خونخواهی! ۳: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(در حال ویرایش (تا پایان ۱۷۱))
(در حال ویرایش (تا پایان ۱۷۲))
سطر ۹۸: سطر ۹۸:
  
 
خانم بلیک از این تعارف خشنود شده بود، راضی شد که همه اعضای خانواده‌اش را یکایک باو نشان بدهد... و هنوز این کار را تمام نکرده بود که تعادل خود را از دست داد و بروی قفسه افتاد و گیلاس مشروب به روی پیراهنش واژگون شد...
 
خانم بلیک از این تعارف خشنود شده بود، راضی شد که همه اعضای خانواده‌اش را یکایک باو نشان بدهد... و هنوز این کار را تمام نکرده بود که تعادل خود را از دست داد و بروی قفسه افتاد و گیلاس مشروب به روی پیراهنش واژگون شد...
 +
 +
پیراهن خود را پاک کرد و گفت:
 +
 +
- هو! ... مثل اینکه کمی کله‌ام گرم شده...
 +
 +
وقتی که خانم بلیک رفته رفته بهوش می‌آمد، میکی همچنان به عکسها می‌نگریست... نظرش به عکس مرد جوانی افتاد که پشت عکس دیگری پنهان مانده بود. و برای آنکه بهتر ببیندش، آن را بیرون کشید... گلویش با تشنج عجیبی فشرده شد. برای آنکه بتواند تنفس خود را از سر بگیرد و جرعه‌ای مشروب بخورد بخود فشار بسیاری آورد. اما خانم بلیک به اضطراب و تشویش او پی نبرده بود. عکس را در دست خود گرفت... عکس، متعلق به «لورا برتز» معروف به «ماهی سفید» بود. با احتیاط کامل پرسید:
 +
 +
:- این عکس کیست؟
 +
 +
خانم بلیک ابتدا نگاهی سرسری بروی عکس انداخت. سپس، وقتی که سرش را نزدیک‌تر آورد، همه قیافه‌اش متشنج شد و با صدای زیر و زننده‌ای گفت:
 +
 +
:- این عکس، مال مرد کثیفی است که من سابقاً با او آشنائی داشتم.
 +
 +
و ناگهان مثل شیری غرید:
 +
 +
:- از جلوی چشمم دور کنید... دیگر نمی‌خواهم ببینمش...
 +
 +
و چون در این موقع سرش را برگردانده بود، میکی از فرصت استفاده کرد، عکس را در جیب خود گذاشت و پرسید:
 +
 +
:- چرا از این مرد بدتان می‌آید؟ مگر بلائی بسرتان آورده؟
 +
 +
نگاه خشم‌آلودی به روی میکی انداخت و گفت:
 +
 +
:- بلائی بسرم آورده؟ گوش بدهید... این مرد خوشگل‌ترین پدرسوخته‌ای است که روی زمین پیدا شده!... بله، ممکن است باور نکنید... اما این مرد کثیف پول مرا کش رفته و آیا می‌دانید چه به سر پول من آورده؟... بی‌شرف پول مرا یک‌سره... باآنجا... آن بالا برده... برای «ایرن» آن زن بدکاره، خرج کرده... بنظرم شما باید حالا «ایرن» را خوب شناخته باشید؟... زنی است که با پای خودش بدنبال آدم می‌آید...
 +
 +
گیلاس ویسکی از میان انگشت‌هایش لغزید و به روی زمین افتاد. خانم بلیک لگدی بآن زد و بطرف دیگر اطاق پرتش کرد... سپس خود را به بغل میکی انداخت، شانه‌های او را گرفت و به‌گریه افتاد...
 +
 +
:- اوه! عزیزم... بگو که تو از من پول نخواهی خواست...
 +
 +
میکی پرسید:
 +
 +
:- درست بگو ببینم چی شده؟... شما را باین روز انداخته و رفته یا اینکه...
 +
 +
:- نمی‌خواهم بدانم چه بسرش آمده!... مرده شور ببردش... می جز این آرزوئی ندارم... عزیزم... مر تا کاناپه ببر... یا بگذار روی زمین بنشینم!...
 +
 +
میکی زیر بغل او را گرفت تا بطرف کاناپه ببردش... اما خانم بلیک از دست او رها شد و بسنگینی روی زمین افتاد... میکی خم شد و او را بغل گرفت و روی کاناپه نشاند سپس کفش‌های او را در آورد و ملحفه‌ای را که آن جا افتاده بود به‌روی
 +
  
 
[[رده:کتاب هفته]]
 
[[رده:کتاب هفته]]

نسخهٔ ‏۱۱ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۲۳:۱۷

کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۶۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۶۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۶

اثر «تامس دیوئی»

ترجمهٔ ضمیر

تا اینجا:

سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانهٔ خود مورد سوء قصد دو ناشناس قرار می‌گیرند کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی معجزه‌آسا از مرگ خلاصی می‌یابد و شخصا به‌جست‌و‌جوی قاتل می‌پردازد..

میکی به اداره مرکزی پلیس می‌رود و با جست‌و‌جوی در آرشیو عکس‌ها و مشخصات جانیان سابقه‌دار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو - رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است ... میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو - مارین» در محله‌ئی که پیش از آن محل اقامت «لو» بوده است در یک خانه عمومی که غیر از او کسان دیگری از جمله زن ولگردی به‌نام «ایرن» در آن مسکن دارند ساکن میشود... صاحب این خانه زنی است نسبتا مسن به‌نام مادام «بلیک» که به میکی تعلق خاطری پیدا کرده و اکنون با او به‌گفت و گو مشغول است.

سروان آندریوز در بیمارستان به دیدار میکی فیلیپس می‌آید و به او اطلاع می‌دهد که تا کنون اداره پلیس نتوانسته است رد پای جانیان را بیابد.

-فردا روز «شکر گزاری» است؛ شما برای خودتان برنامه‌ئی دارید؟
- فکر نمی‌کنم ... نه ...
- آدم نباید یک چنین روزی تنها بماند! چرا نمی‌خواهید اتاق من شام بخورید؟ چند نفر از دوستان... از همین مستاجرین، در منزل من خواهند بود ... بوقلمون خواهیم داشت و ... همه آن چیزهای دیگری که از لوازم کار است!
- بسیار خوب ... خواهم آمد مادام... خیلی متشکرم.
- پس، زود بیائید که چند تا گیلاس مشروب هم پیش از شام بخوریم...
- اطاعت ...

میکی خودش هم متعجب بود که چرا این دعوت را پذیرفته است. آپارتمان این زن ذره‌ای او را بسوی خود جلب نمی‌کرد. با وجود این تصمیم گرفت که به‌آنجا برود... گذشته از آنکه پس از مدت‌ها غذاهای چرب و گرم مفتی می‌خورد احتمالا می‌توانست در آنجا با اشخاصی هم آشنا بشود که آشنائیشان برای او خالی از فایده نباشد.

فردای آنروز، برای اینکه سهم خودش را از بابت این شب‌نشینی بپردازد، از مهمانخانه بیرون رفت و یک شیشه ویسکی خرید. وقتی که در اتاق صاحبخانه را زد و خانم بلیک شخصاً در را باز کرد،‌میکی از همان نظر اول پی برد که قبول این دعوت از طرف او اشتباه بزرگی بوده است.

زن صاحبخانه،‌مثل زن سی و یک‌ساله‌ای لباس پوشیده بود. پیراهن یقه بازی که بمناسبت این ضیافت بتن کرده بود ظاهراً ده بیست سال پیش شکوه و جلالی داشت اما حالا بیش از حد تنگ شده بود و خانم بلیک برای اینکه سینه افسرده و آویزانش دیده نشود ناگزیر بود که دم‌بدم آن را بالا بکشد. از بوی دهانش معلوم بود که هنوز هیچ نشده چندین گیلاس بالا انداخته است و وقتی هم که باستقبال میکی می‌رفت گیلاسی در دست داشت.

-زود باش،‌عزیزم،‌اگر می‌خوای بپای من برسی،‌برای خودت مشروب بریز...

میکی گفت:

- اما من نمی‌توانم زیاد مشروب بخورم.
- دست بردار، عزیزم... همیشه که چنین موقعیت‌هائی پیش نمی‌آید.

بوی خوش بوقلمون،‌آشپزخانه را معطر ساخته بود... روی قفسه‌ای شیشه‌های جین و ویسکی دیده می‌شد.

میکی برای خود مشروب مختصری ریخت و آن وقت متوجه شد که میز شام در گوشه اتاق برای دو نفر آماده شده است...

با تعجب پرسید:

- دیگران کجا هستند؟
- دیگران؟

سپس چشمهایش را گرد کرد و گفت:

- دیگران ... نتوانستند بیایند ... بجهنم ... ما خودمان دو نفری شامی می‌خوریم...

ناگهان تعادل خود را از دست داد، به روی کاناپه افتاد و گفت

- بیا، عزیزم... بیا پیش از آنکه دیر بشود، از این فرصت استفاده کنیم و خوش باشیم...

میکی فیلیپس که از آن وضع معذب بود و حقیقتاُ نمی‌دانست چه جوابی بدهد، گیلاس خود را خواه ناخواه بلند کرد. اما در آن هنگام یکباره جسد خون‌آلود «کتی» در مقابل چشم‌هایش مجسم گشت... چند لحظه‌ای در زیر کابوس دست و پا زد. سپس در آن طرف اطاق، چشمش به تعدادی عکس افتاد که بطور درهم و برهم، روی قفسه‌ئی چیده شده بود... برای آنکه چیزی گفته باشد، اظهار داشت:

- اوه! چقدر عکس دارید!
- آره، عزیزم،‌ عکس‌های خانوادگی است، دو دختر داشتیم... یکی در هفده سالگی شوهر کرد و دیگری در هیجده سالگی...

سپس قطره‌ئی اشک در چشمهایش حلقه زد و اضافه کرد:

- پس از جنگ پیش آمد... شوهرم به جبهه رفت و من دیگر ندیدمش...

بار دیگر او را بسوی آشپزخانه کشید تا گیلاسها را از نو پر کند. انگار بیش از پیش تصمیم داشت که غم و غصه خود را در سایهٔ مشروب فراموش کند. میکی فیلیپس کمی ویسکی برای خود ریخت و گیلاسی را هم تا نیمه برای او پر کرد... خانم بلیک گیلاس خود را برداشت و برای آنکه نظری به اجاق اندازد خم شد... اما از فرط استعمال مشروب چیزی نمانده بود که تعادل خود را از دست بدهد... میکی بی‌درنگ کمر او را گرفت و خانم بلیک برای سپاسگزاری از این عمل، خود را باو چسباند و گفت:

- اوه، چقدر قوی هستی...

و بعد ببازوی او در آویخت. موقع خروج از آشپزخانه، میکی ترتیب کار را چنان داد که از جلو قفسه عکس‌ها بگذرد... تعدا این عکسها بیشتر از آن بود که تصور می‌کرد...

- کمی از خانواده‌تان برای من حرف بزنید... عکس دخترهایتان را نشانم بدهید.

خانم بلیک اخم کرد و گفت:

- می‌خواهید باین مطلب پی‌ببرید که من مادربزرگ هستم؟

میکی فریاد زد:

- عجب! در این صورت شما جوان‌ترین مادربزرگی هستید که من در عمر خود دیده‌ام!

خانم بلیک از این تعارف خشنود شده بود، راضی شد که همه اعضای خانواده‌اش را یکایک باو نشان بدهد... و هنوز این کار را تمام نکرده بود که تعادل خود را از دست داد و بروی قفسه افتاد و گیلاس مشروب به روی پیراهنش واژگون شد...

پیراهن خود را پاک کرد و گفت:

- هو! ... مثل اینکه کمی کله‌ام گرم شده...

وقتی که خانم بلیک رفته رفته بهوش می‌آمد، میکی همچنان به عکسها می‌نگریست... نظرش به عکس مرد جوانی افتاد که پشت عکس دیگری پنهان مانده بود. و برای آنکه بهتر ببیندش، آن را بیرون کشید... گلویش با تشنج عجیبی فشرده شد. برای آنکه بتواند تنفس خود را از سر بگیرد و جرعه‌ای مشروب بخورد بخود فشار بسیاری آورد. اما خانم بلیک به اضطراب و تشویش او پی نبرده بود. عکس را در دست خود گرفت... عکس، متعلق به «لورا برتز» معروف به «ماهی سفید» بود. با احتیاط کامل پرسید:

- این عکس کیست؟

خانم بلیک ابتدا نگاهی سرسری بروی عکس انداخت. سپس، وقتی که سرش را نزدیک‌تر آورد، همه قیافه‌اش متشنج شد و با صدای زیر و زننده‌ای گفت:

- این عکس، مال مرد کثیفی است که من سابقاً با او آشنائی داشتم.

و ناگهان مثل شیری غرید:

- از جلوی چشمم دور کنید... دیگر نمی‌خواهم ببینمش...

و چون در این موقع سرش را برگردانده بود، میکی از فرصت استفاده کرد، عکس را در جیب خود گذاشت و پرسید:

- چرا از این مرد بدتان می‌آید؟ مگر بلائی بسرتان آورده؟

نگاه خشم‌آلودی به روی میکی انداخت و گفت:

- بلائی بسرم آورده؟ گوش بدهید... این مرد خوشگل‌ترین پدرسوخته‌ای است که روی زمین پیدا شده!... بله، ممکن است باور نکنید... اما این مرد کثیف پول مرا کش رفته و آیا می‌دانید چه به سر پول من آورده؟... بی‌شرف پول مرا یک‌سره... باآنجا... آن بالا برده... برای «ایرن» آن زن بدکاره، خرج کرده... بنظرم شما باید حالا «ایرن» را خوب شناخته باشید؟... زنی است که با پای خودش بدنبال آدم می‌آید...

گیلاس ویسکی از میان انگشت‌هایش لغزید و به روی زمین افتاد. خانم بلیک لگدی بآن زد و بطرف دیگر اطاق پرتش کرد... سپس خود را به بغل میکی انداخت، شانه‌های او را گرفت و به‌گریه افتاد...

- اوه! عزیزم... بگو که تو از من پول نخواهی خواست...

میکی پرسید:

- درست بگو ببینم چی شده؟... شما را باین روز انداخته و رفته یا اینکه...
- نمی‌خواهم بدانم چه بسرش آمده!... مرده شور ببردش... می جز این آرزوئی ندارم... عزیزم... مر تا کاناپه ببر... یا بگذار روی زمین بنشینم!...

میکی زیر بغل او را گرفت تا بطرف کاناپه ببردش... اما خانم بلیک از دست او رها شد و بسنگینی روی زمین افتاد... میکی خم شد و او را بغل گرفت و روی کاناپه نشاند سپس کفش‌های او را در آورد و ملحفه‌ای را که آن جا افتاده بود به‌روی