کرابات یا نوآموزان جادوگر: تفاوت بین نسخهها
(اضافه کردنِ مجدد تصاویر صفحات. برداشتن فاصیه ابتدای سطور.) |
(در حال بازنگری.) |
||
سطر ۱۹: | سطر ۱۹: | ||
[[Image:20-028.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۸]] | [[Image:20-028.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۰ صفحه ۲۸]] | ||
− | {{بازنگری}} | + | {{در حال بازنگری}} |
− | کرابات یا نوآموزان جادوگر که فیلمنامه آن را میخوانید آخرین ساخته کارل زِمان (متولد | + | کرابات یا نوآموزان جادوگر که فیلمنامه آن را میخوانید آخرین ساخته کارل زِمان (متولد ۱۹۱۰ در چکسلواکی) استادِ استادانِ سینمای متحرک است. |
وی در مصاحبه ئی می گوید: | وی در مصاحبه ئی می گوید: | ||
نسخهٔ ۹ مارس ۲۰۱۲، ساعت ۰۰:۱۸
این مقاله در حال بازنگری است. اگر میخواهید این مقاله را ویرایش کنید لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. اگر میخواهید نکتهای را در مورد پیادهسازی این متن یادآوری کنید لطفاً در صفحهٔ بحث بنویسید. |
کرابات یا نوآموزان جادوگر که فیلمنامه آن را میخوانید آخرین ساخته کارل زِمان (متولد ۱۹۱۰ در چکسلواکی) استادِ استادانِ سینمای متحرک است.
وی در مصاحبه ئی می گوید:
"سی سال ازعمرم را وقفِ ساختنِ فیلم برای کودکان و نوجوانان کرده ام. هر فیلمی که می سازم انگار نامه ئیست که به یکی از نزدیکانم مینویسم و خوشحالم که نامه هایم را به تمامِ دنیا میفرستم و پاسخ آن ها را از تمام دنیا دریافت میکنم.
در طول این سی سال، هشت فیلم بلند سینمائی ساختهام، بعضیها تماماٌ به صورتِ نقاشی متحرک و هنرپیشهها. تعدادِ دقیق فیلمهای کوتاهم را واقعا به یاد ندارم، فکر میکنم حدود سی تائی بشوند.
قبل از سینما کارم نقاشی بود. بعد وارد دنیای نمایش عروسکی شدم: باید بگویم نمایش عروسکی در کشور ما سابقهئی طولانی دارد و همین هنر بود که زبان ملی ما را در زمان تسلط امپراطوری اطریش حفظ کرد. من از کودکی به تئاتر عروسکی علاقه داشتم، در جوانی با آن کار کردم، و اولین فیلمی که ساختم فیلمی عروسکی بود، و از این طریق بود که پا به دنیای عجیب سینما گذاشتم که جامع همه هنرهاست.
کتاب کرابات چند سال پیش به دستم رسید. نوشته یک آلمانیست به نام اوتفریدپروسلر. کتاب از نظر نمایشی فوق العاده جالب بود و با دیدی شاعرانه بر اساسِ افسانه های مردم به نگارش درآمده بود. این دو عامل کافی بود که مرا به ساختنِ فیلمی از روی آن برانگیزد.
تداومِ تصویرهای این فیلم مطابق با متن اصلی است، اما در تنظیمِ گفتار ان، شاعرِ معاصرِ چک – پیری گولد – به من کمک کرده است. مشکل کار این بود که قهرمان داستان، عواطف درونی خود را بیان میکرد و این عواطف میباید در فیلم من به تصویر درمیآمد. من این عواطف را در نگاهها منعکس کردم و نقاشیها توانست ایین عوالم را به خوبی نشان دهد.
به اعتقادِ من قصهها و تفسانههای مردم (منابع فولکوریک) بهترین منبع برای تهیه آثار نمایشی برای کودکان و نوجوانان است. اساس این قصهها بر پیروزیِ خوبی بر بدی و حق بر باطل است. دوامِ این آرزو و تحققِ آن بهترین فکری است که ما آفریننده ها میتوانیم از فرهنگ مردم به توجوانان جهان عرضه کنیم.
در فیلم کرابات، پسرکِ گرسنه و آواره تمامِ قوانین آسیابِ جادو را پذیرفته است اما آنجا که این قوانین مانع برآوردن ارزوی او میشوند (که در اینجا عشق اوست به یک دختر) برضد آن شورش میکمد. چرا که بیرون از آسیاب، فارغ از جادوگری، گرچه سرما و گرسنگی هست، آزادی و به آرزو رسیدن هم هست؛ و این مهمترین مساله است در زندگیِ بنی نوعِ آدمی در تمامی دوره های تاریخ."
1
هیچ مرغزاری در تمام جهان به سرسبزی مرغزاران سرزمین ما لوساشیا نیست.
و قاصدکهای هیچ سرزمینی چنین خورشیدوار نمیشکوفد که در اینجا.
زمین زیر تیغ گاوآهن دهقان بوی نان میدهد
و به خود میبالد در پیش ارباب ما، شهزاده برگزیده ساکسونی.
سرنوشتم چون تازه جوجهئی گم شده بود. بی یار و یاور و بیآشیان و کار. در زادگاه خویش آواره بودم، و گاهی فراری، چرا که شهزاده ساکسونی گدائی را جز ار برای سگان ممنوع اعلام فرموده بود – اما کسی آن را به جدّ نمیگرفت...
آه، هنوز نمیدانید من کیستم. مرا کرابات مینامند و خانهام همین تکّه خاک است که آنرا با هیچ جای جهان برابر نمیکنم.
چونان پرندهئی آزاد زیستهام. اما در لوساشیا نیز، آفتاب، همیشه تابان نیست. و قاصدک در تمام فصلها گل نمیدهد. و زمان درماندگی برای پسرک آواره فرا میرسد. خوابم سنگین بود. حتّی نفهمیدم دو بچّه گدا پیش از من اینجا به پناه آمدهاند. ما اکنون سه تن بودیم و چون دوازدهمین شب فرا رسید. فکر بکری به سرمان آمد که چگونه شکمهای گرسنهمان را سیر کنیم.
2 پسینگاه بود که بر بساط شامی شاهانه نشستیم.
و سپس راهی خوابگاه باشکوهمان شدیم.
خب، در واقع چیز چندان مجللی نبود، اما جادار بود و با هوا.
غراب: "کرا... کرا... کرابات!
کرا... کرا... کرابات!"
کسی مرا به نام میخواند:
"کرا... کرا... کرابات!
کرابات به آسیاب روی آبهای سیاه بیا!
وقت نگذرد..."
غرابها: "کرا... کرابات... به آسیاب روی آبهای سیاه بیا
فرمان استاد را اطاعت کن... اطاعت کن!"
بیرون دهکده پیرمردی را دیدم، هنگامی که نشان آسیابِ آبهای سیاه را از او پرسیدم هراسان شد و با صدائی لرزان گفت به آن جایگاه نفرین شده، پای نگذارم. خطاب: "سخنِ پیران را مشنو! فرمانِ مرا اطاعت کن! بیا.
پس اکنون در اینجائی." همان بانگ غرابی بود که مرا به این مکان فرا میخواند.
"من خداوند این مکانم...
حرفهام را به تو میآموزم و چیزی هم بیش از آن.
باز هم آسیابم به کار میافتد! هاها هاها!"
در آسیاب، نخستین شب، خواب به چشمم نیامد در کنارم یازده بستر خالی بود که کنجکاوی را برمیانگیخت. این بسترهای خالی از آنِ کیست؟ بیشک از آنِ نوآموزان یا مسافرانی چون من... اما کو؟ کجایند؟ جز من جنبندهئی در این سرایِ غریب نیست.
صبح، اما، غالبا آگاهتر است از شب. سرانجام، آنان را یافتم.
بزرگترینشان تونسی نام داشت. دیگری میخائیل. آن یکی جرج، که آشپز بود و پسر خوبی هم. این یکی فاکسی بود که برای استاد قصه میگفت. جک، از ما همه پر زورتر بود. بعدش جیک بود. دیگری خاموش بود و آن یکی اَندرو و بالآخره دلقک و استادش مارتین. یازده تن بودند و من دوازدهمین بودم و خردسالترینشان.
پس شاگرد آسیابانی شدم در آسیاب آبهای سیاه. کار بود نه بازی، اما غذایم روبهراه بود و سقفی بالای سرم. و چه نعمتی بیش از این برای پسرک گدائی چون من؟
از موجودات آسیا، حوصله موش نر را نداشتم. لحظهئی آرامم نمیگذاشت. همه جا حضور داشت و مراقب همه چیز بود. یک بار چنان لجک را درآورد که دیگر تاب نیاوردم... و استاد از این بابت سخت به خشم آمد و همان لحظه همه چیز دستگیرم شد...
3 بعد از آن تنبیه به فکر فرار از آسیاب افتادم. لوساشیا چندان بزرگ بود که مرا در خود جای دهد. پیش از این نگاهم داشته بود، پس از این هم نگاهم میداشت.
تمام شب را بی هیچ درنگی دویدم و تنها آنگاه لحظهئی ماندم که بسیار از آن سرای ترسناک سرشار از بددلی دور شده بودم. اما، دردا، که با چشم خود دیدم آن همه دویدن بیهوده بود. نیروی جادو دیگر بار به آسیابم کشیده بود و چه زود این را دریافتم.
"کرابات؛ سه ماه در آسیاب ماندی.
دوره آزمایش تمام شد. از این پس نه شاگر آسیاب که شاگرد خودم میشوی. پیش بیا کرابات!" ابتدا مبهوت ماندم که چه چاره سازم.
خواستم رفتار پرندهها را بهیاد آورم، اما درمانده بودم. خوشا پرندهئی بودن با بالهای بلندِ بادپیما. اما در آن لحظه هنوز نمیدانستم که از این پس در اختیار جسم و روح استادم.
"کرابات! از هم اکنون تو به مکتبِ سیاه درآمدی...
ما را با خواندن و نوشتن و حساب، کار ینیست.
در اینجا، هنرِ هنرها را میآموزند.
کتابِ جهنم کتاب ماست، کتابِ همه طلسمها.
اما تنها منم که خواندن را میدانم و از این روست که استادم.
خواندن آن بر شما ممنوع است! ممنوع! دانستی کرابات؟
صبور باش! از طلسم های ساده آغاز میکنیم. از الفبا..."
پس شاگردِ آسیاب به هیأت نوآموز مکتب جادو درآمد. در لوساشیا چند تا از این مکتب خانهها بود، همه از یک جنس، اما به شکلهای گوناگون. این یکی به شکل آسیاب بود. ما در نظارت مستقیم استاد بودیم و ممنوعالخروج، مگر با اجازه او. گه گاه استاد ما را بیرون میفرستاد که آموختههامان را بکار بندیم. من با تونی میرفتم و این گردشها چندان گوارایم نبود. تونی میباید مرا در بازار به جای گاو نری میفروخت. من از این کار پریشان بودم، امّا از دستم چه برمیآمد؟ خوب میدانستم که شاگرد را جورِ استاد باشد.
در راسته مالفروشان، چشمها به من دوخته میشد. چرا که کمتر گاوی به پرواری من دیده بودند. قصابها نگاه خیرهشان را به من میدوختند و مبلغی میگفتند. اما تونی سر تکان میداد که بیشتر میارزم و من هم در فکر عشوههائی بودم که از گاوی پروار برمیآمد و خریدارها قیمت را بالا و بالاتر میبردند...که هنوز برای ما ناچیز بود. سرانجام قصابی کیسهئی پر از سیم پیشنهاد کرد و تونی پذیرفت و مرا فروخت. به دنبال قصاب روان شدم تا به کاروانسرائی رسیدیم.
از همان جا دستور داد: "کتلت خوک، شیرینیِ میوه، ترشیِ کلم، و آبجو، یک کپل جو هم برای گاو." با صدای آدمیزاد گفتم:" برای من هم خوک با ابجو" که هر دو از ترس غش کردند. گمان میکنم این بار خوب از عهده برآمدیم و استاد راضی بود. 4 روزِ عیدِ قیام، استاد وظیفه دیگری به ما محول کرد: شاگردها دوتا دوتا میباید سراغِ جائی میرفتیم که مرگی فجیع در آن رخ داده بود، و تمام شب را آنجا میماندیم. من و تونی دیرگاهی در راه بودیم و با شیبائی سراغ میگرفتیم. جاهائی را یافتیم، امّا دیگران پیش از ما رسیده بودند و ما همچنان به راهمان ادامه دادیم. به مکانی رسیدیم که از آن خوشم نمیآمد، اما چشماندازِ روستائی زیبا از آن پیدا بود. پس همانجا ماندیم.
مدتها بود که صدای ناقوس را نشنیده بودم... زنگ صدایش یادبودهای کودکی را در من زنده کرد، آه روستای من!... ناگهان حسرت مصاحبت آدمی در من زنده شد.
صدای آواز دختر: "قطرهها، قطرهها، سلام، سلام؛
در پسین لحظههای عیدِ قیام...
شب، همه، رنگِ چشمهای من است. صبح روشن نمیرسد از راه؟
تحفهئی از برای این بیمار
هدیهئی از ستارهئی یا ماه...
صبح روشن نمیرسد از راه؟"
از آن روز به بعد صدای آن دختر همیشه با من است و یک دم هم آن را فراموش نمیتوانم کرد:
"صبح روشن نمیرسد از راه؟"
از آن پس، گوئی زمان در آسیابِ جادوئی تندتر میگذشت. عیدِ میلاد نزدیک شد و من هنوز در فکر آن دختر بودم.
بانگ غراب:"زود از این اندیشه بگذر، زود!
اینجا جای این حرفها نبود!"
آن عید، عیدِی عجیب بود. پیش از همه، تابوتی را در آسیاب دیدم، اما مردهئی در کار نبود؛ بعد تونی را دیدم... آیا گوری را کنده بود؟
کوشیدم دریابم در آسیاب چه میگذرد. سودی نداشت. حس درد و ترس بر آسیاب حاکم بود و آنها که چیزی میدانستند، گوئی قفلی بر زیان داشتند.
آسیابان: "هنگام امتحانِ نوآموزانِ آسیاب سیاه است.
اینجا تنها یک نفر استاد است.
این تابوت کسیست که از عهده امتحان برنیاید."
چرخ آسیاب از گردش ایستاد و نخواهد چرخید تا جانشینی برای تونیِ نگونبخت پیدا شود و تعداد نوۀموزان کامل.
اما چرخ آسیاب دیر زمانی خاموش نماند. استاد دو دستیار ترسانگیز در اختیار داشت: گرسنگی و سرما. که ما همه با این دو آشنا بودیم. پس اکنون در جست و جوی شاگردی تازه برای آسیاب جادویَند. و استاد، مثل همیشه، با تورِ وعدههایش آماده شکار است.
روز بعد شاگرد تازه را دیدیم. هیچ کس از او نپرسید از کجا میآید. خانه به دوشِ کوچکاندامِ یخ زدهئی بود مثل اولِ کارِ همهمان. نامش گوی بود و چون گرسنه بود، هر چه خواست برایش آماده شد.
با ورود تازه وارد، آسیاب زندگی از سر گرفت... گوی هم زود دانست چرا اینجاست. ابتدا کمی برایش عجیب بود، اما از چیزی نمیترسید و پیش از آن که درست همه چیز را بسنجد، خردسالترین نوآموزِ مکتب سیاه شد.
5
آسیابان" بنشین! گفتمت بنشین!
گوش کن! طلسمی مفید میآموزمت.
تخم کاجی را بدل به جواهر میکنیم، اما یادت باشد که فقط برای یک ساعت.
طلسم بیش از این دوام نمیکند!" من اندیشیدم که این، طلسمِ بیارزشست اما هنوز استاد را درست نمیشناختم...
در ضیافتی شاهانه، استاد، جوهرهایش را به خانمها و آقایان عالیمقام عرضه کرد... خانمها چنان شیفته شدند که زبانشان بند آمد. هر یک جواهری
میخواست و دل از آن برنمیکند. پس همراهانشان دستها را در جیب کردند و سیلی از سکههای طلا به سوی استاد روان شد. ناگهان یادم آمد عمرِ طلسم یک ساعت است و پنج دقیقه بیشتر به پایانش نمانده. همین حالاست که جواهرهای گردنِ خانمهای عالیمقام تخم کاج از آب درآید و همه ما را روانه زندان کنند.
اما استاد عین خیالش نبود، آستینش را بالا زد و زمان را متوقف کرد: همه چیز خاموش برجای ماند و ما با خیال راحت از ضیافت زدیم به چاک... هیچ کس باور نمیکند چند تا تخم کاج چقدر طلا تحویل میدهد. دیگر بار عیدِ قیام فرا رسید _ دومین عید در آسیاب ابهای سیاه. همان آزمایش سال پیش را داشتیم. شبانه به دستور استاد باید جائی میرفتیم که مرگی فجیع در آن رخ داده بود و تمام شب را آنجا میماندیم. به خود گفتم این بار دستور را اجرا نمیکنم و به راه خود میروم... صدای آواز دختر" :قطرهها، قطرهها، سلام! سلام!
در پسین لحظههای عیدِ قیام... شب همه رنگ چسمهای من است.
صبح روشن نمیزسد از راه؟
تحفههائی از برایِ این بیمار
هدیهئی از ستارهئی یا ماه...
صبح روشن نمیرسد از راه؟"
قلبم چون ناقوسی به صدا درآمد. آن شب دانستم که سرنوشتم چیست.
"از برای این دیرآمدگان است که آخرین بار تکرار میکنم:
آن که یک بار حرفه جادو را میآموزد باید که تمامیِ قلبش را به آن بسپارد.
آن که میخواهد قلبش را با دیگری تقسیم کند، یا حتی آن را به دیگری واگذارد، بیدرنگ گور خود را به دست خود کنده است!
به این دلیل شما را دوتا دوتا روانه میکنم که چشمتان مراقب دیگری باشد، که از فرمان من سرپیچیده است؟
از تو میپرسم کرابات و تو جورج! حرف بزنید!
بسیار خوب! که بهم چسبیدهاید! امتحانتان میکنم."
ارباب مجازات سختی برایمان تعیین کرد. جورج را بدل به اسبی کرد و به من فرمان داد او را به پنجاه سکه سیم بفروشم.
جورج که نوۀموزی خوبی نبود از این هراسان بود که باقی عمرش را اسب بماند. هنوز علم تبدیل شدن را خوب نمیدانست. به خود گفتم چرا باید بترسد؟ جامان را عوض کردیم. او را به صورت اولش برمیگردانم و خود میشوم اسب. وقتی جورج مرا فروخت، دوباره رمیگردم به جلدِ آدمیزاد، کمی هم تفریح میکنم.
در شهر، کنارِ تالارِ شهر ایستادیم. میدان، خالی خالی بود. اینجایش را دیگر نخوانده بودیم. ناگهان مشتری رسید پنجاه سکه پرداخت. جورج از این معامله خوشحال بود، بی آنکه بداند خریدار کیست!
صدای استاد بود که گفت: " مبادا بارِ دیگر به فکر فریب دادن من بیفتید! این آخرین اخطار من است." و بعد رو به من کرد: "ترا این بار بخشیدم، اجازه میدهم که به صورت اوّلت برگردی." صدای جورج از دوردست: "کرابات؛
کرابات!"
6
استاد چند روزی آز اسیاب بیرون رفت و بیدرنگ خوشی همه جا را فرا گرفت. گرچه خَرحمّالی سرجایش بود، اما همه آزاد بودند.
من انگار در رویا بودم. همه فکر و خیالم پیش آن دختر بود. بیدرنگ به سویش پر بگشایم، این تنها آرزوی من بود و کسی مانع این کار نبود. من بال داشتم، مگر نه؟ تنها جورج بود که دید من پنهانی از آسیاب بیرون رفتم. آن روز بخت با من بود.
زود پیدایش کردم. مرا شناخت. تا آن وقت هرگز حرفی با هم نزده بودیم، اما اگر چشمها را قدرتِ تکلّمی هست، در همان لحظه نگاههایمان زیباترین حرفهائی را که میتوانست بر زبان آید، گفتند.
ناگهان جورج مرا به خود آورد. به من هشدار داد که استاد برگشته است، مجبور شدم به جلد کلاغ بروم و ترا که از خود زندگی هم برایم عزیزتری، آگاه کنم.
برای پرهیز از دیده شدن، پائین پرواز میکردیم. جنگل و بوتههای بلند پنهانمان کرد و بالاخره از پشتِ سرِ استاد، که به شکل عقاب درآمده بود و پنجههایش را تیز میکرد، به درونِ آسیا خزیدم. صدای استاد:"کرابات! بیهوده رازت را پنهان مکن!
آن دختر کیست؟
وقتی پیدایش کنم تا صبح زنده نمیماند!
تو روحت را به من دادهای، در اختیار منی.
تنها من _ نه دیگری."
آن شب در این اندیشه بودم که چگونه از آسیاب و جنگل جادوی سیاه بگریزم. چارهئی نبود. جز در هم شکستن خودِ استاد و این یاریِ جورج را میطلبید. شکستنِ طلسم را تنها یک چاره بود: پیشی گرفتن از استاد، در دانشی که داشت! و کتابِ ممنوع در پیش چشم ما بود: کتاب طلسمات. خواندن کتاب را میآموزیم، باید که هر رازی را بیاموزیم تا آماده روز نبرد شویم.
آن سال سوزِ زمستان زود فرا رسید. دهکده، خود را در پوشش قاقم پیچید و بانگ شادمانه زنگها مژده رسیدن عید را داد. تنها در آسیاب بود که نا آرامی و وحشت حکومت میکرد. و دُرست در لحظه پایان سال، سرنوشتِ ستمگر در انتظار بزرگترینِ ما بود. این بار نوبت میخائیل بود.
استاد: "بیلی بردارید؛
گوری آماده شود!
خواهیم دید برای که!"
کرابات:"میخائیل، برگرد!"
میخائیل: "کرابات! بیهوده است.میدانم چه در انتظارم است.
آزمایشِ استادو یک روز همه باید این راه را برویم."
استاد: "میخائیل آمادهای؟"
7
هنگامی که سینه ستبر میخائیل خاموش ماند، سنگ آسیاب ایستاد. چندان نگذشته بود که پسرکی از دشت پُر برف، به سوی آسیاب جادو آ»د.
صبح به دیدن نوآموز تازه رفتیم. با همان نگاهِ اول شناختمش، لوبوش کوچولو بود. همان که روزی با هم در دسته سرودخوانان بودیم.
بهار که رسید، برفها آب شد و سیل بهراه افتاد هیچ کس از خانه بیرون نمیآمد، اما من دل به دریا زدم و از آسیاب بیرون آمدم. چرا که در همین نزدیکیها دختری بود که عشقش به من نیرو میبخشید.
میخواستم در کنارش باشم و نگاهم را به چهرهاش بدوزم. همه جا توفان بود. اما من تنها محبوبم را میدیدم. شاید او هم. پس خواستم که نه در هیأتِ پرنده که در قالب انسانیِ خودم نزد او بروم. آرزو میکردم این شب هرگز پایان نگیرد و صبح هرگز از راه نرسد. اما سپیده از راه رسید و جز بازگشت چارهئی نبود.
استاد تنبل نبود. باز هم در انتظارم بود. میخواست غافلگیرم کند و سر از کارم درآورد.
اما جورج هم، از بختِ بیدار، مثل همیشه مراقب بود و میدانست که چه باید کرد. از آن هنگام که دانسته بودیم استاد شبها روی بام در انتظار آمدنِ ماست، ما به اتاق ممنوع میرفتیم. روزی طلسمی مرموز را در آخرین صفحه کتاب استاد خواندیم:
عشق، نیرومندترینِ طلسمهاست
و ما بارها این جمله را خواندیم، اما نفهمیدیم.
نمیدانستم چه میکنم، اما فکرم همه در پیِ آن جمله کتاب بود. چگونه دختری ناتوان میتوانست بر جادوگری شرور پیروز شود؟ حتی حق این را نداشتم از خود دختر بپرسم.
هنگامی که تنها بودم چه فراوان نامهای زیبا که برایش میساختم اما در آن لحظه که میدیدمش، هیچ حرفی بر زبانم نمیآمد.
استاد بیهوده دنبالمان میگشت آنچه از کتاب آموخته بودیم برای نجاتمان بسنده بود.
"کدام یک از شما پنهانی به اتاق ممنوع رفته است؟
یک یکتان را آزمایش میکنم.
جورج اینجا بماند. بقیه بروید."
مهتاب شبی زیبا بود. زیباترین شبی که میشد محبوبت را بیابی. اما دیگر پاره ترس وجودم را فرا گرفت. استاد در کمین ماست. جمله کتاب را به خاطر آوردم و خواستم که ما هر دو را به گلهای نیلوفر آبی بدل سازد و زمانی آرامش یک برکه دور را برایمان فراهم آورد.
استاد بیهوده ما را میجست، میدانست که همین نزدیکیها هستیم اما نمییافتمان. تنها ماه، نگهبانِ خاموشِ عاشقان، مکان ما را میدانست. استاد شکست خود را بر زبان نمیآورد. روزِ بعد مرا به اتاق سیاهِ خود احضار کرد. استاد: "تو در کارِ جادو مستعدتر از آنی که میپنداشتم.
تو را به ازمایشِ آزمایشها روانه میکنم تا خود زندگی یا مرگ را به چنگ آوری."
8
استاد فرمان داد که در هیأاتِ غرابی به سرزمین مَجار پَر بگشایم. آنجا که لشکرِ امپراطور با سپاهِ عثمانی در جنگ بود. آنجا میباید خود را به فرمانده معرفی میکردم و گوش به فرمان او میسپردم. با پروازی طولانی به میدان جنگ رسیدم و چادرِ فرمانده را یافتم گفتم جادوگرم و به کمکِ سپاه آمدهام. اما کسی باورم نکرد. آنگاه داستان بلندی را شنیدم که جادوگری تَرک، سردارِ مَجار را ربوده است و جال که جادوگرک باید سردار را برگردانم.
زود دست به کار شدم. خیمه های اردویِ عثمانی را باران به قارچها ماننده کرده بود. سراغ بزرگترین قارچ رفتم، اشتباه بود. خودم را از دستِ محافظان نجات دادم و همه جا سر کشیدم تا دست آخر سردارِ بیچاره را دیدم که در محاصره نگهبانها بود. در همین معرکه بود که
عقاب بزرگی که لابد جادوگرِ تُرک بود به سوی من آمد و ناگهان گفت: کرابات! صدای جورج را شناختم و خونم به جوش آمد. چرا میباید بهترینِ دوستانم را میکشتم؟ نقشۀ پلید استاد را خواندم. او جورج را به حمایتِ تَرکها فرستاده بود و مرا به دفاعِ لشکرِ امپراتور، تا یکدیگر را بدریم! جورج زخمی را پرستاری کردم و آنگاه هر دو به هیأتِ غراب درآمدیم و راه دورِ خانه را در پیش گرفتیم، قضیه سردارِ مجار را هم پاک فراموش کردیم.
زمستان فرا رسیده بود که به خانه رسیدیم و استادِ خشمگین را بیل در دست در آستانه دیدیم. استاد به ما گفت: "چه امتحانِ خوبی دادید شما دو نفر!
هنوز سردارِ مَجار مثل اسب در وسط معرکه میدود.
بیل را بردار و گورت را بکن!
این آخرین امتحانِ تُست.
حالا میفهمید کی در اینجا استاد است، و از سرنوشت نمیگریزید."
تصمیم گرفته شده بود. در نبردِ با استاد، من باخته بودم و سرنوشتِ تونی و میخائیل پیش رویم بود. اما جورج امیدش را از دست نداده بود. گرچه زخمِ تنش خون چکان بود به دنبال من آمد، چرا که نوشتۀ کتاب را به خاطر آورده بود که "عشق، نیرومندتر از هر طلسمیست."
استاد (خطاب به دختر که توسطِ جورج فراخوانده شده است): اینجا چه میخواهی؟
دختر: محبوبم را.
ایتاد: من که نمیشناسمش.
دختر: کرابات.
استاد: کرابات؟ تو واقعا میشناسیش؟ میتوانی خودت پیدایش کنی؟
اگر توانستی در تاریک یاو را از دیگران بازشناسی مال تو. وگرنه هیچ کدامتان فردا را نخواهید دید.
بچهها! همگی به صف در اتاقِ تاریک!
صدا از کسی در نیاید، وگرنه دختر را میکشم.
9
مرا خود هیچ این امید در دل نبود که محبوبم مرا در آن تاریکی از میان دیگر کلاغها بازشناسد. به کنارم که رسید، قلبم از ترسِ مرگ او میتپید. دختر: این است. استاد: مطمئنی؟ دختر: مطمئنم. صدای قلبش را میشنوم. همین است. و آنگاه همۀ ما از میان دودِ مظلم به روشنیِ آسمانِ صافِ سپیده رسیدیم. دیگر بار چون پرندگان، آزاد بودیم. آسیابِ جادو به خاکستر بدل شد و استاد به نیروی عشق در هم شکست. هنگامی که آتش، کتاب جادو را لوله کرد هر چیزِ اهریمنی ناپدید شد و هر طلسمی باطل آمد و همراه با آنان، آنچه او به ما آموخته بود.
و ما انسانهای عادی شدیم و این چیزی شریف بود.
ترجمۀ سیروس طاهباز