی جوان به آن دو نگاه کرد و لبخند زد. ناشناس از این پس تا آخر شب ساکت ماند و دیگر هیچ نگفت، در گفتگوها شرکت نکرد و حتی سؤال‌هائی را هم که از او می‌کردند بی‌جواب می‌گذاشت…

جیپ اکنون در تنها خیابان آسفالت شهر به سرعت حرکت می‌کرد. از لامپ‌های کوچک و کم‌نور خیابان به فواصل دور لکه‌هائی گرد و زردرنگ روی آسفالت افتاده بود. خانه‌های کوچک و بالاخانه‌های تاریک و خاموش از دو طرف جیپ به سوی تاریکی فرار می‌کردند و با آن درمی‌آمیختند. سکوت سنگین را فقط صدای موتور جیپ می‌شکست. یک جا چند سگ لاغر ولگرد به سرعت از جلو ماشین فرار کردند.

روبروی خانه و مطب «دکتر حاتم» رفقای آقای مودت پیاده شدند و او را کشان‌کشان به آن طرف بردند. چراغ خانه می‌سوخت. دکتر حاتم که با پیژامه بیرون آمده بود و خستگی و بی‌خوابی به خمیازه کشیدن وادارش می‌کرد به سلامشان پاسخ گفت. ظاهراً غیر از «ناشناس» که او را پیش از این دیده بود و می‌شناخت؛ دوستان دیگر از مشاهدهٔ قیافه و وضع او به حیرت افتادند. دکتر حاتم مرد چهارشانهٔ قدبلندی بود که اندامی متناسب و بانشاط داشت، به همان چالاکی و زیبائی که در یک جوان نوبالغ دیده می‌شود اما سر و گردنش… پیرترین و فرسوده‌ترین سر و گردن‌هائی بود که ممکن است در جهان وجود داشته باشد. موهای انبوه فلفل نمکیش به موازات هم و دو دستهٔ مجزا، از دو سوی سر بزرگش به عقب می‌رفت، در حالی که آن قسمت از سرش که میان این دو دستهٔ مشخص مو قرار داشت طاس، براق و یکدست بود. منشی جوان در همان لحظهٔ اول حس کرد که این مجموعه شباهت به خیابان آسفالت و محدبی دارد که در دو طرفش ردیف اشجار درهم و برهم و تودرتو «تا بی‌نهایت» امتداد داشته باشد. از این خیال و تصور خنده‌اش گرفت…

همه به اتاق مطب وارد شدند. مرد چاق از مشاهدهٔ پیشانی برآمده و چشم‌های سوزان و پرفروغ و بینی عقابی و ریش کوتاه و گردن کلفت و پرچین و چروک دکتر حاتم به وجد آمده بود. دکتر حاتم پرسید:

- خیلی خوب آقایان! چیست؟ مست کرده است؟ تریاک خورده است؟

و در همان حال با منشی جوان کمک کرد که آقای مودت را روی تخت بخوابانند و تکمه‌های کت و پیراهنش را باز کنند. آقای مودت؛ تسلیم شده و متعجب به همه چیز و همه جا نگاه می‌کرد. ناشناس روی یک صندلی نشست و مرد چاق که عرق کرده بود و سخت نفس می‌زد اجازه خواست تا برای استفاده از هوای آزاد به حیاط برود زیرا (او نمی‌توانست خستگی و کار زیاد را تحمل بکند و می‌ترسید که اگر تقلا کند از وزنش کاسته شود و اشتهایش نقصان یابد و سرخی گونه‌اش به نارنجی میل کند و جز آنها…) دکتر حاتم گفت: «خیلی خوب، نگفتید چه شده است؟ لازم است که به دقت و تفصیل برای من شرح بدهید.»

منشی جوان تمجمج کرد. دکتر حاتم نبض آقای مودت را در دست گرفت و رویش را به مخاطبش کرد و با خوش‌روئی امیدوارکننده‌ای - شاید برای اینکه شرم و حجب او را از بین ببرد - حرفش را ادامه داد:

- این روزها ناراحتی‌ها خیلی زیاد شده است. مریض و غیرمریض از سر و کولم بالا می‌رود. اما من هم خسته شده‌ام، شما فکرش را بکنید، چندین سال در همین شهرستان کوچک با همین اتاق و همین وسائل، همین آدم‌ها و همان حرف‌ها… همین الان بود که زنم خوابید. او از اینکه من روزبه‌روز افسرده‌تر می‌شوم غصه می‌خورد و باز مثل همیشه پیشنهاد می‌کرد که دست بکشم و مسافرت کنم، پیش خودمان بماند… این کاری است که حتماً می‌کنم…

صدای سرفهٔ مرد چاق که از حیاط می‌آمد به گوش رسید. دکتر حاتم یک دست بر قلب آقای مودت گذاشت و با دست دیگرش به ناشناس اشاره کرد:

- ایشان که هستند؟ به نظرم آشنا می‌آیند.

مرد جوان جواب داد:

- از اول با ما بودند، ملاحظه نفرمودید؟

ناشناس همان طور که بی‌حرکت روی صندلی نشسته بود با سماجت در چشم‌های ملتهب و عمیق دکتر حاتم خیره شد. دکتر حاتم این بار بی‌صبرانه سؤال کرد:

- بالاخره چیست؟

مرد جوان، شرم‌زده و اندیشناک که گوئی بار سنگین همهٔ مسؤولیت‌ها و خرابی‌ها را به دوش می‌گیرد بریده‌بریده و با اشارات سر و دست پاسخ داد:

-جن… ظاهراً جن در بدنشان… جن در بدنشان رفته است.

دکتر حاتم آه بلندی کشید. معلوم بود که اهمیت قضیه را عمیقاً دریافته است. گفت:

- بنابراین کارمان خیلی مشکل است. در چه ساعتی اتفاق افتاد؟

-تقریباً یک ساعت پیش.

دکتر حاتم ریش خود را خاراند. در گرمای اطاق به نظر مرد جوان آمد که دو برجستگی طرفین پیشانی دکتر هر دم بزرگ‌تر می‌شود.

- ببینید! من مدت‌ها است از این قبیل کارها نداشته‌ام اما به خاطر شما که راه درازی آمده‌اید و بیشتر برای خود بیمار و هم‌چنین از نظر وظیفه‌ای که احساس می‌کنم هر کار از دستم برآید انجام خواهم داد ولی قول نمی‌دهم که نتیجه حتماً رضایت‌بخش باشد.

- آیا خطری دارد؟ ما می‌خواهیم روز به سراغ جن‌گیر برویم.

- فکر نمی‌کنم. اما از کجا گیرشان می‌آورید؟ آن‌ها نسلشان برافتاده است.

- خیلی خوب، حالا چه کار خواهید کرد؟

- کمی تماشائی است. من اول باید در این قفسه‌های کهنه به دنبال یک لوله بگردم. لولهٔ درازی است که در «معده» فرو می‌برند. مدتها است که از آن بی‌خبر مانده‌ام.

- آیا مطمئنید که «او» به معده‌اش رفته است؟

- تقریباً، این جور چیزها را طب جدید «کوراتراتژه» یا برایتان ترجمه کنم «جسم خارجی» می‌نامد. کوراترانژه وقتی به بزرگی یک جن باشد مسلماً جائی بهتر از محیط فراخ معده نخواهد جست.

- آیا لازم است که رفیقتان را از حیاط صدا بزنم؟ کاری که احتیاج به زور داشته باشد ندارید؟

- بی‌فایده است، او اینجا بیهوده عرق خواهد ریخت وانگهی این کار به ملایمت و احتیاز بیش از هر چیز محتاج است.

دکتر حاتم از درون جعبهٔ چوبی گردآلود که در میان انبوه شیشه‌های خالی و نیمه پر دوا و پنس‌های زنگ‌زده و سرنگ‌های شکسته گم شده بود لولهٔ لاستیک درازی بیرون کشید. لوله مثل مار کوتاه و بلند می‌شد و به اطراف می‌پیچید. بعد یک طشت لعابی و شیشهٔ درازی که محتوی مایعی بنفش‌رنگ بود و چند سرنگ کوچک و بزرگ آماده کرد و روی میزی که پهلوی تخت قرار داشت گذاشت. آقای مودت با تکمه‌های باز در حالی که موهای وزکردهٔ سینه‌اش بیرون زده بود وحشت‌زده و حیران او را می‌پائید. دکتر حاتم لولهٔ لاستیکی را به‌نرمی و احتیاط به معدهٔ آقای مودت فرو برد. مرد جوان با بلاتکلیفی پرسید:

- بالاخره از دست من کاری بر نمی‌آید؟ نمی‌توانم خدمتی بکنم؟

دکتر حاتم همان‌طور که بر سینهٔ آقای مودت خم شده بود و میلی‌متر به میلی‌متر لوله را به پائین می‌فرستاد جواب داد:

- من شما را تقدیس می‌کنم. شما برخلاف دوست تنومندتان هستید که گویا همیشه به خودش فکر می‌کند. شما دلتان می‌خواهد برای رفیقتان مؤثر باشید و در راهش فداکاری کنید - چند دقیقهٔ دیگر شکم او را ماساژ خواهید داد.

دکتر حاتم تمام مایع بنفش‌رنگ را با سرنگ از راه لولهٔ لاستیکی به معدهٔ آقای مودت فرو ریخت و پس از آن لوله را بیرون کشید. لوله به روی خود جمع شد. شکم آقای مودت از اطراف نفخ کرد و هر دم برجسته‌تر می‌شد.

دکتر حاتم گفت: «حالا نوبت شما است.» منشی جوان با خوشحالی دست به کار شد. با دست‌های ورزیده‌اش که دکتر حاتم را به شک و تعجب انداخت شکم آقای مودت را از بالا به پائین و از پائین به بالا و از اطراف به مرکز ماساژ می‌داد. دکتر حاتم گفت:

- این کار باید یک ربع - بیست دقیقه ادامه پیدا کند، تازه برای شما که به فوت و فنش آشنا هستید والا بیش از این طول می‌کشید.. قبلاً جائی بوده‌اید؟

- نه، هیچ جا. من خیلی از کارها را، اگر نخندید، به‌طور مادرزاد می‌دانم.

- خنده‌آور نیست. من سال‌ها پیش دستیاری داشتم که بدون تمرین و تعلیم قبلی همه چیز می‌دانست، شاید چهل سال پیش. افسوس که خیلی زود مرد.

- شما چند سال دارید؟

- خیلی زیاد، بهتر است بگویم معلوم نیست!

- اما معذرت می‌خواهم، اجازه می‌دهید فضولی کنم؟

- آه، می‌دانم! چرا من او را کشته باشم؟ فکر می‌کنید نمی‌دانم مردم پشت سرم چه می‌گویند؟ این‌ها سزای خدمت‌هائی است که به آن‌ها می‌کنم.

- اما ای کاش به همین جا ختم می‌شد! شایعات دیگری؛ حتی در آبادی‌های اطراف و شهرستان‌های دور و و نزدیک دیگر رواج دارد، می‌گویند شما هر سال شاگرد تازه‌ای استخدام می‌کنید و چندی بعد او را می‌کشید… و مضحک‌تر از همه: از آنها صابون می‌سازید!

- بله، اما چه کسی باور می‌کند؟ من قاتل نیستم، قبل از هر چیز طبیبم و حتی اگر روزی به این کار مایل بشوم وجدان پزشکیم اجازه نمی‌دهد. این شاگردها هر سال با پای خودشان می‌آیند و به زور خودشان را به من تحمیل می‌کنند، اغلب از دهات اطراف یا محلات دور شهر آمده‌اند، فقیر و بیچاره‌اند و تصور کار راحت و مزد فراوان چشم‌هایشان را کور و خیره کرده است. من نمی‌توانم مخالفت کنم زیرا دست تنها هستم… ولی آنها! پس از مدتی کار زیاد و خسته‌کننده، میکرب‌های گوناگونی که در محیط خانهٔ من پراکنده‌اند و من خود به آن‌ها عادت کرده‌ام، بی‌غذائی‌ها و ناتوانی‌های قبلی و روبرو شدن با این واقعیت که پول زیادی به دست نمی‌آید آن‌ها را از پا در می‌اندازد. چه باید کرد؟ و دربارهٔ صابون… من صابون خود را از پایتخت تهیه می‌کنم، یک‌جا و ارزان.

- آیا بهتر نیست شما خودتان تنها کار کنید؟ در این صورت دهان مردم را هم بسته‌اید.

- مگر شما توانستید تنها به معالجهٔ رفیق‌تان بپردازید، از این گذشته مردم هیچ‌وقت ساکت نخواهند شد، زیرا دست دیگران در کار است - آن چند طبیب جوانی که تازه به این شهرستان آمده‌اند و جویای پول و نامند، آن‌ها از کثرت بیماران من و هم‌چنین از نیروی فراوان و شور و شوقم حسرت می‌خورند. خودشان در روز بیش از یکی دو مریض ندارند.

- این‌ها را به خوبی می‌دانم، هرچند تا کنون با شما آشنا نبوده‌ام - اما دلم می‌خواهد با من خودمانی‌تر صحبت کنید، طوری حرف می‌زنید که انگار از شهر دیگری هستم.

- نه، درد دل می‌کنم. برای من از شهرهای دیگر، حتی از شهرهای دور هم میهمان مریض می‌رسد. آن‌ها را بیشتر دوست می‌دارم چون راه درازتری پیموده‌اند. هم‌اکنون در بالاخانهٔ من مردی خوابیده است که احتیاج به یک عمل جراحی دارد، یعنی خودش چنین احتیاجی را احساس می‌کند. اسمش «م. ل» است اما این‌که از کجا آمده است؟ مجاز نیستم بگویم...

- این‌جا وسائل جراحیتان کامل است یا مجبورید احتیاط کنید؟

- احتیاط می‌کنم. او مرد بسیار متمولی است. با اتومبیلش آمده است. من به شوفر او که در عین حال پیشکار و پیشخدمت او نیز هست جائی در سرداب‌خانه داده‌ام، اربابش گوئی ارزش پول را نمی‌داند یا گنجی زیر سر دارد، بی‌حساب خرج می‌کند… اما من از او پولی نخواهم گرفت، حتی بابت کرایهٔ اطاق و خورد و خوراکش. می‌دانید، او به میل خودش می‌خواهد یکی از اعضای بدنش را قطع کنم.

دست‌های منشی جوان بر روی شکم آقای مودت بی‌حرکت ماند:

- خیلی وحشتناک است! آیا شما این کار را خواهید کرد؟

- چاره چیست، اگر من نکنم به دیگری مراجعه می‌کند و هیچ‌کس جز من این‌گونه عمل‌ها را به‌خوبی و تمامی انجام نمی‌دهد. این نکته را هر دو خوب می‌دانیم. زیرا…

- این «م. ل» دیوانه است؟

- نه دیوانه نیست. یا لااقل اکنون دیوانه نیست. او مرد باذوقی است، سواد دارد، خاطرات می‌نویسد، کتاب می‌خواند و گاهی هم مرا مجاب می‌کند…

منشی جوان باز به کارش مشغول شد. دکتر حاتم گفت:

- زیرا، شما که نگذاشتید حرفم را تمام کنم، گمان نکنید او تازه‌کار است و راه را از چاه نمی‌شناسد. در این کار سابقهٔ فراوانی دارد و از دیگران سرخورده است. عمل‌های پزشکان دیگر برایش با درد و ناراحتی‌های بعدی توأم بوده است، این است که به سراغ من آمده است، او اکنون می‌خواهد «آخرین» عضو ممکنش را قطع کند…

منشی جوان آشکارا لرزید.

- … دیگر بیش از یک دست برایش باقی نمانده است. چهل سال است که خودش را جراحی می‌کند. شاید بنیهٔ بسیار قوی و ارادهٔ عجیب و زندگی آسوده بی‌دردسرش به این مقصود کمک می‌کند. در این سال‌های دراز او یکی‌یکی انگشت‌ها و مفصل‌های دست و پا و غضروف‌های گوش و بینی‌اش را، دو سه سال یک بار بریده است. اکنون او است و دست راستش…

- می‌توان او را دید؟

- نه، نه این حرف را نزنید. گمان نکنید که خانهٔ من باغ وحش است.

- معذرت می‌خواهم. پس در این مدت پول زیادی خرج کرده است؟

- با وجود این امیدوارم او را ببینید، شاید همین امشب، اما نه در مطب من. از این‌ها گذشته بهتر است آرام‌تر ماساژ بدهید و فاصله‌دارتر. صحبتمان بیش از اندازه گل انداخته است و نزدیک بود رفیقتان را فراموش کنم.

منشی جوان به‌سادگی یک کودک و با لحنی حسرت‌بار گفت:

- چه پول‌ها که به جراح‌ها داده است!

دکتر حاتم لبخند زد:

- شما مثل اینکه زیاد نسبت به این مسئله حساس و علاقمند هستید!

- من کارمند ساده و زحمتکشی هستم. هر روز جان می‌کنم که شاید پول بیشتری به دست بیاورم و زندگیم را کمی بهتر کنم. خیلی چیزهاست که برایم مفهومی ندارد - هنوز خانه ندارم، پس‌انداز ندارم و به آینده‌ام مطمئن نیستم. معلوم است که در چنین وضعی حساب می‌کنم با آن پول‌ها چه کارها که می‌توانستم انجام بدهم!

- درست است، در آن صورت یک کارمند ساده نبودید. مالک بودید یا تاجر و یا لااقل رئیس اداره‌تان.

- نه آن‌قدرها هم نمی‌خواهم. همین آقای مودت مالک است ولی به او حسد نمی‌برم، زیرا خوشبخت نیست، خودش نمی‌خواهد خوشبخت باشد و به مفهوم زندگی خیلی پیچ‌وتاب می‌دهد. معلوم است که آن را نخواهید فهمید! یا آن رفیقمان که در حیاط است و شما به او تنومند لقب داده‌اید؛ تاجر معتبری است و پولش از پارو بالا می‌رود ولی گمان می‌کنید در چه خیالاتی است؟ همیشه در عذاب است. همه‌اش همین که مبادا رنگ صورتش بپرد یا تیره شود و زبانش بار پیدا کند و شکمش یبس بماند؛ از این جهت دست به سیاه و سفید نمی‌زند و همیشه در حال استراحت است و هیچ فکر ناراحت‌کننده‌ای را به مغزش راه نمی‌دهد، به فکر هیچ‌کس نیست، همه چیز غیر از خودش برایش بی‌معنی است… اما من درست است که خیلی جوان و بی‌تجربه‌ام، نه فیلسوفم و نه می‌خواهم باشم، ولی زندگی را خیلی سهل و ساده می‌فهمم و می‌گذرانم و آن را در سادگیش دوست می‌دارم. اگر فرض کنیم که زندگی کلاف نخی باشد…

- می‌توانید کمی استراحت کنید. شما هم کار می‌کنید و هم حرف می‌زنید.

- خسته‌تان کردم؟

- نه، اگر زندگی کلاف نخی باشد…

- … من آن را باز کرده می‌بینم. کاملاً گسترده و صاف. پیچ و تابش نمی‌دهم و رشته‌هایش را به دست و پایم نمی‌بندم. برای همین است که عده‌ای را دوست می‌دارم و عده‌ای را دوست نمی‌دارم، اما با کسی کینه ندارم. آماده‌ام که به دیگران کمک کنم زیرا دلیلی نمی‌بینم که از این کار سر باز زنم. هوا و آفتاب و عشق و غذا و علم و مرگ و حیات و کوه‌ها را به اندازهٔ کافی می‌پسندم و به آن‌ها دل می‌بندم. به هر چیز قانعم، اما قناعتی که نتیجهٔ تصور خاص من از زندگی است.

- تبریک می‌گویم. مدت‌ها بود ندیده بودم. شما خیلی شبیه آدم‌های اولیه هستید که در همه چیز به طبیعت همان چیز نزدیک بودند. حتی اگر غلط نکنم شباهت دوری به حضرت آدم دارید…

- آه! این دیگر شوخی است.

- جدی فرضش کنید زیرا می‌خواهم باقی حرف‌هایتان را من به زبان بیاورم: شما حتی حاضرید فداکاری‌های کوچک و بزرگ بکنید، به عشق روئی سیب بخورید و آواره بشوید، با همه خوب باشید، بله شما نمی‌توانید تصور کنید که بدی وجود داشته باشد و یا در راه ادامهٔ یک زندگی ساده و طبیعی با چاشنی یک عشق لطیف، زندگی شرافتمندانه‌ای که کاری به زندگی‌های دیگر نداشته باشد و بیش از حق خود نخواهد و به آفتاب و هوا و کوه و حتی مرگ عادلانه مهر بورزد موانعی پیش بیاید. خیلی خوب، ببینیم! رفیق تنومندتان با دستگاه منظم گوارشش و ایشان با جن‌شان و دوست دیگرتان با سکوتش و شما هم با کلاف گسترده‌تان سرگرم باشید…

- سرگرمی شما چیست آقای دکتر؟

- من پیرم. خودم را با زنم و موسیقی و غم‌ها و خاطرات گذشته‌ام و کتاب‌هایم سرگرم می‌کنم.

یکی دو دقیقه سکوت جای خود را در اطاق بازیافت. دکتر حاتم از میان قفسه کتاب‌هایش کتاب کوچکی بیرون کشید و نشان داد و سکوت را شکست:

اخیراً این را می‌خوانم. مطالب جالبی برای من در آن وجود دارد؛ «یکلیا و تنهائی او» دیده‌اید؟

منشی جوان قد راست کرد و دست‌هایش را به هم مالید و عرق از پیشانی‌اش سترد:

- آه نه، من وقت بسیار کمی دارم. خیلی کم کتاب می‌خوانم.

- بسیار خوب دیگر ماساژ کافی است. اکنون کوراترانژه با جدار معدهٔ رفیقتان در جدال است شما بهتر است استراحت کنید. شاید نیم‌ساعت دیگر بیرون بیاید.

منشی جوان نشست. صدای سرفهٔ بی‌خیالانهٔ مرد چاق به گوش رسید. ناشناس روی صندلیش جابه‌جا شد. آقای مودت که به سختی نفس می‌زد نیم‌خیز شد و مثل کسی که لقمه در دهان داشته باشد گفت:

- می‌خواهد حالم به‌هم بخورد.

ناشناس به شتاب سر به سوی او برگرداند. منشی با خوشحالی کودکانه‌ای فریاد زد:

- شنیدید؟ به حرف درآمد! آن وقت تا به حال یک کلمه حرف نزده بود. آه آقای دکتر آیا خوب می‌شود؟

دکتر حاتم جواب داد:

- بله این علامت بهبودی است. اما او نباید حرف بزند، باید ساکت بشود.

آقای مودت خاموش ماند. مرد جوان کوشید که حس احترام و دلجوئی خود را هرچه بیشتر به دکتر حاتم نشان بدهد:

- پس شما خیلی کتاب می‌خوانید؟

- بله ظاهراً، اما کتاب‌های بخصوصی را، شما اوقات بیکاری‌تان را چگونه می‌گذرانید؟

- من زن دارم.

- حدس می‌زدم. تازه عروسی کرده‌اید؟

- شاید شش ماه، اما به اندازهٔ یک دنیا زنم را دوست می‌دارم.

- چه سعادتی می‌توانید داشته باشید، البته اگر بتوانید داشته باشید، هر دو جوانید و در ابتدای زندگی هستید حتماً زنتان خیلی خوشگل است؟

- اوه، چه باید گفت… شما آقای دکتر مرا مسحور کرده‌اید، مثل بچه‌ای شده‌ام که دلش می‌خواهد از اسباب‌بازی‌های قشنگ و پر زرق و برق خودش برای کسی که از او خوشش آمده حرف بزنید، اما باور کنید زنم برای من پاره‌ای از زندگی است. او را می‌پرستم…

- ذوق‌زده شدید؟ معلوم است که واقعاً عاشقید.

- الآن او را می‌بینم! موهای بلوطی‌رنگش مثل آبشار تا روی شانه‌هایش فروریخته است. در لباس چیت گلدارش می‌خرامد آخر او سادگی را بسیار می‌پسندد! آیا بازوهای لطیفش را به شاخهٔ یاس تشبیه کنم؟ همیشه، حتی تا سحر منتظر من خواهد نشست...

-عشق شما را شاعر کرده است. اسمش چیست؟

- ملکوت… فراموش نمی‌کنم که از همان روز اول در گوشم زمزمه می‌کرد ما باید خوشبخت باشیم، باید با هم باشیم، بچه‌دار شویم و اسمشان را با هم انتخاب کنیم…

- ملکوت؟ این اسم خیلی به نظرم آشنا می‌آید.

- من در آغوش او به سادگی و صفای زندگی پی بردم.

ناشناس محیلانه لبخند زد. دکتر حاتم گفت: «این تنها موردی است که به کسی حسد می‌برم. بگذارید اعتراف کنم. من در این سن و سال خودم را بیش از هر وقت برای دوست داشتن و عشق ورزیدم آماده می‌بینم. شاید کسی نفهمد، اما خودتان می‌بینید. دست‌ها و پاهای من چالاکند، قوی و تازه… اما سرم پیر است، به اندازهٔ سال‌های عمرم، من اغلب اندیشیده‌ام آن دوگانگی که همیشه در حیاتم حس می‌کرده‌ام نتیجه این وضع بوده است. یک گوشهٔ بدنم مرا به زندگی می‌خواند و گوشهٔ دیگری به مرگ. این دوگانگی را در روحم کشنده‌تر و شدیدتر حس می‌کنم…

- شما به روح عقیده دارید؟

- همین را می‌خواستم بگویم. بحثمان به کجا رسید؟ من از زن و عشق خیری ندیده‌ام. هرچند تا کنون چندین زن گرفته‌ام و اکنون آخرین آن‌ها با من زندگی می‌کند اما هیچ‌کدام یکدیگر را دوست نمی‌داشته‌ایم. آن چیز که امروز به اسم شانس معروف است همیشه از من رمیده است. زن‌های من یکی پس از دیگری می‌میرند یا دیوانه می‌شوند یا خیانت می‌کنند یا طلاق می‌گیرند.

- آه، پس به شما خیلی بد می‌گذرد، من افتخار می‌کنم که در جریان اسرار شما قرار گرفته‌ام، هرچند اسراری رنج‌آور است اما با صداقت عرض می‌کنم: کاری از دستم برنمی‌آید که برایتان انجام بدهم؟

- نه متشکرم. شما مرا به سر شوق آوردید که حرف بزنم. همین کافی است. مدت‌ها بود برای کسی از ته دل حرف نزده بودم. ولی باید به من قول بدهید که هرچه می‌شنوید برای خودتان نگاه دارید. من سال‌های درازی است که در این شهرستان دورافتاده کار می‌کنم. همان‌طور که می‌بینید با تنگ‌نظری‌های مردمش، این طرز زندگی، خیابان‌هایش، بعدازظهرهای خسته‌کننده‌اش، غروب‌های غم‌انگیزش و این برقش که فقط آخر شب نورانی می‌شود می‌سازم. در این‌جا بیش از هر محل دیگر پوسیده و فرسوده شده‌ام. پیش از این در شهرها، دهات، آبادی‌ها و سرزمین‌های دیگری بوده‌ام. بسیار دور از این‌جا. وقتی دیگر نمی‌توانستم بمانم یا مأموریت وجدانیم را انجام یافته می‌دیدم بی‌خبر می‌گذاشتم و می‌رفتم…

منشی جوان آه کشید.

- آن روز هم گمنام و تنها به این حدود آمدم. اثاثیهٔ مختصر و کیف طبابتم تنها سرمایه‌ام بود. تازه آخرین زن جوان و زیبایم را که بیشتر از دیگران دوستش می‌داشتم به خاک سپرده بودم. اسمش…

- چه بود؟

- این تصادف است. «ملکوت» بود… او مسموم شده بود. آن روز هم مثل همیشه و همه جا همان دوگانگی سخت‌جان همراهی‌ام می‌کرد. یا… بگذارید مثل شما شاعر بشوم - در درون من بود، زیرا او همسفر نامرئی و وفادار من است… همه وقت در درون من…

- من افسوس می‌خورم که چرا درست نمی‌فهمم. شما تجربه‌های زیادی دارید. علم زیادی دارید و من فقط در برابرتان به اعجاب دچار می‌شوم.

- از شما تشکر نمی‌کنم زیرا مبالغه کردید. ولی به هر حال مسئله برای من باور کردن یا باور نکردن است نه «بودن» یا «نبودن» زیرا من همیشه بوده‌ام. در همهٔ سفرهایم - پای پیاده، در دل کجاوه‌ها، روی اسب‌ها و درون اتومبیل‌ها، وقتی که برف و بوران جاده را مسدود می‌کرد، یا آن زمان که از میان درختان گل می‌گذشتم در آن غروبی که به شهری می‌رسیدیم و به سراغ مهمانخانه‌اش می‌رفتیم یا در سحری که باران بر سرمان می‌ریخت و در خانهٔ رعیتی را می‌کوفتیم که پناهمان بدهد، در صبحی که تک و تنها به میدان دهی می‌رسیدم و از سر چاه آب برمی‌داشتم و می‌خوردم، اگر یکی از زن‌هایم همراهم بود و یا اگر تنها بودم… همیشه بوده‌ام یا اگر برایتان ثقیل است جور دیگر بیان می‌کنم - احساس می‌کنم که همیشه می‌توانم باشم. ولی درد من این است، نمی‌دانم آسمان را قبول کنم یا زمین را، ملکوت کدام یک را؟ (این‌جا دیگر کاملاً تصادف است) آن‌ها هر کدام برایم جاذبهٔ به‌خصوصی دارند. من مثل خرده‌آهنی بین این دو قطب نیرومند و متضاد چرخ می‌خورم و گاهی فکر می‌کنم که خدا دیگر شورش را درآورده است. بازیچه‌ای بیش نیستم و او هم بیش از حد مرا بازی می‌دهد…

دکتر حاتم نفس عمیقی کشید. آشکارا به نفس افتاده بود. منشی جوان از لاعلاجی به رفیق ناشناس نگاه کرد. ناشناس چه کمکی می‌توانست در فهم این مطالب به او بکند؟ صدای قرقر مرد چاق که نشان بی‌حوصلگی و عصبانیتش بود از حیاط به درون اطاق می‌آمد. دکتر حاتم به صحبت ادامه داد:


- خودم را وقف مردم کرده‌ام. هر کار که خودشان خواسته‌اند برایشان انجام داده‌ام، بی‌آنکه عقیده‌ام را به آن‌ها تحمیل کرده باشم یا از آن‌ها مزد و پاداشی خواسته باشم. من دو نوع آمپول دارم که هر کدام خواص جداگانه‌ای در بر دارند. انبارم از آن‌ها پر است. زن‌ها و مردهای شهر، چه پیر و چه جوان مخفیانه به من مراجعه می‌کنند و حتی کودکان خود را می‌آورند تا از این آمپول‌ها به آن‌ها تزریق کنم. تقریباً نودوپنج درصد ساکنان شهر از خواستاران این نوع تزریقات بوده‌اند. می‌دانید، من فردا صبح از این شهر کوچ خواهم کرد اما کار مردم را سامان داده‌ام و به همهٔ آن‌ها یک دورهٔ کامل تزریق کرده‌ام - آمپول‌ها در غیاب من تأثیر خواهند کرد.

رنگ منشی جوان به سرخی گراییده بود.

- مردم این آمپول‌ها را برای طول عمر می‌زنند یا برای ازدیاد و ادامهٔ میل جنسی که در آن بسیار حریصند. اگر از نظر شرافت این کار من زیاد نجیبانه نباشد که تقریباً نقش دلالان محبت را بازی می‌کنم؛ در پیشگاه حقیقت که «خود من هستم» مشکور خواهد بود. زیرا نه اراده و میل آن‌ها را عملی ساخته‌ام و نه اراده و میل خودم را آن‌ها جز این چه لذت دیگری چه موضوع جالب دیگری و چه سرگرمی و امیدواری و هدف دیگری می‌توانند در زندگی سراسر پوچ و خالی و خسته‌کننده و یکنواختشان داشته باشند؟ اما کسانی که جور دیگر هستند و طور دیگر می‌اندیشند به سراغ من نمی‌آیند، من هم با آن‌ها کاری ندارم…

منشی جوان فقط توانست بگوید: «آه!» دکتر حاتم پرسید:

- شما چیزی می‌دانستید؟

- خیلی مبهم. از زنم چیزهائی شنیده‌ام. او از آمپول‌هائی حرف می‌زد که اخیراً تزریق کرده بود…

- پس همان است.

- اما او احمق نیست.

- خیلی‌ها احمق نیستند، فقط گاهی انسان خودش را فریب می‌دهد. اما در مورد این آمپول‌ها… حساب جوانی را هم بکنید. جوانی نیروی عجیبی است که حماقت و فریب را هم مسخره می‌کند.

- پس به من هم خواهید زد؟

- اگر مایل باشید. هم به شما و هم به دوستانتان. نوعی از آن‌ها هست که احتیاج به تزریق مکرر ندارد و یک بارش کافی است.

- آیا این لطف را می‌کنید؟ من اگر وقت داشتم زودتر از این به شما مراجعه کرده بودم.

- ذوق شما مرا به شوق می‌آورد. درست مثل نویسنده‌ای هستم که از کتابش تعریف کند. شما این خودخواهی را به یک پزشک پیر و خرف ببخشید. این‌گونه شادی‌های حقیر پاداش یک عمر رنج‌ها و شاید خدمت‌های من است…

- این موهبتی است که شما بدون تظاهر و چشم‌داشت پاداش در حالی که خودتان محروم و نؤمید هستید به دیگران خدمت می‌کنید. شاید امثال من لایق این موهبت نباشند،

- ولی شکسته‌نفسی می‌کنید. شما هم لایقید؛ کار می‌کنید، شرافتمند هستید، در اداره‌تان منشی خوبی هستید، وظیفه‌شناس و مهربانید، راستگو و پاک، برای ملکوت جوان و زیبایتان شوهر نیرومند و محبوبی به‌شمار می‌روید، در مواقع لزوم به دوستانتان کمک‌های گرانبها می‌کنید و به کسی هم کینه ندارید. دیگر چه می‌خواهید؟ شما هم در حد خود نمونه‌اید. شاید این تصادف نیکو که در این لحظات آخر گذارتان را به این جا انداخت و توانستید پابه‌پای زن و همشهریانتان از داروی من استفاده کنید «پاداش» کوچکی باشد، «پاداش» ناقابلی باشد برای در پیش گرفتن و اختیار شیوهٔ خاص زندگیتان و افکارتان و میلتان به…

- به چه چیز؟

آقای مودت در این هنگام حقیقتاً بحران سختی را می‌گذراند. مرد چاق را صدا زدند تا به کمک بیاید. ناشناس از روی صندلی برخاست و شانهٔ آقای مودت را نگاه داشت. منشی جوان طشت لعابی را زیر دهان آقای مودت گرفت. دکتر حاتم با قیافه‌ای که ناگهان سرد و نامفهوم و بی‌اعتنا شده بود به آقای مودت خیره شد. آقای مودت به حال سکسکه و تهوع افتاد و فریادهای شدیدی زد. بعد نوار باریک و درخشان و لزجی از دهانش بیرون آمد. دکتر حاتم سر این نوار مهوع و تنفرانگیز را گرفته بود و آهسته دور چوب کبریتی می‌پیچید. منشی جوان با وحشت گفت:

- نکند رودهٔ نازکش باشد؟

دکتر حاتم آن را زیر دست امتحان کرد: گمان نکنم. روده جور دیگری است. مسلماً قسمتی از تشکیلات همان…

مرد چاق که عرق از سر و رویش می‌ریخت و در غیر این وقت حالتش هر کس را به خنده می‌انداخت با صدای کلفت خود گفت:

- هرچه هست که پدر همه را درآورد! مرا که از خورد و خوراک و زندگی باز کرد. من از همان روز اول که با این مودت رفیق شدم می‌دانستم یک همچو سرنوشتی دارد! آدمی که همیشه لودگی و مسخرگی کند بهتر از این نمی‌شود. حالا را نبین که مثل موش مرده این‌جا افتاده است، وقتی سر حال و سالم باشد امان برای کسی باقی نمی‌گذارد.

دکتر حاتم پرسید:

- راستی چه کاره‌اند؟ یادم رفته بود بپرسم.

منشی جواب داد:

- آقای مودت؟ یک بار عرض کردم، اهل مطالعه‌اند و املاک مختصری هم دارند.

آقای مودت با قیافهٔ متعجبش که اینک اندوهگین بود دزدانه به دکتر حاتم نگاه کرد. گوئی می‌خواست پوزش بطلبد. دکتر حاتم فکر کرد: «مثل بچه‌ای است که از بزرگ‌ترش ترسیده باشد.»

بعد از آن جن بیرون آمد. معلوم شد نواری که قبلاً خارج شده بود دم او بوده است. جن به اندازهٔ یک کف دست بود. شب‌کلاه قرمز و درخشان و دراز و منگوله‌داری به سر داشت. قبا و ردائی زراندود و ملیله‌دوزی شده به بر کرده بود و نعلین‌هائی ظریف و کوچولو پایش را می‌پوشاند، مثل منشیان درباری قاجار بود، تمیز و باوقار، قلمدان و طومار کوچکی در دست راست گرفته بود و با دست چپ پسربچهٔ جنی زیبارو و سبزخطی را که چشم‌هائی بادامی داشت تنگ در بغل می‌فشرد، لعاب لزجی سر و رویش را پوشانده بود. دکتر حاتم گفت:

- شیرهٔ معدهٔ آقای مودت است. باید با پنبه پاکش کرد.

جن را خشک کردند. او با صدای زیر و دلخراشی خندید.

دکتر حاتم به گوشه دیگر اطاق رفت تا اسباب تزریق آمپول‌ها را فراهم کند. جن چیزی روی ورقه نوشت و سلانه‌سلانه به طرف دکتر حاتم رفت و آن را به او داد. منشی جوان پرسید:

- چیست آقای دکتر؟ چه نوشته است؟

- رمز است. باید کشف کنم.

دکتر حاتم کتاب قطور و سیاه‌رنگی از قفسهٔ کتاب‌ها درآورد و چند بار ورق زد و دست آخر آن را روی بخاری گذاشت و به مطالعه و نوشتن پرداخت. جن روی ورقه با خطی کج و معوج و عجیب چنین نوشته بود:

تیکا

آقای مودت به دوران نقاهت پا می‌گذاشت و پسربچهٔ زیبا