باتلاق: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(در حال ویرایش (تا پایان ۱۳))
(در حال ویرایش (تا پایان ۱۵))
سطر ۱۳۲: سطر ۱۳۲:
 
از در شکسته‌ای آهسته داخل شد. از پله‌های کهنه‌ای شروع کرد به بالا رفتن. وارد دالانی شد. تخته‌های کف دالان زیر سنگینی بدنش صدا می‌کرد. راه اطاق نشیمن را پیدا کرد، در زد. و سپس در را به آرامی گشود و کنار در، نزدیک بخاری سفید بزرگی ایستاد. و آهسته مثل کسی که می‌ترسد ساکنان خانه را هراسان کند گفت: «شب بخیر!» و کلاهش را برداشت و به پیشانی‌اش دست کشید و منتظر جواب ایستاد.
 
از در شکسته‌ای آهسته داخل شد. از پله‌های کهنه‌ای شروع کرد به بالا رفتن. وارد دالانی شد. تخته‌های کف دالان زیر سنگینی بدنش صدا می‌کرد. راه اطاق نشیمن را پیدا کرد، در زد. و سپس در را به آرامی گشود و کنار در، نزدیک بخاری سفید بزرگی ایستاد. و آهسته مثل کسی که می‌ترسد ساکنان خانه را هراسان کند گفت: «شب بخیر!» و کلاهش را برداشت و به پیشانی‌اش دست کشید و منتظر جواب ایستاد.
  
لامپ بدون سرپوشی که از سقف آویخته شده بود خانه را روشن می‌کرد. سه نفر در این اطاق سکونت داشتند. در قسمت آخر میز، مرد جوانی آرنج‌هایش را به میز تکیه داده روزنامه می‌خواند. با حالت اخم کرده زیر چشمی به مرد غریبه نگاه کرد. روی میز بقایای غذا و یک ظرف خالی سوپ، چند تکه نان، چند تکه ماهی و
+
لامپ بدون سرپوشی که از سقف آویخته شده بود خانه را روشن می‌کرد. سه نفر در این اطاق سکونت داشتند. در قسمت آخر میز، مرد جوانی آرنج‌هایش را به میز تکیه داده روزنامه می‌خواند. با حالت اخم کرده زیر چشمی به مرد غریبه نگاه کرد. روی میز بقایای غذا و یک ظرف خالی سوپ، چند تکه نان، چند تکه ماهی و سه بشقاب بود.
 +
 
 +
روی نیمکت چوبی درازی کنار پنجره جنوبی اتاق پیرمردی که پیراهن آستین گشاد پوشیده بود نشسته و چشمه‌‌های از هم گسیختهٔ یک تور ماهی‌گیری را درست می‌کرد. مرد لحظه‌ای از کار ایستاد تا با چشمان ضعیف خود مرد غریب را ببیند. صورت لاغر او از رنج فراوان حکایت می‌کرد. مثل کسی که چیز وحشتناکی دیده باشد بدون آن که حتی پلک‌هایش را بهم بزند او را برانداز کرد.
 +
 
 +
نفر سوم، زنی بود با پیراهن پنبه‌ای و پیش‌بندی کثیف که بین بخاری و منبع آب ایستاده بود. آستین‌هایش را بالا زده دست‌های سفید و زیبایش را بیرون انداخته بود. مرد غریب نگاهی به او انداخت، آن دست‌های ظریف و انگشتان بلند که از کثرت کار و سردی آب خشن و قرمز شده بودند نظرش را جلب کرد. موهایش را به پشت سر ریخته بود. هیچ رازی از چهره‌اش خوانده نمی‌شد. قیافه‌ای آرام و سرد و جامد داشت. با چشمان آبی‌اش بدون خوف و هراس تازه وارد را نگاه کرد. مرد غریب احساس کرد که آن چشمان آرام و آبی بدون آن که سخنی بگوید او شناخته‌اند و در حالی که سستی خواب‌آوری او را فراگرفته بود به خاطرش گذشت که به طور مسلم، صاحب این چشم‌ها پیش از آن که زن معمولی و ساده باشد معمائی عجیب و پیچیده است.
 +
 
 +
زن با بی‌اعتنائی سرش را تکان داد و در جواب تازه وارد گفت: «شب بخیر».
 +
 
 +
مرد غریب آهسته کوله‌بارش را بر زمین گذاشت و روی یک صندلی باریک کنار همان در نشست. بعد کلاهش را برداشت و روی زانوهایش گذاشت.
 +
 
 +
گویا عادت مردم این سرزمین آن بود که دیر به حرف می‌آمدند و تنها کودکان و احمقان بودند که از مهمان‌های ناشناس خود می‌پرسیدند چه کار دارند.
 +
 
 +
پیرمرد کارش را از سر گرفت و زن هم به پاک کردن میز مشغول شد. زن بلند قد و خوش‌اندام بود. چکمه‌ای ار همان‌هائی که غالباً گله‌دارها می‌پوشند به‌پاداشت که تاپالهٔ گاو روی آن خشک شده بود.
 +
 
 +
مردی که پشت میز نشسته بود و روزنامه می‌خواند،‌ با نگاه پرکینه‌ای تازه وارد را می‌نگریست. بار دیگر، به مرد غریب احساس مبهمی دست داد. اما از این که در این شب تاریک در اتاق گرمی آرام زیر نور چراغ نشسته است در خود احساس خوشی کرد.
 +
 
 +
تازه وارد مردی را که روزنامه می‌خواند با نگاه دقیقی
  
  

نسخهٔ ‏۱۹ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۵۰

کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۱۲

ع‌صر یکی از روزهای آغاز بهار، مرد غریبی - پس از طی راه درازی - به مزرعه آمد. او پس از رسیدن به قریهٔ مجاور یکی از راه‌های فرعی را انتخاب کرده، از یکی خیابان کاخ گذشته، و راهی را که از دامنهٔ کوه می‌گذشت در پیش گرفته بود.

آب‌هائی که از تابش آفتاب نیمروز براه افتاده بودند اکنون دیگر یخ بسته زیر پاهایش صدا می‌کردند. جادهٔ یخ بستهٔ پیچ در پیچ کوهستان زیر شعاع واپسین خورشید می‌درخشید.

مرد غریب از روی پل کهنه و پوسیده‌ای عبور کرد. رودخانهٔ منجمد که اکنون در پرتو شفق، کبود به نظر می‌آمد قدری آن‌طرف‌تر در انحناء تپه‌ای می‌پیچید و ناپدید می‌گشت.

زمین‌های زراعتی که با شیب نسبتاً تندی از دو جانب به رودخانه می‌پیوستند، به قطعات منظمی تقسیم شده و هر قسمت با سیم خاردار مجزا شده بود.

در این زمین‌ها هیچ محصولی دیده نمی‌شد. فقط در میان قطعات برفی که هنوز زمین را پوشیده بود بقایای محصول سال قبل به چشم می‌خورد.

شیشه‌های پنجره‌های دهکده زیر شعله گلگون آفتاب غروب، از دور مانند اطلس ارغوانی رنگی به نظر می‌آمد. تیرهای تلگراف که عریان و خاموش سر بر آسمان افراشته بود، تنها چیزی بود که در آن مزارع گشاده خودنمائی می‌کرد.

جاده‌ای که کم‌کم به بالای تپه منتهی می‌شد پر از چاله چوله بود. از سر پیچ‌ها درختان نوشکفته در زمین‌های تیره رنگ دوردست دیده می‌شد. این‌جا و آن‌جا تل‌های کوچک ریگ که - عابر به یازده‌تای آن‌ها برخورد کرد پراکنده شده بود.

مرد غریب در این روزها راه زیادی را طی کرده بود. در خود احساس خستگی می‌کرد. کم‌کم این خستگی روح او را نیز فرا گرفته بود مثل کسی که تمام روز را به کار دشواری پرداخته باشد.

در مقابلش کنار مزارع، بر دامنهٔ کوه، انبار خاکستری رنگ غلات دیده می‌شد.

از یک قسمت مشجر گذشت و وقتی به فضای باز جاده رسید کمی توقف کرد. به عقب نگاه کرد، سپس برگشت و چشم‌انداز جلوی خود را وارسی نمود و فوراً راهش را به طرف مزرعه کج کرد. خیلی از ده دور شده بود. در این‌جا آسمان را از پائین کوه می‌دید. می‌توانست همهٔ خانه‌های ده را با آنکه خیلی کوچک به نظر می‌آمد از دور تشخیص دهد.

رودخانهٔ یخ بسته‌ای که آن‌وقت به رنگ کبود می‌دید حالا به نظرش تیره رنگ می‌آمد. وقتی راهش را از سر گرفت منظرهٔ دیگری در مقابلش گسترده شد... بین کوه و جنگل دریاچهٔ کوچکی بود که سطح یخ‌بستهٔ نقره‌فام آن آخرین اشعهٔ خورشید را منعکس می‌کرد. توی زمین‌های اطراف دریاچه گودال‌های کوچک آب و چند درخت دیده می‌شد. قدری آن‌طرف‌تر میان درختان کوتاه و بلند یک عمارت روستائی مشاهده کرد این خانه را روی زمین نسبتاً مرتفعی بین دریاچه و کوه ساخته بودند. مرد غریب لحظه‌ای درنگ کرد، نگاهش روی خانه‌های روستائی لغزید و مثل کسی‌که تصمیم خود را گرفته باشد به‌آن‌سو براه افتاد. این خانه یک طبقه و از چوب ساخته شده بود. رنگ قرمز دیوارهای آن در اثر مرور زمان و ریزش باران ریخته چوب چرک و کهنه‌اش پیدا بود. از دودکش آن یک رشته دود به هوا می‌رفت و در کنار بام یک بادسنج نصب کرده بودند. اطراف عمارت دیوار نداشت تنها نردهٔ خاکستری رنگی آن را از مزرعه جدا می‌کرد. در قسمت پائین از آجر قرمز برای چارپایان طویله‌ای و آن‌طرف‌تر در گوشهٔ دورافتاده‌ای کنار جوی آبی که از دریاچه منشعب می‌شد حمامی بنا کرده بودند. دیوار حمام از دود سیاه شده بود. کم کم شفق قرمز غروب که از پشت درختان جنگل می‌درخشید ابتدا به کبودی گرائید و سپس تاریکی بر فضا مستولی شد. مرد غریب اطراف بنا را وارسی کرد از یکی از پنجره‌ها نور چراغی به بیرون می‌تابید. مرد از زیر سیم برق به راه افتاد و تیرهای چراغ را که تازه رنگ کرده بودند یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.

در آن حال که به طرف روشنائی گام بر‌می‌داشت شبحی را دید که جلو پنجره آمد و راه نور را گرفت... حس کرد کسی او را می‌بیند و بعد با خود اندیشید. «از کجا آمده است و به کجا می‌رود! شب هنگام وارد منطقهٔ ناشناسی شده و تنها راهنمای او نور کمی است که از پنجره‌ای می‌تابد...» خسته شده بود. پاهایش را به زمین می‌کشید گوئی سنگینی کوله بارش را حالا احساس می‌کرد. مثل این‌که هیچ چیز برای او معنی و مفهومی نداشت نه آن خانه و نه آن شبحی که جلو پنجره را گرفته بود... هیچ چیز!... می‌خواست گذشته را با همهٔ رنج‌ها و راحتی‌هایش به فراموشی بسپارد... زیرا میان او و ایام گذشته مانعی بود که عبور از آن برایش امکان نداشت. او امروز مسافری بود که در راه ناشناسی قدم بر‌می‌داشت. و اکنون وارد مزرعه‌ای شده بود که نمی‌دانست مال کیست و نمی‌دانست به خانه چه کسی وارد می‌شود.

از در شکسته‌ای آهسته داخل شد. از پله‌های کهنه‌ای شروع کرد به بالا رفتن. وارد دالانی شد. تخته‌های کف دالان زیر سنگینی بدنش صدا می‌کرد. راه اطاق نشیمن را پیدا کرد، در زد. و سپس در را به آرامی گشود و کنار در، نزدیک بخاری سفید بزرگی ایستاد. و آهسته مثل کسی که می‌ترسد ساکنان خانه را هراسان کند گفت: «شب بخیر!» و کلاهش را برداشت و به پیشانی‌اش دست کشید و منتظر جواب ایستاد.

لامپ بدون سرپوشی که از سقف آویخته شده بود خانه را روشن می‌کرد. سه نفر در این اطاق سکونت داشتند. در قسمت آخر میز، مرد جوانی آرنج‌هایش را به میز تکیه داده روزنامه می‌خواند. با حالت اخم کرده زیر چشمی به مرد غریبه نگاه کرد. روی میز بقایای غذا و یک ظرف خالی سوپ، چند تکه نان، چند تکه ماهی و سه بشقاب بود.

روی نیمکت چوبی درازی کنار پنجره جنوبی اتاق پیرمردی که پیراهن آستین گشاد پوشیده بود نشسته و چشمه‌‌های از هم گسیختهٔ یک تور ماهی‌گیری را درست می‌کرد. مرد لحظه‌ای از کار ایستاد تا با چشمان ضعیف خود مرد غریب را ببیند. صورت لاغر او از رنج فراوان حکایت می‌کرد. مثل کسی که چیز وحشتناکی دیده باشد بدون آن که حتی پلک‌هایش را بهم بزند او را برانداز کرد.

نفر سوم، زنی بود با پیراهن پنبه‌ای و پیش‌بندی کثیف که بین بخاری و منبع آب ایستاده بود. آستین‌هایش را بالا زده دست‌های سفید و زیبایش را بیرون انداخته بود. مرد غریب نگاهی به او انداخت، آن دست‌های ظریف و انگشتان بلند که از کثرت کار و سردی آب خشن و قرمز شده بودند نظرش را جلب کرد. موهایش را به پشت سر ریخته بود. هیچ رازی از چهره‌اش خوانده نمی‌شد. قیافه‌ای آرام و سرد و جامد داشت. با چشمان آبی‌اش بدون خوف و هراس تازه وارد را نگاه کرد. مرد غریب احساس کرد که آن چشمان آرام و آبی بدون آن که سخنی بگوید او شناخته‌اند و در حالی که سستی خواب‌آوری او را فراگرفته بود به خاطرش گذشت که به طور مسلم، صاحب این چشم‌ها پیش از آن که زن معمولی و ساده باشد معمائی عجیب و پیچیده است.

زن با بی‌اعتنائی سرش را تکان داد و در جواب تازه وارد گفت: «شب بخیر».

مرد غریب آهسته کوله‌بارش را بر زمین گذاشت و روی یک صندلی باریک کنار همان در نشست. بعد کلاهش را برداشت و روی زانوهایش گذاشت.

گویا عادت مردم این سرزمین آن بود که دیر به حرف می‌آمدند و تنها کودکان و احمقان بودند که از مهمان‌های ناشناس خود می‌پرسیدند چه کار دارند.

پیرمرد کارش را از سر گرفت و زن هم به پاک کردن میز مشغول شد. زن بلند قد و خوش‌اندام بود. چکمه‌ای ار همان‌هائی که غالباً گله‌دارها می‌پوشند به‌پاداشت که تاپالهٔ گاو روی آن خشک شده بود.

مردی که پشت میز نشسته بود و روزنامه می‌خواند،‌ با نگاه پرکینه‌ای تازه وارد را می‌نگریست. بار دیگر، به مرد غریب احساس مبهمی دست داد. اما از این که در این شب تاریک در اتاق گرمی آرام زیر نور چراغ نشسته است در خود احساس خوشی کرد.

تازه وارد مردی را که روزنامه می‌خواند با نگاه دقیقی