بیگانهئی در دهکده: تفاوت بین نسخهها
(صفحهٔ ۹.) |
(صفحهٔ ۱۰.) |
||
سطر ۱۳۶: | سطر ۱۳۶: | ||
من، هرچند پسربچهای بیش نبودم، این موضوع و همچنین لذتی را که از آن میبردم خوب بیاد میآورم. | من، هرچند پسربچهای بیش نبودم، این موضوع و همچنین لذتی را که از آن میبردم خوب بیاد میآورم. | ||
+ | |||
+ | آری، اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود و دهکدهٔ ما نیز چون در قلب اطریش قرار داشت، درست در قلب آن خواب به سر میبرد. این دهکده در جای پرت و خلوتی که هیچ خبری از دنیا و مافیها سکوت تپهها و جنگلهای اطراف آن را به هم نمیزد، با رضایت خاطر و خرسندی تمام و در صلح و صفای محض مشغول چرت زدن بود. رودخانهٔ آرامی از جلو آن میگذشت که سطح آن به نقوش ابرها و انعکاس شکل کشتیها و قایقها مزین بود. پشت آن سربالایی پردرختی بود که تا پای پرتگاه بلندی ادامه مییافت. بر فراز آن پرتگاه قلعهٔ بزرگی چهره درهم کشیده بود که برج و باروهای طویل آن گویی زرهی از شاخ و برگ مو، به تن داشتند. آن سوی رودخانه، یک فرسنگ به طرف چپ، تپههای پرفراز و نشیب پوشیده از جنگل قرار داشت. تنگههای پرپیچ و خمی که هرگز نور آفتاب بدانجا نفوذ نمیکرد، این تپهها را از یکدیگر جدا میکرد. در طرف راست پرتگاهی بود مشرف بر رودخانه و بین این پرتگاه و تپهساری که هم اکنون گفتیم، جلگهٔ وسیعی واقع بود که در آن، جابهجا، خانههای محقری لابلای باغهای میوه و درختهای سایهدار خود را جا کرده بودند. | ||
+ | |||
+ | تمام این ناحیه و تا فرسنگها اطراف آن ملک آباء و اجدادی شاهزادهای بود که نوکرانش همیشه قلعهٔ او را به بهترین وجهی مهیای اقامت نگهداری میکردند؛ اما نه خود شاهزاده و نه خانوادهاش بیش از پنج سال یک بار سری به آن قلعه نمیزدند. لیکن هرگاه پیدایشان میشد مثل این بود که مالکالرقاب سراسر ملک جهان نزول اجلال فرموده و همهٔ شکوه و جلال ممالک تحت فرمانش را با خود آورده است. و هنگامی که شاهزاده و کسانش آنجا را ترک میگفتند، پشت سرشان چنان سکوت و آرامشی برقرار میشد که گویی پس از یک شب عیش و نوش خواب عمیقی به آن سرزمین دست داده است. | ||
+ | |||
+ | دهکدهٔ ازلدورف{{نشان|۱}} برای بچهها بهشت بود. درس و مکتب زیاد مزاحم اوقات ما نمیشد. هدف عمده از تربیت ما این بود که مسیحیان خوبی بار بیاییم و بیش از هر چیز به حضرت مریم و کلیسا و قدیسین حرمت بگذاریم. از اینها که بگذریم دیگر کسی از ما نمیخواست که چندان چیزی بدانیم. و حقیقت اینکه اجازهاش را هم نداشتیم. علم و دانش به مزاج مردم عوام سازگار نبود و ممکن بود آنها را از نصیب و قسمت خداوندی ناراضی سازد، و خداوند هم کسی نبود که نارضائی از مشیت خود را تحمل کند. ما دو کشیش داشتیم | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | ==پاورقیها== | ||
+ | |||
+ | {{پاورقی|۱}}Eseldorf |
نسخهٔ ۲۰ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۰۰:۳۲
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
زمستان سال ۱۵۹۰ بود. جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود، قرون وسطی هنوز در آن سرزمین ادامه داشت و آنطور که معلوم میشد خیال داشت تا ابدالدهر نیز ادامه یابد. بعضی حتی عقربهٔ زمان را قرنها به عقب برمیگرداندند؛ میگفتند که اگر وضع فکری و روحی مردم را ملاک قضاوت قرار دهیم اطریش هنوز در «عصر اعتقاد» زیست میکند. البته غرض از این سخن تعریف بود نه بدگویی، و مردم نیز این گفته را همانطور که منظور آنها بود تلقی میکردند و همهٔ ما از این تعریف به خود میبالیدیم.
من، هرچند پسربچهای بیش نبودم، این موضوع و همچنین لذتی را که از آن میبردم خوب بیاد میآورم.
آری، اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود و دهکدهٔ ما نیز چون در قلب اطریش قرار داشت، درست در قلب آن خواب به سر میبرد. این دهکده در جای پرت و خلوتی که هیچ خبری از دنیا و مافیها سکوت تپهها و جنگلهای اطراف آن را به هم نمیزد، با رضایت خاطر و خرسندی تمام و در صلح و صفای محض مشغول چرت زدن بود. رودخانهٔ آرامی از جلو آن میگذشت که سطح آن به نقوش ابرها و انعکاس شکل کشتیها و قایقها مزین بود. پشت آن سربالایی پردرختی بود که تا پای پرتگاه بلندی ادامه مییافت. بر فراز آن پرتگاه قلعهٔ بزرگی چهره درهم کشیده بود که برج و باروهای طویل آن گویی زرهی از شاخ و برگ مو، به تن داشتند. آن سوی رودخانه، یک فرسنگ به طرف چپ، تپههای پرفراز و نشیب پوشیده از جنگل قرار داشت. تنگههای پرپیچ و خمی که هرگز نور آفتاب بدانجا نفوذ نمیکرد، این تپهها را از یکدیگر جدا میکرد. در طرف راست پرتگاهی بود مشرف بر رودخانه و بین این پرتگاه و تپهساری که هم اکنون گفتیم، جلگهٔ وسیعی واقع بود که در آن، جابهجا، خانههای محقری لابلای باغهای میوه و درختهای سایهدار خود را جا کرده بودند.
تمام این ناحیه و تا فرسنگها اطراف آن ملک آباء و اجدادی شاهزادهای بود که نوکرانش همیشه قلعهٔ او را به بهترین وجهی مهیای اقامت نگهداری میکردند؛ اما نه خود شاهزاده و نه خانوادهاش بیش از پنج سال یک بار سری به آن قلعه نمیزدند. لیکن هرگاه پیدایشان میشد مثل این بود که مالکالرقاب سراسر ملک جهان نزول اجلال فرموده و همهٔ شکوه و جلال ممالک تحت فرمانش را با خود آورده است. و هنگامی که شاهزاده و کسانش آنجا را ترک میگفتند، پشت سرشان چنان سکوت و آرامشی برقرار میشد که گویی پس از یک شب عیش و نوش خواب عمیقی به آن سرزمین دست داده است.
دهکدهٔ ازلدورف[۱] برای بچهها بهشت بود. درس و مکتب زیاد مزاحم اوقات ما نمیشد. هدف عمده از تربیت ما این بود که مسیحیان خوبی بار بیاییم و بیش از هر چیز به حضرت مریم و کلیسا و قدیسین حرمت بگذاریم. از اینها که بگذریم دیگر کسی از ما نمیخواست که چندان چیزی بدانیم. و حقیقت اینکه اجازهاش را هم نداشتیم. علم و دانش به مزاج مردم عوام سازگار نبود و ممکن بود آنها را از نصیب و قسمت خداوندی ناراضی سازد، و خداوند هم کسی نبود که نارضائی از مشیت خود را تحمل کند. ما دو کشیش داشتیم
پاورقیها
^ Eseldorf